💖کافه شعر💖
2.65K subscribers
4.41K photos
2.94K videos
12 files
1.05K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
#حکایت

سیر، یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکیـن چقدر بـد بوئی

گفت، از عیب خویش بی‌خبری
زان ره از خلق، عیب میجوئی

گفتـن از زشت‌روئیِ دگـــران
نشــــــود باعـث نکـــــوروئی

در خود، آن به که نیک‌تر نگری
اول آن بهْ که عیب خود گوئی

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
باران ببار ،اما بدان اينجا صفا را می کشند
مجنون به صحرا می برند، حلاج ها را می کشند

اينجا تمام مردمان احساس غربت می کنند
باران غريبی کن فقط،چون آشنا را می کشند

در انتظار جامه ای با عطر و بوی يوسف اند
اما ببار و خود ببين باد صبا را می کشند

گل با تو می خندد ولی زنبور او را می مکد
باران نمی دانی چطور اينجا وفا را می کشند

امروز زخم خاک را چون مرهمی می باری و
فردا تو را پس می زند! اینجا دوا را می کشند

می ترسم این را گویم و خشکی ببارد جای تو
این مردمان ناسپاس حتی خدا را می کشند

#پروین_حیدری

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‍ تنگ غروب است و لبی آواز می خواند
اندازه ی آه مرا آیینه می داند

چیزی به غیر از ابر حسرت در نگاهم نیست
باید غمی مردانه ....تا آن را بباراند

دارم به سمت جاده راهی می شوم کم‌کم
ای کاش لحنم اضطرابم را بپوشاند

اصلا نمی‌خواهم که تو از جای برخیزی
اشکم مبادا چشمهایت را برنجاند

بر روی انگشتان پایم راه خواهم رفت
آهنگ پاهایم جهانت را نلرزاند

یک لحظه دستت را به روی گوش خود بگذار
تا هق هقم بُهتِ سکوتت را نترساند

در کوله بارم آتش عشق تو را دارم
می خواهم این غم استخوانم را بسوزاند

چیزی نمانده تا مرا یاد تو اندازد
از من فقط یک شعر بی آرایه می ماند

#پروین_نوروزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
گر صبا بویی ز مویت -ای صنم- آرَد مرا
دیگر اندوه شب هجران نیازارد مرا

یا رب! آن مَه‌پاره گر عمرم نباشد، پس چرا
بُگذرد چون برق و در افسوس بُگذارد مرا؟

تا نسازد یک‌سر اندوهش دل و دینم تباه
دست از سر، کِی غم جانانه بردارد مرا؟

عاقبت شد کشتیِ دل غرقه در دریای اشک
ناخدایی کو کز این دریا برون آرَد مرا...؟

#پروین_محتشمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.
ای دل، اول قدمِ نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن است

صفت پیشروانِ ره عقل
آز را پشت سر انداختن است

ای که با چرخ همی بازی نَرد
بردن اینجا، همه را باختن است

اهرمن را بهوس، دست مبوس
کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است

عجب از گمشدگان نیست، عجب
دیو را دیدن و نشناختن است

تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو، در تاختن است

دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
کار مده نفس تبهکار را
در صف گل جا مده این خار را

کشته نکو دار، که مرغ هوا
خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر توست
بنده مشو درهم و دینار را

آینه‌ی توست دل تابناک
بِستُر از این آینه زنگار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهُده‌کردار را

رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را

در همه‌جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را...

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست...!


#پروین_اعتصامی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تنم خسته دلم تشنه دگرساقی نمیخواهم
ز پا افتاده ام اما'دگر باقی نمیخواهم

زبان خشکیده درکامم'تن رنجور آمالم
ازین دنیای وانفسا دگر حقی نمیخواهم

اگرسینه زند فریاد به عشقت میشود آرام
که من راز نهانم را زهر فرقی نمیخواهم


#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
#همراهان_عزیز_شبتون_به_شادکامی
#حضورتان_شادی_بخش💖
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


آسمانِ شبِ دل ، با تو چه زیبا شده است
گلِ نیلوفرِ من غرق تمنا شده است .

حالِ این برکه‌ی تنها شده را فهمیدی
آمدی و شب من راهی فردا شده است .

لحظه‌ها مات و دقایق همه حیران تواند
با تو ابنا زمان غرق تماشا شده است.

عاشقان با نظری بر می و معشوق خوش‌اند
مژده ای دل ، که نگارت چه فریبا شده است.

مه کنعانی من ،  چاره‌ی هر غم زده کن
دلِ عالم پی تو ، جمله زلیخا شده است.

#پروین_رضایی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
🕊
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرَش

نیست امید که همواره نفس برگردد...

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دیشب نفسم بوی تو بود و تو نبودی
دل مست سر کوی تو بود و تو نبودی

از حنجره ی عشق صدای تو شنیدم
گوشم به هیاهوی تو بود و تو نبودی

بر شاخه ی گل‌بوته ی تن تا نفسی داشت
دل قمری یاهوی تو بود و تو نبودی

بر گونه ی من گرد غریبانه مهتاب
آمیخته با بوی تو بود و تو نبودی

وقتی غزل چشم سیاه تو سرودم
شب مطلع گیسوی تو بود و تو نبودی

بی می سر من مست چنان بود که هر سنگ
ناز سر زانوی تو بود و تو نبودی

رفتم ز خود آن‌گونه که اندیشه بودن
باریک‌تر از موی تو بود و تو نبودی

آخر سر خود بر سر دیوار شکستم
مه آینه روی تو بود و تو نبودی...

     #پروین_ارجمندی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
{ صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است ...}

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
هرکه با پاکدلان صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار صفایی دارد

زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد.

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانندِ پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتیِ صبر اندر این دریا درافکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوبِ توفان داشتن

در هجومِ تُرک‌تازان و کماندارانِ عشق
سینه‌ای آماده بهرِ تیرباران داشتن

روشنی دادن دلِ تاریک را با نورِ علم
در دلِ شب پرتوِ خورشیدِ رخشان داشتن

همچو پاکان گنج در کنجِ قناعت یافتن
مورِ قانع بودن و مُلکِ سلیمان داشتن

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست‌گفت‌ای‌دوست،این‌پیراهن‌است‌افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان می‌روی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می‌باید ترا تا خانه‌ی قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردمِ بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کارِ شرع، کارِ درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه‌ات بیرون کنم
گفت پوسیده‌ست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست

گفت مِی بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی
گفت ای بیهوده‌گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هوشیارمردم، مست را
گفت هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن

به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانندِ پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتیِ صبر اندر این دریا درافکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوبِ توفان داشتن

در هجومِ تُرک‌تازان و کماندارانِ عشق
سینه‌ای آماده بهرِ تیرباران داشتن

روشنی دادن دلِ تاریک را با نورِ علم
در دلِ شب پرتوِ خورشیدِ رخشان داشتن

همچو پاکان گنج در کنجِ قناعت یافتن
مورِ قانع بودن و مُلکِ سلیمان داشتن

#پروین_اعتصامی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران‌ها
سلام ای شسته تن را در زلالِ  شعر‌باران‌ها

صفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان‌ها

دلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسان‌ها

از آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید
تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستان‌ها

پرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان‌ها

بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا ....
بِپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابان‌ها

به تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن بانو !
به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوان‌ها

در اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است
مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمان‌ها

#پروین_نوروزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀