📝 خبر مرگ ناگهانی دوستان و نزدیکان، گاهی چنان «داغی» بر دل مینشاند که قلب را مدتها «سرد» و «فسرده» میکند؛ گاهی هم مانند پتکیست که به سر میخورد و ترا برای مدتی منگ میکند؛ وقفهای در زندگی میاندازد و از بسیاری از کارهای روزمره معنازدایی میکند. گستره موضوعی و بازه زمانی این معنازدایی به نوع رابطه دو طرف بستگی دارد؛ گاهی چند روز بیانگیزگی برای انجام وظایف شغلی، بیرغبتی به امور جذاب پیشین، گاهی نیز مدتها بیمیلی حتی برای رسیدگی به سلامت و خوراک خود. گاه خبر مرگ ناگهانی عزیزان چنان مهیب و پررنگ است که پس از آن اخبار روز، دیگر رنگ میبازند و رمقی برای جدل و نایی برای بحث با دیگران نمیماند. وقتی ممکن است هر لحظه تو یا دیگری نباشید چرا باید عمر را صرف آن کرد که ثابت کنیم حق با کیست. اصولاً کمتر چیزی مانند مرگ، میتواند جدل را به سکوت، تنش را به صلح و کدورت را به آشتی تبدیل کند. دست کم تا مدتی که دوباره گرد نسیان و غبار عادت، امور را به وضعیت پیشین برگرداند و از یاد ببریم که «شکاریم یکسر همه پیش مرگ».
البته چارهای هم جز بازگشت به زندگی نیست. اگرچه احساس فقدان بعضی افراد همیشگیست. اما میل به زندگی نیز همیشگیست.
آنا گاوالدا مینویسد:
«زندگی حتّی وقتی انکارش میکنی، حتّی وقتی نادیدهاش میگیری، حتّی وقتی نمیخواهیاش از تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند؛ که مرگ نزدیکانشان و سوختهشدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، به پیشبینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است!»
اصولاً سوگواری پس از «مرگ» یک فرد در واقع اندوهی برای توقف «زندگی» او و ناممکنی حضور او در «زندگی» ما و نهایتاً ستایش زندگیست. اما آیا پس از معنازدایی از امور، با معنایی جدید به زندگی باز میگردیم و یاد مرگ رنگی دیگر به زندگی ما میزند یا آنکه سایه مرگ چنان سنگین و یادش چنان مهیب است که ترجیح میدهیم فراموشی همه چیز را به وضعیت پیشین برگرداند. حتی اگر بهای آن غفلت نیز کم نباشد.
پس از مرگ هر عزیزی، باید به زندگی بازگشت؛ در این تردیدی نیست. پرسش این است که چگونه به زندگی بازمیگردیم؟
✍🏻 #کاوه_گرایلی
#جستار #مرگ #معنا #فقدان #زندگی
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
البته چارهای هم جز بازگشت به زندگی نیست. اگرچه احساس فقدان بعضی افراد همیشگیست. اما میل به زندگی نیز همیشگیست.
آنا گاوالدا مینویسد:
«زندگی حتّی وقتی انکارش میکنی، حتّی وقتی نادیدهاش میگیری، حتّی وقتی نمیخواهیاش از تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند؛ که مرگ نزدیکانشان و سوختهشدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، به پیشبینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است!»
اصولاً سوگواری پس از «مرگ» یک فرد در واقع اندوهی برای توقف «زندگی» او و ناممکنی حضور او در «زندگی» ما و نهایتاً ستایش زندگیست. اما آیا پس از معنازدایی از امور، با معنایی جدید به زندگی باز میگردیم و یاد مرگ رنگی دیگر به زندگی ما میزند یا آنکه سایه مرگ چنان سنگین و یادش چنان مهیب است که ترجیح میدهیم فراموشی همه چیز را به وضعیت پیشین برگرداند. حتی اگر بهای آن غفلت نیز کم نباشد.
پس از مرگ هر عزیزی، باید به زندگی بازگشت؛ در این تردیدی نیست. پرسش این است که چگونه به زندگی بازمیگردیم؟
✍🏻 #کاوه_گرایلی
#جستار #مرگ #معنا #فقدان #زندگی
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
📝 فقدان، احساسی عجیب و متناقض است.
اینکه «نبود» کسی را حس (بود) کنی؛ نوعی احضار دیگریِ غایب؛ او را در ذهن خود فرامیخوانی؛ گویی آنکه نیست، هست. هرچه احساس «فقدان» بیشتر باشد، غایب بیشتر «وجود» دارد؛ او که از دیده نهان است، میهمان/ساکن خیال ما میشود.
احساس فقدان، «حضورِ غایب» است؛ لمس نبودن، تجربه نزدیکیِ خیال یک تنِ دور و بودنِ کسی که نیست؛ «بودنی» که البته همچنان حریف «نبودن» نمیشود؛ که آنچه «حضور» دارد، تصویر ما از آن فرد است و نه خود او.
همان تناقضی که مولانا میگوید:
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم
هر جا که هستی حاضری ...
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت میکنم
از سوی دیگر، وقتی شخصی در مکانی یا جمعی حضور دارد اما مدام به یاد فردی باشد که در آنجا نیست، در واقع انگار خود نیز در آنجا حضور ندارد. هرچه فرد حاضر فقدان دیگری را بیشتر احساس کند، غیبت او محسوستر میشود. تا جاییکه گویی آنکه هست، نیست؛ در معرض دیدههاست اما دل و جاناش غایب است.
احساس فقدان، «غیبت حاضر» است؛ احساس دوری فکر و ذهن یک تنِ نزدیک و نبودنِ کسی که هست.
مصداق همان شعر معروف سعدی:
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
احساس فقدان، غایب را حاضر میکند و حاضر را غایب و در نهایت هیچکس آنجا که باید باشد، نیست.
✍🏻 #کاوه_گرایلی
#جستار #فقدان
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
اینکه «نبود» کسی را حس (بود) کنی؛ نوعی احضار دیگریِ غایب؛ او را در ذهن خود فرامیخوانی؛ گویی آنکه نیست، هست. هرچه احساس «فقدان» بیشتر باشد، غایب بیشتر «وجود» دارد؛ او که از دیده نهان است، میهمان/ساکن خیال ما میشود.
احساس فقدان، «حضورِ غایب» است؛ لمس نبودن، تجربه نزدیکیِ خیال یک تنِ دور و بودنِ کسی که نیست؛ «بودنی» که البته همچنان حریف «نبودن» نمیشود؛ که آنچه «حضور» دارد، تصویر ما از آن فرد است و نه خود او.
همان تناقضی که مولانا میگوید:
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم
هر جا که هستی حاضری ...
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت میکنم
از سوی دیگر، وقتی شخصی در مکانی یا جمعی حضور دارد اما مدام به یاد فردی باشد که در آنجا نیست، در واقع انگار خود نیز در آنجا حضور ندارد. هرچه فرد حاضر فقدان دیگری را بیشتر احساس کند، غیبت او محسوستر میشود. تا جاییکه گویی آنکه هست، نیست؛ در معرض دیدههاست اما دل و جاناش غایب است.
احساس فقدان، «غیبت حاضر» است؛ احساس دوری فکر و ذهن یک تنِ نزدیک و نبودنِ کسی که هست.
مصداق همان شعر معروف سعدی:
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
احساس فقدان، غایب را حاضر میکند و حاضر را غایب و در نهایت هیچکس آنجا که باید باشد، نیست.
✍🏻 #کاوه_گرایلی
#جستار #فقدان
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
📝 سال ۸۸ بود، نیمهی مرداد؛ پدر با رنگی پریده و خمیده و دستی روی قفسهی سینه آمد خانه. ظهر بود، عرق کرده بود، مادر گفت چیزی شده؟ گفت نه، یک لیوان آب بهم بدید استراحت کنم. معطل نکردم سریع بلندش کردم برویم بیمارستان. یاد عمو افتادم و فهمیدم چه خاکی دارد به سرم میشود.
عموم هم یک ظهر با وضع مشابه آمده بوده خانه؛ گفتند نهار نمیخوری؟ گفت یک لیوان آب بهم بدید؛ پسرش با لیوان آب برگشت هرچه صدا کرد، عمو دیگر جواب نداد. بعد از پدربزرگ و عمو بزرگه و عمو دومیه، فهمیدیم ظاهراً پیشینیان سکته یا هنر راحت مردن را برایمان به یادگار گذاشتند.
رسیدیم بیمارستان؛ رفتم قسمت درمانگاه؛ همانجایی که دکتر عمومی معاینه میکند. منتظر بودیم که برویم داخل؛ یکی از دکترها داشت رد میشد کنار ما ایستاد، گفت چی شده؟ گفتم. نبض بابا را گرفت، گرفته و نگرفته گفت چرا اینجایید؟! ببرش اورژانس تا بیایم.
فکر میکردم خیلی به موقع آمدیم! رفتیم اورژانس؛ بابا را روی یکی از تختها خواباندند و پردههای دورش را کشیدند، از هر طرف یکی اضافه میشد؛ اتاق پردهای پر شد از دکتر و پرستار، یکی سرنگ را پر میکرد؛ یکی دستگاهها را به بابا وصل میکرد. به مانیتور نگاه کردم؛ به نظرم هیچ توالی و تکراری در ریتمش نبود؛ خطخطی بود؛ ناکوک میزد؛ عدد ۱۴۰ را نشان میداد؛ زیاد بود؛ بابا دیگر بیحال شده بود؛ تقریباً، ۱۶۰، ۱۷۰، ۱۸۰، ۱۹۰؛ گفتم شاید درست نیست؛ شاید چون تکانش میدهند دستگاه خطا میکند؛ ۲۰۰، ۲۲۰، ۲۳۰، ۲۴۰، ۲۵۰، ۲۵۸ و ۰، خط صاف.
باورم نمیشد! یعنی چی؟ ما که به موقع آمدیم، سکته که میگویند، یعنی اینجوریست؟ شروع کردند به احیاء؛ بابا سنگین و درشت بود؛ یکی از پزشکهای مرد که جوانتر و قویتر بود رفت بالای تخت تا بتواند مسلط ماساژ قلبی بدهد. سرنگها پر میشد و خالی میشد. دستگاه شوک هم بود؛ فکر کنم آن را هم زدند.
ساکت و محو گوشهی اتاق پردهای ایستاده بودم. پدر مرکز کهکشانم بود؛ نظمِ کهکشانی داشت به هم میخورد؛ جاذبه کم شده بود و داشتم سقوط میکردم. نیم ساعتی بود که دکترها و پرستارها تقلا میکردند؛ دکتر نگاهم کرد، فهمیدم منظورش چیست؛ هنوز قدرت درک پیرامون را از دست نداده بودم. میخواستم به او التماس کنم؛ میخواستم گریه کنم؛ میخواستم چیزی بگویم ولی واژه ها نبودند؛ ذهنم نبود؛ مغزم نبود. چشمهایم تنها راه ارتباطی بود. تمام خواهش دنیا را در چشمانم جمع کردم؛ دکتر دید؛ سری تکان داد؛ گفت امتحان میکنیم باز، ولی برو بیرون. چیزی نگفتم، بیرون هم نرفتم. شوک، ماساژ، سرنگها پر و خالی شد. به مانیتور نگاه کردم؛ اتفاقی افتاده بود؛ خطخطیهای نامرتبی شروع شد. چشمهای دکتر خندید. احساس کردم اتاق پردهای گرم شد؛ تازه فهمیدم سردم شده بود؛ یخ کرده بودم؛ پشتم تیر میکشید. دکتر گفت چیزی معلوم نیست فعلاً باید بستری شود.
بستریاش کردند؛ سه روز هیچ چیز مشخص نبود؛ بدنی که چهل دقیقه مُرده بود، به زندگی برگشته بود. بعد از سه روز آنژیو کردند. راه رگها باز شد و بعد از یک هفته مرخص شد. آمدیم خانه. خیالمان راحت شد، اولین عضو خاندان پدری توانست سکته را رد کند و مرگ را شکست بدهد. دارو میخورد؛ حواسمان بهش بود؛ چکاپ منظم، آزمایشهای دورهای.
تا چند سال بعد هر سفری که به دریا میرفتم با کابوس و نگرانی طی میشد؛ مدام جویای حال و وضع بابا بودم.
بیست و چهارم بهمن ۹۵، ساعت ۱۱ شب، تهران بودم و هوای سردی بود؛ زنگ زد صحبت کردیم. فوتبال دیده بود و از برد تیمش خوشحال بود. عاشق فوتبال بود. درستترش این است که بگویم فوتبالیست خوبی هم بود، کاپتان تیمشان، در روزگاری که نساجی تیم خوبی بود و در سطح اول ایران بازی میکرد.
هیچوقت از خاطرات فوتبالیاش نمیگفت. هرچه که از آن روزهایش میدانم همتیمیها و دوستها و رفیقانش برایم گفتهاند یا از طریق عکسهای پشتنویسی شده بود. ... ولی فوتبالی ماند؛ استادیوم وطنی را دوست داشت، نساجی را دوست داشت. همهی بازیها را میدید حتی اگر لیگ بورکینافاسو را هم نشان میدادند، نگاه میکرد و کیف میکرد!
بیست و پنج بهمن ۹۵ بود ساعت ۶ صبح، زنگ تلفن آن ساعت فقط میتوانست خبر بدی باشد وگرنه چرا باید مادر ۶ صبح به من زنگ بزند؟ صدایش میلرزید گفتم چیزی شده؟ گفت میآیی خونه؟ چه سوال واضحی پرسید. مثل همیشه میدانست چه کلماتی را باید انتخاب کند و چه بگوید؛ همیشه به این قابلیت مادرم غبطه خوردم.
صبح سردی بود؛ هوا هنوز گرگ و میش بود. سوار آسانسور شدم، دکمه را که فشار دادم احساس کردم نظم کهکشانیام به هم خورده؛ خورشید خاموش شده و جاذبه از بین رفته و تمام ذراتم دارد پراکنده میشود؛ سقوط میکنم و در گوشم زمزمه میشد چه سخت است وارث دردِ پدر بودن ...
پایان
✍🏼 دریانورد در توئیتر
#روایت #پدر #مرگ #فقدان
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
عموم هم یک ظهر با وضع مشابه آمده بوده خانه؛ گفتند نهار نمیخوری؟ گفت یک لیوان آب بهم بدید؛ پسرش با لیوان آب برگشت هرچه صدا کرد، عمو دیگر جواب نداد. بعد از پدربزرگ و عمو بزرگه و عمو دومیه، فهمیدیم ظاهراً پیشینیان سکته یا هنر راحت مردن را برایمان به یادگار گذاشتند.
رسیدیم بیمارستان؛ رفتم قسمت درمانگاه؛ همانجایی که دکتر عمومی معاینه میکند. منتظر بودیم که برویم داخل؛ یکی از دکترها داشت رد میشد کنار ما ایستاد، گفت چی شده؟ گفتم. نبض بابا را گرفت، گرفته و نگرفته گفت چرا اینجایید؟! ببرش اورژانس تا بیایم.
فکر میکردم خیلی به موقع آمدیم! رفتیم اورژانس؛ بابا را روی یکی از تختها خواباندند و پردههای دورش را کشیدند، از هر طرف یکی اضافه میشد؛ اتاق پردهای پر شد از دکتر و پرستار، یکی سرنگ را پر میکرد؛ یکی دستگاهها را به بابا وصل میکرد. به مانیتور نگاه کردم؛ به نظرم هیچ توالی و تکراری در ریتمش نبود؛ خطخطی بود؛ ناکوک میزد؛ عدد ۱۴۰ را نشان میداد؛ زیاد بود؛ بابا دیگر بیحال شده بود؛ تقریباً، ۱۶۰، ۱۷۰، ۱۸۰، ۱۹۰؛ گفتم شاید درست نیست؛ شاید چون تکانش میدهند دستگاه خطا میکند؛ ۲۰۰، ۲۲۰، ۲۳۰، ۲۴۰، ۲۵۰، ۲۵۸ و ۰، خط صاف.
باورم نمیشد! یعنی چی؟ ما که به موقع آمدیم، سکته که میگویند، یعنی اینجوریست؟ شروع کردند به احیاء؛ بابا سنگین و درشت بود؛ یکی از پزشکهای مرد که جوانتر و قویتر بود رفت بالای تخت تا بتواند مسلط ماساژ قلبی بدهد. سرنگها پر میشد و خالی میشد. دستگاه شوک هم بود؛ فکر کنم آن را هم زدند.
ساکت و محو گوشهی اتاق پردهای ایستاده بودم. پدر مرکز کهکشانم بود؛ نظمِ کهکشانی داشت به هم میخورد؛ جاذبه کم شده بود و داشتم سقوط میکردم. نیم ساعتی بود که دکترها و پرستارها تقلا میکردند؛ دکتر نگاهم کرد، فهمیدم منظورش چیست؛ هنوز قدرت درک پیرامون را از دست نداده بودم. میخواستم به او التماس کنم؛ میخواستم گریه کنم؛ میخواستم چیزی بگویم ولی واژه ها نبودند؛ ذهنم نبود؛ مغزم نبود. چشمهایم تنها راه ارتباطی بود. تمام خواهش دنیا را در چشمانم جمع کردم؛ دکتر دید؛ سری تکان داد؛ گفت امتحان میکنیم باز، ولی برو بیرون. چیزی نگفتم، بیرون هم نرفتم. شوک، ماساژ، سرنگها پر و خالی شد. به مانیتور نگاه کردم؛ اتفاقی افتاده بود؛ خطخطیهای نامرتبی شروع شد. چشمهای دکتر خندید. احساس کردم اتاق پردهای گرم شد؛ تازه فهمیدم سردم شده بود؛ یخ کرده بودم؛ پشتم تیر میکشید. دکتر گفت چیزی معلوم نیست فعلاً باید بستری شود.
بستریاش کردند؛ سه روز هیچ چیز مشخص نبود؛ بدنی که چهل دقیقه مُرده بود، به زندگی برگشته بود. بعد از سه روز آنژیو کردند. راه رگها باز شد و بعد از یک هفته مرخص شد. آمدیم خانه. خیالمان راحت شد، اولین عضو خاندان پدری توانست سکته را رد کند و مرگ را شکست بدهد. دارو میخورد؛ حواسمان بهش بود؛ چکاپ منظم، آزمایشهای دورهای.
تا چند سال بعد هر سفری که به دریا میرفتم با کابوس و نگرانی طی میشد؛ مدام جویای حال و وضع بابا بودم.
بیست و چهارم بهمن ۹۵، ساعت ۱۱ شب، تهران بودم و هوای سردی بود؛ زنگ زد صحبت کردیم. فوتبال دیده بود و از برد تیمش خوشحال بود. عاشق فوتبال بود. درستترش این است که بگویم فوتبالیست خوبی هم بود، کاپتان تیمشان، در روزگاری که نساجی تیم خوبی بود و در سطح اول ایران بازی میکرد.
هیچوقت از خاطرات فوتبالیاش نمیگفت. هرچه که از آن روزهایش میدانم همتیمیها و دوستها و رفیقانش برایم گفتهاند یا از طریق عکسهای پشتنویسی شده بود. ... ولی فوتبالی ماند؛ استادیوم وطنی را دوست داشت، نساجی را دوست داشت. همهی بازیها را میدید حتی اگر لیگ بورکینافاسو را هم نشان میدادند، نگاه میکرد و کیف میکرد!
بیست و پنج بهمن ۹۵ بود ساعت ۶ صبح، زنگ تلفن آن ساعت فقط میتوانست خبر بدی باشد وگرنه چرا باید مادر ۶ صبح به من زنگ بزند؟ صدایش میلرزید گفتم چیزی شده؟ گفت میآیی خونه؟ چه سوال واضحی پرسید. مثل همیشه میدانست چه کلماتی را باید انتخاب کند و چه بگوید؛ همیشه به این قابلیت مادرم غبطه خوردم.
صبح سردی بود؛ هوا هنوز گرگ و میش بود. سوار آسانسور شدم، دکمه را که فشار دادم احساس کردم نظم کهکشانیام به هم خورده؛ خورشید خاموش شده و جاذبه از بین رفته و تمام ذراتم دارد پراکنده میشود؛ سقوط میکنم و در گوشم زمزمه میشد چه سخت است وارث دردِ پدر بودن ...
پایان
✍🏼 دریانورد در توئیتر
#روایت #پدر #مرگ #فقدان
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
💡تصاویر نگهبانی و مراقبت والدین دانشآموزان یکی از مدارس #زنجان در برابر حملات شیمیایی و حضور فعالین #محیط_زیست در تعطیلات عید فطر، در محور عباسآباد/میامی با تابلوهایی در دست و نصب علائمی روی زمین، برای آگاهیبخشی به مسافرین نسبت به خطر تصادف با یوزپلنگ، نمونههای دیگریاند از اینکه چگونه مردم در بیتفاوتی و غیاب نهادهای مسئول (#فقدان_دولت)، خود برای تأمین امنیت و به #پاس_زندگی و برای #مراقبت_از_زندگی دستبهکار ساماندهی و مقابله با بحران میشوند.
این کنشها را میتوان ذیل #جنبش_خودساماندهی_جامعه_مدنی طی این سالها ارزیابی کرد، به آنها دلگرم و امیدوار بود و البته همزمان این پرسش را برکشید که: «دولت کجاست؟ و با درآمدها و بودجه خود مشغول به چه کاریست؟»
@Jaryaann
این کنشها را میتوان ذیل #جنبش_خودساماندهی_جامعه_مدنی طی این سالها ارزیابی کرد، به آنها دلگرم و امیدوار بود و البته همزمان این پرسش را برکشید که: «دولت کجاست؟ و با درآمدها و بودجه خود مشغول به چه کاریست؟»
@Jaryaann
Forwarded from جریانـ
📝 فقدان، احساسی عجیب و متناقض است.
اینکه «نبود» کسی را حس (بود) کنی؛ نوعی احضار دیگریِ غایب؛ او را در ذهن خود فرامیخوانی؛ گویی آنکه نیست، هست. هرچه احساس «فقدان» بیشتر باشد، غایب بیشتر «وجود» دارد؛ او که از دیده نهان است، میهمان/ساکن خیال ما میشود.
احساس فقدان، «حضورِ غایب» است؛ لمس نبودن، تجربه نزدیکیِ خیال یک تنِ دور و بودنِ کسی که نیست؛ «بودنی» که البته همچنان حریف «نبودن» نمیشود؛ که آنچه «حضور» دارد، تصویر ما از آن فرد است و نه خود او.
همان تناقضی که مولانا میگوید:
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم
هر جا که هستی حاضری ...
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت میکنم
از سوی دیگر، وقتی شخصی در مکانی یا جمعی حضور دارد اما مدام به یاد فردی باشد که در آنجا نیست، در واقع انگار خود نیز در آنجا حضور ندارد. هرچه فرد حاضر فقدان دیگری را بیشتر احساس کند، غیبت او محسوستر میشود. تا جاییکه گویی آنکه هست، نیست؛ در معرض دیدههاست اما دل و جاناش غایب است.
احساس فقدان، «غیبت حاضر» است؛ احساس دوری فکر و ذهن یک تنِ نزدیک و نبودنِ کسی که هست.
مصداق همان شعر معروف سعدی:
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
احساس فقدان، غایب را حاضر میکند و حاضر را غایب و در نهایت هیچکس آنجا که باید باشد، نیست.
✍🏻 #کاوه_گرایلی
#جستار #فقدان
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
اینکه «نبود» کسی را حس (بود) کنی؛ نوعی احضار دیگریِ غایب؛ او را در ذهن خود فرامیخوانی؛ گویی آنکه نیست، هست. هرچه احساس «فقدان» بیشتر باشد، غایب بیشتر «وجود» دارد؛ او که از دیده نهان است، میهمان/ساکن خیال ما میشود.
احساس فقدان، «حضورِ غایب» است؛ لمس نبودن، تجربه نزدیکیِ خیال یک تنِ دور و بودنِ کسی که نیست؛ «بودنی» که البته همچنان حریف «نبودن» نمیشود؛ که آنچه «حضور» دارد، تصویر ما از آن فرد است و نه خود او.
همان تناقضی که مولانا میگوید:
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم
هر جا که هستی حاضری ...
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت میکنم
از سوی دیگر، وقتی شخصی در مکانی یا جمعی حضور دارد اما مدام به یاد فردی باشد که در آنجا نیست، در واقع انگار خود نیز در آنجا حضور ندارد. هرچه فرد حاضر فقدان دیگری را بیشتر احساس کند، غیبت او محسوستر میشود. تا جاییکه گویی آنکه هست، نیست؛ در معرض دیدههاست اما دل و جاناش غایب است.
احساس فقدان، «غیبت حاضر» است؛ احساس دوری فکر و ذهن یک تنِ نزدیک و نبودنِ کسی که هست.
مصداق همان شعر معروف سعدی:
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
احساس فقدان، غایب را حاضر میکند و حاضر را غایب و در نهایت هیچکس آنجا که باید باشد، نیست.
✍🏻 #کاوه_گرایلی
#جستار #فقدان
در «جریان» باشید.
@Jaryaann