شیخی را پرسیدند :
اگر کسى در حالت مستی بمیرد و در دوزخ مست بماند و در روز محشر مست حاضر شود و در پرسش اعمالش نیز مست باشد چه میشود؟
اشک از چشمان شیخ جارى شد و گفت:
به خدا سوگند آن عرق حرف ندارد، از کجا خریدین؟
#داستان
😂😂😂
اگر کسى در حالت مستی بمیرد و در دوزخ مست بماند و در روز محشر مست حاضر شود و در پرسش اعمالش نیز مست باشد چه میشود؟
اشک از چشمان شیخ جارى شد و گفت:
به خدا سوگند آن عرق حرف ندارد، از کجا خریدین؟
#داستان
😂😂😂
#داستان
امروز سوار يه تاكسى 🚕 شدم!
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت... ⏱
راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست 🤚🏻 دستِ چپِ ✋خانم مسافر رو گرفت و نگاه كرد 👀!
راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!
خانم مسافر:واى ممنونم... چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين!
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن...
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافر و گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من...📲
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت...!😉
🙈
اينرو تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...😱
فقط ميخواستم بگم..💭.
توي اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه
راننده ى تاكسى هم يك خانم بود...
''ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.''
😂😂😂@IranJoke_ir
امروز سوار يه تاكسى 🚕 شدم!
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت... ⏱
راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست 🤚🏻 دستِ چپِ ✋خانم مسافر رو گرفت و نگاه كرد 👀!
راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!
خانم مسافر:واى ممنونم... چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين!
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن...
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافر و گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من...📲
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت...!😉
🙈
اينرو تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...😱
فقط ميخواستم بگم..💭.
توي اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه
راننده ى تاكسى هم يك خانم بود...
''ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.''
😂😂😂@IranJoke_ir
ﺧـﺮ 🐴، ﺳﮓ 🐕 ، گـربه 🐈 و ﺧﺮﻭﺱ 🐓ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽﺭﻓﺘﻦ!
گاو 🐄 ﻋﻠﺘﺸﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺧﺮﻭﺱ 🐓 ﮔﻔﺖ: اوﻧﻘﺪﺭ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﻋﻘﺐ ﺟﻠﻮ ﻛﺮﺩﻥ! ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻛﻲ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﻛﻲ ﻧﺨﻮﻧﻢ؟! 😕
گربه 🐈 گفت: اونقدر مردمِ بی چشم رو! و دو رو! دیدم که نمیدونم من بی صفتم یا اینا؟! 😕
ﺳﮓ 🐕 ﮔﻔﺖ : ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪﺑﮕﯿﺮﻡ! 110 ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻩ! ﺑﺴﯿﺞ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻩ! ﻟﺒﺎﺱ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻩ ... کِی! کی باید بگیره؟!
ﺧﺮ 🐴 ﮔﻔﺖ: ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﻦ ﺧـﺮﻡ! ﻣﻠـﺖ ﺧﺮﻥ! ﺩﻭﻟــﺖ ﺧﺮﻩ!...
ﻛﻴﺎ ﺧﺮﻥ؟
ﺍﺻﻼ ﻫﻮﯾـﺖ ﻣﻨﻮ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﻬﻢ !!
#داستان
🙊😂 @IranJoke_ir 😂🙊
گاو 🐄 ﻋﻠﺘﺸﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺧﺮﻭﺱ 🐓 ﮔﻔﺖ: اوﻧﻘﺪﺭ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﻋﻘﺐ ﺟﻠﻮ ﻛﺮﺩﻥ! ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻛﻲ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﻛﻲ ﻧﺨﻮﻧﻢ؟! 😕
گربه 🐈 گفت: اونقدر مردمِ بی چشم رو! و دو رو! دیدم که نمیدونم من بی صفتم یا اینا؟! 😕
ﺳﮓ 🐕 ﮔﻔﺖ : ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪﺑﮕﯿﺮﻡ! 110 ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻩ! ﺑﺴﯿﺞ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻩ! ﻟﺒﺎﺱ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻩ ... کِی! کی باید بگیره؟!
ﺧﺮ 🐴 ﮔﻔﺖ: ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﻦ ﺧـﺮﻡ! ﻣﻠـﺖ ﺧﺮﻥ! ﺩﻭﻟــﺖ ﺧﺮﻩ!...
ﻛﻴﺎ ﺧﺮﻥ؟
ﺍﺻﻼ ﻫﻮﯾـﺖ ﻣﻨﻮ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﻬﻢ !!
#داستان
🙊😂 @IranJoke_ir 😂🙊
پدری توی بیمارستان نفس های آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند ...
رو کرد به پسر اولی و گفت : رستورانها مال تو!
رو کرد به پسر دومی گفت : هتل ها هم مال تو!
به پسر آخری هم گفت: عزیزم سوپرمارکتها هم مال تو! و از دنیا رفت ...
سه تا پسر شروع کردند به گریه و زاری،😭
دکتر 👨🔬 که شاهد ماجرا بود گفت : صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاک گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنید و براش فاتحه و خیرات کنین ...
پسرا گفتن : چی میگی واسه خودت آقای دکتر ...؟! کدوم ملک ؟! کدوم هتل؟!
پدر ما فقط یه نیسان داشت، اون با نیسان آب معدنی می فروخت ، داشت کاراشو تقسیم میکرد ...!
#داستان
🤣😂 @IranJoke_ir 😂🤣
رو کرد به پسر اولی و گفت : رستورانها مال تو!
رو کرد به پسر دومی گفت : هتل ها هم مال تو!
به پسر آخری هم گفت: عزیزم سوپرمارکتها هم مال تو! و از دنیا رفت ...
سه تا پسر شروع کردند به گریه و زاری،😭
دکتر 👨🔬 که شاهد ماجرا بود گفت : صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاک گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنید و براش فاتحه و خیرات کنین ...
پسرا گفتن : چی میگی واسه خودت آقای دکتر ...؟! کدوم ملک ؟! کدوم هتل؟!
پدر ما فقط یه نیسان داشت، اون با نیسان آب معدنی می فروخت ، داشت کاراشو تقسیم میکرد ...!
#داستان
🤣😂 @IranJoke_ir 😂🤣
#داستان
جوانی پدر پیرش مریض شد.
چون بیماری پیرمرد شدت گرفت، پسر او را در جاده ای رها کرد و رفت.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده نفس هایش به شماره افتاده بود و رهگذران نیز از ترس بیماری، فرار از دردسر و بی توجهی روی خود را به سمت دیگری می کردند و بی اعتنا می رفتند.
شیوانا از آنجا رد می شد...
به محض دیدن پیرمرد، او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه گفت:
«این پیر فقیر است و بیمار... و مرگش نزدیک! نه از او سودی به تو رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع او کند! حتی پسرش هم او را رها کرده و رفته است. تو چرا برای کمک به او خطر می کنی؟»
شیوانا گفت:
«من به او کمک نمی کنم! من به خودم کمک می کنم. اگر من هم مثل دیگران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان کنم و از خالق هستی تقاضای کمک کنم! حال من در پیشگاه خدا بهتر از این پیر نیست!»💐
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
جوانی پدر پیرش مریض شد.
چون بیماری پیرمرد شدت گرفت، پسر او را در جاده ای رها کرد و رفت.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده نفس هایش به شماره افتاده بود و رهگذران نیز از ترس بیماری، فرار از دردسر و بی توجهی روی خود را به سمت دیگری می کردند و بی اعتنا می رفتند.
شیوانا از آنجا رد می شد...
به محض دیدن پیرمرد، او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه گفت:
«این پیر فقیر است و بیمار... و مرگش نزدیک! نه از او سودی به تو رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع او کند! حتی پسرش هم او را رها کرده و رفته است. تو چرا برای کمک به او خطر می کنی؟»
شیوانا گفت:
«من به او کمک نمی کنم! من به خودم کمک می کنم. اگر من هم مثل دیگران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان کنم و از خالق هستی تقاضای کمک کنم! حال من در پیشگاه خدا بهتر از این پیر نیست!»💐
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
📚#داستان_کوتاه
"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.👌
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»😳
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ"" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ."🥺😆
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.!
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»🤔
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!»😐
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽﺷﺪ. 😂
* ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.👌
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»😳
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ"" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ."🥺😆
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.!
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»🤔
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!»😐
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽﺷﺪ. 😂
* ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#داستان عشق خسرو و شیرین💞
عالیه حتما گوش کنید و به دوستاتون معرفی کنید💐🌷😍
#خسرو_و_شیرین
#عاشقانه
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
عالیه حتما گوش کنید و به دوستاتون معرفی کنید💐🌷😍
#خسرو_و_شیرین
#عاشقانه
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
🔘#داستان_کوتاه
مدرسه ای دانش آموزانش را به اردو می برد.🍀
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می شود که نرسیده به آن تابلویی دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود.
ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با اطمینان وارد تونل می شود! ولی پس از مدتی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل اتوبوس گیر می کند و متوقف می شود.
پس از آرام شدن اوضاع مسول و راننده پیاده می شوند تا ببینند چه شده است؟
پس از بررسی اوضاع مشخص می شود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و به فکر چاره افتادند!
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من می دانم!😃
مسئول اردو به او گفت که برود بالا پیش بچه ها و و از دوستاش جدا نشود!🤨
پسر بچه با اطمینان گفت:
به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره!😁
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.😍
بچه گفت:
پارسال در نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.👌💐
مسئول به او گفت: بیشتر توضیح بده.🤔
پسر بچه گفت: اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.😄
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .💞👌🍀
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
مدرسه ای دانش آموزانش را به اردو می برد.🍀
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می شود که نرسیده به آن تابلویی دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود.
ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با اطمینان وارد تونل می شود! ولی پس از مدتی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل اتوبوس گیر می کند و متوقف می شود.
پس از آرام شدن اوضاع مسول و راننده پیاده می شوند تا ببینند چه شده است؟
پس از بررسی اوضاع مشخص می شود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و به فکر چاره افتادند!
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من می دانم!😃
مسئول اردو به او گفت که برود بالا پیش بچه ها و و از دوستاش جدا نشود!🤨
پسر بچه با اطمینان گفت:
به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره!😁
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.😍
بچه گفت:
پارسال در نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.👌💐
مسئول به او گفت: بیشتر توضیح بده.🤔
پسر بچه گفت: اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.😄
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .💞👌🍀
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻓﺸﺎﺭﺩﺍﺩ .... ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺒﺎﺵ !!ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﻗﺒﺮﺕﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﻣﺮﺩ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻮﺩﺍﯾﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩﻣﯿﺸﻮﺩ ! ﻭ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻟﻪ ﮐﺮﺩ ...
ﻭ ﮔﻨﺪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎ😔😂
#داستان_طنز
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ﻣﺮﺩ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻮﺩﺍﯾﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩﻣﯿﺸﻮﺩ ! ﻭ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻟﻪ ﮐﺮﺩ ...
ﻭ ﮔﻨﺪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎ😔😂
#داستان_طنز
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
Telegram
🇮🇷😂 لطیفههای ایرانی
💐😁 جوک،لطیفه،طنز 😁💐
https://t.me/IranJoke_Group
گروه شادی 👆 وابسته به کانال لطیفه های ایرانی
https://t.me/IranJoke_Group
گروه شادی 👆 وابسته به کانال لطیفه های ایرانی
💎دن پائولو میگوید: شنیده ام که در این کوه معدن هست .
بونیفاتسیو جواب می دهد: خدا نکند که معدن باشد .
دن پائولو نمی فهمد که چرا ، چوپان توضیح می دهد :
مادام که کوه فقیر است از آن ماست, اما همین که معلوم شد غنی است دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است, و دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند...!
نویسنده: #اینیاتسیو_سیلونه
از کتاب: #نان_و_شراب
#داستان
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
بونیفاتسیو جواب می دهد: خدا نکند که معدن باشد .
دن پائولو نمی فهمد که چرا ، چوپان توضیح می دهد :
مادام که کوه فقیر است از آن ماست, اما همین که معلوم شد غنی است دولت آن را تصاحب خواهد کرد. دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است, و دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند...!
نویسنده: #اینیاتسیو_سیلونه
از کتاب: #نان_و_شراب
#داستان
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
Telegram
🇮🇷😂 لطیفههای ایرانی
💐😁 جوک،لطیفه،طنز 😁💐
https://t.me/IranJoke_Group
گروه شادی 👆 وابسته به کانال لطیفه های ایرانی
https://t.me/IranJoke_Group
گروه شادی 👆 وابسته به کانال لطیفه های ایرانی
قایق نجات
معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل می کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود. یا مرد باید میماند و یا زن...
اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش در حال غرق شدن بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.
معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟" دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"
معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته بود. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد: فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟ پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!" معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلاً شنیده بودی؟" پسر سرش را تکانی داد و گفت: "نه. ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت؛ مواظب بچهمون باش!" معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.
کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را میگذراند. به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود: "چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی."
داستان در همین جا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق فرو رفته بود....
▪️︎گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیدهای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیدهاند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست!
• آنهایی که حساب رستوران را پرداخت میکنند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند.
▪️︎آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شدهاند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد.
• آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاماً طرف تقصیر کار دعوا نیستند، بلکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند.
#داستان
🇮🇷❤️ @IranJoke_ir ❤️🇮🇷
معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل می کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود. یا مرد باید میماند و یا زن...
اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش در حال غرق شدن بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.
معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟" دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"
معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته بود. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد: فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟ پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!" معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلاً شنیده بودی؟" پسر سرش را تکانی داد و گفت: "نه. ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت؛ مواظب بچهمون باش!" معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.
کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را میگذراند. به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود: "چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی."
داستان در همین جا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق فرو رفته بود....
▪️︎گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیدهای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیدهاند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست!
• آنهایی که حساب رستوران را پرداخت میکنند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند.
▪️︎آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شدهاند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد.
• آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاماً طرف تقصیر کار دعوا نیستند، بلکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند.
#داستان
🇮🇷❤️ @IranJoke_ir ❤️🇮🇷
درِ آتش ...
.
.
حضرت آیت الله بهاء الدینی میفرمودند:
.
من سیزده ساله بودم، سیدی در کوه خضر می نشست که به او می گفتند: سید سکوت.
بیست سال بود که حرف نمی زد.
.
من با بعضی بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او را دیدیم.
شخصی از روستائی آمد گفت: مریض داریم او را دعا کنید! سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است!
.
همچنین مثل اینکه فهمیده بود ما بچه ها گرسنه هستیم ، با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پائین کوه دارند اطعام می کنند، بروید بخورید، ما رفتیم پائین به همان مکانی که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغی آش پخته اند و به مردم می دهند.
پس از بیان این مطلب آیت الله بهاءالدینی فرمودند:
بزرگان هم به او سر می زدند.
.
استاد فاطمی نیا می فرمودند:
.
خدمت آیت الله بهاءالدینی رسیدم.
گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟
آقا دستشان را بردند به طرف لبشان و فرمودند:
.
«درِ آتش را بسته بود»
#زبان
🍃🌺موضوع 👆🏻🙄 🌺🍃
سید سکوت میشناسین؟
#داستان
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
.
.
حضرت آیت الله بهاء الدینی میفرمودند:
.
من سیزده ساله بودم، سیدی در کوه خضر می نشست که به او می گفتند: سید سکوت.
بیست سال بود که حرف نمی زد.
.
من با بعضی بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او را دیدیم.
شخصی از روستائی آمد گفت: مریض داریم او را دعا کنید! سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است!
.
همچنین مثل اینکه فهمیده بود ما بچه ها گرسنه هستیم ، با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پائین کوه دارند اطعام می کنند، بروید بخورید، ما رفتیم پائین به همان مکانی که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغی آش پخته اند و به مردم می دهند.
پس از بیان این مطلب آیت الله بهاءالدینی فرمودند:
بزرگان هم به او سر می زدند.
.
استاد فاطمی نیا می فرمودند:
.
خدمت آیت الله بهاءالدینی رسیدم.
گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟
آقا دستشان را بردند به طرف لبشان و فرمودند:
.
«درِ آتش را بسته بود»
#زبان
🍃🌺موضوع 👆🏻🙄 🌺🍃
سید سکوت میشناسین؟
#داستان
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ!
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ؛
ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ #ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ:
ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ.
ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.
مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ..
ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.
مرد ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛
ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ!
ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ.
اخلاق بد همه را فراری میدهد.
#طنز #داستان_طنز #بد_اخلاقی #اخلاق
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ؛
ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ #ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ:
ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ.
ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.
مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ..
ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.
مرد ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛
ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ!
ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ.
اخلاق بد همه را فراری میدهد.
#طنز #داستان_طنز #بد_اخلاقی #اخلاق
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
آورده اند که : پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام اورا بخورند!
در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را به دست سگ ها سپارند!
وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی!
اما پادشاه کوتاه نیامد
وزیر گفت : خوب حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید
پادشاه گفت : این هم ده روز
وزیر به نزد نگهبان سگ ها رفت و گفت : میخواهم به مدت 10 روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی میفهمی
نگهبان گفت : اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها از دادن غذا و شستشوی آنها
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند!
پادشاه پرسید با این سگ ها چه کردی ؟
جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی
پادشاه سر را پایین انداخت
و دستور داد ۱۴ تا شیر گرسنه آوردند و شیرها هم وزیر را به یکصد قسمت مساوی تقسیم نموده و میل کردند و ریدن به داستان پند آموز ما رفت 😂
#طنز #حکایت #داستان #شاه #وزیر #سگ
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را به دست سگ ها سپارند!
وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی!
اما پادشاه کوتاه نیامد
وزیر گفت : خوب حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید
پادشاه گفت : این هم ده روز
وزیر به نزد نگهبان سگ ها رفت و گفت : میخواهم به مدت 10 روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی میفهمی
نگهبان گفت : اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها از دادن غذا و شستشوی آنها
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند!
پادشاه پرسید با این سگ ها چه کردی ؟
جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی
پادشاه سر را پایین انداخت
و دستور داد ۱۴ تا شیر گرسنه آوردند و شیرها هم وزیر را به یکصد قسمت مساوی تقسیم نموده و میل کردند و ریدن به داستان پند آموز ما رفت 😂
#طنز #حکایت #داستان #شاه #وزیر #سگ
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
﷽ / ته جهنم!
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻣﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ زﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ زﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻨﻬﺎﺋﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﺀ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﭘﺲ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ...!
#طنز #داستان #ناصرالدین_شاه
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻣﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ زﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ زﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ زﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
زﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻨﻬﺎﺋﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟
زﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﺀ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﭘﺲ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ...!
#طنز #داستان #ناصرالدین_شاه
🇮🇷😂 @IranJoke_ir 😂🇮🇷