The Clamor Of Being
گدار: احساسات چطور؟ باید حفظشان کنیم؟ آنتونیونی: عجب سوالی! فکر میکنید جوابش به این سادگی باشد؟ فقط میتوانم بگویم احساسات ما میبایست تغییر کنند. البته به جای «میبایست» – باید بگویم در حال تغییرند، تغییر کردهاند. ___ از همان.
گدار: آیا در آغاز و پایان یک نمای انتزاعی از یک شیء یا بخشی از آن، به مانند یک نقاش عمل میکنید؟
آنتونیونی: احساس میکنم لازم است واقعیت را در بافتی که کاملا واقعگرایانه نباشد بیان کنم. خط سفید انتزاعیای که پا به جاده خاکستری کوچک میگذارد توجه مرا بیشتر از ماشینی که به سمتمان میآید جلب میکند. پرداختن به چیزهایی اینچنینی به جای چیزهایی که در زندگی قهرمان زن وجود دارند – که برای من اهمیتی نسبی دارد – شیوهای است برای نزدیکشدن به شخصیت جولیانا. به نظر من، کاراکتر او جزیی از داستان است به گونهای که گمان میکنم داستان بر پایه زنانگی، نگاه زنانه و شخصیت او بنا شده است. به همین دلیل است که میخواستم طرز اجرای این نقش به گونهای ایستا باشد.
____
از همان.
آنتونیونی: احساس میکنم لازم است واقعیت را در بافتی که کاملا واقعگرایانه نباشد بیان کنم. خط سفید انتزاعیای که پا به جاده خاکستری کوچک میگذارد توجه مرا بیشتر از ماشینی که به سمتمان میآید جلب میکند. پرداختن به چیزهایی اینچنینی به جای چیزهایی که در زندگی قهرمان زن وجود دارند – که برای من اهمیتی نسبی دارد – شیوهای است برای نزدیکشدن به شخصیت جولیانا. به نظر من، کاراکتر او جزیی از داستان است به گونهای که گمان میکنم داستان بر پایه زنانگی، نگاه زنانه و شخصیت او بنا شده است. به همین دلیل است که میخواستم طرز اجرای این نقش به گونهای ایستا باشد.
____
از همان.
نگاهش میکنم؛ او هم نگاهم میکند و بعد، با بزرگ منشی عذرخواهی میکند. میگوید: «آخر من یک چینی هستم».
به هم لبخند میزنیم. میپرسم که آیا طبیعی است آدم اینقدر غمگین باشد، اینطور که ما هستیم. میگوید: در روز ... در اوج گرما. میگوید که بعدش همیشه کسالتآور است. لبخند میزند، خواه پای عشق درمیان باشد خواه نه. میگوید که با فرارسیدن شب، به محض تاریک شدن، تمام میشود.
___
عاشق، مارگریت دوراس، ترجمهی قاسم روبین.
به هم لبخند میزنیم. میپرسم که آیا طبیعی است آدم اینقدر غمگین باشد، اینطور که ما هستیم. میگوید: در روز ... در اوج گرما. میگوید که بعدش همیشه کسالتآور است. لبخند میزند، خواه پای عشق درمیان باشد خواه نه. میگوید که با فرارسیدن شب، به محض تاریک شدن، تمام میشود.
___
عاشق، مارگریت دوراس، ترجمهی قاسم روبین.
The Clamor Of Being
نگاهش میکنم؛ او هم نگاهم میکند و بعد، با بزرگ منشی عذرخواهی میکند. میگوید: «آخر من یک چینی هستم». به هم لبخند میزنیم. میپرسم که آیا طبیعی است آدم اینقدر غمگین باشد، اینطور که ما هستیم. میگوید: در روز ... در اوج گرما. میگوید که بعدش همیشه کسالتآور…
من هیچ وقت ننوشتهام، خیال کردهام که نوشتهام، هیچ وقت دوست نداشتهام، خیال کردهام که داشتهام. من هیچ کاری نکردم جز انتظار کشیدن، انتظار در برابر دری بسته.
____
عاشق، مارگریت دوراس، ترجمهی قاسم روبین.
____
عاشق، مارگریت دوراس، ترجمهی قاسم روبین.
The Clamor Of Being
از همان.
از فصل بعدش، دربارهی دوران ساخت پرتقال کوکی و بری لیندون، اینجا اشاره به پرتقال کوکی داره.