💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
روزی که بی خبر به دلت پا گذاشتیم
خود را میان آتش غمها گذاشتیم

می سوختیم و شعله کشان پیش چشم خلق
آن شعله را برای تماشا گذاشتیم

تا بغض بی پدر ندهد کار دست ما
آهسته سر به شانه ی صحرا گذاشتیم

در موج خیز حادثه با لشکر غمت
خود را میان معرکه تنها گذاشتیم

از ساحل کویر به پهنای صید تو
در هر کرانه تور تمنا گذاشتیم


ما را به کام عشق توانداخت دست موج
وقتی که پا به ساحل دریا گذاشتیم

دنیای بی خیالِ تو را با خیال تو
بی اعتنا به حال خودش واگذاشتیم

بودیم ناشکیب و به اجبار زندگی
با دردها بنای مدارا گذاشتیم

در کلبه ی محقرِ ما رونقی نبود
اما برای قدر شما جاگذاشتیم

ما‌ گر چه کوچیکم ولی با امید تو
در راه صعب چون تو شدن پا گذاشتیم


#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت

           "سعدی شیرازی"


ای که کشته ست جهان را خم ابروی کمانت
دل ببندم به بهارِ غم تو  یا به خزانت

به امان تو سپردم؛ سرِ بی سایه ی خود را
سنگ آشوب زد آسان؛ به سرم باز  امانت

از ازل محو تماشای جهانی و جهانی،
خالی از چشم نشسته ست چو کوران نگرانت

بسکه در کاسه ی چشمان بشر نیست نگاهی
بیم دارم که بدوزند زمین را به زمانت

شعله در دامن شعرم بزن ای قند مکرر
که‌ چنین لال نشسته ست به توصیفِ دهانت

جان به در هم برم از دست اجل؛ می کشد آخر
عاشق بی سر و پایی چو مرا؛ زخم زبانت

از سر مهر بکش بر سر دل، دست محبت
که طلب کرده همه عمر، فزون از دگرانت

مانده در وادی وحشت دل سرگشته ام آیا
می کشاند به کجا؛ کار مرا نام و نشانت

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شبی سیاه، به دنبال نور می آید
دلم به شوق تو از راه دور می آید

گدای کاسه  بدست از شب  تخیل خویش
دوباره با طمع شرب نور می آید

سری بلند که از فرط سرسپردگی اش
شده ست خاک تو و پر غرور می آید

عجیب از  نفس خاک خورده اش پیداست
که مرده ایست که از دام گور می آید

ترک ترک تن تنهایی اش زند فریاد
که از مبارزه با مار و مور می آید

شکسته پای دلخسته اش ولی امشب
به سمت کوی تو دارد به زور می آید

اجاق حوصله را گرم کن که این دلسرد
به میهمانی تو ناصبور می آید......

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
گرفته اند بسکه از خیال تو سراغ ها
پر است از خیال تو؛ هوای کوچه باغ ها

خزان نفس گرفت از بهارهای پیش رو
گرفته اند باغ را به ضرب حیله زاغ ها

کجاست برق چشم تو که در شب سیاه ما
فروغ پر کشیده از نگاه چلچراغ ها

کجاست ابر مرحمت که دستهای شعله ور
نشانده اند بی تو بر جبین  شهر؛ داغ ها

امید فهم درد را مدار از خسان طمع
که عقلشان گذشته از  حوالی دِماغ ها

پرید طعم مستی از شراب ساقیا ببین
پیاله واژگون شد و ترک تَرَک ایاغ ها

فریب شیخ برد از این قبیله آبرو ولی
گناه تلخ قصه مان به گردن کلاغ ها


#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای  شکر خندِ تو چون مرهم و اخمِ تو دوا
دلِ بیمارِ من‌ ای دوست کجا و تو کجا

در پی صید تو بودم ولی از بخت بدم؛
تیرم از لحظه ی اول، به خطا رفت خطا

مثل فریادِ سکوتی که به هر در بزند
از من‌ لال به گوشت نرسد هیچ صدا

خوفم این است که در بستر طوفانی یاس
لحظه ای از سر احسان نچشانیم رجا

منم آوازه به دریوزگی از سفره ی تو
ای تو در هر دو جهان شهره به دریای سخا

پای اندیشه من راه به کوی تو نبرد
دست کوتاه دلم را به چه کاراست عصا

تشت رسوایی ام از بام فتاده ست بگو
راز دل را چه نیاز است پس از این به خفا

غرق‌‌‌‌در عشق تو میشد دل دیوانه اگر
قدر یک ماهی بی تاب بلد بود شنا.....

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سیرم از غم به من ای دوست دلی شاد ببخش
خسته ام زین همه بیداد؛ مرا داد ببخش

تلخی کام جهان را شکری از لب خویش
همچو شیرین به لب تشنه ی فرهاد ببخش

قفسم تنگ‌ شد ای عشق! به اندازه ی کوچ
پر پرواز به این مرغ دل آزاد ببخش

صید بی قدر دلم را که اسیر غم توست
اندکی قدر، به قدر دل صیاد ببخش

جان عصیانگر ما را که مطیع تو نبود
تا شود بنده ی عاشق، دل منقاد ببخش

روحی آزاد تر از سرو به این دل که مدام
با من و خویش برای تو در افتاد ببخش

پا به ماه است غمی در دلم ای حضرت عشق
مادر غم زده را طفل فرح زاد ببخش


#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سرِ بی سایه ی ما را، سر و سامانی نیست
شهر قحطی زده در فکر فراوانی نیست

عشق رفته است به تاراج تنفر هر چند
قصه ی عشق به جز شرح پریشانی نیست

دین آلوده به شک نور یقین را کشته ست
هنر شیخ به جز سفسطه درمانی نیست

می برم رشک به دوران زلیخا اینجا
یوسفی هست اگر؛ یوسف کنعانی نیست

سگ‌ چوپان گله را داد به یک زوزه ی گرگ
دشت خفت و  خبر از هی هی چوپانی نیست

نیمه شب کفر شبیخون زده بر مسجد شهر
داغ این ننگ؛ برازنده ی پیشانی نیست

باغ سبزی که نمودند به ما دوزخ بود
آیه هاشان به خدا، آیت رحمانی نیست

کسب تکلیف کن از مرشد دیگر ای دل
آنچه گفتند به ما اصل مسلمانی نیست

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو را با غیر خود گاهی اگر دمساز می بینم
خودم را در خیالاتم غزل پرداز می بینم

منم آن قمری عاشق  که با رویای دیدارت
زبانِ لالِ شعرم را، پر از آواز می بینم

شکسته بال احساسم ولی هر شب به یاد تو
به روی بالش خیسم، پرِ پرواز می بینم

به شرح درد خود با تو کدامین روز  بنشینم
که با اندوه خود تنها تو را همراز می بینم

ورای حکمت بن بست های زندگی با تو
دری از رحمتِ رحمان، به رویم باز می بینم

خوشا آیینه ی چشمت که در برق جهانسوزش
همیشه سایه ام را غرق در اعزاز می بینم

رسول حضرت عشقی مگر ای غایب حاضر؟
که در افسون چشمانت، دوصد اعجاز می بینم

به کتمان غم عشقت سکوتی غرق فریادم
که اینک در لبان خود، تب ابراز می بینم


#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
پر از کفرم ولی دارم؛ به ایمان باز می گردم
بیاور چتر؛ دارم زیر باران باز می گردم

به اعجاز کلام تو؛ که از گفتار شیرینت
نخواندم آیه ای اما، غزلخوان باز می گردم

سرابی سینه سوزم که پس از یک عمر جان دادن
به عشق رویش از قلبِ بیابان باز می گردم

به شوقِ مرهمِ عشق از، نبردِ نفرتی خونین
منِ دل زخمیِ خسته، به درمان بازمی گردم

نمی آرامش از جامِ قرار خود مهیا کن
که‌چون دریای طوفانی، پریشان باز می گردم

به تعمیر دل ویران، سزاوارست بنشینی
من آن آوار در خویشم؛ که ویران باز می گردم

قلم شد پای دل اما به آغوش نجیب تو
اگر چه دیر اما لنگ لنگان باز می گردم
برویم باز کن آغوش؛ احیا کن مرا، آخر
منِ دلمرده از چنگال شیطان باز می گردم

تلی از آتش سوزنده تر از شعله ی مهرت
مهیا کن که دارم غرق عصیان باز می گردم

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در دو چشم‌ روشنت هر چند پیدا نیستیم
جز خیالت با کسی اهل مدارا نیستیم

هر چه خواهی؛ سرزنش کن؛ نقصِ کار خویش را
فاش می گوییم ما؛ در بند حاشا نیستیم

صد نشان آوردی از خود تا بدانیمت ولی
عیب کار اینجاست: ما اهل تماشا نیستیم

جز تهی دستی مخواه از ما که‌ شاهنشه تویی
می کنیم اقرار شاها!چون تو دارا نیستیم

گفته بودی از بدان اکراه  می داری؛ ولی
آنکه می داری کراهت از بدش؛ ما نیستیم

شرط می بندم که در پرهیز روزی از کَرَم
غرق در ما می شوی هر چند دریا نیستیم

از جدل با این دل بی خانمان بردار دست
در پی صلحیم ما؛ دنبال دعوا نیستیم

آمدیم از عصر یخبندان به سمت عشق تو
بعد از این دلواپس سرما و گرما نیستیم

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در دوزخی از رنجم؛ گر دوست نبخشاید
دل بر نکنم از عشق؛ تا دوست نفرماید

تا مقصد دل باید با پای جنون رفتن
چون پای دویدن نیست؛ پس کوچ به سر شاید

مدیون خیالم باد گر در دلِ ما قسمت
بر شرم تهی بودن، از عشق نیفزاید

در وادی حیرانی یک عمر به  سر بردم
کو سایه ی مهرش تا؛ این خسته بیاساید

از صلح نشاید گفت در مکتب صدرنگی
از کنده ی نااهلان تا دود نبرد آید

صد فصل خزان در خود، دارد دل ما؛ ساقی
جامی همه خون پیش آر؛ تا چهره بیاراید

ویرانه به ویرانه، آوار در آواریم
دنیا همه ویران شد؛ دنیای دگر باید

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در شهر خواب های پریشان ولم کنید
دیوانه ام؛ قبول شما عاقلم کنید

از عشق بی نصیبم اگر؛ دست کم مرا
در بارگاه حضرتتان، سائلم کنید

یک خوشه کم نمی شود از باغ مهرتان
سازش اگر به مهر کمی با دلم کنید

روحم اگر که قدر، به قدر ِشما نداشت
گاهی نظر به حرمت آب و گلم کنید

ما را شبی به دار فنا می کشد بقا
وقتی نظر  به هستی بی حاصلم کنید

گفتید نیمه‌کاره ترین شعر عالمی
گفتم کرم نموده شما کاملم کنید

گفتید حق به جانب ما نیست مهربان
می آورم سجل که شما باطلم کنید

دریای پر تلاطم روحم شنیدنی است
وقتی نظر به خستگی ساحلم کنید

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
قد سکوت هم قد فریاد ما نبود
فریاد دادخواهی ما بی صدا نبود

دستی که در گرفتن حق از شما شکست
هرگز وبال گردن باریک ما نبود

از زخم کهنه با دهن گل گرفته مان
گفتیم اگر مخاطب درد آشنا نبود

بودید در نقاب عدالت نهان ولی
اجرای عدلِ گمشده کار شما نبود

از عدل اگر که ظلم شما رنگ می گرفت
فرقی میان خانه ی شاه و گدا نبود

بر صخره های فاجعه خوردیم دم به دم‌
چون ناخدای کشتی ما ناخدا نبود

می شد عیان به چشم جهان شرکتان اگر
بر چوب خشک مذهب زاهد، عبا نبود

در ما گلایه از بدتان شعله می کشد
آری سکوت، آخر این ماجرا نبود

خواهد گذشت دور جفا کاری شما
ای وای اگر که وعده ی روز جزا نبود

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بین جمع دوستدارانت مرا جایی بده
آبرویی تازه بر شیدای رسوایی بده

زمهریر یاءس را از قصه ا م بیرون ببر
از اجاق روشن امّید گرمایی بده

جای ماندن نیست اینجا؛ پای رفتن نیز نیست
اشتیاق رفتنم را ناگهان پایی بده

با اشارات نهان بیگانه بودن ننگ بود
ساحت اندیشه ام را فهم ایمایی بده

منکرم پیش تو بی  پروا وجود خویش را
روح انکار مرا دیوار حاشایی بده

مرگ مطلق بود ما را زیستن بی مهر تو
مرده ام را جان دیگر ازمسیحایی بده

تا بنوشم از لب دلدار خود آب حیات
بر سبیل مجتهد بنشین و فتوایی بده

ماهِ رویت  را من بی چشمِ اعما سالهاست:
سخت دلتنگم بیا اذنِ تماشایی بده...

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
یارا چه سازم بی تو با چشمی که بر راه است
دامن مگیر اینگونه از دستی که کوتاه است

بر من بتاب ای ماه! امشب برکه ی چشمم:
دنبالِ رازِ گفتگوی برکه با ماه است

گفتی نداری از دلِ تنگم خبر؛ هر چند:
حافظ هم از رنجی که در دل دارم آگاه است

دل بردی از من با فریبِ زندگی اما:
من با دو چشمِ خویش دیدم؛ عشق جانکاه است

زهرِ عسل در کامِ احساسم چنین می گفت:
نوشِ جهان ای ساده دل! با نیش همراه است

ای عطر گندمزار پنهان در دلت، بی تو
رزقِ مدامم بغض با ترکیبی از آه است

تا با تو از غم شکوه کردم جای همدردی
گفتی که مردم را همین اندوه دلخواه است

جانا! قیاس دردِ من با دردِ بی دردان
مثل قیاسِ اشتباه کوه با کاه است

از رنگِ زرد کوچه ی دلتنگی ام پیداست:
این شهر وقتی بی تو باشد؛ شهر ارواح است

#زهرا_وهاب_ساقی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀