به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت،
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که میگفتم غم خویش
سری میزد به سنگ و باز میگشت!
#فریدون_مشیری
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که میگفتم غم خویش
سری میزد به سنگ و باز میگشت!
#فریدون_مشیری
به چشمان پری رویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زین همه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها را چشیده
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید!
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم؟! از که گویم؟! با که گویم؟!
که این دیوانه را از خود خبر نیست!
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بیکرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه!
مپرسید، ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
#فریدون_مشیری
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زین همه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
ز خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی درد مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها را چشیده
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید!
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم؟! از که گویم؟! با که گویم؟!
که این دیوانه را از خود خبر نیست!
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بیکرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه!
مپرسید، ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
#فریدون_مشیری
چگونه خاک نفس می کشد؟
بیندیشیم
چه زمهریر غریبی !
شکست چهره مهر
فسرد سینهي خاک
شکافت زَهرهي سنگ !
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان و زمین، هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان، مرگ کرده بود درنگ !
به سر رسیده جهان ؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین
چه زمهریر غریبی ….
چگونه خاک نفس می کشد؟ بیاموزیم:
شکوه رستن اینک:
طلوع فروردین !
گداخت آنهمه برف
دمید اینهمه گل
شکفت اینهمه رنگ!
زمین به ما آموخت
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر کم از خاکیم
نفس کشید زمین
ما چرا نفس نکشیم ؟
#فریدون_مشیری
بیندیشیم
چه زمهریر غریبی !
شکست چهره مهر
فسرد سینهي خاک
شکافت زَهرهي سنگ !
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان و زمین، هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان، مرگ کرده بود درنگ !
به سر رسیده جهان ؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین
چه زمهریر غریبی ….
چگونه خاک نفس می کشد؟ بیاموزیم:
شکوه رستن اینک:
طلوع فروردین !
گداخت آنهمه برف
دمید اینهمه گل
شکفت اینهمه رنگ!
زمین به ما آموخت
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر کم از خاکیم
نفس کشید زمین
ما چرا نفس نکشیم ؟
#فریدون_مشیری
زندگى آموخت گاهى سربزیرى بهتر است
وقت دلتنگى برایت گوشه گیرى بهتر است
دخترى زیبا که در رویا تو را بوسیده است
دست در دست کسى دیدى، بمیرى بهتر است
بغض دارى، خیره مى مانى به عکسى توى قاب
خوب مى دانى در آغوشش نگیرى بهتر است
روزها دلگیر و تکرارى است اما شب که شد
زیر ماه و "کوچه" گردى با "مشیرى" بهتر است
سنگ هم عاشق شود گوهر صدایش مى کنند
در دل معشوق اگر باشى اسیرى بهتر است
#فریدون_مشیری
وقت دلتنگى برایت گوشه گیرى بهتر است
دخترى زیبا که در رویا تو را بوسیده است
دست در دست کسى دیدى، بمیرى بهتر است
بغض دارى، خیره مى مانى به عکسى توى قاب
خوب مى دانى در آغوشش نگیرى بهتر است
روزها دلگیر و تکرارى است اما شب که شد
زیر ماه و "کوچه" گردى با "مشیرى" بهتر است
سنگ هم عاشق شود گوهر صدایش مى کنند
در دل معشوق اگر باشى اسیرى بهتر است
#فریدون_مشیری
دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد
آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود :
که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد
تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟
تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد
بوسه ای زان لب شیرین ! که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد
گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد
همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد
#فریدون_مشیری
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد
آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود :
که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد
تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟
تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد
بوسه ای زان لب شیرین ! که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد
گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد
همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد
#فریدون_مشیری
⭐️شعر ستاره دار حصار آسمان
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین؟
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
#فریدون_مشیری
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین؟
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانهِ تنها، دل تنگ
#فریدون_مشیری
گفت دانايي که گرگي خيره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاري است پيکاري سترگ
روز و شب مابين اين انسان و گرگ
زور بازو چاره ي اين گرگ نيست
صاحب انديشه داند چاره چيست
اي بسا انسان رنجور پريش
سخت پيچيده گلوي گرگ خويش
وي بسا زور آفرين مرد دلير
هست در چنگال گرگ خود اسير
هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وانکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان مينمايد گرگ هست
وانکه با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري گر تو باشي همچو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اينکه انسان هست اينسان دردمند
گرگها فرمانروايي مي کنند
وان ستمکاران که با هم محرمند
گرگهاشان آشنايان همند
گرگها همراه و انسانها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟
#فریدون_مشیری
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاري است پيکاري سترگ
روز و شب مابين اين انسان و گرگ
زور بازو چاره ي اين گرگ نيست
صاحب انديشه داند چاره چيست
اي بسا انسان رنجور پريش
سخت پيچيده گلوي گرگ خويش
وي بسا زور آفرين مرد دلير
هست در چنگال گرگ خود اسير
هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وانکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان مينمايد گرگ هست
وانکه با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري گر تو باشي همچو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اينکه انسان هست اينسان دردمند
گرگها فرمانروايي مي کنند
وان ستمکاران که با هم محرمند
گرگهاشان آشنايان همند
گرگها همراه و انسانها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟
#فریدون_مشیری
بعد از تو
تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما ...
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو
همواره روشن است ...
#فریدون_مشیری
تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما ...
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو
همواره روشن است ...
#فریدون_مشیری
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی
امواج نوای تو، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو، چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی
#فریدون_مشیری
آوای تو میخواندم از لایتناهی
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی
امواج نوای تو، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو، چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی
#فریدون_مشیری
ز تحسينم، خدا را، لب فرو بند!
نه شعر است اين، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه مي پنداري ای دوست
بسوزان اين دل خوش باورم را
سخن تلخ است، امّا گوش ميدار
كه در گفتار من رازي نهفته است
نه تنها بعد ازين شعري نگويند؛
كسي هم پيش ازين شعري نگفته است!
مرا ديوانه مي خواني؟دريغا؛
ولي من بر سر گفتار خويشم
فريب است اين سخن سازي، فريب است!
كه من خود شرمسار كار خويشم
مگر احساس گنجد در كلامي؟
مگر الهام جوشد با سرودي؟
مگر دريا نشيند در سبوئي؟
مگر پندار گيرد تار و پودي؟
چه شوق است اين، چه عشق است اين چه شعر است؟
كه جان احساس كرد، امّا زبان گفت!
چه حال است اين، كه در شعري توان خواند؟
چه درد است اين، كه در بيتي توان گفت؟
اگر احساس مي گنجيد در شعر
به جز خاكستر از دفتر نمي ماند!
وگر الهام مي جوشيد با حرف؛
زبان از ناتواني در نمي ماند
شبي، همراه اين اندوه جانكاه
مرا با شوخ چشمي گفتگو بود
نه چون من، هاي و هوي شاعري داشت
ولي، شعر مجسّم: چشم او بود!
به هر لبخند، يك «حافظ» غزل داشت
به هر گفتار، يك «سعدي» سخن بود
من از آن شب خموشي پيشه كردم
كه شعر او، خداي شعر من بود!
ز تحسينم خدا را، لب فرو بند
نه شعر است اين، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه مي پنداري اي دوست؟
بسوزان اين دل خوش باورم را
#فریدون_مشیری
نه شعر است اين، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه مي پنداري ای دوست
بسوزان اين دل خوش باورم را
سخن تلخ است، امّا گوش ميدار
كه در گفتار من رازي نهفته است
نه تنها بعد ازين شعري نگويند؛
كسي هم پيش ازين شعري نگفته است!
مرا ديوانه مي خواني؟دريغا؛
ولي من بر سر گفتار خويشم
فريب است اين سخن سازي، فريب است!
كه من خود شرمسار كار خويشم
مگر احساس گنجد در كلامي؟
مگر الهام جوشد با سرودي؟
مگر دريا نشيند در سبوئي؟
مگر پندار گيرد تار و پودي؟
چه شوق است اين، چه عشق است اين چه شعر است؟
كه جان احساس كرد، امّا زبان گفت!
چه حال است اين، كه در شعري توان خواند؟
چه درد است اين، كه در بيتي توان گفت؟
اگر احساس مي گنجيد در شعر
به جز خاكستر از دفتر نمي ماند!
وگر الهام مي جوشيد با حرف؛
زبان از ناتواني در نمي ماند
شبي، همراه اين اندوه جانكاه
مرا با شوخ چشمي گفتگو بود
نه چون من، هاي و هوي شاعري داشت
ولي، شعر مجسّم: چشم او بود!
به هر لبخند، يك «حافظ» غزل داشت
به هر گفتار، يك «سعدي» سخن بود
من از آن شب خموشي پيشه كردم
كه شعر او، خداي شعر من بود!
ز تحسينم خدا را، لب فرو بند
نه شعر است اين، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه مي پنداري اي دوست؟
بسوزان اين دل خوش باورم را
#فریدون_مشیری
تو به بوی غزل و قافیه ، آمیخته ای !
به خدا حال مرا ،خوب به هم ریخته ای !
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری !
بی سبب نیست ، که در کنج دلم جا داری !
به سپیدی غزل ، رایحه ی یاس منی !
یاسمن بوی ترین ، قسمت احساس منی !
یاسمن بوی ترین ، جای خدا را پر کن !
من پر از زندگی ام ، فاصله ها را پر کن !
من جهنم زده ام ، حسرت سیبی دارم !
باز نسبت به شما ، حس غریبی دارم !
غربت و رخوت دستان مرا باور کن !
نازنین ، قصه ی ایمان مرا باور کن !
#فریدون_مشیری
به خدا حال مرا ،خوب به هم ریخته ای !
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری !
بی سبب نیست ، که در کنج دلم جا داری !
به سپیدی غزل ، رایحه ی یاس منی !
یاسمن بوی ترین ، قسمت احساس منی !
یاسمن بوی ترین ، جای خدا را پر کن !
من پر از زندگی ام ، فاصله ها را پر کن !
من جهنم زده ام ، حسرت سیبی دارم !
باز نسبت به شما ، حس غریبی دارم !
غربت و رخوت دستان مرا باور کن !
نازنین ، قصه ی ایمان مرا باور کن !
#فریدون_مشیری