🇮🇷✌️ لطیفه های ایرانی
162 subscribers
8.76K photos
10.4K videos
2 files
6.53K links
💐😁 جوک، خنده، طنز 😁💐

https://t.me/IranJoke_Group

گروه شادی 👆 وابسته به کانال لطیفه های ایرانی
Download Telegram
حکایت خویشاوند بیگانه

پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب نمودند.
پادشاه به وزیر خود گفت:
برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.
وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت و فریاد زد:
ای مرد به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و دار و ندار زندگیم در حال سوختن است.
تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموش کردن آتش به او کمک کنند.
وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
پادشاه از وزیر خود پرسید: چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟
وزیر گفت: اینها دوستان ما هستند، کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند می پنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم بر رو خانه آتش گرفته ما بریزند.
آری دوستان...
بیگانه اگر وفا کند، خویش من است

#حکایت

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟

عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!

پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.

عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.

اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!

سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!

چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!

پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!

#حکایت

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
مردی کنار بیراهه‌ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در حال گذر است. کنجکاو شد و پرسید:
«ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟»

ابلیس جواب داد:
«برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف‌النفس و سست ایمان، طناب‌های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می‌شوند.»

سپس از کیسه‌ای طناب‌های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
«اینها را هم انسان‌های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده‌اند و اسارت را نپذیرفتند.»

مرد گفت:
«طناب من کدام است؟»

ابلیس گفت:
«اگر کمکم کنی که این ریسمان‌های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می‌گذارم.»

مرد قبول کرد. ابلیس خنده‌کنان گفت:
«عجب، با این ریسمان‌های پاره هم می‌شود انسان‌هایی چون تو را به بندگی گرفت!»

#حکایت

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
در زمان نادرشاه افشار،یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می‌کرد و مالیاتهای فراوان از آنان می‌گرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به استانداران گفت:هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه.

#حکایت #ضرب_المثل


🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
🔴 تشخیص نوزاد دختر و پسر توسط اميرالمؤمنين (ع)
#قضاوتهای_امیرالمومنین

طبق روايتى كه در منابع معتبر آمده، در زمان خليفه دوّم، دو زن به وى مراجعه كرده و هر كدام مدّعى بود نوزاد پسر تعلّق به وى دارد و دختر متعلّق به ديگرى است. ماجرا از اين قرار بود كه دو زن حامله بدون حضور ماما زايمان كردند. يكى پسر و ديگرى دختر زاييد، و بر سر اين كه پسر متعلّق به كدام يك، و دختر متعلّق به كيست با هم اختلاف پيدا كردند.

عمر با شنيدن شكايت آنها، اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را جمع كرد و از آنها پرسيد: آيا در اين زمينه مطلبى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شنيده ايد؟ گفتند: نه. گفت: چه كنيم؟ برخى پيشنهاد دادند كه از طريق قرعه مشكل را حل كنيم. خليفه اين راه حل را نپذيرفت. سپس گفت: كليد حلّ مشكل به دست على است. گمان مى كنم او بتواند راه صحيحى جلوى پاى ما بگذارد.

🔻خليفه و همراهان به درِ خانه امير مؤمنان رفتند. امّا على(عليه السلام) در خانه نبود. سراغ حضرت را گرفتند، گفتند: در نخلستان مشغول آبيارى درختهاى خرماست.
آنها به سمت نخلستان حركت كردند. وقتى كه به نزديكى مولا على(عليه السلام) رسيدند صداى تلاوت قرآنِ آن حضرت، آنها را ميخكوب كرد. حضرت مشغول تلاوت آيه 36 سوره قيامت بود: «أَيَحْسَبُ الاِنسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً»؛
(آيا انسان گمان مى كند بى هدف رها مى شود؟!) حضرت آيه شريفه را تلاوت مى كرد و اشك مى ريخت.
خدمت حضرت رسيدند و داستان را به طور كامل گفتند. حضرت خم شد، مشتى خاك برداشت، و فرمود: حلّ اين مسأله از برداشتن اين مشت خاك از زمين آسان تر است! و در پى آن فرمود يك تراز و دو ظرف هم اندازه بياورند. سپس به آن دو زن دستور داد ظرفهاى مذكور را از شير خود پر كنند. بعد ظرفهاى شير را وزن كرد. سپس فرمود آن كه شيرش سنگين تر است مادر پسر، و آن كه شيرش سبك تر است مادر دختر است؛ زيرا شير مورد استفاده پسر، كه طبع خشن ترى دارد، سنگين تر است، و شير مورد استفاده دختر، كه طبع لطيف و حسّاسى دارد، سبك تر است. بدين وسيله مشكل آن دو زن حل شد، و فرزند واقعى هر كدام به آنها رسيد.👌😍
منبع: من لا يحضره الفقيه‏، شیخ صدوق، ج ‏3، ص 19، باب (الحيل في الأحكام).

#حکایت

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
#حکایت
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعد از یک دقیقه همه بادکنک ها ترکیده بود.

استاد رو به دانشجویان کرد و گفت:
من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم همه کلاس برنده شدند زیرا هیچ کس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد.

ما انسان‌ها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم.پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟

#اندیشه

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»
شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی‌شود بتوانیم دوام بیاوریم.»
بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»
شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»
بچه شتر: «چرا مژه‌های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت‌ها مژه‌ها جلوی دید من را می‌گیرد.»
شتر مادر: «پسرم، این مژه‌های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم‌ها ما را در مقابل باد و شن‌های بیابان محافظت می‌کنند.»
بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه‌هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن‌های بیابان است.»
بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»

شتر مادر: «بپرس عزیزم.»
بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه غلطی می‌کنیم؟»

«مهارت‌ها، علوم، توانایی‌ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که ما در جایگاه واقعی و درست خود باشیم. پس همیشه از خود بپرسیم الان ما در کجا قرار داریم؟»



#طنز #حکایت #شتر

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
دوستانِ علامه کاشف الغطاء (۱۲۵۶ ـ ۱۳۳۳ ه.ش) فهمیدند که همسرش در خانه بد اخلاقى مى‌کند و گاهى که این این فقیه عالیقدر به داخل خانه مى‌رود، همسرش حسابى او را کتک مى‌زند!😐🤨😂

یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند، گفتند:
آقا ما داستانى شنیده‌ایم از خودتان باید بپرسیم، آیا همسر شما گاهى شما را مى‌زند؟

فرمود:
بله! عرب است، قدرتمند هم هست، قوى البنیه هم هست، گاهى که عصبانى مى‌شود، حسابى مرا مى‌زند. من هم زورم به او نمى‌رسد!

گفتند:.
او را طلاق بدهید!

گفت:
نمى‌دهم!

گفتند:
اجازه بدهید ما زن‌هایمان را بفرستیم، ادبش کنند!

گفت:
این کار را هم اجازه نمى‌دهم!

گفتند:
چرا؟

گفت:
این زن در این خانه براى من از اعظم نعمت‌هاى خداست، چون وقتى بیرون مى‌آیم و در صحن امیرالمؤمنین ع مى‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز مى‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم مى‌کنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذره هوا مرا برمى‌دارد، همان وقت مى‌آیم در خانه کتک مى‌خورم، هوایم بیرون مى‌رود، این چوب الهى است، این باید باشد!



#طنز #حکایت #علامه_کاشف_الغطا

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:
هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»

#حکایت #لیلی_و_مجنون

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
بروکراسی چگونه رشد می‌کند: حکایت مورچه!🤔😐

اشاره: شاید حکایت مورچه را قبلاً مطالعه کرده‌اید. حال و یک‌بار دیگر، از زاویه شیوه رشد ناکارآمدی و دیوانسالاری به آن بنگرید.

مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می‌شد و بلافاصله کار خود را شروع می‌کرد. مورچه خیلی کار می‌کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل (شیر) از فعالیّت مورچه که بدون رئیس کار می‌کرد، متعجب بود. شیر فکر می‌کرد اگر مورچه می‌تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به‌طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش‌های خوب مشهور بود، به‌عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد. سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارش‌های او را بنویسد و تایپ کند. سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن‌ها یک عنکبوت استخدام کرد.

شیر از گزارش‌های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می‌گیرد، استفاده کند تا شیر بتواند این نمودارها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به‌کار برد.

سوسک برای انجام امور، یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

مورچه که زمانی بسیار فعّال بود
و در محیط کارش احساس آرامش می‌کرد، کاغذ بازی‌های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می‌گرفت دوست نداشت.

شیر به این نتیجه رسید که فردی را به‌عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می‌کرد، به‌کار گمارد.

این پست به ملخ داده شد. اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود. ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آن‌ها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه‌سازی برنامه‌ها کمک کند

محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ‌کس نمی‌خندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارش‌های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

بنابراین، شیر یک جغد باپرستیژ را به‌عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش‌آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.

بنابراین، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند. زیرا
مورچه دیگر انگیزه‌ای برای کار نداشت.


#حکایت #مدیریت #طنز

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
آورده اند که : پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام اورا بخورند!
در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را به دست سگ ها سپارند!

وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی!
اما پادشاه کوتاه نیامد
وزیر گفت : خوب حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید
پادشاه گفت : این هم ده روز

وزیر به نزد نگهبان سگ ها رفت و گفت : میخواهم به مدت 10 روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی میفهمی

نگهبان گفت : اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگ‌ها از دادن غذا و شستشوی آنها
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند

مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند!

پادشاه پرسید با این سگ ها چه کردی ؟
جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی
پادشاه سر را پایین انداخت
و دستور داد ۱۴ تا شیر گرسنه آوردند و شیرها هم وزیر را به یکصد قسمت مساوی تقسیم نموده و میل کردند و ریدن به داستان پند آموز ما رفت 😂

#طنز #حکایت #داستان #شاه #وزیر #سگ

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
در بین آلمانی ها قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده!
شک كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت!

متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند!

آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند!
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد!
زنش آن را جابه جا كرده بود!🤔

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!

*همیشه این نکته را به یاد داشته باشید
که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

#حکایت

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
#حکایت 🌹❤️

درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.

خواجه گفت:
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.

پس درویش تاملی کرد و گفت:
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.

این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.

از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...

از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!



🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ناصرالدین شاه از کریم شیره ای خواست نام سران ابله تهران را بنویسد و نزد او ببرد. کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کس را نوشتم شاه غضب نکند و فرمان هلاکش را صادر نکند!

ناصر هم‌ قول داد و کریم در فهرست ابلهان، نام شاه قاجار را اول و در صدر نوشت و تقدیم شاه کرد.

ناصرالدین شاه عصبانی شد و گفت: اگر بلاهت و حماقت مرا ثابت نکنی فرمان می دهم گردنت را بزنند.

کریم گفت: مگر پنجاه هزار تومان طلا به ملک خان ندادی تا به پاریس ببرد و آن را برایتان نقد کند؟

ناصر گفت: همین طور است.

کریم گفت: من تحقیق کرده ام ملک خان ملک و املاک خود در این مملکت را فروخته؛ زن و بچه هم که ندارد! اگر آن وجه را بدست آورد و دیگر بازنگردد چه؟

ناصر گفت: اگر این کار را نکرد و با پول بازگشت چه!؟

کریم شیره ای گفت: آن وقت نام شما را خط می زنم و نام ملک خان را در اول فهرست می نویسم !!!

🎨کارتون: محمدرضا میرشاه ولد

@mrmirshah

#حکایت #تاریخ #تاریخ_مستند #محمدرضا_میر_شاه_ولد #کارتون #کاریکاتور #ناصر_الدین_شاه #ماصر_الدین_شاه_قاجار #کریم_شیره_ای #ابله #تاریخ_قجری #آرت

منبع

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
می‌گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه یک پا داشت.

فروشنده برای فروشش قیمت زياد می‌خواست، سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك را جويا شد.

فروشنده گفت:
وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک‌ها، اين كبک را نزديک دام‌ها رها می‌كنم.

آواز خوش سر می‌دهد و كبک‌های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين وقت در دام گرفتار می‌شوند.


هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند.

سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد، چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد.

فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی‌جان كبک را می‌ديد، گفت:
اين كبک را چرا سر بريديد؟

سلطان محمود گفت:
هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود.

#حکایت #سلطان_محمد #کبک

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
حکیمی اهل می گفت:
با جمعی از اهل دل رفتیم در یک کوهستان و بقدری فضا معنوی بود که تا صبح دعای جوشن و ابوحمزه میخواندیم و گریه می کردیم.
راننده. که فرد متوسط متمایل به سطح پایین معنوی بود، نماز مختصری خواند، شام خورد و خوابید. دوباره صبح نماز مختصری خواند و خوابید.

یکی از همراهان گفت: آقای محترم حیفت نمیاد در این فضای معنوی می خوابی؟!!! ببین آقایان چقدر گریه کردند!!!

راننده گفت:
چشمشان کور می‌خواستند این همه گناه نکنند!
🤣🤣🤣🤣🤣🤣


#طنز #حکایت #گناه #منبری

🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴حضرت مولانا:
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

#حکایت #علامه_جعفری #تلخند #حرف_حساب


🇮🇷💐 @IranJoke_ir 🌷🇮🇷