محبـوبِ من!
بعد از تو....
گیـجم
بی قـرارم
خـالی ام
منـگم
بر داربستی از
"چه خواهـد شد؟"
"چه خواهـم کرد؟"
آوَنـگـم...
صلح است عشق،
امّا
اگـر پای تو روزی در میـان باشد،
با چنگ و با دنـدان برای حفظِ تو
با هر کـه می جنـگـم!
#حسین_منزوی
بعد از تو....
گیـجم
بی قـرارم
خـالی ام
منـگم
بر داربستی از
"چه خواهـد شد؟"
"چه خواهـم کرد؟"
آوَنـگـم...
صلح است عشق،
امّا
اگـر پای تو روزی در میـان باشد،
با چنگ و با دنـدان برای حفظِ تو
با هر کـه می جنـگـم!
#حسین_منزوی
از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانيست ، رو سوى چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانیست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار "آیا"، وسواس هزار "اما"
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه بـاغ از خاطرمان رفته ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
#حسین_منزوی
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانيست ، رو سوى چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانیست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار "آیا"، وسواس هزار "اما"
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه بـاغ از خاطرمان رفته ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
#حسین_منزوی
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدسالهای از دفتر حافظ
تا غزلهای شما، ها، میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
#حسین_منزوی
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدسالهای از دفتر حافظ
تا غزلهای شما، ها، میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
#حسین_منزوی
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
#حسین_منزوی
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
#حسین_منزوی
دیری است دلم در به در و خانه به خانه
تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه
دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟
خواب سحری در پی کابوس شبانه
از خون دلم بر ورق جان کلماتی است
پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه
با شور تو، خون می زند از سینه برونم
چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه
خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت
چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه
تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد
بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه
من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !
آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه
بارت که فلک نیز نیارست کشیدن
من می برم ای عشق سبک بار به خانه
#حسین_منزوی
تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه
دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟
خواب سحری در پی کابوس شبانه
از خون دلم بر ورق جان کلماتی است
پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه
با شور تو، خون می زند از سینه برونم
چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه
خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت
چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه
تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد
بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه
من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !
آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه
بارت که فلک نیز نیارست کشیدن
من می برم ای عشق سبک بار به خانه
#حسین_منزوی
تویی آن که عاشقت را، دل ِ پاره پاره باید
به نشان عشقی از خون، تن ِ پر ستاره باید
به هر آنکه دل ببازد، به وصال می برازد
که از او کشیده در خون، سر چوب پاره باید
هنری نبود در صالح و در خلیل و موسا
که به باد و آتش و آب ز تو اشاره باید
نه به دیدگان نماید، هنری که از تو آید
که به چشم جان، در این بوالعجبی نظاره باید
به فراقم از تو زخم است و به وصلم از تو مرهم
که چو دردم از تو آید، ز تو نیز چاره باید
نه تو هرچه را بسوزی و نه من ز هر که سوزم
که به خرمن من از آتش تو، شراره باید
همه دل زدن به دریاست، مرام پاک بازان
خود اگر نوشته گرداب و اگر کناره باید
به فلق بپوشی آن را که بمیرد از برایت
کفن شهیدت آری، هم از این قوراه باید
#حسین_منزوی
به نشان عشقی از خون، تن ِ پر ستاره باید
به هر آنکه دل ببازد، به وصال می برازد
که از او کشیده در خون، سر چوب پاره باید
هنری نبود در صالح و در خلیل و موسا
که به باد و آتش و آب ز تو اشاره باید
نه به دیدگان نماید، هنری که از تو آید
که به چشم جان، در این بوالعجبی نظاره باید
به فراقم از تو زخم است و به وصلم از تو مرهم
که چو دردم از تو آید، ز تو نیز چاره باید
نه تو هرچه را بسوزی و نه من ز هر که سوزم
که به خرمن من از آتش تو، شراره باید
همه دل زدن به دریاست، مرام پاک بازان
خود اگر نوشته گرداب و اگر کناره باید
به فلق بپوشی آن را که بمیرد از برایت
کفن شهیدت آری، هم از این قوراه باید
#حسین_منزوی
گاهی همین که دل به کسی بستهای، بس است
بغضت ترکترک شد و نشکستهای، بس است
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبهتر شدی و خستهای، بس است ..
#حسین_منزوی
بغضت ترکترک شد و نشکستهای، بس است
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبهتر شدی و خستهای، بس است ..
#حسین_منزوی
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-
پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!
امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه
بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه
چون نبض من درهستی ام پیچیده می آیی
گیرم که ازتو بگذرم سنگین و بیگانه
گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!
امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه
#حسین_منزوی
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-
پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!
امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه
بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه
چون نبض من درهستی ام پیچیده می آیی
گیرم که ازتو بگذرم سنگین و بیگانه
گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!
امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه
#حسین_منزوی
مجویید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگوید مرا ، قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال مرا ، بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند ، آشیانه
من آن بی کرانِ کویرم که در من
نیفشاده جز دست اندوه* ، دانه
چه می پرسی از قصّه ی غصّه هایم ؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من نشسته است
کران تا کران ، حسرتی بی کرانه
#حسین_منزوی
من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگوید مرا ، قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال مرا ، بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند ، آشیانه
من آن بی کرانِ کویرم که در من
نیفشاده جز دست اندوه* ، دانه
چه می پرسی از قصّه ی غصّه هایم ؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من نشسته است
کران تا کران ، حسرتی بی کرانه
#حسین_منزوی