به زندگی ادامه دادنم چیز جالبیه مثلا وقتی که حال و حوصله خودتم نداری و نمیدونی چرا اصلا از رخت خواب پاشدی و حالا باید سروصدای حماقت
چند نفرم تحمل کنی یهو خودتو پای گاز درحال درست کردن اوتمیل میبینی.
چند نفرم تحمل کنی یهو خودتو پای گاز درحال درست کردن اوتمیل میبینی.
دیشب جلد اول جنگ و صلح رو تموم کردم و جوری بودم که انگار دنیارو فتح کردم تقریبا از بهمن ماه بود که دیگه کلا تو حس و حال کتاب خوندن مخصوصا کتاب درست و حسابی خوندن نبودم همش دو سه تا کتاب دویست صفحهای اینم حس عجیبیه ها که مثلا چیزهایی که باهاشون به زندگی متصل میشی و مثل ریسمان زندگی بودن برات یک دفعه دیگه حالتو خوب نمیکنن، دیگه حوصلهشون رو نداری، انگار داوطلبانه تصمیم میگیری یه چند مدتی با شور زندگی خداحافظی کنی، بدون اینکه دنبال چیستی و معنا باشی ادامه بدی، چیزی که توی بیست و دومین سال زندگی فهمیدم این بود که اصلا لازمه یه وقتایی معنا رو بیخیال شی دیگه دنبال شور و شوق نباشی اجازه بدی یه مدت مفید واقع نشی، چمیدونم شاید جواب معکوس داد و ماهم قدر حال خوب رو دونستیم!
Salvatore 'Toto': After all these years, I thought I was stronger, that I'd forgotten a lot of things. But, in fact, I find I'm right back where I was, as if I'd never been away.
Alfredo: Living here day by day, you think it's the center of the world. You believe nothing will ever change. Then you leave: a year, two years. When you come back, everything's changed. The thread's broken. What you came to find isn't there. What was yours is gone. You have to go away for a long time... many years... before you can come back and find your people. The land where you were born. But now, no. It's not possible. Right now you're blinder than I am.
نذار اتفاقات منفی روت تأثیر بذارن، یه نفس عمیق بکش، یه دوش بگیر و بعد خودتو از پنجره پرت کن
پایین.
پایین.
تولدها هرسال سردتر از سال پیش میشن، خالیتر و تنها تر، هرسال تنهاتر خیابونها رو با پاهات متر میکنی و خودت رو با کتاب و فیلم سرگرم میکنی.امروزم نشستی و یه تیکه کیک شکلاتی خودت رو مهمون کردی و چایی رو که سر میکشیدی بغض آسمون هم ترکید. همزمان نور نارنجی تو اتاق تابید و تو بازهم فکر کردی هنوز خیلی چیزا هست که باید دید و شنید؛ به آهنگها فکر میکنی، به آشناییت با آدمها، بهاینکه چقدر خوب تنهایی رو پاهات ایستادی و دیگه نترسیدی، دیگه تنهایی بیرون رفتن، با آدمها حرف زدن، خودت بودن تو رو نمیترسوند.تو هنوز همون بچه کوچولویی که تنهایی سر خودت رو گرم میکنی و با دنیای خودت حالت رو خوبمیکنی. چیز زیادی تغییر نکرده فقط تو یادگرفتی که خودتی و خودت بچه، امشب رو خوب بخواب شاید زندگی برای فرداخوابهای خوبی دیده باشه.
این عکس قرار بود هفت صبح گذاشته بشه انقدر از صبح تا شب دارم بدو بدو میکنم که حتی وقت نکردم یه عکس بذارم.