💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
تمنّا

تلخ تلخم به من امروز شرابی بدهید
به منِ غمزده یک جرعۀ آبی بدهید

جگرم سوخت رفیقان، منِ بی حوصله را
خبری، حرف خوشی؛ وعدۀ نابی بدهید

من چه کردم که پریشانم و خونین جگرم؟
به سؤال منِ سرگشته جوابی بدهید

هیچکس با دلِ بیچارۀ من یار نشد
دلِ نفرین شده را برده عذابی بدهید

به خدا جان و تنم خسته و درمانده شده
به تن خستۀ من وعدۀ خوابی بدهید

منکه از وعدۀ عشّاق جهان با خبرم
وعده ای هم به دلم بهر ثوابی بدهید


#غزلی_از مهدی آهی

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
باغِ حضور

بیا و در دلم آویز درد یک شب را
و قطره قطره به جانم بریز این تب را

مرا به باغِ حضورِ پُر از ستاره ببر!
بریز در دلِ من جرعه جرعۀ شب را

چه باده های غریبی به جامِ شب جاریست
که خنده خنده بنوشیم این لبالب را!

مرا به باده پرستیّ باغ دعوت کن
و تر کن از قدحِ آتشین خود لب را

به باد دادم و دیوانه وار می خندم
گذشته های دلم را، مرام و مذهب را

گره بزن دلِ من را به رسمِ جنگل و رود
بکار در دل من ریشه های مشرب را

شبیه خندۀ مرداب های منفورم
بیا و در دلم آویز درد یک شب را


#غزلی_از محمدرضا دیری

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
#غزلی_از عماد خراسانی

باز آهنگِ جنون می زنی ای تار! امشب
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب

آنچه زان تارِ سرِ زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب

عشق، همسایۀ دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در و دیوار امشب

هر کجا می نگرم جلوه کند نقشِ نگار
کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب

از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز در آن حلقه، گرفتار امشب؟

سوزی و نالۀ بیجا نکنی ای دل زار!
خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب

ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع!
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب

آتش است این نه سخن، بس کن از این قصّه عماد!
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب

@Kafee_sheerr
❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست

#غزلی_از ادیب برومند
__

تا به کی با منَت آهنگِ دلازاریهاست
نغمه در پردۀ بیداد و ستمکاریهاست

کی توانم که‌ سر از پنجۀ عشقت پیچم؟
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست

شمع در انجمنِ صحبت یاران میگفت:
ای بسا خنده که آمیخته با زاریهاست

سرِ خود گیر در آنجا که نه دل باشد و عشق
دل بدان بند که او را سرِ دلداریهاست

طبعِ سرشار من ار شعرِ تر آورد نثار
نه عجب، خاصیّت بحرْ گهر باریهاست

بی غمِ عشق اگر مُلکِ جهان است ادیب
فاش گویم که: مرا زان همه بیزاریهاست

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
#مصرع_رنگین
#غزلی_از غنیمت پنجابی



تو را که چشمِ ستم پیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا به یاد تو اندیشه، شیشه شیشه شراب است

کشیده هرکه چو فرهاد می ز جامِ محبّت
به کامش آب دمِ تیشه، شیشه شیشه شراب است

کدام صید که از بیخودی ز خویش نرفته است؟
ز نقش پای که این بیشه، شیشه شیشه شراب است

غنیمتم من، مستم ز فیض گفتۀ وحدت
مرا چو تاکْ رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است

#غنیمت

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
#غزلی_از واقف لاهوری

____

بر سر کویش گذاری داشتم، نگذاشتند
با دل دیوانه کاری داشتم، نگذاشتند

دل ز من بردند بازی بازی آخر دلبران
آه، یار غمگساری داشتم، نگذاشتند

از نوید وصل او در اضطراب افتاد دل
طاقت صبر و قراری داشتم، نگذاشتند

عاقبت کار دل و چشمم به نومیدی کشید
اشتیاق انتظاری داشتم، نگذاشتند

زخم پهلوی مرا کردند بیدردان علاج
از خدنگش یادگاری داشتم، نگذاشتند

عشق روز و روزگارم تیره و تاریک ساخت
وه که روز و روزگاری داشتم، نگذاشتند

رفت واقف از کفم سررشتۀ اقبال، حیف
تاری از گیسوی یاری داشتم، نگذاشتند


#واقف_لاهوری


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
گنجِ حق را می‌نجویی در دلِ ویران چرا؟

#غزلی_از مولانا جلال الدّین محمّد بلخی
_____

جمله یارانِ تو سنگ اند و توی مرجان چرا؟
آسمان با جملگان جسم است و با تو جان چرا؟

چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟

با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی
می‌شود با دشمنِ تو مو به مو دندان چرا؟

بی خط و بی‌خالِ تو این عقل اُمّی می‌بُوَد
چون ببیند آن خطت را، می‌شود خط خوان چرا؟

تن همی‌گوید به جان: « پرهیز کن از عشقِ او.»
جانْش می‌گوید: «حذر از چشمۀ حیوان چرا؟»

روی تو پیغامبرِ خوبیّ و حُسنِ ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟

کو یکی برهان که آن از روی تو روشن ترست؟
کف نبرّد کفرها زین یوسفِ کنعان چرا؟

هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانۀ احسان چرا؟

هر کجا ویران بُوَد آنجا امیدِ گنج هست
گنجِ حق را می‌نجویی در دلِ ویران چرا؟

بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزون اند، عالم نَبْوَدَش میزان چرا؟

گیرم این خربندگان خود بارِ سرگین می‌کشند
این سواران باز می‌مانند از میدان چرا؟

هر ترانه اوّلی دارد _دلا!_ و آخِری
بس کن آخَر این ترانه، نیستش پایان چرا؟

#مولانا


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
۲۴ آبان سالروز درگذشت رهی معیری، یادش گرامی باد.

#گزیده
#غزلی_از رهی معیری


از چو من آزاده یی، الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان، سیل از ویرانه ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل، سایۀ پروانه ام

#رهی_معیری

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀