💥💫💥💫💥💫
#پارت_890
#خانزاده_هوسباز
_ مامان
خیره به شایان شدم و گفتم :
_ جان
_ چرا چشمهاتون اینقدر غمگین شده !
با شنیدن این حرفش حسابی دپرس شده بودم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما داشت به قلبم فشار میومد
_ چیزی نیست پسرم
_ از دست من ناراحتید مگه نه ؟!
چشمهام گرد شد
_ چرا باید ناراحت باشم وقتی هیچ کاری انجام ندادی دیگه نبینم همچین چیزی بگی
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ ببخشید
_ شایان
_ جان
_ من از دستت ناراحت نیستم تو ک کاری نکردی چرا همش همین و میگی
_ شما دیروز بخاطر من ناراحت شدید
_ تو هیچ تقصیری نداشتی
_ یعنی از دست من دلخور نیستید
_ نه
واقعا هم نشده بودم وقتی هیچ تقصیری نداشت پس نباید این شکلی میشد
_ شایان
_ جان
_ فردا میریم روستا
چشمهاش گرد شد
_ روستا واسه ی چی ؟
_ پیش خواهرت
چشمهاش برق شادی زد ؛
_ منم میام
با خنده گفتم :
_ تو هم دلت تنگ شده
_ خیلی زیاد
منم حسابی دلتنگش شده بودم میخواستم ببینمش زندگیش خوبه یا نه
_ نگرانشی مامان ؟!
_ آره
_ شوهرش مراقبشه !
_ باید خودم ببینم تا خیالم راحت بشه .
💥💫💥💫💥💫
#پارت_890
#خانزاده_هوسباز
_ مامان
خیره به شایان شدم و گفتم :
_ جان
_ چرا چشمهاتون اینقدر غمگین شده !
با شنیدن این حرفش حسابی دپرس شده بودم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما داشت به قلبم فشار میومد
_ چیزی نیست پسرم
_ از دست من ناراحتید مگه نه ؟!
چشمهام گرد شد
_ چرا باید ناراحت باشم وقتی هیچ کاری انجام ندادی دیگه نبینم همچین چیزی بگی
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ ببخشید
_ شایان
_ جان
_ من از دستت ناراحت نیستم تو ک کاری نکردی چرا همش همین و میگی
_ شما دیروز بخاطر من ناراحت شدید
_ تو هیچ تقصیری نداشتی
_ یعنی از دست من دلخور نیستید
_ نه
واقعا هم نشده بودم وقتی هیچ تقصیری نداشت پس نباید این شکلی میشد
_ شایان
_ جان
_ فردا میریم روستا
چشمهاش گرد شد
_ روستا واسه ی چی ؟
_ پیش خواهرت
چشمهاش برق شادی زد ؛
_ منم میام
با خنده گفتم :
_ تو هم دلت تنگ شده
_ خیلی زیاد
منم حسابی دلتنگش شده بودم میخواستم ببینمش زندگیش خوبه یا نه
_ نگرانشی مامان ؟!
_ آره
_ شوهرش مراقبشه !
_ باید خودم ببینم تا خیالم راحت بشه .
💥💫💥💫💥💫