در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیایدبه گمان می بینم
هستی از بسکه درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه ، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم ، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینه ی گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست ، همان قصه ی عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود ، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق
فتنه ی عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط ، در این مرحله تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
#معینی_کرمانشاهی
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیایدبه گمان می بینم
هستی از بسکه درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه ، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم ، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینه ی گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست ، همان قصه ی عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود ، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق
فتنه ی عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط ، در این مرحله تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
#معینی_کرمانشاهی
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیستکه این زمزمه خاموشکنید
خون دل بود نصیبم، به سر تربت من
لاله افشان به طرب آمده، می نوش کنید
بعد من، سوگ مگیرید، نیرزد به خدا
بهر هر زرد رخی، خویش سیه پوش کنید
خط بطلان به سر نامه ی هستی بکشید
پاره این لوح سبک پایه ی مخدوش کنید
سخن سوختگان طرح جنون می ریزد
عاقلان، گفته ی عشاق فراموش کنید
#معینی_کرمانشاهی
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیستکه این زمزمه خاموشکنید
خون دل بود نصیبم، به سر تربت من
لاله افشان به طرب آمده، می نوش کنید
بعد من، سوگ مگیرید، نیرزد به خدا
بهر هر زرد رخی، خویش سیه پوش کنید
خط بطلان به سر نامه ی هستی بکشید
پاره این لوح سبک پایه ی مخدوش کنید
سخن سوختگان طرح جنون می ریزد
عاقلان، گفته ی عشاق فراموش کنید
#معینی_کرمانشاهی
نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر
بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر
تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی؟
به کنج این قفس مرغِ نچیده دانه ای کمتر
چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی؟
نوایی کم ، غمی کم ، ناله ی مستانه ای کمتر
ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی بینم
میانِ آشنایانِ جهان ، بیگانه ای کمتر
چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل؟
نداری تاب مستی جانِ من ، پیمانه ای کمتر
چو مستی بخش گفتاری ندارم ، دم فروبستم
سبو بشکسته ای در گوشه ی میخانه ای کمتر
#معینی_کرمانشاهی
خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر
بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر
تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی؟
به کنج این قفس مرغِ نچیده دانه ای کمتر
چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی؟
نوایی کم ، غمی کم ، ناله ی مستانه ای کمتر
ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی بینم
میانِ آشنایانِ جهان ، بیگانه ای کمتر
چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل؟
نداری تاب مستی جانِ من ، پیمانه ای کمتر
چو مستی بخش گفتاری ندارم ، دم فروبستم
سبو بشکسته ای در گوشه ی میخانه ای کمتر
#معینی_کرمانشاهی
آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها
#معینی_کرمانشاهی
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها
#معینی_کرمانشاهی
در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیایدبه گمان می بینم
هستی از بسکه درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه ، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم ، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینه ی گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست ، همان قصه ی عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود ، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق
فتنه ی عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط ، در این مرحله تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
#معینی_کرمانشاهی
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیایدبه گمان می بینم
هستی از بسکه درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه ، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم ، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینه ی گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست ، همان قصه ی عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود ، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق
فتنه ی عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط ، در این مرحله تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
#معینی_کرمانشاهی