Hesare Aseman
98 subscribers
410 photos
16 videos
2 files
7 links
💠 در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خودت در آرامش باشی. #کارین_مونسن

🌐Blog: Hesare-Aseman.blog.ir
📷 Insta: Instagram.com/hesare.aseman
Download Telegram
ای تراوش مهتاب بر شانه های تکیده دشت
ای روشنایی جاری در اعماق سنگ واژه های موهوم بی بدیل
ای صداقت محض
در بر بگیر مرا
آن هنگام که شب تا لای چشم هایم رخنه کرده
و سکوتم را با صدای آوایی گنگ از دوردست ها می شنوی
در بر بگیر تمام آنچه هستم را
در بر بگیر و از آن خود کن
چرا که از ازل، برای دیگری نبوده ام

حال که ندای پرنده ای نمی آید
حال که شب ها تا نوک قله مملو از سیاهی شده
حال که دیوارهای کاهگلی کوتاه در زیر نور رنگ پریده ماه، دیگر دیده نمی شوند
ای روشنایی غریب، در بر بگیر مرا ...

قلب غم را نشانه بگیر
آنجا که مرکز اتحادهای شوم دنیاست
و بازگردان عشق را از این تبعید
فاصله ای اگر هست
بین من و تو نیست!
بین تو و من است ...
و همین است که ما را در گوری که اسم ندارد، دفن کرده
که با حصار های سنگی محصور شده ایم
و دیواری به بلندای زمان بین ما کشیده اند
و آواز ها را ساکت و دست ها را بسته اند
بغض را در نهانی ترین مخفیگاه قرن دفن کرده اند
تا هرگز نبارد
تا هرگز نیاید
میدانی که؟
تا بغض باشد، گریه ای هم هست
و تا گریه ای باشد، اجابتی هم هست ...


دلبرکم!
میدانی؟
من و تو باید بباریم
صدای باران که به گوش غم برسد
به امید اجابت
به امید درمان؛
شاید دعایی بکند
شاید بغض آزاد شود
شاید این حنجره های غم گرفته را نوایی ملکوتی به لرزش آورد
شاید باران این سیاهی های سرد را بشورد
شاید این چشم ها یکدگر را در آغوش کشیدند
شاید قلب هامان تپیدن آغاز کند
شاید ...
شاید به هم بازگردیم...

بازگشت ما به هم، قدری دعا میخواهد
تا شاید این بار بدانیم خدا در کجای این قصه ایستاده
و بدانیم هرگز رها نشده ایم
و بدانیم هر سیاهی، هر سیاهی مطلق؛ نقطه بازگشتی است به نور

#حصار_آسمان
#اینها_شعر_نیستند
می توانی شعر باشی
و جرعه جرعه معرفت را به قلبم بچشانی
و همینطور میتوانی آتش باشی
ذره ذره روحم را خاکستر کنی
انتخاب با توست

اما تو باران باش
و قطره قطره مرا خیسِ دریا کن
اصلا تو دریا باش یا آسمان
بی کرانِ بی کران
بگذار غرق تو باشم

#حصار_آسمان
ابتدا آرزو میکنم آنقدر لیاقت داشته باشی که
عاشق شوی!
"یک عشق واقعی"
و پس از آن؛
آنقدر شجاعت داشته باشی که بگویی "دوستت دارم"
و بعد؛
آنقدر محبت و وجدان و شهامت داشته باشی
که در خوبی و بدی او را همراهی کنی
و سپس؛
آنقدر سعادت داشته باشی که تا آخر عمر با اوی قصه هایت دلدادگی کنی
و پایدارترین عشق جهان را رقم بزنی!
و اگر همه اینها برآورده شد، دیگر آرزویی برایت ندارم!
از قلبت شروع کن!
پاک که باشد، لیاقتش را پیدا خواهی کرد
.
#حصار_آسمان
#آرزو_به_سبک_حصار_آسمان
برگرفته از آرزوی زیبای #ویکتور_هوگو
گاهی با خود می اندیشم
که اگر امشب، آخرین شب دنیا بود؛
چه کسی حسرت کش روزای رفته بود؟
من؟ که تا آخرین نفس، به یادش اشک ریختم و عشقش را چون تاجی بر سر نهادم
یا او؟ که تا آخرین نفس، در شکستن دل عاشقش، تردید نکرد!
دنیا همین است
یک روز هست ... هست ... و هست
اما یک روز ....
نه تنها نیست، بلکه دیگر هرگز نخواهد بود
بدون شک شبی هست که پس از آن دیگر روزی نیست
چه سعادتی از این بالاتر، که تا آخرین نفس، پایبندش باشی؟!
هستم تا آخرین نفس ...!
.
#حصار_آسمان
اگر سمت تو راهی هست
پس عمری است سر به راهم
و اگر امشب، پایان همه چیز باشد
خوشحالم که با تو بوده ام
اینجا ...
در پایان همه چیز

آنجا که عشق رنگ می بازد
و هستی جای خود را به نیستی می دهد
من با توام!
چنان تنفسی آرام
در خساخس سینه ای گرفته

پس آنگاه که دلتنگ شدی
مرا در میان سینه ات جستجو کن
چرا که هرگز از آنجا دورتر نرفته ام

#حصار_آسمان
با بالهایت به همه طعنه میزنی
اهل بهشتی و به ما دوزخیان طعنه میزنی

عمری با فراغت بال و در کنار یار
بر ما بی کس و یاران طعنه میزنی

همت آفتاب بخت ما گر بلند نیست
بر خورشید کم فروغ دیار ما چرا طعنه میزنی؟

آیا روا بود که بیایی و چنین دلبری کنی؟
زان پس به پاکبازی و وفای ما طعنه میزنی

عمری ست با جنون تو سوختیم و همچنان
عشق است دلیل جنون ما چرا طعنه میزنی؟

ای عشق ای آشنای غریبم ای هم زبان
بر منِ از همه کس بریده ات چرا طعنه میزنی؟

#حصار_آسمان
بغض هایم به تو رفته اند!
می آیند، می گیرند، می برند
می آیند
هر آنچه تو را از من خواهد گرفت، می گیرند
باز دل مرا به آن حوالی
به آن خلوتگه جان، می برند!

#حصار_آسمان
ای تسلیت
ای واژه رنگ و رو رفته یِ موهوم!
تو بگو چگونه بخوانمت
که هیچ کجای این سرزمین
از اندوه فروخورده تو
"آهش" نگیرد؟!

#حصار_آسمان
#خداوندا
باور کن نمی توانی
آنطور که من تو را رها کرده ام
مرا رها کنی!
تو که تواناترینی
باور کن نمی توانی این کار را انجام دهی
هر چند می دانم تو برای دیدار من از من مشتاق تری!
می خواهی باور کنم
خدایی که مرا با تمام پستی ها و کاستی هایم پذیرفته
و دست نوازشش را بر سرم می کشد،
مرا از درگاه خود می راند؟
می دانم هر طور که باشم،
با تمام گناهان صغیره و کبیره ام،
آنقدر مهربان هستی که
درد دل های این دل شکسته را بشنوی
پس بشنو ای معبود دلهای همیشه خسته،
ای بهترین یاور انسانهای درمانده ای که
جز تو یاری برایشان نمانده...
اینک من، همان بنده گنهکار خاطی،
با تمام قلبم
از تو به خاطر تمامی نافرمانی هایم،
ناشکری هایم،
بی صبری هایم،
از تو ای بهترین و تنهاترینِ من،
پوزش می طلبم
و با تمام وجودِ بی وجودم به تو می گویم:
"ای عزیزتر از هر چه که هست"
تو را دوست دارم...
این نه از آن روست که به تو نیازمندم،
به خاطر عشقی است
که توی بهترین به من داری و
میدانی که دل به دل راه دارد...

به درگاه تو پناه آورده ام
اکنون تو قاضی و من متهم
بگو تا بدانم،
گنهکاری که بار گناهانش او را از پای درآورده باشد،
دلش را رنجور و رویش را سیاه گردانده باشد،
از گناهانش بیزار و ملول گشته باشد،
آیا به جایی جز بارگاه بخشش و عطوفت تو،
"ای مهربانترین مهربانان"
راهی هست؟

آیا تو آن نبودی
که مرا بی آنکه تو بشناسم
و آنچنان که شایسته توست، تو را ستوده باشم،
مرا نعمت و برکت روزی دادی؟
آیا تو آن نبودی
که در لحظات تیره و تار زندگی پر از شرمندگی ام،
همچنان نوری عالمتاب و مسرت بخش
بر تمام مشکلاتم تابیدی؟
آیا تو آن نبودی
که مرا یاری نمودی
در آن دم که انتظار یاریت را نداشتم
و از همه جا ناامید گشته بودم؟
چه زیبا یاد شیرینت را
بر دل سیاه من ارزانی می داشتی
تا تو را یاد کنم...
آیا تو آن نیستی
که هر صبح مرا سلامی دوباره میدهی؟

اگر تو نبودی و نیستی
بگو تا بدانم،
پس اینهمه کیست که در درونم
تو را و وجود تو را "ای همه هستی من"،
صدا می زند؟

#حصار_آسمان
ننویس
از این به بعد
تمام بغض هایت را
اشک هایت را
نرسیدن هایت را
نبودن ها را، نشدن ها را
دلتنگی ها، حالهای خراب، اوقات غبار گرفته را
چشمان بارانی ات را
ننویس به نام من!

ننویس پای دل خسته ام!
همان که خسته اش کردی...
از خودت، از خودش و از خدایش!

ننویس پای بغض دلی که دوست داشتنش را دیدی و
راضی به دیدن غروبش شدی!

اگرچه راضی به غروبش کردی؛
اگر چه آنچه تو کردی، فقط زمانی التیام می یابد که
پیمان ها گسسته و یاران از یاد رفته باشند...
لیک، سَرِ این سخن را تا روزی معلوم
که من می دانم و خدا
گم خواهد کرد!

بی انصاف بودن که شاخ و دم ندارد جانم.. دارد؟!
خود رابه آن راه زدن، یک حواسِ پرت می خواهد
که تو داری!
می دانم که تو
آنچه که کردی را به یاد نخواهی آورد
و هر چه شد، به پای دل خسته ای که
با تمام خستگی، هنوز هم دوستت دارد
که تو دوست داشتنش را باور نخواهی کرد
خواهی نوشت..
پس بگذار آنچه در حقت کرده ام، زین پس، بین من و خدا مستور بماند
تو اسمش را بگذار نفرین
و بعدها هر چه شد،
بنویس پایِ... پایِ لنگِ دلِ خسته ام

من اما اسمش را می گذارم عشق
می گویم آنچه که باقی خواهد ماند، جز "عشق" نیست
تو که هم از درک حالم عاجزی،
هم از التیام زخم هایی که سر پنجه خودت بر جای گذاشته،
هم از باور سخن هایی که از عشق بی حدم نشات گرفته اند، نه از زبان و دهانم!

عاجزی، چرا که در کلام های گفته و نگفته ات
یک "من"
یک منِ بزرگ
یک منِ بزرگ تر از تمام آرزوهای دو نفره مان؛
جا خوش کرده است!!
چون دملی چرکین آمد و
حال رابطه و عشق را به هم زد و رفت..
لکه ننگی شد بر صورتمان
و داغ بزرگی بر دلهامان

این "من" همان متهمی است
که نخواهی گذاشت هرگز جرمش محرز شود
این "من" ی که در سخن هایت پیدا شد و
بعض شد و نشست کُنج گلوی غم بارم...
از "ما" به "من" رسیدن، فاجعه عمیقی است؛
که در عشق رخ داده است..
جز این است؟

سربسته می گویم
اگرچه در نگاهت،
مقصر تمام اتفاقات عمرت، زین پس منم؛
اما تو خودت را باخبر کن
که خدای تو فرمود:
وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ
بر گردن هر کس بندی است،
که سمت دیگرش به اعمال او بند است...
نه به نفرین دیگری!

آنان که عاشقند
آنان که بسیار عاشقند
و آنان که از جام دیوانگان نوشیده اند، بهتر می دانند
که دل عاشق را از کینه نصیبی نیست
اگرچه دلگیرند و متهم
اما تا آن سوی ابد هم
دلشان شور لبخند لیلایشان را خواهد زد

#حصار_آسمان
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم

بی تو بی کار و کسم، وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی، من مفلوک دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ساطورم

#علیرضا_آذر #امیرعباس_گلاب #بمب_جنون
قسمتی از شعر بلند #تومور2
#حصار_آسمان
بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم
مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم

#مهدی_اخوان_ثالث
#حصار_آسمان