بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمیدانم
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم
گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست میخوانم
سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
کار مردان تحملست و سکون
من کیم خاک پای مردانم
#سعدی
- غزل ۴۱۶
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
صورتت را صفت نمیدانم
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم
گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست میخوانم
سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
کار مردان تحملست و سکون
من کیم خاک پای مردانم
#سعدی
- غزل ۴۱۶
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
#سعدی
#صـبح_بـخیـر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
#سعدی
#صـبح_بـخیـر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط در کشی جرم و خطا را
#سعدی
#صـبح_بـخیـر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط در کشی جرم و خطا را
#سعدی
#صـبح_بـخیـر
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
"ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را"
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
"ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را"
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
وقتی کنارم هستی و من را نمیبوسی
توهین به دنیا میکنم با فحش ناموسی
مانند هر پیری که میبیند تو را در شهر
ترسم نماند در دلم جز آه و افسوسی
پیچیده مثل شعر #صائب میشوی گاهی
گاهی شبیه شعر #سعدی سهل و ملموسی
در شعرهای قوم لُر بسیار آوررند
تشبیه بالای تو را با برنوی روسی
ای کاش میدیدی که من ،در مشهد عشقت
آورده بودم بالهایم را به پابوسی
غم از در و دیوار قلبم میرود بالا
پایین کشیده پرچمم را بُغض منحوسی
از داغ عشق و عاشقی مردند اجدادم
جا مانده از آنها برایم درد موروثی
باور کن این را آخر دنیاست ،محبوبم
وقتی کنارم هستی و من را نمیبوسی
#احمد_جم
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
توهین به دنیا میکنم با فحش ناموسی
مانند هر پیری که میبیند تو را در شهر
ترسم نماند در دلم جز آه و افسوسی
پیچیده مثل شعر #صائب میشوی گاهی
گاهی شبیه شعر #سعدی سهل و ملموسی
در شعرهای قوم لُر بسیار آوررند
تشبیه بالای تو را با برنوی روسی
ای کاش میدیدی که من ،در مشهد عشقت
آورده بودم بالهایم را به پابوسی
غم از در و دیوار قلبم میرود بالا
پایین کشیده پرچمم را بُغض منحوسی
از داغ عشق و عاشقی مردند اجدادم
جا مانده از آنها برایم درد موروثی
باور کن این را آخر دنیاست ،محبوبم
وقتی کنارم هستی و من را نمیبوسی
#احمد_جم
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
جهانیان به مهمّات خویشتن مشغول
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حُسن تو ماهی ندیدهام طالع
که من به قدّ تو سروی ندیدهام مایل
-به دوستی- که ندارم ز کَیدِ دشمن باک
وگر به تیغ بُود در میان ما فاصل
مرا و خار مُغیلان به حال خود بُگذار
که دل نمیرود -ای ساربان- از این منزل
شتر به جهد و جفا برنمیتواند خاست
که بارِ عشق تحمّل نمیکند مَحمِل
به خون «سعدی» اگر تشنهای، حلالت باد
که در شریعت ما، حکم نیست بر قاتل...
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حُسن تو ماهی ندیدهام طالع
که من به قدّ تو سروی ندیدهام مایل
-به دوستی- که ندارم ز کَیدِ دشمن باک
وگر به تیغ بُود در میان ما فاصل
مرا و خار مُغیلان به حال خود بُگذار
که دل نمیرود -ای ساربان- از این منزل
شتر به جهد و جفا برنمیتواند خاست
که بارِ عشق تحمّل نمیکند مَحمِل
به خون «سعدی» اگر تشنهای، حلالت باد
که در شریعت ما، حکم نیست بر قاتل...
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هرچه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بُود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پایت کدام خوبتر است
چه جای فرق؟ که زیبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو بر دل ریش
هنوز مرهم ریشی و داروی المی
چنین که میگذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبلهای و هم صنمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهانتاب بر سر علمی
تو مشکبوی سیهچشم را که دریابد؟
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
به هرچه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بُود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پایت کدام خوبتر است
چه جای فرق؟ که زیبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو بر دل ریش
هنوز مرهم ریشی و داروی المی
چنین که میگذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبلهای و هم صنمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهانتاب بر سر علمی
تو مشکبوی سیهچشم را که دریابد؟
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
.
با فراقت چند سازم؟ برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست، ورنه بیم رسواییم نیست
مرد گستاخی نیام تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست
بر گلت آشفتهام بگذار تا در باغ وصل
زاغبانگی میکنم چون بلبلآواییم نیست
تا مصوّر گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم، روی خودراییم نیست
درد دوری میکشم گرچه خراب افتادهام
بار جورت میبرم گرچه تواناییم نیست
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من که را جویم؟ که چون تو طبع هرجاییم نیست
سعدی آتشزبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتشزبانی در تو گیراییم نیست
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
با فراقت چند سازم؟ برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست، ورنه بیم رسواییم نیست
مرد گستاخی نیام تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست
بر گلت آشفتهام بگذار تا در باغ وصل
زاغبانگی میکنم چون بلبلآواییم نیست
تا مصوّر گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم، روی خودراییم نیست
درد دوری میکشم گرچه خراب افتادهام
بار جورت میبرم گرچه تواناییم نیست
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من که را جویم؟ که چون تو طبع هرجاییم نیست
سعدی آتشزبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتشزبانی در تو گیراییم نیست
#سعدی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀