Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
🏴علی آقا تا آن جایی که توان داشت،ادامه داد.علی محمودوندی که من می شناختم،در عملیات خیبر پانزده شبانه روز به عملیات می رفت.عملیات که تمام شد،تا صبح مجروح ها را به عقب حمل می کرد.
نزدیک به پنجاه شصت بار پایش را عمل کردند.کلیه درد هم داشت.کلیه اش در جنگ آسیب دیده و سنگ ساز بود.یا مرفین تزریق می کرد،یا می آمد این بیابان ها مدام کار می کرد تا کمی بهتر شود.
معمولا خونریزی داشت،ولی چیزی نمی گفت.راه را ادامه می داد.مجموعه را می چرخاند.تشکیلاتی که حالا این همه ثمر دارد.مقتل صد و بیست شهید که ساخته شده و زائرها می آیند و زیارت می کنند وخوشحال می روند،به برکت اوست.
هجده سال می شد که باهم رفیق بودیم،شخصیتی داشت که خیلی سخت می شد او را شناخت.بعضی وقتها چیزهایی می گفت که هنوز هم در فکرش هستم که این حرف یعنی چه؟ یکبار گفت(والله تا حالا از چیزی نترسیده ام.)این جمله را من فقط از حضرت امام خمینی(ره) شنیده بودیم.ولی در عملیات خیبر ودیگرعملیات ها و درمیادین مین این را به چشم دیده ام وبرایم ثابت شده بود که از هیچ چیزی نمی ترسید.ص۲۷۶
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح
🏴علی آقا تا آن جایی که توان داشت،ادامه داد.علی محمودوندی که من می شناختم،در عملیات خیبر پانزده شبانه روز به عملیات می رفت.عملیات که تمام شد،تا صبح مجروح ها را به عقب حمل می کرد.
نزدیک به پنجاه شصت بار پایش را عمل کردند.کلیه درد هم داشت.کلیه اش در جنگ آسیب دیده و سنگ ساز بود.یا مرفین تزریق می کرد،یا می آمد این بیابان ها مدام کار می کرد تا کمی بهتر شود.
معمولا خونریزی داشت،ولی چیزی نمی گفت.راه را ادامه می داد.مجموعه را می چرخاند.تشکیلاتی که حالا این همه ثمر دارد.مقتل صد و بیست شهید که ساخته شده و زائرها می آیند و زیارت می کنند وخوشحال می روند،به برکت اوست.
هجده سال می شد که باهم رفیق بودیم،شخصیتی داشت که خیلی سخت می شد او را شناخت.بعضی وقتها چیزهایی می گفت که هنوز هم در فکرش هستم که این حرف یعنی چه؟ یکبار گفت(والله تا حالا از چیزی نترسیده ام.)این جمله را من فقط از حضرت امام خمینی(ره) شنیده بودیم.ولی در عملیات خیبر ودیگرعملیات ها و درمیادین مین این را به چشم دیده ام وبرایم ثابت شده بود که از هیچ چیزی نمی ترسید.ص۲۷۶
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات و لحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷 یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 علی آقا آدم کمی نبود، یعنی اگر بروید از دوستانش در تهران بپرسید یا آن هایی که او را می شناختند، همه می گویند او شخص عجیب و غریبی بود. علی آقا بعضی وقت ها می گفت: هر وقت بخواهم، می توانم شهید بشوم. خیلی کم حرف می زد.
در این مدتی که با هم رفیق بودیم، آخرش هم نفهمیدم تاریخ اعزامش کی بوده است. خیلی تودار بود. با خنده و شوخی همه چیز را رد می کرد.
ولی مثل یک برادر بزرگ تر، همه را راهنمایی می کرد. به بچه ها تا می توانست کمک می رساند. آن قدر توان داشت که مشکلات برادر، مادر، خانواده، دوستانش و خیلی از بچه های دیگر را حل می کرد.ص۲۷۷
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#خاطرات و لحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷 یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 علی آقا آدم کمی نبود، یعنی اگر بروید از دوستانش در تهران بپرسید یا آن هایی که او را می شناختند، همه می گویند او شخص عجیب و غریبی بود. علی آقا بعضی وقت ها می گفت: هر وقت بخواهم، می توانم شهید بشوم. خیلی کم حرف می زد.
در این مدتی که با هم رفیق بودیم، آخرش هم نفهمیدم تاریخ اعزامش کی بوده است. خیلی تودار بود. با خنده و شوخی همه چیز را رد می کرد.
ولی مثل یک برادر بزرگ تر، همه را راهنمایی می کرد. به بچه ها تا می توانست کمک می رساند. آن قدر توان داشت که مشکلات برادر، مادر، خانواده، دوستانش و خیلی از بچه های دیگر را حل می کرد.ص۲۷۷
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
🏴 سال ۶۱ در کانال حنظله، مجروح شد.شهادت آن دویست نفری که در کنارش دیده بود،خیلی برایش سنگین تمام شده بود.می گفت: حدود دویست نفر درکانال بودند و همه شهید شدند.
وقتی از آن موقع ها خاطره تعریف می کرد،لحظه به لحظه اش را می گفت.حتی کوچکترین حرکت های بچه هایی که شهید شده بودند را به یاد داشت. همه اش می گفت: باید بروم این بچه ها را پیدا کنم.دلش توی آن کانال بود و بالاخره کانال کمیل وحنظله را پیدا کرد.صد و سی شهید از کانال کمیل و هشتاد شهید هم از کانال حنظله درآورد.دیگر تفحص را رها نکرد و ادامه داد.
این آخری هم کربلا قسمتش شد.می گفت:خواب دیدم قسمتم می شود.چند روز بعد از آن خواب، سردار باقرزاده بین سه نفر قرعه کشی کرد واسم علی آقا در آمد.
تقریبا نه ماه قبل از شهادتش که صحبت از مکه شد،گفت:مکه مزد عمل است.گفتم:چطوری؟ روزی که علی آقا را دفن می کردند،اتفاقی اخبار را گوش می دادم؛اولین پرواز حجاج ایرانی به سوی مکه امروز انجام می گرفت.
همه می روند مکه خانه ی خدا را زیارت کنند.علی آقا رفت خود خدا را زیارت کند.ص۲۷۷
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
🏴 سال ۶۱ در کانال حنظله، مجروح شد.شهادت آن دویست نفری که در کنارش دیده بود،خیلی برایش سنگین تمام شده بود.می گفت: حدود دویست نفر درکانال بودند و همه شهید شدند.
وقتی از آن موقع ها خاطره تعریف می کرد،لحظه به لحظه اش را می گفت.حتی کوچکترین حرکت های بچه هایی که شهید شده بودند را به یاد داشت. همه اش می گفت: باید بروم این بچه ها را پیدا کنم.دلش توی آن کانال بود و بالاخره کانال کمیل وحنظله را پیدا کرد.صد و سی شهید از کانال کمیل و هشتاد شهید هم از کانال حنظله درآورد.دیگر تفحص را رها نکرد و ادامه داد.
این آخری هم کربلا قسمتش شد.می گفت:خواب دیدم قسمتم می شود.چند روز بعد از آن خواب، سردار باقرزاده بین سه نفر قرعه کشی کرد واسم علی آقا در آمد.
تقریبا نه ماه قبل از شهادتش که صحبت از مکه شد،گفت:مکه مزد عمل است.گفتم:چطوری؟ روزی که علی آقا را دفن می کردند،اتفاقی اخبار را گوش می دادم؛اولین پرواز حجاج ایرانی به سوی مکه امروز انجام می گرفت.
همه می روند مکه خانه ی خدا را زیارت کنند.علی آقا رفت خود خدا را زیارت کند.ص۲۷۷
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
🏴 در منطقه وقتی نفس بچه ها از شدت گرما می گرفت، علی آقا به سرو کله هایشان آب می پاشید تا خنک شوند.
بعضی وقت ها با پا در چاله ها می افتاد و پای مصنوعیش می شکست. هر روز می نشست چسب قطره ای می زد. عکس هایش را که بچه ها گرفته اند، هست. گاها برادران مسئول دل شان می سوخت، می رفتند برایش پای مصنوعی می گرفتند.
علی آقا ماموریتش را به نحو احسن انجام داد. هر کسی در یک مقطعی ماموریتش را انجام می دهد. بالاخره این پرچم زمین نمی خورد، دست یکی دیگر می افتد. تفحص هم تا حالا تعطیل نشده مقاطعی از این گروه و به آن گروه منتقل می شود. هر که لیاقت نداشته باشد، از او می گیرند و به یک گروه دیگر می دهند.
علی آقا این جا بیشتر از همه کار می کرد و همه را تنبل کرده بود. به خاطر این که فکه را مثل زمان جنگ می دید. قطعه ای که از زمان جنگ مانده و هنوز هم می شود در آن زندگی کرد.
جایی است که نفس شهدا هنوز هم در آن دمیده می شود. یعنی شهدا در آن حضور دارند با همان شور و حال و صفای زمان جنگ. ص۲۷۸
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
🏴 در منطقه وقتی نفس بچه ها از شدت گرما می گرفت، علی آقا به سرو کله هایشان آب می پاشید تا خنک شوند.
بعضی وقت ها با پا در چاله ها می افتاد و پای مصنوعیش می شکست. هر روز می نشست چسب قطره ای می زد. عکس هایش را که بچه ها گرفته اند، هست. گاها برادران مسئول دل شان می سوخت، می رفتند برایش پای مصنوعی می گرفتند.
علی آقا ماموریتش را به نحو احسن انجام داد. هر کسی در یک مقطعی ماموریتش را انجام می دهد. بالاخره این پرچم زمین نمی خورد، دست یکی دیگر می افتد. تفحص هم تا حالا تعطیل نشده مقاطعی از این گروه و به آن گروه منتقل می شود. هر که لیاقت نداشته باشد، از او می گیرند و به یک گروه دیگر می دهند.
علی آقا این جا بیشتر از همه کار می کرد و همه را تنبل کرده بود. به خاطر این که فکه را مثل زمان جنگ می دید. قطعه ای که از زمان جنگ مانده و هنوز هم می شود در آن زندگی کرد.
جایی است که نفس شهدا هنوز هم در آن دمیده می شود. یعنی شهدا در آن حضور دارند با همان شور و حال و صفای زمان جنگ. ص۲۷۸
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
🏴 هر وقت شهید پیدا می کردیم،علی آقا پدر ما رادر می آورد.می گفت:با دقت زیرورو کنیدتا پلاکش پیدا شود.خودش اول می آمد پلاک را در می آورد.خیالش که راحت می شد،می گفت: بقیه شهید را درآورید.
با این فشاری که تحمل می کرد،احساس می کردم ازتمام وجودش مایه گذاشته بود،تااین بچه ها را پیدا کند. وقتی شنیدم علی آقا شهید شده همین طوری ماندم، گفتم:(علی آقا هم آخراز پا درآمد.)
یک محمودوند می گویم و یک محمودوند می شنوید.بعضی ها را نمی شود همین طوری با حرف به یکی شناساند.بگویی این بود علی محمودوند.این تشییع جنازه واین مراسمی که برایش برگزار شد،یک مقداری ازشناختش بود.
علی محمودوند را شهدا بیشتر می شناسند.آنها بیشتر می دانند که چکاری انجام داده.خدا بیشتر می داندچکار کرده است.
کسی علی را نمی شناخت او نمی خواست که کسی بشناسدش! هم گمنام بود،هم می خواست گمنام بماند.مثل ماها نبود که برود جلوی دوربین بنشیند.همه اش از دوربین فرار می کرد.چند دفعه هم فیلم بردارهایی آمدند،همه را به نوعی رد کرد.یکبار هم پای مصنوعی اش را به طرف شان پرت کرد.ص۲۷۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح
🏴 هر وقت شهید پیدا می کردیم،علی آقا پدر ما رادر می آورد.می گفت:با دقت زیرورو کنیدتا پلاکش پیدا شود.خودش اول می آمد پلاک را در می آورد.خیالش که راحت می شد،می گفت: بقیه شهید را درآورید.
با این فشاری که تحمل می کرد،احساس می کردم ازتمام وجودش مایه گذاشته بود،تااین بچه ها را پیدا کند. وقتی شنیدم علی آقا شهید شده همین طوری ماندم، گفتم:(علی آقا هم آخراز پا درآمد.)
یک محمودوند می گویم و یک محمودوند می شنوید.بعضی ها را نمی شود همین طوری با حرف به یکی شناساند.بگویی این بود علی محمودوند.این تشییع جنازه واین مراسمی که برایش برگزار شد،یک مقداری ازشناختش بود.
علی محمودوند را شهدا بیشتر می شناسند.آنها بیشتر می دانند که چکاری انجام داده.خدا بیشتر می داندچکار کرده است.
کسی علی را نمی شناخت او نمی خواست که کسی بشناسدش! هم گمنام بود،هم می خواست گمنام بماند.مثل ماها نبود که برود جلوی دوربین بنشیند.همه اش از دوربین فرار می کرد.چند دفعه هم فیلم بردارهایی آمدند،همه را به نوعی رد کرد.یکبار هم پای مصنوعی اش را به طرف شان پرت کرد.ص۲۷۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 علی آقا خیلی وقت ها پیش می گفت: برای نماز صبح و نمازشب شهدا می آیند، بیدارم می کنند. می گویند: بلند شو! نمازت را بخوان. با شهدا حشر و نشر داشت.
خیلی معمولی بود. زیاد دنبال سر وصدا وهیئت و عزاداری و کارهای هوچی بازی نبود، خیلی عادی کارش را می کرد.
می گفت: همین جا (منطقه) کارتان را بکنید. همین نماز شب است، همین عبادت است، همین سینه زنی است. نمی خواهد بروید دو ساعت سینه بزنید، ده تا هیئت بروید. من همه اش هیئت، این طرف و آن طرف می رفتم.
علی آقا می گفت: برای چه این قدر هیئت می روی؟ بنشین خانه ات! پیش زن و بچه ات باش. لااقل با بچه هایت هیئت برو. خیلی هوای خانواده اش را داشت.
(بالاخره توی این قصه علی آقا هم رفت.) ص۲۷۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 علی آقا خیلی وقت ها پیش می گفت: برای نماز صبح و نمازشب شهدا می آیند، بیدارم می کنند. می گویند: بلند شو! نمازت را بخوان. با شهدا حشر و نشر داشت.
خیلی معمولی بود. زیاد دنبال سر وصدا وهیئت و عزاداری و کارهای هوچی بازی نبود، خیلی عادی کارش را می کرد.
می گفت: همین جا (منطقه) کارتان را بکنید. همین نماز شب است، همین عبادت است، همین سینه زنی است. نمی خواهد بروید دو ساعت سینه بزنید، ده تا هیئت بروید. من همه اش هیئت، این طرف و آن طرف می رفتم.
علی آقا می گفت: برای چه این قدر هیئت می روی؟ بنشین خانه ات! پیش زن و بچه ات باش. لااقل با بچه هایت هیئت برو. خیلی هوای خانواده اش را داشت.
(بالاخره توی این قصه علی آقا هم رفت.) ص۲۷۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜خاطره شماره ی یک از سردار شهید علی محمودوند
پسرم بیدار شو
🏴علی آقا می گفت: هر روز احساس می کنم یک نفر مرا برای نماز صبح بیدار می کند.
یک شب که خیلی خسته بودم، نماز صبحم دیر شده بود. احساس کردم کسی مرا برای نماز صدا می کند. همه اش می گفت: پسرم بیدار شو، نماز است. گفتم: خیلی خسته هستم.
وقتی بیدار شدم، دیدم خانمی با چادر سفید از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم، اتاق به اتاق گشتم، ولی اثری از آن خانم نبود که نبود. بوی عطرش تمام خانه را فرا گرفته بود.
بعد از این خواب، علی آقا احتمال می داد که سید باشد و آن خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بوده است. تا آخرین لحظه هم دنبال این بود که بفهمد سید است یا نه. ص۲۸۱
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜خاطره شماره ی یک از سردار شهید علی محمودوند
پسرم بیدار شو
🏴علی آقا می گفت: هر روز احساس می کنم یک نفر مرا برای نماز صبح بیدار می کند.
یک شب که خیلی خسته بودم، نماز صبحم دیر شده بود. احساس کردم کسی مرا برای نماز صدا می کند. همه اش می گفت: پسرم بیدار شو، نماز است. گفتم: خیلی خسته هستم.
وقتی بیدار شدم، دیدم خانمی با چادر سفید از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم، اتاق به اتاق گشتم، ولی اثری از آن خانم نبود که نبود. بوی عطرش تمام خانه را فرا گرفته بود.
بعد از این خواب، علی آقا احتمال می داد که سید باشد و آن خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بوده است. تا آخرین لحظه هم دنبال این بود که بفهمد سید است یا نه. ص۲۸۱
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜خاطره شماره ی دو از سردار شهید علی محمودوند
مُهر از هم پاشید
🏴 علی آقا می گفت: عاشورای سال ۱۳۶۳ همه ی رزمندگان در حسینیه ی حاج همت دوکوهه، مشغول عزاداری بودند.
قریب به سیصد، چهارصد نفر جمعیت بود.
هوای مجلس کاملا متحول شده بود.
ظهر که شد، مُهر تربت کربلایی که داشتم از جیبم درآوردم و به یاد عاشورا و مصیبت هایی که حضرت سید الشهدا (علیه السلام) کشیده بودند، افتادم.
به تربت کربلا نگاه می کردم که یکدفعه مُهر در دستم از هم پاشید و متلاشی شد. ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜خاطره شماره ی دو از سردار شهید علی محمودوند
مُهر از هم پاشید
🏴 علی آقا می گفت: عاشورای سال ۱۳۶۳ همه ی رزمندگان در حسینیه ی حاج همت دوکوهه، مشغول عزاداری بودند.
قریب به سیصد، چهارصد نفر جمعیت بود.
هوای مجلس کاملا متحول شده بود.
ظهر که شد، مُهر تربت کربلایی که داشتم از جیبم درآوردم و به یاد عاشورا و مصیبت هایی که حضرت سید الشهدا (علیه السلام) کشیده بودند، افتادم.
به تربت کربلا نگاه می کردم که یکدفعه مُهر در دستم از هم پاشید و متلاشی شد. ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜 خاطره شماره ی سه از سردار شهید علی محمودوند
همه چیز در مدح خدا
🏴 می گفت: (شخصی نذر کرده بود، چهل شب سوره ای را بخواند. وقتی شب چهلم پشت خاکریز ها خلوت کرده و سوره را شروع کرد که بخواند، متوجه شده بود، تمام چیزهایی که در اطرافش هستند، شروع به خواندن قرآن کرده اند.
حتی شن ریزه هایی که در اطرافش بودند، قرآن می خواندند. حالت جنون به او دست داده بود. چند روز در این حالت بود تا حالش خوب شد.)
چند روز قبل از شهادتش فهمیدم که آن شخص خود علی آقا بوده است، ولی دیگر از جزئیات آن شب نگفت. ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜 خاطره شماره ی سه از سردار شهید علی محمودوند
همه چیز در مدح خدا
🏴 می گفت: (شخصی نذر کرده بود، چهل شب سوره ای را بخواند. وقتی شب چهلم پشت خاکریز ها خلوت کرده و سوره را شروع کرد که بخواند، متوجه شده بود، تمام چیزهایی که در اطرافش هستند، شروع به خواندن قرآن کرده اند.
حتی شن ریزه هایی که در اطرافش بودند، قرآن می خواندند. حالت جنون به او دست داده بود. چند روز در این حالت بود تا حالش خوب شد.)
چند روز قبل از شهادتش فهمیدم که آن شخص خود علی آقا بوده است، ولی دیگر از جزئیات آن شب نگفت. ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
Forwarded from اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
📜خاطره شماره ی چهار از سردار شهید علی محمودوند
چشم برزخی باز شده بود
🏴 علی آقا می گفت:قبل از عملیات والفجر ۸ (فاو) بود که در اردوگاه قدم می زدم.دیدم گرگی جلویم ایستاده است. اولش خیلی ترسیدم،ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم یکی از دوستانم است که جلویم ایستاده است.
وقتی به خودم آمدم،فهمیدم که چشم برزخی ام باز شده و من می توانم هر کسی را به شکل واقعی اش ببینم.از این موضوع خیلی ترسیده بودم. چون آمادگی اش را نداشتم،بیش تر اذیت می شدم.
رزمندگانی را می دیدم که نور از تمام بدن شان و یا قسمتی از بدن شان بیرون آید.می فهمیدم که آنها شهدا یا مجروحین فردا هستند و می دانستم از کدام ناحیه مجروح می شوند. این موضوع را با کسی نمی توانستم در میان بگذارم.
در نهایت رفتم پیش روحانی گردان تخریب (شهید صادقی) و ماجرا را تعریف کردم.ایشان فرمودند: اگر برایتان خیلی سخت است،دو سه نوبت، نمازهایتان را عمدا به تاخیر بیندازید تا این حالت کم کم از بین برود و بالاخره از بین رفت.
علی آقا می گفت: الان هم هر موقع بخواهم، آن حالت دوباره می آید.ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح
📜خاطره شماره ی چهار از سردار شهید علی محمودوند
چشم برزخی باز شده بود
🏴 علی آقا می گفت:قبل از عملیات والفجر ۸ (فاو) بود که در اردوگاه قدم می زدم.دیدم گرگی جلویم ایستاده است. اولش خیلی ترسیدم،ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم یکی از دوستانم است که جلویم ایستاده است.
وقتی به خودم آمدم،فهمیدم که چشم برزخی ام باز شده و من می توانم هر کسی را به شکل واقعی اش ببینم.از این موضوع خیلی ترسیده بودم. چون آمادگی اش را نداشتم،بیش تر اذیت می شدم.
رزمندگانی را می دیدم که نور از تمام بدن شان و یا قسمتی از بدن شان بیرون آید.می فهمیدم که آنها شهدا یا مجروحین فردا هستند و می دانستم از کدام ناحیه مجروح می شوند. این موضوع را با کسی نمی توانستم در میان بگذارم.
در نهایت رفتم پیش روحانی گردان تخریب (شهید صادقی) و ماجرا را تعریف کردم.ایشان فرمودند: اگر برایتان خیلی سخت است،دو سه نوبت، نمازهایتان را عمدا به تاخیر بیندازید تا این حالت کم کم از بین برود و بالاخره از بین رفت.
علی آقا می گفت: الان هم هر موقع بخواهم، آن حالت دوباره می آید.ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح