💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
🌺 شهر به شهر

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

#هاتف اضفهانی غزل شماره 57


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
#غزلی_از عماد خراسانی

باز آهنگِ جنون می زنی ای تار! امشب
گویمت رازی و در پرده نگهدار امشب

آنچه زان تارِ سرِ زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب

عشق، همسایۀ دیوار به دیوار جنون
جلوه گر کرده رخش از در و دیوار امشب

هر کجا می نگرم جلوه کند نقشِ نگار
کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب

از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا که شد باز در آن حلقه، گرفتار امشب؟

سوزی و نالۀ بیجا نکنی ای دل زار!
خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب

ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع!
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب

آتش است این نه سخن، بس کن از این قصّه عماد!
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب

@Kafee_sheerr
❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
Audio
MasnaviManavi
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی بر پای کرد

کانک این بت را سجود آرد برست
ور نیارد در دل آتش نشست

چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد

مادر بتها بت نفس شماست
زانک آن بت مار و این بت اژدهاست

آهن و سنگست نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار

سنگ و آهن زآب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن بود

«مولوی»مثنوی شریف

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست

#غزلی_از ادیب برومند
__

تا به کی با منَت آهنگِ دلازاریهاست
نغمه در پردۀ بیداد و ستمکاریهاست

کی توانم که‌ سر از پنجۀ عشقت پیچم؟
سرِ زلفِ تو سرآغاز گرفتاریهاست

شمع در انجمنِ صحبت یاران میگفت:
ای بسا خنده که آمیخته با زاریهاست

سرِ خود گیر در آنجا که نه دل باشد و عشق
دل بدان بند که او را سرِ دلداریهاست

طبعِ سرشار من ار شعرِ تر آورد نثار
نه عجب، خاصیّت بحرْ گهر باریهاست

بی غمِ عشق اگر مُلکِ جهان است ادیب
فاش گویم که: مرا زان همه بیزاریهاست

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
بین دوست داشتن تـــــو
و نداشتنت
ڪَیر ڪرده ام
نه آنقدر دارمت ڪه تصاحبت ڪنم
نه آنقدر نیستے
ڪه چشم بپوشم از تو
درست مثل ِ بلاتڪلیفِ چشم هات
ڪه نمیشود ڪَفت چه رنڪَیست
داشتنت
را نه مے شود جار زد
نه پنهان ڪرد توے پستو ...
دوست داشتنت را
فقط نمیشود انڪار ڪرد



#زهراخیراللهی

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس

#شهریار


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
«توبه آوردن زن رقاصهٔ عشوه فروش»

گوتم

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیست

هر چه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفه مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست

از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

در طریقی که به نوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست

بگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیست
در جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هست

آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ
تا جزای عمل تست جنان چیزی هست

راحت جان طلبی راحت جان چیزی نیست
در غم همنفسان اشک روان چیزی هست

چشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرود
همه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هست

حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست
حسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست

رقاصه

فرصت کشمکش مده این دل بیقرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را

تا به فراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را

طبع بلند داده ئی بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را

تیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را

اقبال لاهوری


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀

عشق چو مست‌ و‌ خوش شود،
بی‌خود و کش‌مکش‌ شود
فاش کند چو بی‌دلان
بر همگان هوای من
نازِ مرا به جان کشد،
بر رخِ من نشان کشد
چرخِ فلک حسد برد،
ز آنچ کند به جای من


▪️مولانا

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
اولین بار
که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است
تب می‌کنم، عرق می‌کنم، می‌لرزم
جان می‌دهم هزار بار
می‌میرم و زنده می‌شوم پیش چشم‌های تو
تا بگویم دوستت دارم
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم
خیلی سخت است.
اما آخرین بار آن از همیشه سخت‌تر است
و امروز می‌خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بعد راهم را بگیرم و بروم.
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی!

#شل_سیلور_استاین‌

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای اهل صفا که در جهان گردانید
از بهر بتی چرا چنین حیرانید

آنرا که شما در این جهان جویانید
در خود چو جوئید شما خود آنید

#مولانا


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
Dobare Paeize
Yousef Zamani
دلبستہ شدم بہﺩست هایت
وابستہ شدم بہ ردپایت

جانم شده فرم خندﻩهایت
عشقم شده زبرﻯصدایت

دنبال دلــ گریزپایت
مجذوبِ ڪلامﺩلربابت

میخواهمتﺍﻯتوبینهایت
جاڹﻭ دلﻭ روح من فدایت


#جمعتون‌پرازعشق

#یوسف‌زمانی🎙

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جمعـــــه ها
دست خیالت را میڪَیرم
در هواے دل انڪَیز اول صبح
پا به پاے طلوع عاشقانه ے آفتاب
میزنم به جاده هاے پر پیچ و خم ڪوهستان
به دامنه هاے تند ڪوه
دست هایم را محڪم میڪَیری  تا صعود تا قله ڪـه برسیم به بلندترین نقطه ے این شهر
به آبے ترین هوا
به  پاڪ ترین نفس ...
مے روم با تو
به جاده هاے جنڪَلے
به برڪَریزان خزان  و نم نم باران ...
تا عمود خورشید
تا غم انڪَیز غروب
من تمام جمعه هایم را با تو قدم میزنم
جمعه را ڪَذاشته اند براے تفریح
براے فڪر ڪردن به تو ...



#آذین_قانع

@Kafee_sheerr
❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
می گویند آدم های خوب چشم هایی گیرا دارند لب هایشان همیشه می خندد!

روزهای بارانی چتر برسر نمی گذارند!
لباس هایشان جیب دارد!
همیشه ته جیب هایشان یک مشت مهربانی پیدا می شود !

حساب دو دو تا را با چهار تا نمی دهند اصلا حساب نمی دانند چیست بی حساب عشق می ورزند !

آدم های خوب به زیبایی تیله های رنگی اند !

روزی که باران می بارد وپشتش هوا آفتابی می شود به آسمان خوب نگاه کن !

رنگین کمانی اگر دیدی یاد آدم های خوب بیفت همان قدر زیبا
همان قدر جذاب
کمیاب
ودوست داشتنی اند...!

#فرشته_محمودی


‌‌❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
جمعه ها مثل یڪ دختر بور
با موهاے طلایے و چشم رنڪَے است
صبح ڪه چشمش را باز میڪند
مے خندد و
براے عروسڪش چاے مے ریزد
غروب ڪه مے شود
عروسڪش را ڪَم مے ڪند
مے نشیند یک ڪَوشه
و آرام ڪَریه مے ڪند.
حالا مڪَر مے شود این صحنه را ببینے و
دلت نڪَیرد و بے حوصله نشوے ؟!



#سهیل_هدایتی

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش فرمودی به شمشیرِ جدایی کشتنم
تا به خواری در چنین روزی ندیدی دشمنم

باغبان گو در تهِ دیوارِ گلزارم بکُش
بی‌وجودش گر کِشد خاطر به سرو و سوسنم

شهسوارم کِی خَرامد باز، تا دیوانه‌وار
خاک و خون آلوده خود را بر سر راه افکنم

خون دل زآن‌رو همی‌بارم ز شریانِ دو عین
کز فراقش نشترِ خونی‌ست هر مو بر تنم

تازه -«عصمت!»- کِی شود آثار دوران خلیل
کاین بُتانی را که ناحق می‌پرستم، بشکنم...

#عصمت_بخاری


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
ســایـه ام را بتـکانیـد تـکانـم نـدهیـد
لا اقل کـوچـه ی بن بست نشانم ندهید

مدتی هست بـه هر بیتِ خودم می لرزم
از گسـل های تنـم، هی هیجـانم ندهید

بگـذاریـد دلـم یک شبـه فـرسوده شـود
مـژده ی تلـخ ترین، فصـلِ خزانم ندهید

بـه خـودم زُل زده ام مثـلِ کبـوتـر، انگار
زاده ی استـرسـم هـی فـورانـم ندهیـد

بـال در مـن نـزند عشق، چه کاری بکند؟
بهتر آنست کـه هی نیش به جانم نزنید

#جابر_ترمک


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای چشم خمارین تو و افسانه نازت
وی زلف کمندین من و شبهای درازت

شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه راز و نیازت

بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه رازت

در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت

صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت

شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه به نازم دل درویش نوازت

شهریار


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀