کولبرنیوز | Kolbarnews
5.71K subscribers
13.3K photos
13.5K videos
302 files
8.37K links
اخبار را به اینجا بفرستید:

@kolbar


وب‌سایت:
https://www.kolbarnews.com

تلگرام:
http://t.me/kolbarnews

اینستاگرام:
https://www.instagram.com/kolbarnews

فیسبوک:
https://www.facebook.com/kolbarnews1

توییتر:
https://twitter.com/Kolbarnews
Download Telegram
کولبرنیوز | Kolbarnews
Photo
🇦🔻
به مناسبت روز جهانی مبارزه علیه کار کودکان

اقبال مسیح (که خیلی‌ها به او لقب اسپارتاکوس زمان داده‌اند) جوان‌ترین فعال کارگری جهان بود که در ۱۲ سالگی تبدیل به یک قهرمان شده بود. جمله معروف او است: «من دیگر از ارباب نمی‌ترسم، حالا آنها باید از من بترسند»

#بردگی_کودکان

قهرمان کیست و قهرمانی چیست؟ برخی از مردم بر این باورند که قهرمان کسی است که با شر و بدی ‌می‌جنگد. برخی دیگر از آن‌ها می‌گویند قهرمان کسی است که از ضعفا حمایت و دفاع‌ می‌کند. افراد دیگر قهرمان را کسی می‌دانند که جان خود را در محافظت از جان دیگران به ‌خطر ‌می‌اندازد. اقبال مسیح همه‌ی این قهرمانی‌ها را داشت. همه‌ی تصورات ممکن از یک قهرمان را داشت حال‌آنکه تنها ۱۲ سال داشت.
اقبال در یکی از روستاهای پاکستان به دنیا ‌آمد. پس از تولد او، پدرش خانواده را ترک‌ کرد. مادر اقبال در خانه‌های دیگران کار می‌کرد. درآمد مادرش بسیار ناچیز بود. او نمی‌توانست از اقبال، و برادر و خواهرش مراقبت کند. مادرش، اقبال را در چهار سالگی در ازای ۱۲ دلار به صاحب کارخانه‌ی‌ فرش‌بافی فروخت. در پاکستان بسیاری از فرش‌ها، به دست کودکان کارگری مانند اقبال بافته‌ می‌شوند. این کودکان از هیچ‌گونه آزادی برخوردار نیستند و برده‌‌ی مالکان کارخانه‌ها هستند. آن‌ها ساعت‌های طولانی در شرایط وحشتناکی کار ‌می‌کنند. اقبال شش روز در هفته و ۱۲ ساعت در روز کار ‌می‌کرد. او نمی‌توانست کارهایی که کودکان عادی انجام‌ می‌دادند را انجام‌‍ دهد. اقبال نمی‌توانست به مدرسه برود و با دوستانش بازی کند. کارخانه‌ی فرش‌بافی قواعد بسیاری داشت. اگر قانون‌شکنی می‌کرد تنبیه بدنی می‌شد. اگر در حین کار با کودکان دیگر حرف‌می‌زد، کتکش می‌زدند. اگر در کار فرش‌بافی اشتباه ‌می‌کرد، کتک می‌خورد. حتی اگر مریض هم می‌شد بازهم تنبیه‌ می‌شد. آنجا جای بچه‌ها نبود.

کار در کارخانه‌ی فرش، برای جثه‌ی اقبال دشوار بود. او نمی‌توانست بنشیند. در حین فرش‌بافی، او مجبور بود تمام طول روز را چمباتمه بزند. این مسئله برای کمرش بسیار بد بود و در راه رفتن مشکل داشت. اقبال حتی غذای کافی برای خوردن نداشت. جثه‌اش هرگز کامل رشد نکرد و در ۱۲ سالگی جثه‌ی یک پسر بچه‌ی ۶ ساله را داشت. مشکلات تنفسی اقبال نیز بیشتر می‌شد زیرا کودکان نمی‌توانستند پنجره را باز و هوای تازه استنشاق کنند. هوا بسیار گرم بود، اما مالک کارخانه پنجره‌ها را می‌بست. او به سلامتی کودکان اهمیت نمی‌داد و فقط نگران محافظت و نگهداری از فرش‌هایش بود.

روزی اقبال تصمیم به فرار گرفت. او فرار کرد و به پلیس پناه‌ برد. اقبال از وضعیت کارخانه‌ی فرش، به پلیس خبر داد. او درباره‌ی تمامی کودکانی که در کارخانه کار می‌کردند و درباره‌ی شرایط کاری وحشتناک آنجا گفت. اقبال تصور می‌کرد که پلیس به او کمک خواهد کرد اما سخت در اشتباه‌ بود. پلیس دوست مالک همان کارخانه‌ بود. او اقبال را به کارخانه بازگرداند و از مالک کارخانه خواست تا او را بند کند.

اقبال اعتمادی به پلیس نداشت، اما دست از تلاش‌ نکشید. روزی او درباره‌ی جلسه و نشست "جبهه مبارزه با کار بدون مزد" (BLLF) شنید. BLLF سازمانی است در پاکستان، که به کودکان کار بی‌مزد و مواجب، کمک ‌می‌کند. اقبال، دوباره، به‌قصد رفتن به آن جلسه فرار کرد. رئیس "جبهه مبارزه با کار بدون مزد" (BLLF) وکیل بود. او به اقبال کمک‌ کرد تا بتواند حکم قانونی برای آزادی‌اش بگیرد. اقبال تنها ده سال داشت اما بیش از نصف عمرش را اسیر کارخانه‌ی فرش بود.

اقبال آزادی را فقط برای خودش نمی‌خواست. او خواستار آزادی تمامی کودکان کارخانه‌ی فرش بود. او شروع به‌سخنرانی در جلسات "جبهه مبارزه با کار بدون مزد" (BLLF) کرد. او تنها ده سال داشت اما از صحبت‌کردن در حضور افراد زیاد، هراسی‌نداشت. او یک سخنران قدرتمند و با اعتماد به‌ نفسی بود. او از تجربیاتش با دیگران سخن‌ می‌گفت. حرف‌های او، هزاران نفر را به جستجو و طلب‌آزادی، ترغیب‌ کرد.

او فقط کودکان را ترغیب به طلب‌آزادی نمی‌کرد. اقبال به مردمان دیگر کشورها کمک ‌کرد تا شرایط کودکانی که فرش‌های پاکستانی می‌بافتند را بدانند. این مسئله برای صنعت فرش بسیار بد بود. فروش بین‌المللی پایین‌ آمد. و بسیاری از کارخانه‌های فرش متحمل نقصان مالی بسیاری ‌شدند. اقبال و خانواده‌اش بارها پیام‌های تهدید به مرگ دریافت ‌کردند. اقبال با اینکه هنوز یک پسربچه بود، اما بسیار شجاع بود. فقط حرف نمی‌زد، بلکه عمل می‌کرد. روزی به یک کارخانه‌ی جدید فرش رفت و وانمود کرد که یکی از کودکان کارگر همیشگی آنجاست. درباره‌‌ی کودکانی که در آنجا کار ‌می‌کردند اطلاعاتی را به دست ‌آورد، این اطلاعات به آزادی هزاران کودک آن کارخانه کمک ‌کرد.

در سال ۱۹۹۴، اقبال به سوئد و ایالات‌متحده‌ی آمریکا سفر کرد. او به‌خاطر شجاعت و موفقیتش در آگاه‌سازی مردم نسبت به بردگی کودکان شناخته شد. در سفرش به آمریکا
🔺
🔻🔻
🇦🔻
به مناسبت روز جهانی مبارزه علیه کار کودکان

اقبال مسیح (که خیلی‌ها به او لقب اسپارتاکوس زمان داده‌اند) جوان‌ترین فعال کارگری جهان بود که در ۱۲ سالگی تبدیل به یک قهرمان شده بود. جمله معروف او است: «من دیگر از ارباب نمی‌ترسم، حالا آنها باید از من بترسند»

#بردگی_کودکان

قهرمان کیست و قهرمانی چیست؟ برخی از مردم بر این باورند که قهرمان کسی است که با شر و بدی ‌می‌جنگد. برخی دیگر از آن‌ها می‌گویند قهرمان کسی است که از ضعفا حمایت و دفاع‌ می‌کند. افراد دیگر قهرمان را کسی می‌دانند که جان خود را در محافظت از جان دیگران به ‌خطر ‌می‌اندازد. اقبال مسیح همه‌ی این قهرمانی‌ها را داشت. همه‌ی تصورات ممکن از یک قهرمان را داشت حال‌آنکه تنها ۱۲ سال داشت.
اقبال در یکی از روستاهای پاکستان به دنیا ‌آمد. پس از تولد او، پدرش خانواده را ترک‌ کرد. مادر اقبال در خانه‌های دیگران کار می‌کرد. درآمد مادرش بسیار ناچیز بود. او نمی‌توانست از اقبال، و برادر و خواهرش مراقبت کند. مادرش، اقبال را در چهار سالگی در ازای ۱۲ دلار به صاحب کارخانه‌ی‌ فرش‌بافی فروخت. در پاکستان بسیاری از فرش‌ها، به دست کودکان کارگری مانند اقبال بافته‌ می‌شوند. این کودکان از هیچ‌گونه آزادی برخوردار نیستند و برده‌‌ی مالکان کارخانه‌ها هستند. آن‌ها ساعت‌های طولانی در شرایط وحشتناکی کار ‌می‌کنند. اقبال شش روز در هفته و ۱۲ ساعت در روز کار ‌می‌کرد. او نمی‌توانست کارهایی که کودکان عادی انجام‌ می‌دادند را انجام‌‍ دهد. اقبال نمی‌توانست به مدرسه برود و با دوستانش بازی کند. کارخانه‌ی فرش‌بافی قواعد بسیاری داشت. اگر قانون‌شکنی می‌کرد تنبیه بدنی می‌شد. اگر در حین کار با کودکان دیگر حرف‌می‌زد، کتکش می‌زدند. اگر در کار فرش‌بافی اشتباه ‌می‌کرد، کتک می‌خورد. حتی اگر مریض هم می‌شد بازهم تنبیه‌ می‌شد. آنجا جای بچه‌ها نبود.

کار در کارخانه‌ی فرش، برای جثه‌ی اقبال دشوار بود. او نمی‌توانست بنشیند. در حین فرش‌بافی، او مجبور بود تمام طول روز را چمباتمه بزند. این مسئله برای کمرش بسیار بد بود و در راه رفتن مشکل داشت. اقبال حتی غذای کافی برای خوردن نداشت. جثه‌اش هرگز کامل رشد نکرد و در ۱۲ سالگی جثه‌ی یک پسر بچه‌ی ۶ ساله را داشت. مشکلات تنفسی اقبال نیز بیشتر می‌شد زیرا کودکان نمی‌توانستند پنجره را باز و هوای تازه استنشاق کنند. هوا بسیار گرم بود، اما مالک کارخانه پنجره‌ها را می‌بست. او به سلامتی کودکان اهمیت نمی‌داد و فقط نگران محافظت و نگهداری از فرش‌هایش بود.

روزی اقبال تصمیم به فرار گرفت. او فرار کرد و به پلیس پناه‌ برد. اقبال از وضعیت کارخانه‌ی فرش، به پلیس خبر داد. او درباره‌ی تمامی کودکانی که در کارخانه کار می‌کردند و درباره‌ی شرایط کاری وحشتناک آنجا گفت. اقبال تصور می‌کرد که پلیس به او کمک خواهد کرد اما سخت در اشتباه‌ بود. پلیس دوست مالک همان کارخانه‌ بود. او اقبال را به کارخانه بازگرداند و از مالک کارخانه خواست تا او را بند کند.

اقبال اعتمادی به پلیس نداشت، اما دست از تلاش‌ نکشید. روزی او درباره‌ی جلسه و نشست "جبهه مبارزه با کار بدون مزد" (BLLF) شنید. BLLF سازمانی است در پاکستان، که به کودکان کار بی‌مزد و مواجب، کمک ‌می‌کند. اقبال، دوباره، به‌قصد رفتن به آن جلسه فرار کرد. رئیس "جبهه مبارزه با کار بدون مزد" (BLLF) وکیل بود. او به اقبال کمک‌ کرد تا بتواند حکم قانونی برای آزادی‌اش بگیرد. اقبال تنها ده سال داشت اما بیش از نصف عمرش را اسیر کارخانه‌ی فرش بود.

اقبال آزادی را فقط برای خودش نمی‌خواست. او خواستار آزادی تمامی کودکان کارخانه‌ی فرش بود. او شروع به‌سخنرانی در جلسات "جبهه مبارزه با کار بدون مزد" (BLLF) کرد. او تنها ده سال داشت اما از صحبت‌کردن در حضور افراد زیاد، هراسی‌نداشت. او یک سخنران قدرتمند و با اعتماد به‌ نفسی بود. او از تجربیاتش با دیگران سخن‌ می‌گفت. حرف‌های او، هزاران نفر را به جستجو و طلب‌آزادی، ترغیب‌ کرد.

او فقط کودکان را ترغیب به طلب‌آزادی نمی‌کرد. اقبال به مردمان دیگر کشورها کمک ‌کرد تا شرایط کودکانی که فرش‌های پاکستانی می‌بافتند را بدانند. این مسئله برای صنعت فرش بسیار بد بود. فروش بین‌المللی پایین‌ آمد. و بسیاری از کارخانه‌های فرش متحمل نقصان مالی بسیاری ‌شدند. اقبال و خانواده‌اش بارها پیام‌های تهدید به مرگ دریافت ‌کردند. اقبال با اینکه هنوز یک پسربچه بود، اما بسیار شجاع بود. فقط حرف نمی‌زد، بلکه عمل می‌کرد. روزی به یک کارخانه‌ی جدید فرش رفت و وانمود کرد که یکی از کودکان کارگر همیشگی آنجاست. درباره‌‌ی کودکانی که در آنجا کار ‌می‌کردند اطلاعاتی را به دست ‌آورد، این اطلاعات به آزادی هزاران کودک آن کارخانه کمک ‌کرد.

در سال ۱۹۹۴، اقبال به سوئد و ایالات‌متحده‌ی آمریکا سفر کرد. او به‌خاطر شجاعت و موفقیتش در آگاه‌سازی مردم نسبت به بردگی کودکان شناخته شد. در سفرش به آمریکا
🔺
🔻🔻