تو که لب وا کنی میبندی بازار قناری را
دکان روضه خوان و واعظ و ملا و قاری را
ببند آن دکمهِ پیراهن خودرا که چندیهست
بدون مشتری کردی انار قندهاری را
مبادا مثل من با دیگران هم روبرو گردند
ببند آن چشمها، آن جفت سگهای شکاری را
بغل میگیرمت تا پا میان جمع نگذاری
چو سربازی که در آغوش گیرد انتحاری را
شبیه کوه پشتت ایستادم، برنگشتی که-
ببینی در میان چشمهایم آبشاری را
کمال و حُسن را آموخت از تو حضرت یوسف
وایوب نبی آموخت از من بردباری را
دلم تنگ تو بود، عکس تورا دیدم و این یعنی
برون آرد کسی با چاقو از انگشت خاری را
#مهرانپوپل
دکان روضه خوان و واعظ و ملا و قاری را
ببند آن دکمهِ پیراهن خودرا که چندیهست
بدون مشتری کردی انار قندهاری را
مبادا مثل من با دیگران هم روبرو گردند
ببند آن چشمها، آن جفت سگهای شکاری را
بغل میگیرمت تا پا میان جمع نگذاری
چو سربازی که در آغوش گیرد انتحاری را
شبیه کوه پشتت ایستادم، برنگشتی که-
ببینی در میان چشمهایم آبشاری را
کمال و حُسن را آموخت از تو حضرت یوسف
وایوب نبی آموخت از من بردباری را
دلم تنگ تو بود، عکس تورا دیدم و این یعنی
برون آرد کسی با چاقو از انگشت خاری را
#مهرانپوپل