یا بُدم همچون غلامی حلقه بر گوش و خموش
تا از این روزن مگر بر آستانش بار بود
می نگویم مهر او هر روز و هر شب با مَنش
آرزویم آنکه سر در کوی او بر دار بود...
#بهمن_سرباز
#ی
تا از این روزن مگر بر آستانش بار بود
می نگویم مهر او هر روز و هر شب با مَنش
آرزویم آنکه سر در کوی او بر دار بود...
#بهمن_سرباز
#ی
بیجمال مجلس آرایش همه روزم شب است
با فروغ روی او شب تا سحر پروانهام
محتسب منعم کند دائم ز سودای مدام
با لبِ نوش لبش پیوسته در میخانهام
#بهمن_سرباز
#ب
با فروغ روی او شب تا سحر پروانهام
محتسب منعم کند دائم ز سودای مدام
با لبِ نوش لبش پیوسته در میخانهام
#بهمن_سرباز
#ب
کاش همچون شانهای بخت بلندم یار بود
روز و شب دستم به سوی گیسوی دلدار بود
بلبل حسنش بُدم ای کاش کز شوق رخش
در گدازِ سینهی من نالههای زار بود...
#بهمن_سرباز
#ک
روز و شب دستم به سوی گیسوی دلدار بود
بلبل حسنش بُدم ای کاش کز شوق رخش
در گدازِ سینهی من نالههای زار بود...
#بهمن_سرباز
#ک
خرقه از سر میکنم بیرون و آتش میزنم
تا جهانی را شود باور که من دیوانهام
چون صبا باشد مرا تنها به کوی یار بار
زین سبب با نکهت اغیار بس بیگانهام
#بهمن_سرباز
#خ
تا جهانی را شود باور که من دیوانهام
چون صبا باشد مرا تنها به کوی یار بار
زین سبب با نکهت اغیار بس بیگانهام
#بهمن_سرباز
#خ
نورِ حق داده چنان جلوه مرا پیش کسان
همچو خورشید که رخشندهتر از یک قمر است
با چنین حال مکن تکیه تو بر قافِ امل
بگشا بال عمل زان که مثال سِپر است
#بهمن_سرباز
#ن
همچو خورشید که رخشندهتر از یک قمر است
با چنین حال مکن تکیه تو بر قافِ امل
بگشا بال عمل زان که مثال سِپر است
#بهمن_سرباز
#ن
از غم عالم سرشکم را جگرگون یافتم
چون شفق دامان خود از دیده پرخون یافتم
در قیاس آمد چو اشکم با دل دریا شبی
هرچه بشمردم ولی اشک خود افزون یافتم
#بهمن_سرباز
#الف
چون شفق دامان خود از دیده پرخون یافتم
در قیاس آمد چو اشکم با دل دریا شبی
هرچه بشمردم ولی اشک خود افزون یافتم
#بهمن_سرباز
#الف
هرچه دارم همه، آن از نفحاتِ سحر است
رازِ یک آینه در چشمه ی پاک نظر است
سر چنان ساید از اندیشه به بالای فلک
که جهانی ز خرَد تعبیه در زیر سر است
#بهمن_سرباز
#ه
رازِ یک آینه در چشمه ی پاک نظر است
سر چنان ساید از اندیشه به بالای فلک
که جهانی ز خرَد تعبیه در زیر سر است
#بهمن_سرباز
#ه