اما قبل از صحبت از آن ایدهای که در جنگل میتوانی بویش کنی، کمی راجع به خود بازی صحبت کنم. در دارکوود تلاش یک شخصیت بینام برای فرار از جنگلی پر از موجودات طاعونزده وحشی و ترسناک رقم زده میشود. سبک اصلی بازی Survival Horror است و به کمک مدیریت هوشمندانه وسایلی که در خرابههای درختزارها پیدا میکنی میبایست ابزار و وسایل دفاعی و تهاجمی بسازی و مخفیگاه خود را ارتقا دهی. وحشت جانفرسای بازی در شبها رخ میدهد، هنگامی که موجودات بدذات جنگل خانهات را محاصره میکنند و در اولین فرصت با شکست در و پنجره به تو حملهور میشوند. بارها میشود که تنها در کنجی تاریک توام با نیایش لحظهشماری میکنی که طلوع روز بعد فرا برسد. در همین مواقع هم توهمها و کابوس و رویاها و صدای در کوبیدنها و دعوت به در باز کردنها و خاموش شدن لامپها امانت را میبرد. گاهی هم یک نجوای محو که تو را به خانه گمشدهات دعوت میکند شنیده میشود.
هدف بسیار ساده است (از جنگل فرار کن و به خانه بازگرد) ولی جنگل و موجودات و بازماندگان محلی به شدت پیچیده هستند و بخشهایی از بازی مربوط به خط داستانی هر کدام از این افراد است به خصوص یک گرگ انساننمای مرموز، یک موزیسین جوان که در تلاش برای نجات جان مادر طاعونزدهاش است و یک دکتر که کلیدی که در فصل اول دنبالش هستی تا به کمک آن از طریق دری زیرزمینی از جنگل فرار کنی را در اختیار دارد. بازی واضحا چندین سروگردن از دیگر بازیهای ترسناک والاتر است: استادانه بدون هیچ Jump Scare آبکی و بدون توسل به کلیشههای متعدد در این ژانر، فلاکت و وحشت بازماندگان و خشم و هیاهوی موجودات طاعون زده را رسم میکند. آن مه سرد و مرموزی که در دیگر آثار لهستانی و بلوک شرقی خود را تجلی میکند اینجا بیش از بیش قابل لمس است.
"There's no way out of here, brother."
"We're stuck with each other."
این را یک فروشنده خرت و پرتی که از قضا طاعون به جانش افتاده است و لحظات آخر عمرش را میگذراند به تو میگوید.
"There's no way out of here, brother."
"We're stuck with each other."
این را یک فروشنده خرت و پرتی که از قضا طاعون به جانش افتاده است و لحظات آخر عمرش را میگذراند به تو میگوید.
⛔️ قضیه پیشیِ بینهایت ⛔️
هدف بسیار ساده است (از جنگل فرار کن و به خانه بازگرد) ولی جنگل و موجودات و بازماندگان محلی به شدت پیچیده هستند و بخشهایی از بازی مربوط به خط داستانی هر کدام از این افراد است به خصوص یک گرگ انساننمای مرموز، یک موزیسین جوان که در تلاش برای نجات جان مادر طاعونزدهاش…
همین فروشنده پس از نشان دادن تنها عکس موجود از یک جاده آسفالتی به سوی خانه, به تو میگوید:
"All roads lead deeper into the woods."
دیگر شخصیتها نیز یا از وجود این جاده اظهار بیاطلاعی میکنند یا شخصیت را کاملا دلسرد میکنند. مگر میتوان به آنها خرده گرفت؟ درختهای چنددهمتری بیشمار آنها را احاطه کردهاند و وقتی که محلیها قصد داشتند که تبر به دست راهی باز کنند، تنه درختهایی که قطع شده بودند در کسری از ساعت باز رشد کردند. با چنین مشاهدات و همچنین موجودات نصف انسان-نصفجنگل مشخص میشود که جنگل زنده و هوشیار است و آنها را نومیدانه گیر انداخته است.
قصد ندارم که کل داستان بازی را بیان کنم. به آخر داستان برویم:
به کمک گفتوگوها و کشف وسایل و اشیای خاکزده، تاریخچهای از نحوه شروع طاعون و واکنش دولت به دست میآید. مشخص میشود که شخصیت اصلی بازی یک سرباز است که جهت بررسی وضعیت طاعون دل به جنگل زده است و چند سالی است که در آن زندانیست.
"All roads lead deeper into the woods."
دیگر شخصیتها نیز یا از وجود این جاده اظهار بیاطلاعی میکنند یا شخصیت را کاملا دلسرد میکنند. مگر میتوان به آنها خرده گرفت؟ درختهای چنددهمتری بیشمار آنها را احاطه کردهاند و وقتی که محلیها قصد داشتند که تبر به دست راهی باز کنند، تنه درختهایی که قطع شده بودند در کسری از ساعت باز رشد کردند. با چنین مشاهدات و همچنین موجودات نصف انسان-نصفجنگل مشخص میشود که جنگل زنده و هوشیار است و آنها را نومیدانه گیر انداخته است.
قصد ندارم که کل داستان بازی را بیان کنم. به آخر داستان برویم:
ریسک دومی که در این سلسله نوشتارها به جان میخرم: خلاصهبندی سیستم فلسفی یکی از تاثیرگذارترین فیلسوفهای جهان (که اتفاقا از فیلسوفان موردعلاقه نویسندگان ژانر وحشت است)
با ارجاع دادن به خوانش شوپنهاوری قبلی من، از بیان جملات تکراری مرخص میشوم و از این جهت فرض را بر این میگذارم که خواننده حداقل آن پستها را خوانده است و یا آشنایی قبلی با شوپنهاور دارد. امیدوارم با قیاس بازی Darkwood با آنچه پیش رو میآید، فلسفه تاریک شوپنهاور کمی قابل فهم شود.
توماس مان که سلسله پستها را با او شروع کردیم، اثر اصلی شوپنهاور یعنی «جهان همچون اراده و تصور» را به یک سمفونی چهارموومانه سهمگین تشبیه کرده است که از شناختشناسی آغاز میگردد و با گذر از هستیشناسی (تاریکترین و غمناک ترین موومان اثر) به زیباییشناسی (امیدی تازه) و اخلاق (نتیجهای سبکبال) میرسد. سمفونی را آغاز کنیم: چگونه میتوان شناخت اشیای منفرد دنیای خارجی را توجیه کرد؟ چگونه است که اشیا را منفرد از هم میدانیم؟
جواب شوپنهاور هم برای ما و هم برای شخصیت اصلی یک اصل است: اصل تفرد.
با ارجاع دادن به خوانش شوپنهاوری قبلی من، از بیان جملات تکراری مرخص میشوم و از این جهت فرض را بر این میگذارم که خواننده حداقل آن پستها را خوانده است و یا آشنایی قبلی با شوپنهاور دارد. امیدوارم با قیاس بازی Darkwood با آنچه پیش رو میآید، فلسفه تاریک شوپنهاور کمی قابل فهم شود.
توماس مان که سلسله پستها را با او شروع کردیم، اثر اصلی شوپنهاور یعنی «جهان همچون اراده و تصور» را به یک سمفونی چهارموومانه سهمگین تشبیه کرده است که از شناختشناسی آغاز میگردد و با گذر از هستیشناسی (تاریکترین و غمناک ترین موومان اثر) به زیباییشناسی (امیدی تازه) و اخلاق (نتیجهای سبکبال) میرسد. سمفونی را آغاز کنیم: چگونه میتوان شناخت اشیای منفرد دنیای خارجی را توجیه کرد؟ چگونه است که اشیا را منفرد از هم میدانیم؟
جواب شوپنهاور هم برای ما و هم برای شخصیت اصلی یک اصل است: اصل تفرد.
⛔️ قضیه پیشیِ بینهایت ⛔️
ریسک دومی که در این سلسله نوشتارها به جان میخرم: خلاصهبندی سیستم فلسفی یکی از تاثیرگذارترین فیلسوفهای جهان (که اتفاقا از فیلسوفان موردعلاقه نویسندگان ژانر وحشت است) با ارجاع دادن به خوانش شوپنهاوری قبلی من، از بیان جملات تکراری مرخص میشوم و از این جهت…
دنیای پدیدارها، دنیای همچون تصور، دنیای بازنمودهها، از دیدگاه شوپنهاور توسط اصل دلیل کافی مشروعیت بخشیده میشود که به کمک آن میتوانیم در فضا و مکان اشیا را مستقل از هم بدانیم و بین آنها فردیت قائل شویم. آن گرگانساننما، آن درختان، آن اشیای روزمره و آن هیولاهای دهشتناک همگی پدیدارهایی هستند که در فضا و مکان به کمک اصل دلیل کافی و فرمهای پیشینی شهود کانتی (فضا و زمان) در ذهن ما خود را به مثابه اشیای مستقل از هم و جدا بازنمود میکنند در حالی که با گذر از موومان دوم (هستیشناسی) متوجه میشویم که ماهیت هر یک از آنها یک حقیقت واحد بوده است: آنچه که شوپنهاور اراده مینامند و در بازی به زیبایی تمام نام فلسفی The Being (وجود) به آن داده میشود.
«وجود» بارها در بازی به خواب شخصیت اصلی آمده است و او را به سوی خود فراخوانده است و در حقیقت (به شکل بودیستی) میفهمیم که همین ارادهورزی شخصیت اصلی به سوی خانه بوده است که او را به اعماق جنگل فرو برده. «وجود» یک تئاتر پیچیده را برای تمام بردگانش کارگردانی کرده است که در آن اصل تفرد مانع از پی بردن به ماهیت واحد موجودات متمایز از هم و شناخت اصل هستی میشود. اکثر آنچه که در بازی بر ما پدیدار شده بود، از جانب «وجود» و اراده او برای خلق چنین تصاویری صورت گرفته شده بود. شوپنهاور از چنین توهم فاصلهافکنی با نام
⛔️ قضیه پیشیِ بینهایت ⛔️
شاید این نمونه از دنیای واقعی در جهت روشن ساختن داستان بازی کمک کند. ارگانیسم Pando بزرگترین موجود واحد دنیاست که شاید در ظاهر تشکیل شده از هزاران اصله درخت باشد اما در حقیقت کشف شد که تمام این اصلهها بر آمده از یک موجود واحد در اعماق زمین است. البته که قائل دانستن یک رابطه علت و معلولی بین پدیدار و اراده در فلسفه شوپنهاور خطاست (چنین کتگوری ذهنی کانتی تنها در ذهن سوژه پدیدار ساز صورت میگیرد) ولیکن به خوبی داستان بازی و تضاد اصل تفرد و اراده («وجود») را به خوبی نشان میدهد.
⛔️ قضیه پیشیِ بینهایت ⛔️
شاید این نمونه از دنیای واقعی در جهت روشن ساختن داستان بازی کمک کند. ارگانیسم Pando بزرگترین موجود واحد دنیاست که شاید در ظاهر تشکیل شده از هزاران اصله درخت باشد اما در حقیقت کشف شد که تمام این اصلهها بر آمده از یک موجود واحد در اعماق زمین است. البته که قائل…
سمفونی شوپنهاور با این گفتآورد از روسو شروع میشود و دقیقا در پایان بازی است که پس از بیدار شدن در قلب جنگل، در کنار «وجود» به ماهیت داستان پی میبریم. صحنه پس از بیداری بس سخت و دلگیر جلوه مینماید: هزاران انسان درگیر اغما، معتادوارانه در کنار «وجود» به کابوسی که زندگی واقعی مینامند فرو رفتهاند. کابوسی که در آن اصل تفرد هنوز برقرار است. ولیکن پس از بیداری از این خواب است که متوجه هستی واحدی که توسط یک موجود واحد در آن کابوسها ترسیم شده است میشویم. پرده مایا کنار میرود و متوجه ارادهورزی زجر آفرین هر یک از این بردگان خوابیده میشویم.
سمفونی شوپنهاور در موومان سوم نویدی از رهایی از این کابوس را به کمک هنر میدهد (از این جهت شوپنهاور فیلسوف موردعلاقه دهها هنرمند کوچک و بزرگ در تاریخ بوده است):
⛔️ قضیه پیشیِ بینهایت ⛔️
⛔️ قضیه پیشیِ بینهایت ⛔️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
پس از رهایی از اصل تفرد و پی بردن به یگانگی هستیِ تمام آنچه جدا و متمایز میدانیم، در نظر او، متوجه این حقیقت والا میشویم که همگی در ذات یکی هستیم و رنج هر یک از ما رنج همه ماست. شوپنهاور با وجود هستیشناسانه خداناباورانه و دینستیزانهاش، سمفونیاش را با کَدانسی که با آموزههای دینی (خصوصا بودایی) هارمونیک است به پایان میبرد. در نهایت این دلسوزی شخصیت اصلی ما بود که با خودسوزی و فداکاری، رهایی را برای دیگران خرید.