بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»
شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.»
بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»
شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»
بچه شتر: «چرا مژههای بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها مژهها جلوی دید من را میگیرد.»
شتر مادر: «پسرم، این مژههای بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمها ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.»
بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژههایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است.»
بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»
شتر مادر: «بپرس عزیزم.»
بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟»
«مهارتها، علوم، تواناییها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که ما در جایگاه واقعی و درست خود باشیم. پس همیشه از خود بپرسیم الان ما در کجا قرار داریم؟»
#طنز #حکایت #شتر
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.»
بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»
شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»
بچه شتر: «چرا مژههای بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها مژهها جلوی دید من را میگیرد.»
شتر مادر: «پسرم، این مژههای بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمها ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.»
بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژههایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است.»
بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»
شتر مادر: «بپرس عزیزم.»
بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟»
«مهارتها، علوم، تواناییها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که ما در جایگاه واقعی و درست خود باشیم. پس همیشه از خود بپرسیم الان ما در کجا قرار داریم؟»
#طنز #حکایت #شتر
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
دوستانِ علامه کاشف الغطاء (۱۲۵۶ ـ ۱۳۳۳ ه.ش) فهمیدند که همسرش در خانه بد اخلاقى مىکند و گاهى که این این فقیه عالیقدر به داخل خانه مىرود، همسرش حسابى او را کتک مىزند!😐🤨😂
یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند، گفتند:
آقا ما داستانى شنیدهایم از خودتان باید بپرسیم، آیا همسر شما گاهى شما را مىزند؟
فرمود:
بله! عرب است، قدرتمند هم هست، قوى البنیه هم هست، گاهى که عصبانى مىشود، حسابى مرا مىزند. من هم زورم به او نمىرسد!
گفتند:.
او را طلاق بدهید!
گفت:
نمىدهم!
گفتند:
اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، ادبش کنند!
گفت:
این کار را هم اجازه نمىدهم!
گفتند:
چرا؟
گفت:
این زن در این خانه براى من از اعظم نعمتهاى خداست، چون وقتى بیرون مىآیم و در صحن امیرالمؤمنین ع مىایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز مىخوانند، مردم در برابر من تعظیم مىکنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذره هوا مرا برمىدارد، همان وقت مىآیم در خانه کتک مىخورم، هوایم بیرون مىرود، این چوب الهى است، این باید باشد!
#طنز #حکایت #علامه_کاشف_الغطا
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند، گفتند:
آقا ما داستانى شنیدهایم از خودتان باید بپرسیم، آیا همسر شما گاهى شما را مىزند؟
فرمود:
بله! عرب است، قدرتمند هم هست، قوى البنیه هم هست، گاهى که عصبانى مىشود، حسابى مرا مىزند. من هم زورم به او نمىرسد!
گفتند:.
او را طلاق بدهید!
گفت:
نمىدهم!
گفتند:
اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، ادبش کنند!
گفت:
این کار را هم اجازه نمىدهم!
گفتند:
چرا؟
گفت:
این زن در این خانه براى من از اعظم نعمتهاى خداست، چون وقتى بیرون مىآیم و در صحن امیرالمؤمنین ع مىایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز مىخوانند، مردم در برابر من تعظیم مىکنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذره هوا مرا برمىدارد، همان وقت مىآیم در خانه کتک مىخورم، هوایم بیرون مىرود، این چوب الهى است، این باید باشد!
#طنز #حکایت #علامه_کاشف_الغطا
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:
هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»
#حکایت #لیلی_و_مجنون
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»
#حکایت #لیلی_و_مجنون
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
بروکراسی چگونه رشد میکند: حکایت مورچه!🤔😐
اشاره: شاید حکایت مورچه را قبلاً مطالعه کردهاید. حال و یکبار دیگر، از زاویه شیوه رشد ناکارآمدی و دیوانسالاری به آن بنگرید.
مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر میشد و بلافاصله کار خود را شروع میکرد. مورچه خیلی کار میکرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.
سلطان جنگل (شیر) از فعالیّت مورچه که بدون رئیس کار میکرد، متعجب بود. شیر فکر میکرد اگر مورچه میتواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، بهطور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.
بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشهای خوب مشهور بود، بهعنوان رئیس مورچه استخدام کرد.
سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد. سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشهای او را بنویسد و تایپ کند. سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفنها یک عنکبوت استخدام کرد.
شیر از گزارشهای سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت میگیرد، استفاده کند تا شیر بتواند این نمودارها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل بهکار برد.
سوسک برای انجام امور، یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.
مورچه که زمانی بسیار فعّال بود
و در محیط کارش احساس آرامش میکرد، کاغذ بازیهای اداری و جلسات متعددی که وقت او را میگرفت دوست نداشت.
شیر به این نتیجه رسید که فردی را بهعنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار میکرد، بهکار گمارد.
این پست به ملخ داده شد. اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود. ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینهسازی برنامهها کمک کند
محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچکس نمیخندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارشهای رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.
بنابراین، شیر یک جغد باپرستیژ را بهعنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیشآمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.
بنابراین، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند. زیرا
مورچه دیگر انگیزهای برای کار نداشت.
#حکایت #مدیریت #طنز
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
اشاره: شاید حکایت مورچه را قبلاً مطالعه کردهاید. حال و یکبار دیگر، از زاویه شیوه رشد ناکارآمدی و دیوانسالاری به آن بنگرید.
مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر میشد و بلافاصله کار خود را شروع میکرد. مورچه خیلی کار میکرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.
سلطان جنگل (شیر) از فعالیّت مورچه که بدون رئیس کار میکرد، متعجب بود. شیر فکر میکرد اگر مورچه میتواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، بهطور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.
بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشهای خوب مشهور بود، بهعنوان رئیس مورچه استخدام کرد.
سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد. سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشهای او را بنویسد و تایپ کند. سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفنها یک عنکبوت استخدام کرد.
شیر از گزارشهای سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت میگیرد، استفاده کند تا شیر بتواند این نمودارها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل بهکار برد.
سوسک برای انجام امور، یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.
مورچه که زمانی بسیار فعّال بود
و در محیط کارش احساس آرامش میکرد، کاغذ بازیهای اداری و جلسات متعددی که وقت او را میگرفت دوست نداشت.
شیر به این نتیجه رسید که فردی را بهعنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار میکرد، بهکار گمارد.
این پست به ملخ داده شد. اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود. ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینهسازی برنامهها کمک کند
محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچکس نمیخندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارشهای رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.
بنابراین، شیر یک جغد باپرستیژ را بهعنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیشآمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.
بنابراین، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند. زیرا
مورچه دیگر انگیزهای برای کار نداشت.
#حکایت #مدیریت #طنز
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
آورده اند که : پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام اورا بخورند!
در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را به دست سگ ها سپارند!
وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی!
اما پادشاه کوتاه نیامد
وزیر گفت : خوب حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید
پادشاه گفت : این هم ده روز
وزیر به نزد نگهبان سگ ها رفت و گفت : میخواهم به مدت 10 روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی میفهمی
نگهبان گفت : اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها از دادن غذا و شستشوی آنها
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند!
پادشاه پرسید با این سگ ها چه کردی ؟
جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی
پادشاه سر را پایین انداخت
و دستور داد ۱۴ تا شیر گرسنه آوردند و شیرها هم وزیر را به یکصد قسمت مساوی تقسیم نموده و میل کردند و ریدن به داستان پند آموز ما رفت 😂
#طنز #حکایت #داستان #شاه #وزیر #سگ
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را به دست سگ ها سپارند!
وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی!
اما پادشاه کوتاه نیامد
وزیر گفت : خوب حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید
پادشاه گفت : این هم ده روز
وزیر به نزد نگهبان سگ ها رفت و گفت : میخواهم به مدت 10 روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی میفهمی
نگهبان گفت : اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها از دادن غذا و شستشوی آنها
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند!
پادشاه پرسید با این سگ ها چه کردی ؟
جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی
پادشاه سر را پایین انداخت
و دستور داد ۱۴ تا شیر گرسنه آوردند و شیرها هم وزیر را به یکصد قسمت مساوی تقسیم نموده و میل کردند و ریدن به داستان پند آموز ما رفت 😂
#طنز #حکایت #داستان #شاه #وزیر #سگ
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
در بین آلمانی ها قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده!
شک كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت!
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند!
آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند!
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد!
زنش آن را جابه جا كرده بود!🤔
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
*همیشه این نکته را به یاد داشته باشید
که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
#حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده!
شک كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت!
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند!
آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند!
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد!
زنش آن را جابه جا كرده بود!🤔
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
*همیشه این نکته را به یاد داشته باشید
که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
#حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
#حکایت 🌹❤️
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت:
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد و گفت:
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت:
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد و گفت:
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ناصرالدین شاه از کریم شیره ای خواست نام سران ابله تهران را بنویسد و نزد او ببرد. کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کس را نوشتم شاه غضب نکند و فرمان هلاکش را صادر نکند!
ناصر هم قول داد و کریم در فهرست ابلهان، نام شاه قاجار را اول و در صدر نوشت و تقدیم شاه کرد.
ناصرالدین شاه عصبانی شد و گفت: اگر بلاهت و حماقت مرا ثابت نکنی فرمان می دهم گردنت را بزنند.
کریم گفت: مگر پنجاه هزار تومان طلا به ملک خان ندادی تا به پاریس ببرد و آن را برایتان نقد کند؟
ناصر گفت: همین طور است.
کریم گفت: من تحقیق کرده ام ملک خان ملک و املاک خود در این مملکت را فروخته؛ زن و بچه هم که ندارد! اگر آن وجه را بدست آورد و دیگر بازنگردد چه؟
ناصر گفت: اگر این کار را نکرد و با پول بازگشت چه!؟
کریم شیره ای گفت: آن وقت نام شما را خط می زنم و نام ملک خان را در اول فهرست می نویسم !!!
🎨کارتون: محمدرضا میرشاه ولد
@mrmirshah
#حکایت #تاریخ #تاریخ_مستند #محمدرضا_میر_شاه_ولد #کارتون #کاریکاتور #ناصر_الدین_شاه #ماصر_الدین_شاه_قاجار #کریم_شیره_ای #ابله #تاریخ_قجری #آرت
منبع
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ناصر هم قول داد و کریم در فهرست ابلهان، نام شاه قاجار را اول و در صدر نوشت و تقدیم شاه کرد.
ناصرالدین شاه عصبانی شد و گفت: اگر بلاهت و حماقت مرا ثابت نکنی فرمان می دهم گردنت را بزنند.
کریم گفت: مگر پنجاه هزار تومان طلا به ملک خان ندادی تا به پاریس ببرد و آن را برایتان نقد کند؟
ناصر گفت: همین طور است.
کریم گفت: من تحقیق کرده ام ملک خان ملک و املاک خود در این مملکت را فروخته؛ زن و بچه هم که ندارد! اگر آن وجه را بدست آورد و دیگر بازنگردد چه؟
ناصر گفت: اگر این کار را نکرد و با پول بازگشت چه!؟
کریم شیره ای گفت: آن وقت نام شما را خط می زنم و نام ملک خان را در اول فهرست می نویسم !!!
🎨کارتون: محمدرضا میرشاه ولد
@mrmirshah
#حکایت #تاریخ #تاریخ_مستند #محمدرضا_میر_شاه_ولد #کارتون #کاریکاتور #ناصر_الدین_شاه #ماصر_الدین_شاه_قاجار #کریم_شیره_ای #ابله #تاریخ_قجری #آرت
منبع
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه یک پا داشت.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست، سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك را جويا شد.
فروشنده گفت:
وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم.
آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد، چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت:
اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت:
هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود.
#حکایت #سلطان_محمد #کبک
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست، سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك را جويا شد.
فروشنده گفت:
وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم.
آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد، چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت:
اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت:
هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود.
#حکایت #سلطان_محمد #کبک
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
حکیمی اهل می گفت:
با جمعی از اهل دل رفتیم در یک کوهستان و بقدری فضا معنوی بود که تا صبح دعای جوشن و ابوحمزه میخواندیم و گریه می کردیم.
راننده. که فرد متوسط متمایل به سطح پایین معنوی بود، نماز مختصری خواند، شام خورد و خوابید. دوباره صبح نماز مختصری خواند و خوابید.
یکی از همراهان گفت: آقای محترم حیفت نمیاد در این فضای معنوی می خوابی؟!!! ببین آقایان چقدر گریه کردند!!!
راننده گفت:
چشمشان کور میخواستند این همه گناه نکنند!
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#طنز #حکایت #گناه #منبری
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
با جمعی از اهل دل رفتیم در یک کوهستان و بقدری فضا معنوی بود که تا صبح دعای جوشن و ابوحمزه میخواندیم و گریه می کردیم.
راننده. که فرد متوسط متمایل به سطح پایین معنوی بود، نماز مختصری خواند، شام خورد و خوابید. دوباره صبح نماز مختصری خواند و خوابید.
یکی از همراهان گفت: آقای محترم حیفت نمیاد در این فضای معنوی می خوابی؟!!! ببین آقایان چقدر گریه کردند!!!
راننده گفت:
چشمشان کور میخواستند این همه گناه نکنند!
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#طنز #حکایت #گناه #منبری
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴حضرت مولانا:
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
#حکایت #علامه_جعفری #تلخند #حرف_حساب
🇮🇷💐 @IranJoke_ir 🌷🇮🇷
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
#حکایت #علامه_جعفری #تلخند #حرف_حساب
🇮🇷💐 @IranJoke_ir 🌷🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
او یکی از قهرمانان جنگ است اما در لباس پزشکی!
#ایران #قهرمان #جنگ #پزشک #همسر #دکتر_مهدی_بلالی #پدر_علم_سم_شناسی #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
#ایران #قهرمان #جنگ #پزشک #همسر #دکتر_مهدی_بلالی #پدر_علم_سم_شناسی #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند!🤨
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر. 😎
پدر پرسید:
آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد:
بله پدر.
و پدر پرسید:
چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!😁😂
#حرف_حساب #طنز #حکایت #فقر
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر. 😎
پدر پرسید:
آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد:
بله پدر.
و پدر پرسید:
چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!😁😂
#حرف_حساب #طنز #حکایت #فقر
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
یه ایرانی به نام هوشنگ از خاطراتش تعریف میکرد ومیگفت: وقتیکه از آمریکا با ماشین به سمت کانادا محل اقامتم حرکت میکردم، سر مرز گذرنامه رو به پلیس مرزی کانادا که خانم زیبائی به نام ژاکلین بود نشون دادم، ایشون محل تولدم رو که دید؛
گفت: ایران؟
گفتم: بله
گفت : ایران چطور جایی هست؟
گفتم: جای خوبیه
گفت: از کی تاحالا در کانادا زندگی میکنی؟
گفتم: ده ساله
گفت: آخرین باری که ایران رو دیدی کی بود؟
گفتم: سه سال پیش
بعد با لبخند به من نگاه کرد و گفت: کدوم رو بیشتر دوست داری ایران یا کانادا؟
گفتم: تفاوت این دو مثل تفاوت مادر و همسره، همسر رو انتخاب میکنیم، وعاشقش میشیم، خانه و خانواده ایجاد می کنیم تا در امنیت و آسایش زندگی کنیم اما نمیتونه جای مادر رو بگیره. درسته مادرم رو انتخاب نکردم، اما فقط توی بغل اون آروم میگیرم و راحت گریه میکنم.
خانم زیبای کانادایی از من خوشش اومد و همون سال با هم ازدواج کردیم و به ایران اومدم و تا حالا هم در ایران هستیم و هنوز برنگشتیم، الان هم ژاکلین زن زیبای من سر بازار لیف حموم و جارو میفروشه و همش میگه " تف تو قبر مادرت هوشنگ" ! 😂😂
#طنز #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
گفت: ایران؟
گفتم: بله
گفت : ایران چطور جایی هست؟
گفتم: جای خوبیه
گفت: از کی تاحالا در کانادا زندگی میکنی؟
گفتم: ده ساله
گفت: آخرین باری که ایران رو دیدی کی بود؟
گفتم: سه سال پیش
بعد با لبخند به من نگاه کرد و گفت: کدوم رو بیشتر دوست داری ایران یا کانادا؟
گفتم: تفاوت این دو مثل تفاوت مادر و همسره، همسر رو انتخاب میکنیم، وعاشقش میشیم، خانه و خانواده ایجاد می کنیم تا در امنیت و آسایش زندگی کنیم اما نمیتونه جای مادر رو بگیره. درسته مادرم رو انتخاب نکردم، اما فقط توی بغل اون آروم میگیرم و راحت گریه میکنم.
خانم زیبای کانادایی از من خوشش اومد و همون سال با هم ازدواج کردیم و به ایران اومدم و تا حالا هم در ایران هستیم و هنوز برنگشتیم، الان هم ژاکلین زن زیبای من سر بازار لیف حموم و جارو میفروشه و همش میگه " تف تو قبر مادرت هوشنگ" ! 😂😂
#طنز #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ👇👇
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
.
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید.😂😂😂😂😂
#طنز #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
.
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید.😂😂😂😂😂
#طنز #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
گویند ، مردی دو دختر داشت ؛
یکی را به کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد...
چندی بعد همسرش به او گفت :
ای مرد به خانه دخترانت برو و احوال آنها را جویا شو !
مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال دخترش شد ؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبخت می شویم .
سپس مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبخت می شویم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت ، همسرش از اوضاع پرسید ،
مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم!!!
#جوک #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
یکی را به کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد...
چندی بعد همسرش به او گفت :
ای مرد به خانه دخترانت برو و احوال آنها را جویا شو !
مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال دخترش شد ؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبخت می شویم .
سپس مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبخت می شویم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت ، همسرش از اوضاع پرسید ،
مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم!!!
#جوک #حکایت
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کودک:
یا شیخ ۲به اضافه ۲ می شود چند؟
شیخ :
میشود ۴
کودک:
اگه خدا بخواد میتونه بشه ۵؟
شیخ :
بلی!
بسیار زیبا و قابل تأمل
شیخ می خواهد مردم را از تامل و اندیشه دور کند تا در جهل مرکب بمانند و فرمان پذیر باشند! و وقتی نمی تواند جواب کودک را دهد، او را مسحور شیطان می خواند! و دستور به بندش می دهد!
همان رفتاری که علمای بی عمل در مقابل استدلالهای امام زمانشان می آورند!🤣
#طنز #حکایت #شیخ
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
یا شیخ ۲به اضافه ۲ می شود چند؟
شیخ :
میشود ۴
کودک:
اگه خدا بخواد میتونه بشه ۵؟
شیخ :
بلی!
بسیار زیبا و قابل تأمل
شیخ می خواهد مردم را از تامل و اندیشه دور کند تا در جهل مرکب بمانند و فرمان پذیر باشند! و وقتی نمی تواند جواب کودک را دهد، او را مسحور شیطان می خواند! و دستور به بندش می دهد!
همان رفتاری که علمای بی عمل در مقابل استدلالهای امام زمانشان می آورند!🤣
#طنز #حکایت #شیخ
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
بزِ همسایمو دزیدم!😈
بردمش بازار فروختم ۱۵ میلیون تومن ...
شب بعدی رفتم یکی دیگشو بدزدم؛ گرفتنم! و رفتن شکایتم کردن!!😱
یه احضاریه اومد در خونه که بدلیل بز دزدی ده روز دیگه دادگاه داری!😮
همسایمون هم سرگرم مدرک جمع کردن و شاهد جمع کردن شد...!😡
یه شاهدش گفت نمیام شهادت بدم؛ همسایمونم بهش گفت دو تومن بهت می دم بیا، طرف هم قبول کرد!
با هزینه تاکسی و رفتن به دادگاه و تمبر زدن و نامه نگاری یه یک تومن دیگه هم خرج کرد!!!!
خلاصه قاضی منو ۱۰ میلیون تومن جریمه کرد، بزه رو فروخته بودم ۱۵ میلیون تومن ۵ تومنشو ورداشتم بقیشم دادم به همسایم...!😄
همسایم هم سه چهار تومنی که برای شاهد و دادگاه و رفت و آمد، هزینه کرده بود از ۱۰ تومن برداشت ، چهار ، پنج تومن هم ضرر کار نکردنش شد!😄
ولی من پنج تونن نفع کردم!😆
آخرش هم گفتم حلالم کن! حلالم کرد!😁
یعنی در سیستم قضایی خودمون اون اندازه که شاکی اذیت میشه اگر مجرم هم اذیت میشد الان ظلم ریشه کن شده بود!!'😄
همسایمون هم جدیدا زده تو کار بز دزدی... 😂😂
#طنز #حکایت #دادگاه #قاضی
🇮🇷😂 @IranJoke_ir
بردمش بازار فروختم ۱۵ میلیون تومن ...
شب بعدی رفتم یکی دیگشو بدزدم؛ گرفتنم! و رفتن شکایتم کردن!!😱
یه احضاریه اومد در خونه که بدلیل بز دزدی ده روز دیگه دادگاه داری!😮
همسایمون هم سرگرم مدرک جمع کردن و شاهد جمع کردن شد...!😡
یه شاهدش گفت نمیام شهادت بدم؛ همسایمونم بهش گفت دو تومن بهت می دم بیا، طرف هم قبول کرد!
با هزینه تاکسی و رفتن به دادگاه و تمبر زدن و نامه نگاری یه یک تومن دیگه هم خرج کرد!!!!
خلاصه قاضی منو ۱۰ میلیون تومن جریمه کرد، بزه رو فروخته بودم ۱۵ میلیون تومن ۵ تومنشو ورداشتم بقیشم دادم به همسایم...!😄
همسایم هم سه چهار تومنی که برای شاهد و دادگاه و رفت و آمد، هزینه کرده بود از ۱۰ تومن برداشت ، چهار ، پنج تومن هم ضرر کار نکردنش شد!😄
ولی من پنج تونن نفع کردم!😆
آخرش هم گفتم حلالم کن! حلالم کرد!😁
یعنی در سیستم قضایی خودمون اون اندازه که شاکی اذیت میشه اگر مجرم هم اذیت میشد الان ظلم ریشه کن شده بود!!'😄
همسایمون هم جدیدا زده تو کار بز دزدی... 😂😂
#طنز #حکایت #دادگاه #قاضی
🇮🇷😂 @IranJoke_ir