📌#داستان_طنز
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر
زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره
زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست
حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود
و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟
اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این.
من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟
این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند.
من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.
درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها.
یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه! ساده تر بگم،
یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم 😂
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر
زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره
زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست
حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود
و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟
اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این.
من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟
این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند.
من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.
درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها.
یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه! ساده تر بگم،
یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم 😂
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند
کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید،
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از آن دو نفر گفت طلاها را بگزاریم پشت منبر!
آن یکی گفت نه آن مرد بیدارست وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد، گفتند امتحانش کنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشد معلوم میشود،
مرد که حرفهای آنها را شنیده بود خودش را به خواب زد، آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد
گفتند؛ پس خوابست طلاها را بگزاریم پشت منبر
بعد از رفتن آن دو،
مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو را بردارد
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند!!
پس در زندگی هیچوقت خودتان را به خواب نزنید!
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند
کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید،
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از آن دو نفر گفت طلاها را بگزاریم پشت منبر!
آن یکی گفت نه آن مرد بیدارست وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد، گفتند امتحانش کنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشد معلوم میشود،
مرد که حرفهای آنها را شنیده بود خودش را به خواب زد، آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد
گفتند؛ پس خوابست طلاها را بگزاریم پشت منبر
بعد از رفتن آن دو،
مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو را بردارد
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند!!
پس در زندگی هیچوقت خودتان را به خواب نزنید!
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود آنرا به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد از قسمش پشیمان شد و با خود گفت :"من چگونه می توان شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم! "از سوی چون قسم یاد کرده بود از ترس عقوبت، نمی توانست قسمش را بشکند پس چاره ای اندیشید این گونه که، گربه ای را با طناب به گردن شتر آویزان کرده و به بازار می رود و فریاد می زند :
"شترم را به یک درهم می فروشم اما گربه ی که به گردنش آویزان است را به صد درهم می فروشم، خریدار باید هر دوی آنها را با هم بخرد هیچ کدام را جدا نمی فروشم."
مردی که از آنجا می گذشت رو به صحرا نشین می کند و می گوید :" چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده به گردنش نبود! "
لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان
كه اين ز عادت اهل كرم برون باشد
قلاده ای كه ز محنت به گردنش بندند
هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد
بهارستان جامی
پی نوشت : منظور جامی آن است که عاقل هرگز نباید از افراد فرومایه و پست چیزی را حتی به رایگان قبول کند، چون به احتمال زیاد این بخشش بدون چشم داشت نیست و به دنبالش سختی و رنجی برای شخص حاصل خواهد شد.
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود آنرا به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد از قسمش پشیمان شد و با خود گفت :"من چگونه می توان شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم! "از سوی چون قسم یاد کرده بود از ترس عقوبت، نمی توانست قسمش را بشکند پس چاره ای اندیشید این گونه که، گربه ای را با طناب به گردن شتر آویزان کرده و به بازار می رود و فریاد می زند :
"شترم را به یک درهم می فروشم اما گربه ی که به گردنش آویزان است را به صد درهم می فروشم، خریدار باید هر دوی آنها را با هم بخرد هیچ کدام را جدا نمی فروشم."
مردی که از آنجا می گذشت رو به صحرا نشین می کند و می گوید :" چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده به گردنش نبود! "
لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان
كه اين ز عادت اهل كرم برون باشد
قلاده ای كه ز محنت به گردنش بندند
هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد
بهارستان جامی
پی نوشت : منظور جامی آن است که عاقل هرگز نباید از افراد فرومایه و پست چیزی را حتی به رایگان قبول کند، چون به احتمال زیاد این بخشش بدون چشم داشت نیست و به دنبالش سختی و رنجی برای شخص حاصل خواهد شد.
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است، من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای، او لابد غذا یا دارویی را نام می برد، آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید، حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم، ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت نوش جانت باشد، راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است، من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای، او لابد غذا یا دارویی را نام می برد، آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید، حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم، ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت نوش جانت باشد، راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد .
آن شب هوا خیلی سرد بود .
هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگهبانی می دهد .
از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟
سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم
پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گویم برایت لباس گرم بیاورند
نگهبان خیلی خوشحال شد و منتظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.
پی نوشت : متوجه وعده های مان باشیم .
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد .
آن شب هوا خیلی سرد بود .
هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگهبانی می دهد .
از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟
سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم
پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گویم برایت لباس گرم بیاورند
نگهبان خیلی خوشحال شد و منتظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.
پی نوشت : متوجه وعده های مان باشیم .
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
شخصی یک شبی از همسرش لحظه ای خواب میپرسد آیا میدانی خالد ابن ولید چند بار ازدواج کردومیتوانی نامهای همسرانش رابگی؟🤔
همسرش گفت آیا میدانی خالد ابن ولید درچند غزوه شرکت کرد؟،🤔
تونیز اندازه ای غزوات خالد انجام بده خودم هرجای خواستی باشی آنقدر خواستگاری میروم وبنکاحت میاورم تا سیر شوی😊
همسرش بعد از چند لحظه که پشتش رابطرفش دور داده بود دومرتبه برگرداند و گفت:
حرکت کن برو قدس وکشمیر وقفقاز را آزاد کن چه در کنارم زیر بستره پنهان شدی؟
😡
سرش پایین افتادو باخود گفت:
ای کاش سوال نمیکردم😒
مرتبه ای سوم همسرش به او نگاه کرد گفت:
خالدابن ولید بانیزه وشمشیر رشد کرده بود واندازه ای صدجوان قدرت وقوت داشت ولی تو وپسرت اگر دروازه ای حمام رابرشما ببندم باز کرده نمیتوانید،😆
ایندفعه رویش را از طرف همسرش گرداند وزیرکمپل رفت به بهانه ای خواب وضمضمه کردوگفت:
درنزد الله ازاین زبان درازت شکایت میکنم 😔
همسرش نیز در جوابش گفت:
خالد ابن ولید اکثر شبها را دردشت صبح میکرد و آنقدر ناله وگریه میکرد که بیهوش میشد.
اما در عمرم که باتو زندگی کردم ندیدم بیهوش شوی مگر یک شب که طرف آشپزخانه رفتی برای آب خوردن که ناگاه موشی از سقف آشپزخانه روی سرت افتادتاصبح بیهوش بودی تا اینکه بعد از ریختن چند لیتر آب برصورتت وقت اشراق بهوش آمدی
🤣🤣🤣🤣🤣
کاپی
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
شخصی یک شبی از همسرش لحظه ای خواب میپرسد آیا میدانی خالد ابن ولید چند بار ازدواج کردومیتوانی نامهای همسرانش رابگی؟🤔
همسرش گفت آیا میدانی خالد ابن ولید درچند غزوه شرکت کرد؟،🤔
تونیز اندازه ای غزوات خالد انجام بده خودم هرجای خواستی باشی آنقدر خواستگاری میروم وبنکاحت میاورم تا سیر شوی😊
همسرش بعد از چند لحظه که پشتش رابطرفش دور داده بود دومرتبه برگرداند و گفت:
حرکت کن برو قدس وکشمیر وقفقاز را آزاد کن چه در کنارم زیر بستره پنهان شدی؟
😡
سرش پایین افتادو باخود گفت:
ای کاش سوال نمیکردم😒
مرتبه ای سوم همسرش به او نگاه کرد گفت:
خالدابن ولید بانیزه وشمشیر رشد کرده بود واندازه ای صدجوان قدرت وقوت داشت ولی تو وپسرت اگر دروازه ای حمام رابرشما ببندم باز کرده نمیتوانید،😆
ایندفعه رویش را از طرف همسرش گرداند وزیرکمپل رفت به بهانه ای خواب وضمضمه کردوگفت:
درنزد الله ازاین زبان درازت شکایت میکنم 😔
همسرش نیز در جوابش گفت:
خالد ابن ولید اکثر شبها را دردشت صبح میکرد و آنقدر ناله وگریه میکرد که بیهوش میشد.
اما در عمرم که باتو زندگی کردم ندیدم بیهوش شوی مگر یک شب که طرف آشپزخانه رفتی برای آب خوردن که ناگاه موشی از سقف آشپزخانه روی سرت افتادتاصبح بیهوش بودی تا اینکه بعد از ریختن چند لیتر آب برصورتت وقت اشراق بهوش آمدی
🤣🤣🤣🤣🤣
کاپی
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد :
گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت :
خوب پس متوجه شدید ، این یعنی:
منطق! خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی..
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد :
گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت :
خوب پس متوجه شدید ، این یعنی:
منطق! خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی..
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
چرا بعضیها نماز نمیخوانند ؟
شخصی میگفت روزي در صنف نشسته بودم مضمون علوم ديني داشتيم معلم وقتي در صنف داخل شد از شاگردان سؤال کرد...
به نظر شما چه کسانی نماز نمی خوانند؟
شاگرد اولي از روی معصومیت گفت: (کسانی که مرده اند نماز نميخوانند)
شاگرد دومی از روی ندامت گفت: (کسانی که نماز خواندن بلد نیستند نماز نميخوانند )
شاگرد سومی از جايش بلند شد و جواب معقولی داد گفت: (کسانی که مسلمان نیستند نماز نميخوانند)
همين قسم چهارمی هم گفت: (کسانی که کافر هستند نماز نمیخوانند)
به ترتيب پنجمی گفت: (کسانی که از خداوند نمی ترسند نماز نمی خوانند)
تمام شاگردان نظريات شان را گفتند:ولی من به فکر فرو رفتم
كه من جزء کدام گروه هستم؟
(۱)- آیا من مرده ام ؟ نخير !
(۲)- آیا من نماز بلد نیستم؟ بلد هستم
(۳)- آیا من مسلمان نیستم ؟ الحمداللّٰه كه هستم
(۴)- آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ ميترسم
(۵)- آیا مگر من کافرم؟ نعوذباللّٰه
پس چرا نماز نميخوانم؟
باخود گفتم: خوب اگر شب اول قبر از پيش ات سوال كند كه
زنده بودي
نماز بلد بودي
مسلمان بودي
از خداوند ميترسيدي
پس چرا نماز نميخواندي؟
چي جواب ميدهي ؟
يك تكان خوردم و از همان روز تصميم گرفتم كه اصلاً ديگر نمازم را ترك نكنم
فقط يك تصميم جدي ميخواهد
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
چرا بعضیها نماز نمیخوانند ؟
شخصی میگفت روزي در صنف نشسته بودم مضمون علوم ديني داشتيم معلم وقتي در صنف داخل شد از شاگردان سؤال کرد...
به نظر شما چه کسانی نماز نمی خوانند؟
شاگرد اولي از روی معصومیت گفت: (کسانی که مرده اند نماز نميخوانند)
شاگرد دومی از روی ندامت گفت: (کسانی که نماز خواندن بلد نیستند نماز نميخوانند )
شاگرد سومی از جايش بلند شد و جواب معقولی داد گفت: (کسانی که مسلمان نیستند نماز نميخوانند)
همين قسم چهارمی هم گفت: (کسانی که کافر هستند نماز نمیخوانند)
به ترتيب پنجمی گفت: (کسانی که از خداوند نمی ترسند نماز نمی خوانند)
تمام شاگردان نظريات شان را گفتند:ولی من به فکر فرو رفتم
كه من جزء کدام گروه هستم؟
(۱)- آیا من مرده ام ؟ نخير !
(۲)- آیا من نماز بلد نیستم؟ بلد هستم
(۳)- آیا من مسلمان نیستم ؟ الحمداللّٰه كه هستم
(۴)- آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ ميترسم
(۵)- آیا مگر من کافرم؟ نعوذباللّٰه
پس چرا نماز نميخوانم؟
باخود گفتم: خوب اگر شب اول قبر از پيش ات سوال كند كه
زنده بودي
نماز بلد بودي
مسلمان بودي
از خداوند ميترسيدي
پس چرا نماز نميخواندي؟
چي جواب ميدهي ؟
يك تكان خوردم و از همان روز تصميم گرفتم كه اصلاً ديگر نمازم را ترك نكنم
فقط يك تصميم جدي ميخواهد
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت:
خدایا!
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
پ ن : در هر چیزی حکمت ها نهفته است
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت:
خدایا!
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
پ ن : در هر چیزی حکمت ها نهفته است
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
مردی خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از دوستانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.مرد هم بخاطر دوستش یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت:" زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند." دوستش گفت :"می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت :"می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم." در این حال ناگهان مرد زندانی فریاد زد:" نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند :"چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟"مرد زندانی گفت:" پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
پ ن : منت گزار نباشیم
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
مردی خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از دوستانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.مرد هم بخاطر دوستش یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت:" زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند." دوستش گفت :"می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت :"می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم." در این حال ناگهان مرد زندانی فریاد زد:" نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند :"چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟"مرد زندانی گفت:" پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
پ ن : منت گزار نباشیم
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
#مراقب_چشمانت_باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.,
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#مراقب_چشمانت_باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.,
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
از ابو عبد الرحمن عبد الله بن عمر رضی الله عنه روایت است که فرمود:
از آنحضرت صلی الله علیه وسلم شنیدم که میفرمود: قبل از شما سه تن بودند، که به سفر رفتند و برای سپری کردن شب وارد غاری شدند، ناگهان صخرهء بزرگی از کوه سرازیر گردیده و آستانهء غار بسته شد، سپس آنان گفتند، هیچ چیزی شما را از این صخره نجات نخواهد داد، مگر اینکه از خدا بخواهید که به برکت اعمال نیکتان، شما را نجات دهد.
مردی از میانشان گفت: بار خدایا من پدر و مادری داشتم که پیرو فرتوت بودند و قبل از ایشان هیچیک از اعضای خانواده، و خدمتگاران را سیرآب نمیکردم، روزی در جستجوی درخت دور رفتم و زمانی بازگشتم که آن دو بخواب رفته بودند، میحصهء شیرشان را دوشیدم، چون دیدم که آنها به خواب رفتهاند، روا ندانستم که آنها را از خواب بیدار کنم و یا یکی از اعضای خانواده و خدمتگزارانم را شیر بنوشانم، من همچنان صبر کردم که آنها بیدار شوند، و قدح هم در دستم بود تا لحظهای که صبح دمید، در حالیکه کودکانم در پیش پایم از گرسنگی جزع و فزع میکردند. پس آنها از خواب بیدار شده و حصهء شیر خود را نوشیدند. خدایا اگر این کار را برایت کردم ما را از این مشکل (مشکل صخره) نجات ده.
پس صخره کمی دور شد به شکلی که از آن برآمده نمیتوانستند.
دیگری گفت: خدایا، دختر عمویی داشتم که محبوبترین مردم در نزدم بود، و در روایتی آمده که: من با بالاترین درجه که مردان زنان را دوست میدارند او را دوست میداشتم، و خواستم با وی هم بستر شوم، ولی او امتناع ورزید، تا اینکه سالی فرا رسید که قحطی بود، وی خود نزدم آمد، من به وی یکصد و بیست دینار دادم که خود را در اختیارم بگذارد، و او این کار را کرد، چون بر وی تسلط یافتم، در روایتی آمده که چون در میان دو پایش نشستم، گفت: از خدا بترس و این مهر را (کنایه از پردهء بکارت است) جز به حقش دور منما، من در حالیکه او را از همه بیشتر دوست میداشتم از وی روی برگرداندم و از طلایی که به وی داده بودم هم گذشتم، خدایا اگر این کار را برایت کردم ما را از این مشکل نجات ده.
صخره قدری آنسوتر رفت، ولی آنها هنوز نمیتوانستند بیرون بیایند.
سومی گفت: خدایا، من عده یی را اجیر کردم و مزدشان را هم دادم، غیر از یک مرد که دستمزدش را گذاشت و رفت. من مزدش را به تجارت انداختم، که از آن سود زیادی عاید شد، و مال فراوانی بدست آمد، وی پس از مدتی نزدم آمده گفت: ای بندهء خدا مزدم را بده، من گفتم: همهء شترها، گاوها، گوسفندها و غلامهایی را که میبینی از مزد تواست. گفت: ای بندهء خدا مرا مورد تمسخر قرار مده. گفتم: من تو را مسخره نمیکنم، آنگاه وی همه را گرفته و با خود برد و چیزی باقی نگذاشت، خدایا اگر این کار را برای تو نمودهام ما را از این مشکل نجات ده. آنگاه صخره از دم غار به کنار رفت و آنها از غار بیرون آمده و به راه افتادند».
ش: در حدیث فضیلت خدمت و احسان به والدین و برتری دادن آنان بر زن و فرزند و فضیلت عفت و مخالفت با نفس و فضیلت جوانمردی در معامله وادای امانت و اثبات کرامات اولیای خدا استفاده میشود. (مترجم)
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
از ابو عبد الرحمن عبد الله بن عمر رضی الله عنه روایت است که فرمود:
از آنحضرت صلی الله علیه وسلم شنیدم که میفرمود: قبل از شما سه تن بودند، که به سفر رفتند و برای سپری کردن شب وارد غاری شدند، ناگهان صخرهء بزرگی از کوه سرازیر گردیده و آستانهء غار بسته شد، سپس آنان گفتند، هیچ چیزی شما را از این صخره نجات نخواهد داد، مگر اینکه از خدا بخواهید که به برکت اعمال نیکتان، شما را نجات دهد.
مردی از میانشان گفت: بار خدایا من پدر و مادری داشتم که پیرو فرتوت بودند و قبل از ایشان هیچیک از اعضای خانواده، و خدمتگاران را سیرآب نمیکردم، روزی در جستجوی درخت دور رفتم و زمانی بازگشتم که آن دو بخواب رفته بودند، میحصهء شیرشان را دوشیدم، چون دیدم که آنها به خواب رفتهاند، روا ندانستم که آنها را از خواب بیدار کنم و یا یکی از اعضای خانواده و خدمتگزارانم را شیر بنوشانم، من همچنان صبر کردم که آنها بیدار شوند، و قدح هم در دستم بود تا لحظهای که صبح دمید، در حالیکه کودکانم در پیش پایم از گرسنگی جزع و فزع میکردند. پس آنها از خواب بیدار شده و حصهء شیر خود را نوشیدند. خدایا اگر این کار را برایت کردم ما را از این مشکل (مشکل صخره) نجات ده.
پس صخره کمی دور شد به شکلی که از آن برآمده نمیتوانستند.
دیگری گفت: خدایا، دختر عمویی داشتم که محبوبترین مردم در نزدم بود، و در روایتی آمده که: من با بالاترین درجه که مردان زنان را دوست میدارند او را دوست میداشتم، و خواستم با وی هم بستر شوم، ولی او امتناع ورزید، تا اینکه سالی فرا رسید که قحطی بود، وی خود نزدم آمد، من به وی یکصد و بیست دینار دادم که خود را در اختیارم بگذارد، و او این کار را کرد، چون بر وی تسلط یافتم، در روایتی آمده که چون در میان دو پایش نشستم، گفت: از خدا بترس و این مهر را (کنایه از پردهء بکارت است) جز به حقش دور منما، من در حالیکه او را از همه بیشتر دوست میداشتم از وی روی برگرداندم و از طلایی که به وی داده بودم هم گذشتم، خدایا اگر این کار را برایت کردم ما را از این مشکل نجات ده.
صخره قدری آنسوتر رفت، ولی آنها هنوز نمیتوانستند بیرون بیایند.
سومی گفت: خدایا، من عده یی را اجیر کردم و مزدشان را هم دادم، غیر از یک مرد که دستمزدش را گذاشت و رفت. من مزدش را به تجارت انداختم، که از آن سود زیادی عاید شد، و مال فراوانی بدست آمد، وی پس از مدتی نزدم آمده گفت: ای بندهء خدا مزدم را بده، من گفتم: همهء شترها، گاوها، گوسفندها و غلامهایی را که میبینی از مزد تواست. گفت: ای بندهء خدا مرا مورد تمسخر قرار مده. گفتم: من تو را مسخره نمیکنم، آنگاه وی همه را گرفته و با خود برد و چیزی باقی نگذاشت، خدایا اگر این کار را برای تو نمودهام ما را از این مشکل نجات ده. آنگاه صخره از دم غار به کنار رفت و آنها از غار بیرون آمده و به راه افتادند».
ش: در حدیث فضیلت خدمت و احسان به والدین و برتری دادن آنان بر زن و فرزند و فضیلت عفت و مخالفت با نفس و فضیلت جوانمردی در معامله وادای امانت و اثبات کرامات اولیای خدا استفاده میشود. (مترجم)
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
ابودجانه (رضی الله عنه) همیشه عادت داشت پشت سر رسول الله(صلی الله علیه و سلم) نماز بخواند، اما به محض تمام شدن نماز به سرعت از مسجد بیرون می رفت. رسول الله(صلی الله علیه و سلم) که متوجه این امر شده بود، روزی او را نگه داشت و پرسید : ای ابودجانه، حاجتی به درگاه خداوند داری؟
ابودجانه گفت : بله ای رسول خدا. مشکلی دارم که نمی توانم لحظه ای از آن غافل شوم.
پیامبر (صلی الله علیه و سلم) فرمود : خب چرا بعد از پایان نماز درنگ نمی کنی تا حل مشکلت را از خداوند بخواهی؟
ابودجانه گفت : مشکلم این است : همسایه ای یهودی دارم که شاخه ی نخلش در حیات خانه ی ما قرار دارد. وقتی شب باد می وزد رطب آن در حیات خانه ی ما می ریزد، من به سرعت از مسجد خارج می شوم تا رطب ها را به صاحبش تحویل دهم، مبادا که فرزندان گرسنه ام از خواب بیدار شوند و بخورند.
ای رسول خدا، قسم می خورم، روزی یکی از فرزندانم را دیدم که خرمایی را گاز می زد ، خرما را قبل از پایین بردن، از دهانش بیرون آوردم. وقتی پسرم گریه کرد گفتم : آیا از اینکه به عنوان یک دزد در برابر خداوند قرار بگیرم خجالت نمی کشی؟
وقتی حضرت ابوبکر (رضی الله عنه) گفته های ابودجانه را شنید، آن نخل را از یهودی خرید و به ابودجانه و فرزندانش هدیه کرد.
آن یهودی نیز وقتی حقیقت ماجرا را فهمید به سرعت اهل و فرزندانش را جمع کرد و به حضور رسول الله (صلی الله علیه و سلم) رفت و اسلام آورد.
بله ... اینگونه بوده اند ... با اعمال و رفتاری متعالی و برآمده از ایمانی عمیق، دیگران را دعوت می کرده اند (رضی الله عنهم).
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
ابودجانه (رضی الله عنه) همیشه عادت داشت پشت سر رسول الله(صلی الله علیه و سلم) نماز بخواند، اما به محض تمام شدن نماز به سرعت از مسجد بیرون می رفت. رسول الله(صلی الله علیه و سلم) که متوجه این امر شده بود، روزی او را نگه داشت و پرسید : ای ابودجانه، حاجتی به درگاه خداوند داری؟
ابودجانه گفت : بله ای رسول خدا. مشکلی دارم که نمی توانم لحظه ای از آن غافل شوم.
پیامبر (صلی الله علیه و سلم) فرمود : خب چرا بعد از پایان نماز درنگ نمی کنی تا حل مشکلت را از خداوند بخواهی؟
ابودجانه گفت : مشکلم این است : همسایه ای یهودی دارم که شاخه ی نخلش در حیات خانه ی ما قرار دارد. وقتی شب باد می وزد رطب آن در حیات خانه ی ما می ریزد، من به سرعت از مسجد خارج می شوم تا رطب ها را به صاحبش تحویل دهم، مبادا که فرزندان گرسنه ام از خواب بیدار شوند و بخورند.
ای رسول خدا، قسم می خورم، روزی یکی از فرزندانم را دیدم که خرمایی را گاز می زد ، خرما را قبل از پایین بردن، از دهانش بیرون آوردم. وقتی پسرم گریه کرد گفتم : آیا از اینکه به عنوان یک دزد در برابر خداوند قرار بگیرم خجالت نمی کشی؟
وقتی حضرت ابوبکر (رضی الله عنه) گفته های ابودجانه را شنید، آن نخل را از یهودی خرید و به ابودجانه و فرزندانش هدیه کرد.
آن یهودی نیز وقتی حقیقت ماجرا را فهمید به سرعت اهل و فرزندانش را جمع کرد و به حضور رسول الله (صلی الله علیه و سلم) رفت و اسلام آورد.
بله ... اینگونه بوده اند ... با اعمال و رفتاری متعالی و برآمده از ایمانی عمیق، دیگران را دعوت می کرده اند (رضی الله عنهم).
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
روز سلیمان علیه السلام از کنار دو گنجشک که باهم صحبت میکردند میگذشت سلیمان علیه السلام برای همراهان خود گفت آیا میدانید که گنجشک مذکر به مؤنث چی میگوید؟
همراهانش فرمودند: ای پیامبر الله چی میگوید
گفت .اگر با من عروسی کنی در هر اطاق قصر مصر که بخواهی برایت خانه میسازم
سلیمان علیه السلام فرمود: این گنجشک دروغ میگوید بخاطریکه قصر مصر از سنگ ساخته شده و گنجشک توانایی این را ندارد که در آن خانه بسازد
پ.ن. فریب وعده های دروغین را نخورید
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
روز سلیمان علیه السلام از کنار دو گنجشک که باهم صحبت میکردند میگذشت سلیمان علیه السلام برای همراهان خود گفت آیا میدانید که گنجشک مذکر به مؤنث چی میگوید؟
همراهانش فرمودند: ای پیامبر الله چی میگوید
گفت .اگر با من عروسی کنی در هر اطاق قصر مصر که بخواهی برایت خانه میسازم
سلیمان علیه السلام فرمود: این گنجشک دروغ میگوید بخاطریکه قصر مصر از سنگ ساخته شده و گنجشک توانایی این را ندارد که در آن خانه بسازد
پ.ن. فریب وعده های دروغین را نخورید
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
غلام (سخن چین)
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند:{لایدخل الجنة قتات}؛ ترجمه:سخن چین در بهشت داخل نمی شود.
خواجه ای را نوکری نمّام بود
بس خبرچین و سِیَه پیغام بود
روزی چون ازکارخودگشتی تمام
رفت نزد همسر خواجه غلام
گفت: ای بانو، مرا هست راز دل
خواهمت گویم ولی هستم خِجل
گفت بانو: چیست، بامن راز گوی
گفت:آن را جانب شوهر بجوی
چون دگر محبوبه ی اونیستی
پیش او زیبا و نیکو نیستی
خواجه می خواهد زنی دیگر کند
همچنان سرتا به پایش زر کند
همسرخواجه بگفت تدبیر چیست؟
چاره ی کاری بکن،تغییر چیست
گفت آن زن را غلامک اینچنین
شب که مولا خُفت از مویش بچین
تا بر آن سِحری کنم مولای خویش
زان بگردد مهر مولا بر توبیش
هم به نزد خواجه رفت او آن زمان
گفت رازی هست که می باید عیان
گفت خواجه: چیست بر من رو نما
آنچه سرّ است پیش من واگو نما
گفت: دانی همسرت با دیگری است؟
باکسی دیگر به گفت و دلبری است
امشب او را عشق پُرکین می کند
بهر قتل ات سوی بالین می کند
با یکی خنجر به قصد جان تو
می رسد تا برکند بنیان تو
خواجه بی تاب از پیام نوکرش
خویش را درخواب زد بر بسترش
زن چوآمد تا بچیند موی او
کارد بیرون کردو چون رفت سوی او
ناگهان خواجه ز جای خود پرید
زان گرفت چاقو وقلب او درید
صبح چون اقوام زن گشتند خبر
از تن خواجه برون کردند سر
شد خبر اقوام خواجه زان قتال
آمدند با خویشِ زن کردند جدال
جنگ در بگرفت و خونها شد روان
جمله از نمّامیِ فردی نَدان
آری،این از حاصل نمّامی است
پس خبرچینی نکن،این خامی است
هست نَقلی از رسول اللهِ پاک
که خبرچین راعذابی ست دردناک
مار درگور است وقبرش چون تنور
بیش از اینها هست عذابش قعر گور
همچنین فرمود: برشخص نمام
کرده الله جنّت خود را حرام
✨شعر:فاروق پورحبیب
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
غلام (سخن چین)
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند:{لایدخل الجنة قتات}؛ ترجمه:سخن چین در بهشت داخل نمی شود.
خواجه ای را نوکری نمّام بود
بس خبرچین و سِیَه پیغام بود
روزی چون ازکارخودگشتی تمام
رفت نزد همسر خواجه غلام
گفت: ای بانو، مرا هست راز دل
خواهمت گویم ولی هستم خِجل
گفت بانو: چیست، بامن راز گوی
گفت:آن را جانب شوهر بجوی
چون دگر محبوبه ی اونیستی
پیش او زیبا و نیکو نیستی
خواجه می خواهد زنی دیگر کند
همچنان سرتا به پایش زر کند
همسرخواجه بگفت تدبیر چیست؟
چاره ی کاری بکن،تغییر چیست
گفت آن زن را غلامک اینچنین
شب که مولا خُفت از مویش بچین
تا بر آن سِحری کنم مولای خویش
زان بگردد مهر مولا بر توبیش
هم به نزد خواجه رفت او آن زمان
گفت رازی هست که می باید عیان
گفت خواجه: چیست بر من رو نما
آنچه سرّ است پیش من واگو نما
گفت: دانی همسرت با دیگری است؟
باکسی دیگر به گفت و دلبری است
امشب او را عشق پُرکین می کند
بهر قتل ات سوی بالین می کند
با یکی خنجر به قصد جان تو
می رسد تا برکند بنیان تو
خواجه بی تاب از پیام نوکرش
خویش را درخواب زد بر بسترش
زن چوآمد تا بچیند موی او
کارد بیرون کردو چون رفت سوی او
ناگهان خواجه ز جای خود پرید
زان گرفت چاقو وقلب او درید
صبح چون اقوام زن گشتند خبر
از تن خواجه برون کردند سر
شد خبر اقوام خواجه زان قتال
آمدند با خویشِ زن کردند جدال
جنگ در بگرفت و خونها شد روان
جمله از نمّامیِ فردی نَدان
آری،این از حاصل نمّامی است
پس خبرچینی نکن،این خامی است
هست نَقلی از رسول اللهِ پاک
که خبرچین راعذابی ست دردناک
مار درگور است وقبرش چون تنور
بیش از اینها هست عذابش قعر گور
همچنین فرمود: برشخص نمام
کرده الله جنّت خود را حرام
✨شعر:فاروق پورحبیب
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
در شهر سلیمانیه ( کردستان عراق ) دختری عاشق عموزاده اش می شود و شبانه روز دعا میکند که خداوند این پسر را نصیبش کند .
بعد از چند سال دعا کردن ، خبری برایش می آید که دختره را خیلی ناراحت میکند و آن اینکه بهش خبر می دهند که فردا عموزاده اش با دختر دیگری ازدواج میکند ! 😔
این دختر ( عاشق ) بعد از شنیدن این خبر ( به عنوان گلایه کردن و ناراضی شدن به قسمت پروردگار ) دست از نماز و حجاب بر می دارد و میگوید : خدایا من فقط یک درخواست از شما داشتم و آن اینکه این پسر ( عموزاده ام ) را بعنوان شوهر قسمت من کنید اما شما خواسته ام را اجابت نکردی لذا من هم از امروز به بعد نه نماز میخوانم و نه حجابم را می پوشم !!!
بعد از شش ماه ، عموزاده اش زنش را طلاق میدهد و یکسر به خواستگاری دختر عمویش ( همان دختر عاشق و ناراضی ! ) می آید و او را به عقد خودش در می آورد ، اما عجیب اینکه بعد از سه هفته زندگی کردن با هم ، اختلافات آنان شروع میشود !
مردی که ایده آل آن دختر بود شبها کمتر به خانه می آمد و بیشتر با دوستان ولگردش شب و روزش را سپری می کرد ، وقتی هم که به منزل می آمد خانمش را کتک می زد و اذیتش می کرد .
خانم تازه عروس تحمل این وضعیت را نداشت و به خانه پدرش برگشت و دو باره به وضع قبلی اش ( نماز و حجاب و ... ) برگشت و این دفعه شب و روز دعا میکرد بتواند از این مرد ( عموزاده ) جدا شود و میگفت : خدایا من اشتباه کرده ام و از تو میخواهم توبه ام را بپذیری که مدتی در مورد تو سوء ظن داشته و بخاطر این موضوع ترک نماز و حجاب کردم 😔
در ادامه دعایش گفت : خدایا من حالا هیچ چیزی را از تو نمی خواهم ، فقط میخواهم که مرا از دست این مرد نجات دهی و کاری کنید که از او دور شوم !!!
نتیجه : هنگامی که شما چیزی را دوست دارید که به آن برسید اما خداوند به شما نمی دهد یقین بدان که خیر و صلاح شما در آن چیزی است که خداوند مقدر کرده است .
خداوند میفرماید :
... وَ عَسَىٰٓ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰٓ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
... و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما خیر است، وبسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما زیان دارد؛ وخدا [مصلحت شما را در همه امور] میداند و شما نمیدانید. (بقره ۲۱۶)
همچنین در آیه دیگری می فرماید :
... فَعَسَىٰٓ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا
... چه بسا چیزی خوشایند شما نیست و خدا در آن خیر فراوانی قرار میدهد. (نساء ۱۹)
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
در شهر سلیمانیه ( کردستان عراق ) دختری عاشق عموزاده اش می شود و شبانه روز دعا میکند که خداوند این پسر را نصیبش کند .
بعد از چند سال دعا کردن ، خبری برایش می آید که دختره را خیلی ناراحت میکند و آن اینکه بهش خبر می دهند که فردا عموزاده اش با دختر دیگری ازدواج میکند ! 😔
این دختر ( عاشق ) بعد از شنیدن این خبر ( به عنوان گلایه کردن و ناراضی شدن به قسمت پروردگار ) دست از نماز و حجاب بر می دارد و میگوید : خدایا من فقط یک درخواست از شما داشتم و آن اینکه این پسر ( عموزاده ام ) را بعنوان شوهر قسمت من کنید اما شما خواسته ام را اجابت نکردی لذا من هم از امروز به بعد نه نماز میخوانم و نه حجابم را می پوشم !!!
بعد از شش ماه ، عموزاده اش زنش را طلاق میدهد و یکسر به خواستگاری دختر عمویش ( همان دختر عاشق و ناراضی ! ) می آید و او را به عقد خودش در می آورد ، اما عجیب اینکه بعد از سه هفته زندگی کردن با هم ، اختلافات آنان شروع میشود !
مردی که ایده آل آن دختر بود شبها کمتر به خانه می آمد و بیشتر با دوستان ولگردش شب و روزش را سپری می کرد ، وقتی هم که به منزل می آمد خانمش را کتک می زد و اذیتش می کرد .
خانم تازه عروس تحمل این وضعیت را نداشت و به خانه پدرش برگشت و دو باره به وضع قبلی اش ( نماز و حجاب و ... ) برگشت و این دفعه شب و روز دعا میکرد بتواند از این مرد ( عموزاده ) جدا شود و میگفت : خدایا من اشتباه کرده ام و از تو میخواهم توبه ام را بپذیری که مدتی در مورد تو سوء ظن داشته و بخاطر این موضوع ترک نماز و حجاب کردم 😔
در ادامه دعایش گفت : خدایا من حالا هیچ چیزی را از تو نمی خواهم ، فقط میخواهم که مرا از دست این مرد نجات دهی و کاری کنید که از او دور شوم !!!
نتیجه : هنگامی که شما چیزی را دوست دارید که به آن برسید اما خداوند به شما نمی دهد یقین بدان که خیر و صلاح شما در آن چیزی است که خداوند مقدر کرده است .
خداوند میفرماید :
... وَ عَسَىٰٓ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰٓ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
... و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما خیر است، وبسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما زیان دارد؛ وخدا [مصلحت شما را در همه امور] میداند و شما نمیدانید. (بقره ۲۱۶)
همچنین در آیه دیگری می فرماید :
... فَعَسَىٰٓ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا
... چه بسا چیزی خوشایند شما نیست و خدا در آن خیر فراوانی قرار میدهد. (نساء ۱۹)
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
📌#داستان
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی را میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی را میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان"
🌼🍃در زمانهای قدیم مردمی بادیهنشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.
🌼🍃اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است.
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت:
مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.
🌼🍃همسرش گفت:
باشه آنچه میگویی انجام میدهم!
همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یکساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.
🌼🍃وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت:
پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
🌼🍃زن به شوهرش گفت: او را پیش مادرت گذاشتم!!
مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی؟؟!!
🌼🍃همسرش پاسخ داد:
ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیرم.!!
🌼🍃حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگها بسمت آنجا میآمدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
🌼🍃مرد وقتی رسید؛ دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگها دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.
🌼🍃مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز میگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
🌼🍃"انسان وقتی به دنیا میآید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه میماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود..."
❣* اگر مادري در قيد حيات داريد؛
حداقل يک تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود و از ته دل شاد شود...
❣و اگر "مادر شما وفات کرده برایش دعا کنید.
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
🌼🍃در زمانهای قدیم مردمی بادیهنشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.
🌼🍃اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است.
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت:
مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.
🌼🍃همسرش گفت:
باشه آنچه میگویی انجام میدهم!
همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یکساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.
🌼🍃وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت:
پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
🌼🍃زن به شوهرش گفت: او را پیش مادرت گذاشتم!!
مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی؟؟!!
🌼🍃همسرش پاسخ داد:
ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیرم.!!
🌼🍃حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگها بسمت آنجا میآمدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
🌼🍃مرد وقتی رسید؛ دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگها دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.
🌼🍃مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز میگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
🌼🍃"انسان وقتی به دنیا میآید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه میماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود..."
❣* اگر مادري در قيد حيات داريد؛
حداقل يک تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود و از ته دل شاد شود...
❣و اگر "مادر شما وفات کرده برایش دعا کنید.
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#داستان
#بهترین_شنونده_الله
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران عمو و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ،
مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوستی دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند...
شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد درب را قفل كرد، رفت وضو گرفت و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا برد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را به تو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و باهم به خانه شان رفتند
شوهرش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر او را اذیت نکنن
دختر در خواب ديد، كسى به او مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكلت افزوده شد، شکایتت را نزد الله سبحانه و تعالى كردى و تمام مشکلاتت حل شد ......
تمام مشکلات خود را به الله بگوید و الله رافراموش نکنیم...
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand
#بهترین_شنونده_الله
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران عمو و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ،
مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوستی دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند...
شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد درب را قفل كرد، رفت وضو گرفت و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا برد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را به تو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و باهم به خانه شان رفتند
شوهرش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر او را اذیت نکنن
دختر در خواب ديد، كسى به او مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكلت افزوده شد، شکایتت را نزد الله سبحانه و تعالى كردى و تمام مشکلاتت حل شد ......
تمام مشکلات خود را به الله بگوید و الله رافراموش نکنیم...
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🇦🇫کانال رسمی خند و قند🇦🇫
@Khand_Va_Qand