درباره رهایی از اهمیت خود!
برایم جالب بود که چگونه شخصیت دون خوان در کتاب کارلوس کاستاندا، در فرآیند آموزش قهرمان، مفاهیمی را آشکار میکند که از نظر روحی به فلسفه رواقیگری نزدیک هستند. یکی از این مفاهیم، رهایی از اهمیت خود است.
همه چیز با یک مثال ساده شروع میشود: دون خوان از قهرمان میخواهد که زانو بزند، سلام کند و با یک گیاه صحبت کند. او با طعنه و حس برتری واکنش نشان میدهد و خود را به عنوان هومو ساپینس بالاتر از طبیعت بیجان فرض میکند. اما بعد جنبه عمیقتری از موضوع آشکار میشود.
اصطلاحی وجود دارد به نام «تمرکز توجه». این اصطلاح توصیف میکند که افکار ما به چه چیزی معطوف است و در نتیجه منابع مغز و ناخودآگاه ما نیز به آن اختصاص مییابد. این میتواند چیزهای مادی، رویدادها، اعمال، خاطرات، تخیلات و هر ایدهای باشد. تمرکز توجه در هر لحظه تنها محدود به چند شیء است.
تا زمانی که توجه ما به خودمان معطوف است — در مورد اینکه از بیرون چگونه به نظر میرسیم، دیگران درباره ما چه فکری میکنند، چه میخواهیم بگوییم — کمتر به واقعیت اطراف توجه میکنیم: دیگران، افکارشان، نیازهایشان، فرصتها و نشانههای شگفتانگیزی که جهان به ما میفرستد. و چقدر زمان و انرژی صرف میشود تا ایدهای را در ذهن بزرگ کنیم، به آن بیشتر و بیشتر افتخار کنیم و به آن اهمیت جهانی بدهیم!
در یک لحظه شروع میکنیم به این باور که اگر کاری بسیار مهم انجام میدهیم، دیگران باید به ما کمک کنند آن را محقق کنیم. انتظارات به خواسته تبدیل میشوند. و اگر خواسته برآورده نشود، رنجش و خشم به وجود میآید — خشم از اینکه چرا دیگران به طرح ما همان اهمیتی را نمیدهند که خودمان میدهیم.
مفهوم رها کردن اهمیت خود اجازه میدهد تمرکز از خود به جهان بیرون منتقل شود و بازتر باشیم نسبت به آنچه جهان به ما ارائه میدهد، به آنچه دیگران میخواهند بگویند. چگونه دیگران میتوانند به ما کمک کنند؟ چگونه میتوانیم برای هدفی مشترک متحد شویم؟
اگر با خودمان صادق باشیم، ما تنها یک دانه شن در مقیاس جهان هستیم و تنها راه انجام کاری مهم، اتحاد با میلیونها دانه شن دیگر است، مانند سلولهای زنده در یک بدن.
این ایده، به خوبی و خیلی خلاصه در کتاب رواقیگری اثر رایان هالیدی، بیان شده. «ایگو دشمن است.»
@ModernPhilosophy2
درباره داستانهای زندگی دیگران!
گاهی خودم را میبینم که بیدلیل عصبانی میشوم. کسی آرام در خیابان یا جاده رانندگی میکند، کسی جلوی صندوق فکر میکند، کسی خیلی طول میکشد تا در جریان حرکت تغییر مسیر دهد — و درونم ناگهان آتشی شعلهور میشود: «چرا اینقدر گیر کردی؟ سریعتر باش یا راه را باز کن!»
خیلی آشناست؟ همه ما این حالت عجله درونی را تجربه کردهایم، وقتی «کندی» دیگران را به عنوان توهین شخصی میپنداریم. انگار دنیا باید با سرعت ما هماهنگ شود. و در این لحظات فراموش میکنیم که مهمترین چیز این است: هر فرد واقعیت خودش را دارد، داستان خودش را که ما هیچ چیز دربارهاش نمیدانیم.
اخیراً ویدیوی کوتاهی دیدم: دوربین فقط مردم را در کافه تماشا میکرد و در پسزمینه داستانهایشان روایت میشد. اول — مشتریان عادی: کسی قهوه مینوشد، کسی به تلفن نگاه میکند، کسی فقط سکوت میکند. و بعد — زمینه داستان. و همه چیز تغییر میکند.
— مردی که تازه شغلش را از دست داده و نمیداند چگونه این را به خانوادهاش بگوید؛
— زنی که امروز تنها به کافه آمده — در روزی که میتوانست پنجاهمین سالگرد ازدواجش باشد؛
— پسری که به تازگی دوره درمان سرطان را تمام کرده و برای اولین بار جرات کرده «به جمع مردم» برود؛
— دختری جوان که وارد دانشگاه رویاییاش شده و هنوز باور ندارد که موفق شده است؛
— زوج سالخوردهای که تمام عمر آرزوی داشتن فرزند داشتند اما نتوانستند بچهدار شوند؛
— مردی که تازه پیامی از پسرش دریافت کرده که در منطقه جنگی خدمت میکند؛
— دختری که بدون مادر بزرگ میشود، (مادری که در زایمان فوت کرده و دختر نمیفهمد چرا پدرش از نگاه به او اجتناب میکند.)
هر کدام از آنها یک جهان هستند. با درد، شادی، ترسها، امید. آنها هم عجله دارند، خسته میشوند، ممکن است به طور تصادفی کسی را آزرده کنند، چون در ذهنشان طوفان است نه زندگی. هر کدام در نبردی میجنگند که ما حتی از آن خبر نداریم.
در لحظهای خودم را دیدم که این ویدیو را با بغض نگاه میکنم — از درک اینکه چند بار از کنار درد کسی رد شدهام و آن را «بیاهمیت» دانستهام. چند بار فقط خودم را دیدهام.
ما از دنیا همدلی، توجه، عشق میخواهیم — اما خودمان به ندرت اول اینها را میدهیم. ما فهمیده شدن را طلب میکنیم بدون اینکه تلاش کنیم بفهمیم.
هر انسان یک داستان است. با درام خودش، پیروزیها و شکستهایش. و گاهی فقط کافی است کمی کندتر شویم تا این را ببینیم.
باید همواره به یاد داشته باشیم، که هیچکس بدون درد زندگی نمیکند. و مهربانی، حتی نسبت به یک غریبه تصادفی، میتواند روز کسی را تغییر دهد و گاهی — تمام زندگیاش را!
@ModernPhilosophy2
آلبر کامو: «انسان پوچ است!»
آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟
زندگی آلبر کامو به طور کامل در ناامیدی از این واقعیت که نمیتوان به این سؤال پاسخ مثبت داد، غرق بود. انسان در این جهان مانند سیزیف است که بیپایان همان کار بیمعنی را انجام میدهد. هیچ راه فراری از این وضعیت وجود ندارد، هر کاری که انسان انجام دهد، همیشه برده زندگی باقی خواهد ماند.
انسان موجودی پوچ، نادرست و غیرمنطقی است. حیوانات نیازهایی دارند و در جهان چیزهایی وجود دارد که میتوانند آن نیازها را برآورده کنند. اما انسان نیاز به معنا دارد — به چیزی که وجود ندارد.
فلسفه وجودی کامو بسیار بدبینانه است. اما باید قبول کرد که دلایل مشخصی برای بدبینی وجود دارد!
شما هرگز خوشحال نخواهید بود اگر به دنبال یافتن معنای خوشبختی باشید. و هرگز زندگی نخواهید کرد اگر به دنبال معنای زندگی باشید.
آلبر کامو
.
درباره بربریت معاصر:
زمانی یک روانپزشک خردمند گفته بود، هرگز نباید زشتیِ هنجار را به حساب پاتولوژی نوشت. امروز درگیر اپیدمی روانپزشکی نیستیم. ما با هجوم «بربرهای عصر جدید» مواجهیم. ویژگی کلیدی بربریت، تخریب و نپذیرفتن تمدن، وندالیسم، بینظمی، تبدیل نظم به هرج و مرج است.
بربریت به دنبال نابودی فرهنگ کرامت و تبدیل هر آنچه که سودمند و عملگرایانه است، و نیاز به درک و شناخت پیچیده دارد، به دیدگاه سیاه و سفید و ساده است.
دقیقاً بربریت به عنوان تلاشی برای خاموش کردن هر گونه تنوع، پاسخی کهن به افزایش پیچیدگیهای قرن بیست و یکم است.
قرن ما به طور کلی، قرن عدم قطعیت، چندبعدی بودن، عقل جمعی، آگاهی کیهانی، شبکههای اجتماعی و فکری است که نیازمند تفکر شناختی پیچیده است. اما بربریت به سادگی، همفکری و یکنواختی گرایش دارد، در برابر هر پیچیدگی تسلیم میشود، به هر چیز ناشناخته، متفاوت و نامشخص واکنش تهاجمی نشان میدهد و هرگونه اندیشه متفاوت را خفه میکند. آنها با چنین فرمولهایی زندگی میکنند: «کسی که با ما نیست، علیه ماست»، «اگر دشمن تسلیم نشود، نابود میشود». بربریت ناگزیر از چالشهای دنیای پیچیده عقب میماند، چه در زندگی فرهنگی و چه در زندگی سیاسی. میخواهم اشاره کنم به زبان سیاسی در کشورهای مختلف جهان عملاً پر شده از تقابلهای دوگانه، سیاه و سفید مانند خودی-غریبه، دوستان مردم-دشمنان مردم، غرب-شرق، وفادار-غیر وفادار، لیبرالها-محافظهکاران، ملیگرایان دوست-ملیگرایان خائن… فقط کلیشههای سیاسی قدیمی کمی بهروزرسانی شدهاند.
جهانها شروع به دوگانگی و تقسیم به جهان غرب، جهان سوم، جهان اسلام و جهان مسیحیت و ...میکنند. آتئیسم جنگطلب جای خود را به مذهبی جنگطلب و محافظهکاری میدهد.
ما با پدیده بالینی بیماری مواجه نیستیم، بلکه این یک پدیدهی اجتماعی است. در اساس، این هیستری تلاش برای جلب توجه با روشهای نامناسب است، نوعی تمایل به اعلام وجود من هست! (هیستری که معمولاً در نوجوانان ۱۳ تا ۱۵ سال دیده میشود.) هیستری اجتماعی ما از نوجوانان به حلقههای قدرت منتقل شده است — جایی که تصمیمات سیاسی گرفته میشود. بنابراین برخی بازیگران سیاسی از طریق رفتارهای نمایشی، ما را به اهمیت خودشان متقاعد میکنند.
این هیستری اجتماعی نمایشی است، مسری و عفونی است. ما را به سوی کهنگی در عصر شبکهای، به زمانی که جایگزینها محو میشوند، جایی که همه چیز یا سیاه است یا سفید، میکشاند.
بربریت تفاوت زمینههای شما را نمیفهمد، ذهنش نفوذناپذیر است. هرگونه تغییر واقعی در زندگی، به غیر از سازگاری پذیرفته شده توسط آنها غیرممکن است و میتواند به فروپاشی رفتار متعصبانه بربرها منجر شود، و متاسفانه این یک هنجار روانشناختی سنگین است. که تبعات بسیار شدیدی بر پیکره زندگی اجتماعی میگذارد.
@ModernPhilosophy2
درباره به دست آوردن آنچه میخواهیم.
اغلب متوجه میشویم که وقتی چیزی را که به شدت آرزویش را داشتیم رها میکنیم، ناگهان آن را به دست میآوریم. اما این به این معنا نیست که باید از خواستهها و رویاهای خود دست بکشیم.
راز این مساله، در ترکیب رویاها، عمل و نداشتن انتظارات سختگیرانه است. چنین ترکیبی واقعاً میتواند معجزه کند. وقتی خود را وابسته به نتیجه نمیکنیم و خوشبختیمان را به یک نتیجه خاص گره نمیزنیم، نیروی درونی و عزت نفس خود را آزاد میکنیم. ما با اطمینان به جلو حرکت میکنیم، مطمئن از اینکه جهان ما را به بهترین مسیر ممکن هدایت خواهد کرد.
اگر خواستهمان برآورده شود — عالی است. اگر نه — یعنی این راه ما نیست و پشیمانی بیمعنی است. وقتی خواسته ما صادقانه و واقعی باشد، اتفاقات اغلب طوری پیش میروند که انگار جهان خودش شروع به هماهنگ شدن با ما میکند.
— میخواهید با کسی باشید؟ او را رها کنید. اگر واقعاً مال شما باشد، با هم خواهید بود.
— میخواهید موفقیت مالی داشته باشید؟ وابسته به مادیات نشوید، روی داراییهایتان وسواس نداشته باشید.
— میخواهید در ورزش پیروز شوید؟ دیگر به امتیاز و نتیجه نهایی فکر نکنید. روی فرایند تمرکز کنید، روی هر بازی...
واقعیت این است که در این دنیا هیچ چیز واقعاً متعلق به ما نیست. همه چیز ممکن است در هر لحظه پس گرفته شود. با رها کردن وابستگیها، آزادی واقعی را به دست میآوریم و آگاهانه عمل میکنیم، نه از روی ترس از دست دادن. پارادوکس این است که این دقیقاً به ما کمک میکند تا آنچه را که داریم بیش از هر زمان دیگری قدر بدانیم.
همانطور که قرنها پیش بودا گفت: «تو باید زودتر از هر چیز، آنچه را که از دست دادنش میترسی رها کنی».
درباره اهمیت توجه به شهود خود.
ما همه رویاپردازیم. ما درباره خوشبختی، زندگی بهتر و رسیدن به اهداف رویا میبافیم. برنامهریزی میکنیم، تلاش میکنیم و امیدواریم شرایط به نفع ما پیش برود. گاهی همه چیز واقعاً به خوبی پیش میرود، همه چیز خودبهخود شکل میگیرد و احساس میکنیم که در هماهنگی با جهان هستیم. اما گاهی، هر چقدر هم تلاش کنیم، انگار همه چیز علیه ماست: یک مشکل جایگزین مشکل دیگر میشود و به نظر میرسد چیزی نامرئی هر قدم ما را سد میکند.
هر روز صدها تصمیم میگیریم. برخی بیاهمیتاند، برخی میتوانند سالها را تحت تأثیر قرار دهند و برخی زندگی ما را کاملاً تغییر میدهند: انتخاب همسر یا شریک کاری، راهاندازی کسبوکار خود، پذیرش پیشنهاد کاری، مهاجرت به شهر دیگر، تغییر شغل، تغییر سبک زندگی، پایان دادن به رابطه... و غیره. ما در تقاطعها قرار میگیریم و از گزینههای موجود انتخاب میکنیم یا سناریوهای جدید میسازیم.
اما اغلب تحت تأثیر نصیحتها و انتظارات دیگران، ترس از از دست دادن فرصت، و تمایل به تأیید اجتماعی قرار میگیریم. از افرادی که به نظرمان ایدهآل میآیند الگو میگیریم بدون اینکه به روی دیگر سکه نگاه کنیم.
اشتباهات اجتنابناپذیرند. گاهی آنها پلههایی به سوی موفقیت آینده میشوند. اما دسته خاصی از اشتباهات وجود دارد — وقتی مسیری را انتخاب میکنیم که با ذات ما در تضاد است.
اما چگونه بفهمیم تصمیم گرفته شده با آنچه «من» واقعی ما میخواهد همخوانی ندارد؟
ضمیر ناخودآگاه ما منابع بدن را مدیریت میکند و اگر در مسیر اشتباهی حرکت کنیم، سیگنالهایی میفرستد. ابتدا شروع به ایجاد موانع میکند: حواسپرتی، فراموشی، دستوپاچلفتی بودن. قرار گرفتن در موقعیتهای ناخوشایند، و یا چند اتفاق غیرمحتمل در یک جهت — این دیگر تصادف نیست، یک نشانه است.
اگر اصرار کنیم و به خلاف طبیعت خود ادامه دهیم، ناخودآگاه فرآیندهای نگرانکنندهتری را فعال میکند: استرس مداوم، بیحالی، افسردگی، کاهش ایمنی بدن، احتمال بروز بیماریها. بعد از آن دیگر ادامه دادن ارزش ندارد. اینها مکانیزمهای خودتنظیمی هستند، تلاشی برای «متوقف کردن» ما وقتی منطق صدای درونی را خاموش میکند.
اما بیایید غمگین نباشیم!
تصمیماتی که در هماهنگی با ناخودآگاه گرفته میشوند، اغلب ما را به مسیری میبرند که در آن احساس رشد روحی و عاطفی داریم، احساس میکنیم جهان ما را در آغوش گرفته و ما با خود و شرایط بیرونی مبارزه نمیکنیم، بلکه همه چیز به نفع ما کار میکند.
درباره طنز و کنایه!
طنز نیروی بزرگی است. این توانایی را دارد که مردم را به هم نزدیک کند، تنشها را کاهش دهد، به تحمل لحظات ناخوشایند یا درد کمک کند. اما گاهی اوقات طنز به ماسک دفاعی تبدیل میشود.
روزی من هم آن «شوخطبع» در جمع بودم که به گفتگو نمک میداد. فکر میکردم اینطوری دیگران مرا فردی راحت و «دوستداشتنی» میبینند. به نظرم شوخیها نشانه هوش و کاریزما بودند. اما بعد فهمیدم: اغلب پشت این جملات عدم اعتماد به نفس، ترس از پذیرفته نشدن و تلاش برای پنهان کردن آسیبپذیریهای خود نهفته است. علاوه بر این، نقش «دلقک گونه» باعث میشود احترام فرد کاهش یابد — چون اقتدار رسمی به کسی که همیشه پشت کنایه پنهان میشود، به سختی داده میشود.
در شوخیها اغلب بازتابهایی پنهان است: هر کس به چیزی درد دارد، درباره همان موضوع شوخی میکند — درباره سکس، پول، روابط، شایستگیهای خود. و وقتی طنز «بیش از حد هوشمندانه» میشود، اغلب به عنوان نمایش برتری دیده میشود، نه به عنوان سبُکی فکر.
در جمع صمیمی و گرم طنز باعث نزدیکی میشود. در میان افراد کمتر آشنا ممکن است فاصله بیندازد، بهویژه اگر منظور پنهان فهمیده نشود. این موضوع بهخصوص زمانی دیده میشود که پشت شوخی کنایه پنهان میشود.
کنایه دیگر درباره سبُکی نیست. این شکلی از خشونت پنهان است، تلاش برای گفتن چیزی که فرد جرأت بیان مستقیم آن را ندارد. گاهی ما از دادن بازخورد صادقانه میترسیم — و به جای آن کنایه میزنیم. نتیجه اما توهین شخصی و از دست رفتن اعتماد است.
عالی است وقتی بتوانیم بدون قضاوت ارزیابی کنیم، حقیقت را بدون حمله بگوییم، شوخی کنیم — بدون تحقیر. وقتی طنز ما درباره نزدیکتر کردن ارتباط است، نه ایجاد فاصله.
ما باید مرز ظریف بین خنده صادقانه و دفاع کنایهآمیز را ببینیم. طنز زیباست وقتی از دل میآید، نه از اضطراب و تشویش!
@ModernPhilosophy2
درباره مسئولیت بیش از حد!
از کودکی به ما میآموزند که مسئولیت اعمال و زندگی خود را بر عهده بگیریم — مسئولیت همه چیزهایی که در زندگیمان اتفاق میافتد. گفته میشود که هر رویداد تنها نتیجه اعمال ماست.
اما در واقعیت همه چیز اینقدر ساده نیست. البته ما با رفتارهایمان بر زندگیمان تأثیر میگذاریم، اما برخی چیزها (بهویژه مشکلات) خارج از کنترل ما رخ میدهند. اگر مسئولیت چنین رویدادهایی را بر عهده بگیریم، بدن ما نمیتواند این بار را تحمل کند و ما شروع میکنیم به:
— احساس ناتوانی و اضطراب، سرزنش خود به خاطر اینکه نمیتوانیم تغییر ایجاد کنیم؛
— یا مسئولیت و تقصیر را به دیگران منتقل کنیم، که به مرور به عادت تبدیل میشود.
مسئولیتپذیری بیش از حد با ما بازی بدی میکند. مهم این است تفاوت را درک کنیم: اگر رویدادی خارج از کنترل ماست، نمیتوانیم و نباید مسئولیت آن را بپذیریم. اما این مسئولیت ما را از واکنشمان به آن رویداد، حتی اگر تقصیر ما نباشد، برنمیدارد.
اگر کسی، توسط یک موتورسوار دیوانه تصادف کند، تقصیر فرد آسیبدیده نیست. اما انتخاب اینکه بعد چه کاری انجام دهد، مسئولیت خودش است.
دیدگاه ژان-پل سارتر خیلی به این مساله نزدیک است. او در آثارش درباره اگزیستانسیالیسم نوشته است که سرنوشت از پیش تعیین شده وجود ندارد — ما خودمان سرنوشتمان را انتخاب میکنیم. اما زندگی پر از عدم قطعیت است و ما در هر شرایطی انتخاب خود را انجام میدهیم، گاهی از بین بدترین گزینهها.
اگر چیزی یا کسی ما را آزار میدهد، این انتخاب ماست که ما را آزار میدهد. ما مسئولیم که با آن چه کنیم: ادامه دهیم به ناراحتی، بیتوجهی کنیم، آن را تغییر دهیم یا از زندگیمان حذف کنیم.
رشد بدون مسئولیت ممکن نیست، اما مسئولیت بیش از حد بیشتر به آسیبهای روانی منجر میشود.
ما مجبور نیستیم درباره هر موضوعی نظر داشته باشیم!
مدل تربیتی مدرن از سنین پایین به ما میآموزد که درباره هر مسئلهای نظر خود را شکل دهیم. علاوه بر این، به ما یاد میدهند که وقتی چند دیدگاه وجود دارد، موضع بگیریم. سپس از ما خواسته میشود که این موضع رادیکال شود و یکی از مرزهای انتهایی طیف را منعکس کند. و حالا ما آمادهایم با هر کسی که نظرش کمی با ما متفاوت است وارد نبرد شویم و منابع و انرژی زیادی را صرف دفاع از دیدگاه خود کنیم.
در دوران همهگیری، تعداد زیادی «متخصص» کووید-۱۹ داشتیم و اکنون تقریباً همه استراتژیست نظامی هستند. درباره سیاست که اصلاً حرفی نمیزنم.
اما آیا واقعاً باید درباره هر موضوعی نظر داشته باشیم؟
مارکوس اورلیوس میگوید: «شما حق دارید که نظری نداشته باشید».
همانطور که حق داریم بدون توضیح و احساس شرم بگوییم «نه»، حق داریم درباره برخی مسائل نظر نداشته باشیم. علاوه بر این، این رویکرد به طور قابل توجهی مغز را از تفکرات غیرضروری و اضطراب خارج از تمرکز ما سبک میکند. نداشتن نظر به معنای نداشتن «ستون فقرات» یا اصول زندگی نیست. برعکس، این درباره بهداشت اطلاعاتی در افکار و درک حدود صلاحیت خود است.
اغلب نبود نظر تنشهای اجتماعی را کاهش میدهد و اجازه میدهد از درگیریهای بیمورد جلوگیری شود و به مخاطب حق میدهد که نظر خود را حفظ کند.
همه باید حق داشته باشند بدون ترس از قضاوت اجتماعی نظر نداشته باشند!
درباره نصیحتهای بیفایده و ارزشهای دیگران!
چیزی که واقعاً سخت است، این است که بفهمیم خوشبختی برای هر فرد به صورت شخصی چیست. شبکههای اجتماعی ما را تکهتکه میکنند، جایی که هر کس ظاهراً موفقتر از دیگری است. به ما القا میشود که چقدر چیزها کم داریم تا بتوانیم عمق واقعی زندگی را درک کنیم. ما با آشنایان و دوستانی روبرو میشویم که تعریف میکنند چقدر زندگیشان عالی است و نصیحتهای ناخواستهای میدهند که چگونه ما هم موفقتر و خوشبختتر شویم.
یک ضربالمثل هست: «هر قورباغه باتلاق خودش را تحسین میکند».
در واقعیت، من تعداد کمی از افرادی را میشناسم که واقعاً راه خود را یافتهاند و در آن خوشحال هستند. و از آنها کمتر کسی چنین نصیحتهایی میشنود.
اغلب نصیحتها از طرف کسانی است که هنوز خودشان را نیافتهاند و در شک یا حتی ناامیدی به سر میبرند. و افکارشان در واقع خطاب به ما نیست، بلکه به خودشان است. این نوعی گفتگوی بلاغی به سمت ماست.
ترکیبهای بیشماری از آرمانها، اهداف و ارزشهای مختلف وجود دارد: پول، قدرت، شهرت، عشق، رابطه جنسی، عمق ارتباط، اعتماد، وفاداری، علم، پژوهش، خودتحققبخشی و غیره. هر کس در این زمینه منحصر به فرد است. و دنیای مدرن یک ماشین بازاریابی است که به ما اهداف و خوشبختی را میفروشد که ظاهراً به آنها وابسته است، اهدافی که گروههایی انتخاب کردهاند که بهرهمند از کالاها، خدمات و کارهایی هستند که برای «دستیابی» به آنها طراحی شدهاند. این را بخر — خوشبختی برایت میآید، بعد این را هم بخر. اگر خودمان ارزشها و واکنشهای دوپامینیمان را کنترل نکنیم، دیگران این کار را میکنند.
اغلب ما تحت تأثیر قدرت اثبات اجتماعی قرار میگیریم، وقتی به نظر میرسد همه به چیزی مشابه نیاز دارند و ما فشار و ترس احتمالی از قضاوت شدن را احساس میکنیم اگر دیدگاههای ما با جمع متفاوت باشد.
بلندپروازیها و دستاوردها عالیاند! اما ما نمیتوانیم همزمان همه جا باشیم. اگر دنبال اهداف دیگران برویم، آنچه برای خودمان ارزشمند است را از دست میدهیم. تمرکز همه چیز است.
حقیقت در سر شنوندهی بحث متولد میشود.
سقراط
امروز روز جهانی فلسفه است.
فلسفه چه خوبیها و ویژگیهایی دارد؟
اولاً، فلسفه «حکمت شخصی» است، دیدگاه منحصر به فرد خود به جهان. داشتن دیدگاه شخصی آسان نیست و گاهی خطرناک است، اما بسیار جالب و شایسته است.
و برای داشتن دیدگاه شخصی نسبت به جهان، باید چیزهای زیادی دانست - نادان فراتر از بینی خود نمیبیند.
ثانیاً، فلسفه «حکمتهای مختلف» است. «حکمت شخصی» وجود حکمت در دیگران را نیز فرض میکند. و دیدگاههای دیگران نباید نادیده گرفته شوند، باید به آنها حق وجود داد و به آنها گوش سپرد.
تصادفی نیست که فلسفه این همه آموزههای متنوع و گاهی به نظر متضاد را در بر دارد. و همه این آموزهها قرنها و هزاران سال زندگی میکنند و از نظر فکری «با هم سازگارند».
و اصل آشتی فلسفی وجود دارد که بر اساس آن هر آموزه فلسفی درست است اگر از لحاظ درونی ناسازگار نباشد. در عین حال ممکن است بسیار متفاوت از بقیه باشد.
فلسفه معتقد است که هر «حقیقت انسانی» نسبی است و «حقیقتهای» مختلفی وجود دارد. این خوب و جالب است.
فلاسفه بحث نمیکنند، بلکه گفتگو میکنند، درک میکنند که در جریان گفتگو ممکن است نظر خودشان هم تغییر کند. گفتگو میتواند با دیگری باشد یا با خود - و در این فرآیند تغییر رخ میدهد. به همین دلیل فلسفه دیدگاهی نرم، بردبار، بخشنده و همیشه در حال تغییر نسبت به جهان ایجاد میکند.
وقتی به خودت به عنوان کسی که باید همیشه بیاموزد نگاه میکنی و به دیگران به عنوان کسانی که به اندازه تو میتوانند فکر کنند، شروع به پذیرش چیزهای جدید و متفاوت میکنی و گاهی در آنچه قبلاً مطمئن بودی شک میکنی، و این عالی است. چون فقط احمق است که همیشه به درستی خود مطمئن است.
اگر فکر میکنی که گیاهخوار بودن، خرید محصولات ارگانیک، تمرین یوگا و مدیتیشن کردن، کارهای روحانیتری هستند، اما بعد شروع به قضاوت کردن کسانی میکنی که این کارها را انجام نمیدهند، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که رفتن به محل کار با دوچرخه یا حملونقل عمومی روحانیتر است، اما بعد کسانی را که با ماشین میروند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که ترک تماشای تلویزیون چون مغزت را آلوده میکند روحانیتر است، اما بعد کسانی را که به تماشای آن ادامه میدهند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که اجتناب از خواندن روزنامهها و مجلات شایعهپراکن، روحانیتر است، اما بعد کسانی را که آنها را میخوانند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که گوش دادن به موسیقی کلاسیک یا صداهای طبیعت روحانیتر است، اما کسانی را که موسیقی تجاری گوش میدهند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
نفس بهطرز زیرکانهای در پوشش افکار شریف پنهان میشود - مثلاً شروع رژیم گیاهخواری یا استفاده از دوچرخه - و سپس به حس برتری نسبت به کسانی که همان مسیر را دنبال نمیکنند تبدیل میشود.
@ModernPhilosophy2
اگر فکر میکنی که رفتن به محل کار با دوچرخه یا حملونقل عمومی روحانیتر است، اما بعد کسانی را که با ماشین میروند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که ترک تماشای تلویزیون چون مغزت را آلوده میکند روحانیتر است، اما بعد کسانی را که به تماشای آن ادامه میدهند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که اجتناب از خواندن روزنامهها و مجلات شایعهپراکن، روحانیتر است، اما بعد کسانی را که آنها را میخوانند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
اگر فکر میکنی که گوش دادن به موسیقی کلاسیک یا صداهای طبیعت روحانیتر است، اما کسانی را که موسیقی تجاری گوش میدهند قضاوت میکنی، در تله نفس گرفتار شدهای.
نفس بهطرز زیرکانهای در پوشش افکار شریف پنهان میشود - مثلاً شروع رژیم گیاهخواری یا استفاده از دوچرخه - و سپس به حس برتری نسبت به کسانی که همان مسیر را دنبال نمیکنند تبدیل میشود.
@ModernPhilosophy2
.
به همه مردم نشان دادن اینکه کجا اشتباه میکنند و قانع کردن آنها به اینکه چه چیزی عاقلانه است، در اختیار تو نیست.
تو فقط قدرت قانع کردن خودت را داری. آیا خودت به چیزی که میخواهی دیگران را قانع کنی، ایمان داری؟ آیا خودت میدانی که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد؟ آیا خودت به درستی زندگی میکنی؟ تو میدانی که فقط وقتی میتوانی به درستی زندگی کنی که آزاد باشی، وقتی از همه چیزهایی که در اختیار تو نیست دست بکشی. آیا در اختیار توست که کاری کنی مردم اشتباه نکنند؟
اگر به این موضوع اهمیت میدهی و از آن ناراحت میشوی، یعنی خودت هنوز به درستی نمیدانی که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد! پس بهتر نیست دیگران را رها کنی و فقط خودت را تعلیم دهی؟ خودت بیشتر از همه خودت را میشناسی و بهتر از دیگران میتوانی خودت را قانع کنی. دیگران خودشان خواهند دید که اشتباه کردن برایشان مفید است یا نه!
اپیکتتوس، فیلسوف رواقی یونان باستان
کتاب: خیر ما در چیست؟
به همه مردم نشان دادن اینکه کجا اشتباه میکنند و قانع کردن آنها به اینکه چه چیزی عاقلانه است، در اختیار تو نیست.
تو فقط قدرت قانع کردن خودت را داری. آیا خودت به چیزی که میخواهی دیگران را قانع کنی، ایمان داری؟ آیا خودت میدانی که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد؟ آیا خودت به درستی زندگی میکنی؟ تو میدانی که فقط وقتی میتوانی به درستی زندگی کنی که آزاد باشی، وقتی از همه چیزهایی که در اختیار تو نیست دست بکشی. آیا در اختیار توست که کاری کنی مردم اشتباه نکنند؟
اگر به این موضوع اهمیت میدهی و از آن ناراحت میشوی، یعنی خودت هنوز به درستی نمیدانی که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد! پس بهتر نیست دیگران را رها کنی و فقط خودت را تعلیم دهی؟ خودت بیشتر از همه خودت را میشناسی و بهتر از دیگران میتوانی خودت را قانع کنی. دیگران خودشان خواهند دید که اشتباه کردن برایشان مفید است یا نه!
اپیکتتوس، فیلسوف رواقی یونان باستان
کتاب: خیر ما در چیست؟
۱- سرنوشتگرایی، فاتالیسم (Fatalism)
در دنیای مدرن، نظریه سرنوشتگرایی به علت و معلول بودن رویدادها اشاره دارد که مستقیماً با قوانین جهان مرتبط است. بر این اساس، میتوان گفت که قوانین جهان چیزی نیستند که فرد بتواند از آنها عبور کند یا در زندگی خود تغییری ایجاد کند، زیرا این تلاشها به موفقیت نخواهد رسید.
به نظر اسپینوزا، انسان برای جهان تنها یک ذره گرد و غبار است که قادر به کنترل خود نیست. همین دیدگاه فلسفی توسط رواقیون نیز پذیرفته شده بود. آنها حتی فرضیهای را مطرح کردند که میگوید سرنوشت به کسی که راه خود را میرود کمک میکند تا مسیر را طی کند، و کسی که مقاومت میکند، به هر حال برخلاف میلش کشیده خواهد شد.
#مفاهیم_فلسفی
#نگرشهای_فلسفی
دربارهٔ رذایل در قدرت!
«قدرت فاسد میکند، قدرت مطلق بهطور مطلق فاسد میکند» — جان امریک ادوارد دالبِرگ-آکتون (فیلسوف و مورخ انگلیسی)
اغلب این سؤال مطرح میشود: چرا در میان افراد صاحب قدرت، اینقدر اشخاص ضعیف وجود دارد؟ پاسخ ساده است — این در ذات قدرت و مکانیزمهای تکاملی که آن را حمایت میکنند، نهفته است.
دو نامزد با تواناییهای برابر برای ارتقاء را تصور کنید. رئیس کدام را انتخاب میکند: کسی که «پاک» و بیعیب است یا کسی که رذایلش شناخته شده، قابل فهم و مدرکی علیهاش وجود دارد؟ پاسخ واضح است: ترجیح به کسی داده میشود که کنترل بیشتری روی او وجود دارد. یعنی نفر دوم!
با گذشت زمان، این نامزد ارتقاء یافته که همیشه تحت کنترل بوده، درباره اسرار رئیس چیزهایی میفهمد و شروع به جاسوسی از سایر رقبا میکند، تا هم جایگاه خودش را حفظ کند و هم کنترل بیشتری بر سایرین داشته باشد. اینگونه، شبکه عظیمی از مدارک علیه یکدیگر شکل میگیرد. برای جلوگیری از افشاگری که ممکن است جایگاه را به خطر بیندازد، همه با هم توافق میکنند و به امتیازدهیهای متقابل میپردازند. این از قوانین بازی است.
با این حال، افشای اطلاعات رسواکننده در واقعیت بسیار نادر است. چرا؟ این قوانین نانوشته اعتماد ویژهای بین اعضای گروههای قدرت را فرض میکنند. افشاگریها فقط در موارد شدید درگیریهای آشکار رخ میدهد، زمانی که همه چیز به خطر افتاده و گزینههای دیپلماتیک تمام شدهاند.
این سیستم همچنین آزمونی برای تازهواردان است. کسانی که نمیتوانند زبان خود را کنترل کنند و اطلاعات حساس را بیجهت، حتی به طور تصادفی، فاش میکنند، هرگز به بالاترین سطوح که بازی بزرگ در آن جریان دارد، نمیرسند. در قدرت جایی برای سخنچینان ضعیفاراده نیست.
بنابراین، سیستم تا حدی بر وابستگی متقابل استوار است. و پارادوکس این است که بالا رفتن بدون داشتن رذایل بسیار دشوارتر از داشتن رذایل است.
نتیجه میگیریم که گاهی جنبههای تاریک شخصیت در برخی سناریوهای زندگی میتوانند به طور غیرمنتظرهای به مزیت تبدیل شوند.
اسم من ریموند است. ۷۳ سال دارم. در پارکینگ بیمارستان سنت جوزف کار میکنم. با حداقل دستمزد، جلیقه نارنجی و سوتی که تقریباً استفاده نمیکنم. بیشتر مردم حتی به من نگاه هم نمیکنند. من فقط یک پیرمرد هستم که دست تکان میدهد تا ماشینها را راه بدهد. اما من همه چیز را میبینم. مثلاً یک سدان سیاه که هر صبح ساعت شش به مدت سه هفته در پارکینگ میچرخید. مرد جوانی پشت فرمان، مادربزرگ روی صندلی کنار راننده. مادربزرگ برای شیمیدرمانی آمده بود. فکر کردم او را جلوی ورودی پیاده میکند و بعد ۲۰ دقیقه دنبال جای پارک میگردد و قرارهایش را از دست میدهد. یک صبح او را متوقف کردم. پرسیدم: فردا ساعت چند؟ با سردرگمی جواب داد. شش و پانزده دقیقه، جای A-7 خالی خواهد بود. من آن را برایت نگه میدارم. او چشمک زد. تو... میتوانی این کار را بکنی؟ گفتم آره میتوانم. صبح روز بعد من سر جای A-7 ایستاده بودم و تسلیم نمیشدم در حالی که ماشینها با عصبانیت دور میزدند. وقتی سدان او رسید، حرکت کردم. او شیشه را پایین داد و نتوانست کلمهای بگوید. به او گفتم تو آنجا کنار مادربزرگ لازم هستی. او گریه کرد. همانجا، در پارکینگ. شایعات سریع پخش شد. پدری با کودکی بیمار پرسید آیا میتوانی به من کمک کنی. و یا زنی که به شوهر در حال مرگش سر میزد. من شروع کردم پنج صبح با دفترچهای در دست آمدن، پیگیری اینکه چه کسی چه نیاز دارد. جایهای رزرو شده مقدس شدند. مردم بوق نمیزدند. آنها منتظر میماندند. چون میدانستند کسی با چیزی بزرگتر از ترافیک دست و پنجه نرم میکند. اما این چیزی بود که همه چیز را تغییر داد. یک صبح، یک تاجر در مرسدس به من فریاد زد: من مریض نیستم! من این جای پارک را برای جلسه میخواهم! گفتم پس پیاده برو، آرام گفتم. «این جای پارک برای کسی است که دستهایش آنقدر میلرزد که نمیتواند فرمان را نگه دارد». او عصبانی رفت. اما زنی پشت سرش از ماشین پیاده شد و مرا در آغوش گرفت. پسرم لوسمی دارد، گریه میکرد. ممنون که ما را پذیرفتی. در بیمارستان سعی کردند مرا متوقف کنند. مشکلات مسئولیتپذیری، گفتند. اما بعد خانوادهها شروع به نوشتن نامه کردند. دهها نامه. «ریموند سختترین روزها را قابل تحمل کرد». «با او یک مشکل کمتر داشتیم». ماه گذشته رسماً این کار را کردند. «پارکینگ رزرو شده برای خانوادههای در بحران». ده جای پارک با علامتهای آبی. و از من خواستند که این کار را انجام دهم. اما مهمترین چیز؟ مردی که دو سال پیش به او کمک کردم، مادرش زنده ماند، برگشت. او نجار است. یک جعبه چوبی کوچک ساخت و کنار جای پارکهای رزرو شده گذاشت. داخلش کارتهای دعا، دستمال کاغذی، آبنبات نعناع و یادداشتی بود: «هر چه نیاز دارید بردارید. شما تنها نیستید. — ریموند و دوستان. حالا مردم چیزهایی میگذارند. شکلاتها. شارژرهای تلفن. دیروز کسی یک پتو دستبافت گذاشت. من ۷۳ سال دارم. من ترافیک پارکینگ بیمارستان را تنظیم میکنم. اما چیزی که یاد گرفتم این است: شفا فقط در اتاق عمل اتفاق نمیافتد. گاهی از جای پارک شروع میشود. مراقب باشید. در صندوق فروشگاه، در صف، هر جا که هستید. کسی در جزئیات غرق شده و با چیزهای بزرگتر میجنگد. در را نگه دارید. جای پارک بگیرید. باری را که هیچکس نمیبیند، به دوش بکشید. این کار جذاب نیست. اما همه چیز است.
مری نلسون
مری نلسون
.
وحشتناکترین «گناه» جامعه مدرن — راضی بودن به آنچه داری است.
نبود جاهطلبی و بلندپروازی به نوعی معلولیت اجتماعی محسوب میشود: چطور ممکن است که به چیزهای بیشتر نخواهی برسی؟
حداکثر استفاده را از ظاهر خود ببر. پتانسیل خود را به کار بگیر. هیچ مهارت خاصی نداری؟ در دورههای انگیزشی شرکت کن، همه چیز را امتحان کن، پیدا کن، اختراع کن، در نهایت، و بعد هم اجرا کن. به جلو برو، بر خودت غلبه کن، برای خودت هدف بگذار و به آنها برس.
چرا هنوز در یک آپارتمان کوچک در حومه شهر زندگی میکنی و کفشهای ورزشی پنج سال پیش را میپوشی؟ در سن تو باید پول ماشین گرانقیمت، ویلا و طلا را درآورده باشی! درنیاوردی؟ تمرکزت روی چیز دیگری بوده؟ رشد شخصی؟ خیریه؟ خلاقیت؟ نه؟ پس تو یک گاو تنبل و احمق با زندگی بیهدف و پوچ هستی. هرگز موفق نخواهی شد.
نه، البته موفقیت لزوماً پول، قدرت و شهرت نیست. موفقیت میتواند هر چیزی باشد، اگر با پشتکار به دنبال بهترین بودن در حوزه خود باشی. خوب، یکی از بهترینها. خوب، حداقل برای آن تلاش کنی. پیروزی مهم نیست، مهم شرکت در مسابقه نردبان اجتماعی و حرفهای است. اگر میدوی، یعنی موفقی. اگر تلاش میکنی، یعنی انسان هستی.
من نمیخواهم بدوم. نمیخواهم چیزی به دست بیاورم. میخواهم توت فرنگی بچینم، مربا درست کنم و جورابهایم را وصله بزنم.
من نیازی به خودتحققبخشی از طریق شغل ندارم، خودم به اندازه کافی از خمیر خوب ور آمده و پیراشکیهای موفق راضیام.
بله، کسانی هستند که تلاش میکنند دنیا را تغییر دهند. آنها رویاها و بلندپروازی دارند، جاهطلباند، میافتند و بلند میشوند، و قهرمانان زمان ما هستند. در واقع، قهرمانان هر زمان هستند.
و کسانی دیگر هستند که فقط زندگی میکنند. هر روز به سر کار میروند، به تعطیلات میروند، در باغچه کباب درست میکنند. بچه بزرگ میکنند. ماشین قسطی میخرند. و جرات دارند از زندگی خود راضی باشند، که در پارادایم جامعه ما انگار اصلاً زندگی نیست، بلکه فقط زنده ماندن است. بدون هدف، بدون انگیزه. بدون رویا.
نه عزیزان قهرمان. این افراد همه چیز دارند. رفتن به دریا، پرداخت وام مسکن، نوشتن چند سطر شعر — اینها هدف نیستند؟
اینکه کسانی که دوستشان داری سالم و خوشبخت باشند — این رویا نیست؟
چرا باور کردن اینکه کسی طلا نمیخواهد اینقدر سخت است؟ اینکه کسی ممکن است از آپارتمان کوچک خود در حومه شهر راضی باشد؟ اینکه کسی برای خوشبختی به همان دنیای کوچک و نه چندان ثروتمند خود قانع است؟
برای خوشبخت بودن لازم نیست بهترین باشی. گاهی فقط کافی است که باشی.
وحشتناکترین «گناه» جامعه مدرن — راضی بودن به آنچه داری است.
نبود جاهطلبی و بلندپروازی به نوعی معلولیت اجتماعی محسوب میشود: چطور ممکن است که به چیزهای بیشتر نخواهی برسی؟
حداکثر استفاده را از ظاهر خود ببر. پتانسیل خود را به کار بگیر. هیچ مهارت خاصی نداری؟ در دورههای انگیزشی شرکت کن، همه چیز را امتحان کن، پیدا کن، اختراع کن، در نهایت، و بعد هم اجرا کن. به جلو برو، بر خودت غلبه کن، برای خودت هدف بگذار و به آنها برس.
چرا هنوز در یک آپارتمان کوچک در حومه شهر زندگی میکنی و کفشهای ورزشی پنج سال پیش را میپوشی؟ در سن تو باید پول ماشین گرانقیمت، ویلا و طلا را درآورده باشی! درنیاوردی؟ تمرکزت روی چیز دیگری بوده؟ رشد شخصی؟ خیریه؟ خلاقیت؟ نه؟ پس تو یک گاو تنبل و احمق با زندگی بیهدف و پوچ هستی. هرگز موفق نخواهی شد.
نه، البته موفقیت لزوماً پول، قدرت و شهرت نیست. موفقیت میتواند هر چیزی باشد، اگر با پشتکار به دنبال بهترین بودن در حوزه خود باشی. خوب، یکی از بهترینها. خوب، حداقل برای آن تلاش کنی. پیروزی مهم نیست، مهم شرکت در مسابقه نردبان اجتماعی و حرفهای است. اگر میدوی، یعنی موفقی. اگر تلاش میکنی، یعنی انسان هستی.
من نمیخواهم بدوم. نمیخواهم چیزی به دست بیاورم. میخواهم توت فرنگی بچینم، مربا درست کنم و جورابهایم را وصله بزنم.
من نیازی به خودتحققبخشی از طریق شغل ندارم، خودم به اندازه کافی از خمیر خوب ور آمده و پیراشکیهای موفق راضیام.
بله، کسانی هستند که تلاش میکنند دنیا را تغییر دهند. آنها رویاها و بلندپروازی دارند، جاهطلباند، میافتند و بلند میشوند، و قهرمانان زمان ما هستند. در واقع، قهرمانان هر زمان هستند.
و کسانی دیگر هستند که فقط زندگی میکنند. هر روز به سر کار میروند، به تعطیلات میروند، در باغچه کباب درست میکنند. بچه بزرگ میکنند. ماشین قسطی میخرند. و جرات دارند از زندگی خود راضی باشند، که در پارادایم جامعه ما انگار اصلاً زندگی نیست، بلکه فقط زنده ماندن است. بدون هدف، بدون انگیزه. بدون رویا.
نه عزیزان قهرمان. این افراد همه چیز دارند. رفتن به دریا، پرداخت وام مسکن، نوشتن چند سطر شعر — اینها هدف نیستند؟
اینکه کسانی که دوستشان داری سالم و خوشبخت باشند — این رویا نیست؟
چرا باور کردن اینکه کسی طلا نمیخواهد اینقدر سخت است؟ اینکه کسی ممکن است از آپارتمان کوچک خود در حومه شهر راضی باشد؟ اینکه کسی برای خوشبختی به همان دنیای کوچک و نه چندان ثروتمند خود قانع است؟
برای خوشبخت بودن لازم نیست بهترین باشی. گاهی فقط کافی است که باشی.
حقایقی غیرمنتظره از روانشناسان!
۱. به طور متوسط، انسان به ۶۶ روز نیاز دارد تا یک عادت را شکل دهد.
۲. با چشمهای بسته، اطلاعات را راحتتر به خاطر میسپاریم.
۳. مغز و معده انسان به شدت به هم مرتبط هستند. بنابراین برخی احساسات به شدت به صورت فیزیکی روی معده تأثیر میگذارند. به ویژه اضطرابها.
۴. دوست داشتن تصویر یک فرد و دوست داشتن خود آن فرد همانطور که واقعاً هست، دو چیز کاملاً متفاوتاند.
۵. با نوشتن رویاهایمان، آنها را به وضوح بیشتری بیان میکنیم.
۶. از میان تمام احساسات انسانی، بویایی بیشترین ارتباط را با حافظه دارد.
۷. توانایی فکر کردن درباره نحوه فکر کردن خود، نشانهای از هوش بالاست.
۸. در هر انسان سه شخصیت وجود دارد: کسی که فکر میکند هست، کسی که دیگران او را میدانند، و کسی که واقعاً هست.
۹. خیالپردازان بیشتر از دیگران خواب میبینند و آنها را به خاطر میسپارند.
۱۰. خانواده و دوستان نزدیک مهمترین منبع کودکی شاد هستند.
۱۱. بسیار آسان است که بر طرف مقابل تسلط پیدا کرد اگر با صدایی آرام و ملایم صحبت کنیم. به ویژه در بحثها.
۱۲. افرادی که میتوانند قدردانی کنند، راحتتر خوشحال میشوند.
۱۳. اگر به طور مداوم به دو زبان صحبت کنیم، میتوانیم ظهور علائم بیماری آلزایمر را به تأخیر بیندازیم.
۱۴. رفتار فرد عاشق شبیه رفتار فردی با اختلال عصبی است.
۱۵. مؤثرترین روش به خاطر سپردن اطلاعات، استراحتهای ۱۰ دقیقهای پس از هر ۳۰ تا ۵۰ دقیقه مطالعه است.
۱۶. انسان ارتباط عاطفی نزدیکی با کسی که با او آواز میخواند برقرار میکند.
۱۷. اگر قبل از امتحان همه نگرانیهایتان را روی کاغذ بنویسید، ممکن است به کسب نمره عالی کمک کند.
۱۸. کمخوابی باعث تحریکپذیری میشود و خطر ابتلا به افسردگی را افزایش میدهد.
۱۹. پنج کابوس شبانه رایج: سقوط، تعقیب، فلج شدن، دیر رسیدن و مرگ فرد نزدیک.
۲۰. انسان وقتی میخواهد به دستشویی برود، سریعتر تصمیم میگیرد.
.
درباره زوال عقل!
زوال عقل هرگز ناگهانی رخ نمیدهد. این حتی یک اختلال روانی هم نیست. بنابراین پیگیری شروع آن بسیار دشوار است. این وضعیت با گذشت سالها پیشرفت میکند و قدرت بیشتری بر انسان پیدا میکند. آنچه اکنون وجود دارد تنها مقدمات است و در آینده میتواند زمینهای مساعد برای رشد زوال عقل باشد. در اینجا برخی از «اولین نشانههای» این بیماری آورده شده، البته این نشانهها میتوانند موردی باشند و درجات بالا و یا پایینی داشته باشند. نکته مهم این است که با نظارت و کنترل رفتارهای خود و تغییر سبک زندگی میتوان خیلی راحت روند رشد بیماری را کند و یا متوقف کرد.
‐ شما به شدت به انتقاد حساس شدهاید، در حالی که خودتان اغلب دیگران را نقد میکنید.
- تمایلی به یادگیری چیزهای جدید ندارید. ترجیح میدهید تعمیر تلفن همراه قدیمیتان را بپذیرید تا اینکه دستورالعمل مدل جدید را بفهمید.
- اغلب میگویید «در گذشته اینطور بود»، یعنی به گذشته فکر میکنید و نوستالژی دارید.
- آمادهاید با اشتیاق درباره چیزی صحبت کنید، بدون توجه به اینکه طرف مقابل چقدر خسته یا بیحوصله است. مهم نیست که او ممکن است بخوابد، مهم این است که موضوع برای شما جالب است.
- هنگام آغاز مطالعه کتابهای جدی یا علمی، تمرکز برایتان دشوار است. آنچه خواندهاید را خوب نمیفهمید و به یاد نمیآورید. ممکن است نیمی از کتاب را امروز بخوانید و فردا ابتدای آن را فراموش کنید.
- درباره مسائلی که هرگز در آنها تخصص نداشتهاید، شروع به اظهار نظر میکنید. مثلاً درباره سیاست، اقتصاد، شعر یا نمایش... و فکر میکنید آنقدر در این موضوعات مسلط هستید که میتوانید فردا مدیریت کشور را به عهده بگیرید، منتقد ادبی حرفهای شوید یا داور ورزشی شوید.
- مطمئن هستید که دیگران باید خود را با شما وفق دهند، نه برعکس.
- گاهی متوجه میشوید که با برخی رفتارهای خود دیگران را تحت فشار قرار میدهید، بدون اینکه نیت بدی داشته باشید، بلکه فقط به این دلیل که فکر میکنید این کار درستتر است.
توجه کنید، روشنترین افرادی که تا سنین بالا عقل خود را حفظ میکنند معمولاً دانشمندان و هنرمندان هستند، یعنی کسانی که به دلیل شغلشان مجبورند حافظه خود را به کار گیرند و روزانه فعالیت ذهنی داشته باشند. علاوه بر این، آنها باید همیشه در جریان زندگی معاصر باشند، از روندهای جدید عقب نمانند و حتی در برخی موارد جلوتر باشند. این «نیاز شغلی» تضمین عمر طولانی و هوشمندانه و خوشبخت است.