حـ؁ـرف زنـ؁ـدگـــے
813 subscribers
49.6K photos
45.3K videos
230 files
8.2K links
ڪاش مے شد...

حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضے دوسـ❤️ـت داشتن ها را
خشڪ ڪرد !
لاے ڪ📕ـتاب گذاشت
و نگهشان داشت !

باماباشید.
Download Telegram
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و دوم

موسیقی تندی رو برای پخش گذاشته بودن و دختر و پسرای جوون مشغول رقصیدن و گرم کردن مجلس بودن.صدای خنده و حرف زدن از هر گوشه شنیده میشد.خلاصه سر هر کسی گرم یه کاری بود و به همه به یه نحوی خوش میگذشت.پیوند کنار شیدا نشست و سرگرم حرف زدن با اون شد.این بی تفاوتی و سرسنگینی اش برام تازگی داشت.مخصوصأ وقتی یکی از پسرا ازش درخواست رقصیدن کرد و با خوش رویی پیشنهادشو رد کرد،پر از حسادت شدم.من خودم کوه غرور بودم.نباید در برابر سردی و لجبازی هاش تسلیم میشدم.کنارشون رفتم و به طرز نامحسوسی خطاب به شیدا گفتم:خانوم محترم بنده رو با قبول کردن پیشنهاد رقص مفتخر به همراهی می کنید؟ پیوند در عین بی تفاوتی گفت:اصلأ حوصله رقصیدن ندارم. الان موقع تلافی بود.رو به شیدا کردم و گفتم:روی صحبتم با شما بود بانوی زیبای من! زیرچشمی نگاهش کردم.صورتش سرخ سرخ شده بود.شیدا با خنده گفت:با کمال میل پیشنهادت رو قبول میکنم. یه چشمکی بهم زد و ادامه داد:آرزوی هر دختریه که با مرد خوش تیپ و خوش برخوردی مثل داداش من برقصه! ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم:اینو به اونایی بگو که نمیدونن! پیوند با خونسردی به یه گوشه دیگه نگاه میکرد و انگار حرفای ما رو نمیشنید.ولی خوب میدونستم الان داره از عصبانیت منفجر میشه.دست خواهرمو گرفتم و با همدیگه رفتیم وسط سالن و شروع به رقصیدن کردیم،یه رقص سالسای
خیلی ماهرانه و قشنگ!شیدا همونطور که هماهنگ با آهنگ بدنشو تکون میداد،با خنده گفت:باز لج و لجبازی شما دو نفر شروع شد؟ گفتم:ولی این بار با همیشه فرق داره. گفت:چه فرقی؟ گفتم:نمیدونم.ولی حس میکنم پیوند همون پیوند همیشگی نیست. بازم خنده اش گرفت و گفت:ای بابا داداش،تو هم زیادی شکاک و بدبین شدی.اگه این حرفات برای اینه که دعوت رقصت رو قبول نکرده،باید بگم خیلی دیوونه ای! گفتم:من که به اون پیشنهاد ندادم.به تو دادم. برای اینکه سربه سرم بذاره گفت:آره جون خودت!یعنی تو اون پیوندی که هزار تا چشم دنبالشه رو ول میکنی و میای سراغ من؟ با اوقات تلخی گفتم:چرت و پرت میگی.هیچکس جرئت نداره نگاه چپ به نامزد من بندازه. موهاشو عقب داد و با یه لحن شیطنت آمیز گفت:مطمئنی؟ مصمم گفتم:آره! شونه بالا انداخت و گفت:خب خودت بهتر میدونی داداش جون!ولی بهت پیشنهاد میکنم برگردی و یه نگاهی به پشت سرت بندازی. به عقب چرخیدم و با دیدن پیوند دست در دست یه پسر غریبه مثل صاعقه زده ها خشک شدم.کاردم میزدی خونم در نمیومد.یه کم که دقت کردم دیدم پسره رو میشناسم.پسر همسایه مون بود که بهرام صداش میزدن!دوست داشتم همون لحظه برم و گردن پسره موذی رو بشکنم.اما به چه جرمی؟چون با دختر عموم رقصیده بود؟خون خونمو میخورد.اما باید بی خیال میشدم.چرخیدم و چهره بشاش شیدا رو که دیدم حرصم گرفت و پرسیدم:چیه؟تو چرا کیف میکنی؟ با دلخوری تصنعی گفت:إ..داداش!به من چه ربطی داره؟! گفتم:خیلی خب،خودتو لوس کن! با ناز و ادا گفت:مثلأ شب تولدمه!من خودمو لوس نکنم کی بکنه؟ولی خودمونیما داداش،یه جفت از این چشمای چموش بدجور زن داداش ما رو گرفته! شاکی گفتم:کی این پسره رو دعوت کرده؟ با یه ذوق بچگانه گفت:مثل لیست مهمونا رو خودت نوشتی! گفتم:تو نمیگی چرا امشب اینقدر خوشحالی؟ لب ورچید و گفت:پس میخواستی ناراحت باشم؟ناسلامتی جشن تولدمه!اصلأ ببینم کادو چی برام گرفتی؟ خنده ام گرفت و گفتم:وسط رقص اینقدر حرف نزن! شیدا خواست جوابمو بده که صدای جیغ بهش مهلت نداد.همه سرها به طرف صدا چرخید.پیوند رو که افتاده روی زمین دیدم،دیگه هیچی نفهمیدم.بهرام رو هل دادم یه طرف و زانو زدم و توی چشمای پیوند زل زدم و پرسیدم:تو حالت خوبه؟یه دفعه چی شد؟ چشماش پر از اشک شد و گفت:پام پیچ خورد.خیلی درد میکنه. دلم آتیش گرفت.یه روزی قسم خورده بودم نذارم تو این چشما غم بشینه. پس چی شد که گذاشتم؟بلندش کردم و به خودم تکیه اش دادم و به اتاق هدایتش کردم.شیدا هم رو به بقیه گفت:چیز مهمی نیست.شما ادامه بدین.ما زود میایم. توی اتاق بغلی رفتیم و پیوند رو روی صندلی نشوندم.

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و سوم

دوباره چشمای خیسشو که دیدم،تحملو از دست دادم و گفتم:گریه نکن دختر!دل منو آشوب نکن! صدای بهرام اومد؛یکی بره و یه کیسه یخ بیاره! تازه فهمیدم اون پسره هم دنبالمون راه افتاده.بهش چشم غره رفتم و گفتم:نمیتونستی دو دقیقه مواظب دختر مردم باشی؟ خونسردانه گفت:الان وقت محاکمه نیست.یه فکری به حال دخترعموتون کنین. شیدا هم گفت:راست میگه داداش! پوفی کردم و عصبی گفتم:میرم یخ بیارم. زود از بین مهمونا رد شدم و رفتم تو آشپزخونه و چند تا تیکه یخ توی یه کیسه ریختم و خواستم برگردم که شیدا رو پشت سرم دیدم.عاصی پرسیدم:تو اینجا چیکار میکنی؟چرا اون دو تا رو تنها گذاشتی؟ شیدا با لبای آویزون گفت:گفتم شاید یه کمکی از دستم بر بیاد.خب مثلأ اگه پیوند و بهرام با هم توی اتاق تنها باشن چه اتفاقی میفته؟ ولی من خیلی مطمئن نبودم.خواهرمو کنار زدم و به سرعت خودمو به اتاق رسوندم.از صحنه ای که می دیدم خونم به جوش اومد.بهرام عوضی داشت به زور دست پیوند منو میگرفت.من احمق رو بگو که فکر میکردم نگرانش شده.نگو معطل فرصت مناسب بوده و به دستش هم آورد.تا چشم منو دور دید دست به کار شد.اما منم کسی نبودم که به این راحتی از این اشتباه بگذرم.خون جلوی چشمامو گرفته بود.عادت نداشتم خیلی عصبانی بشم،ولی اگه میشدم دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست جلومو بگیره!داد زدم؛چه غلطی میکنی پسره بی ناموس آشغال؟ بهرام برگشت و منو که دید،قالب تهی کرد.اومد حرف بزنه که بهش مجالی ندادم و مشت محکمم تو صورتش نشست.گردنشو بین دستام گرفتم و فشار دادم.با خس خس گفت:بذار..برا..ت..توضیح بدم! گفتم:تو به گور پدرت خندیدی.هنوز خیلی باهات کار دارم. مشت دومم درست وسط
دماغش خورد و خون ازش سرازیر شد.پیوند وحشت زده گفت:شایان خواهش میکنم ولش کن. لحن ملتمسش اراده مو سست کرد.ولی نباید به همین دو تا ضربه بسنده میکردم.گفتم:اینو ازم نخواه پیوند!بذار حقشو کف دستش بذارم! بهرام کاری رو کرده بود که نباید میکرد.دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود و باید عواقبش رو هم می دید.چشمام عین دو تا کاسه خون شده بود.یقه پیرهنشو از پشت گرفتم و هلش دادم توی سالن!دیدم همه دارن با حیرت منو نگاه میکنن. واسم مهم نبود.از جاش بلندش کردم و گفتم:دست به نامزد من میزنی؟هان؟!مزاحم ناموس مردم میشی؟بهت می فهمونم غلطی که کردی یعنی چی!خودم دستای کثیفت رو قطع میکنم! یه لگد نثار شکمش کردم که تن بی مصرفش محکم رو زمین افتاد.روش نشستم و ضربات مشتم روی صورت و بدنش فرود اومد.تلاشهای پسرا برای جدا کردن من از بهرام فایده ای نداشت.کتکش میزدم و صدای ناله هاش دلمو خنک میکرد که فریاد پیوند متوقفم کرد؛دست از سرش بردار شایان!این مسخره بازی رو تمومش کن! همون چند ثانیه مکث کافی بود تا پسره ترسو از زیر دستم در بره و دوون دوون طرف در بره و فرار کنه.چشمای گریون پیوند رو که دیدم،گفتم:چیه؟پات درد میکنه؟الان واست یخ میذارم خوب میشه. کیسه یخ رو برداشتم و خم شدم تا روی پاش بذارم که یه دفعه کیسه رو ازم گرفت و پرت کرد.سرمو بلند کردم.حالا به جز اشک یه حس خیلی قوی دیگه رو هم تو نگاهش میخوندم؛نفرت و انزجار!اون شب که پیوند جلوی چشمای همه یه کشیده تو گوشم زد،انگار از یه سراشیبی سقوط کردم.حقیقت داشت برای اولین بار خودشو به رخ می کشید و من از پذیرفتنش ترس داشتم.نمیتونستم به آسونی روی همه رؤیاهایی که از بچگی تا به اون وقت توی سرم می پروروندم،خط بطلان بکشم.توی باورم نبود که پیوند این همه ازم بیزار و گریزون باشه.ولی فریادش همه چیزو بهم فهموند؛تو کی هستی شایان؟بگو کی هستی؟چرا منو به حال خودم نمیذاری؟ حرفشو زد و دوئید و رفت و منو با یه دنیا سؤال بی جواب تنها گذاشت.

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و چهارم

اون شب تا صبح صدها بار از خودم پرسیدم من واقعأ کی هستم؟چه نقشی توی زندگی پیوند دارم؟هیچوقت حتی به علاقه زیادش نسبت به خودم شک نکرده بودم.ولی وقتی اون سیلی رو خوردم،یه پرسش سخت توی ذهنم اومد؛دختری که از صمیم قلب می پرستیدم،منو دوست داشت؟جوابشو نمیدونستم.ولی خوب میدونستم که نمیتونم ازش دست بکشم.ترک عادت دوست داشتنش برام غیرممکن بود.اون شب کذایی تا صبح بیدار موندم و فکر کردم.جنگ ناعادلانه ای بین عقل و احساسات بود و این عشق بود که میرفت تا پیروز میدان بشه.پیوند غرورمو جلوی همه جریحه دار کرده بود.به چه گناهی؟چه اشتباهی ازم سر زده بود که مستحق اون سیلی دردناک شدم؟در واقع اشتباه واقعی رو اون مرتکب شده بود.اما اینا برای من اهمیتی نداشت.کور بودم.دیوونه بودم.عاشق بودم.پیوند تا اون موقع اینجوری باهام قهر نکرده بود.یعنی نه که نکرده بود،یه وقتایی سر چیزای بی مورد جر و بحث میکردیم.ولی هرگز دعواهامون تا این حد جدی پیش نرفته بود.باید میرفتم و این فاصله رو پر میکردم.نباید اجازه میدادم قلبامون سرد بشه.آفتاب زده بود که خواب به چشمم اومد.وقتی بیدار شدم ساعت چهار بعد از ظهر بود.سر و صورتمو شستم و از اتاق بیرون اومدم.مادرم تا منو دید شروع به غر زدن کرد.در همونحال هم واسم میز ناهارو میچید.همراه با غرغرای مامان ناهارمو خوردم و لباس عوض کردم و گفتم یه سر میرم خونه عمو اینا!مامان که انگار خیلی هم از ماجرای دیشب بی اطلاع نبود،گفت:برو پسرم!کار خوبی میکنی!برو از دلش در بیار! چیز بیشتری نگفت و منم پیگیر نشدم که از کجا جریان رو فهمیده.شیدا که هنوز شکر خدا زنده بود.در حالی که از حرفای مادرم دلگرم شده بودم،از خونه خارج شدم.تا خونه عمو یه ده پونزده دقیقه ای راه بود.ترجیح دادم با ماشین نرم و این مسیرو قدم بزنم.اونقدر تو فکر غوطه ور بودم که نفهمیدم کی رسیدم.ساعت حدود پنج عصر بود.زنگ درو زدم و منتظر ایستادم.زن عمو از آیفون تصویری منو دید و دکمه در باز کن رو زد.رفتم تو و باهاش سلام و احوالپرسی کردم و نشستم.یه خرده صحبت کردیم و از این در و اون در گفتیم.مثل اینکه از هیچی خبر نداشت.زن عموم زن خیلی نازنینی بود.شاید من و دخترشو به یک اندازه دوست داشت.اهل نصیحت کردن نبود.اما برای حل مشکل ما دوتا هرکاری که میتونست،انجام میداد.خلاصه همه اش نگاهم به پله ها بود که ببینم پیوند
کی میاد.زن عمو فهمید و با خنده گفت:پس بگو چرا یادی از ما کردی.اومدی پیوند رو ببینی،وگرنه ما بهونه ایم! با خجالت گفتم:نفرمائین زن عمو!این چه حرفیه؟ گفت:چرا پسرم؟تو هم بالاخره دامادمون میشی.دیدار شما دو نفر اشکالی نداره. تو دلم گفتم خدا از دهنت بشنوه.ولی نشنید.همه چی ویرون شد.رؤیاهام!آرزوهام!همه شون از بین رفت.روی کاناپه جا به جا شدم و پرسیدم:خونه نیست؟ گفت:چرا،خونه س!رفته دوش بگیره!یه کم صبر کنی میاد. یه خرده دیگه حرف زدیم و بعد بلند شد و به هوای آوردن چایی به آشپزخونه رفت.همین که زن عمو سالن رو ترک کرد،پیوند اومد.یه بلوز مشکی و یه شلوار جین تنش کرده بود.با قدمای متوازن و آهسته و مغرور از پله ها پائین میومد.بالاخره رسید.به احترامش بلند شدم و گفتم:سلام! با چهره ای عبوس گفت:سلام!چرا اینجا اومدی؟ با تته پته جواب دادم:م..میخوام باهات حرف بزنم.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و پنجم

روی کاناپه نشست و کنترل رو برداشت و در حالی که به صفحه تلویزیون خیره شده بود گفت:حرفی با هم نداریم. گفتم:لطفأ لجبازی نکن. در عین بی اعتنایی گفت:گفتم که چیزی برای گفتن نمونده. کنترل رو از دستش گرفتم و گفتم:به من نگاه کن پیوند! سرشو چرخوند و نگاهم کرد.چشمای وحشی و رام نشدنی اش افسونم کرد.گفت:تو عادت داری هی به همه دستور بدی؟ گفتم:همه نه!فقط تو! دندوناشو روی هم سائید و با یه لحن حرص آلود گفت:پس اشتباه گرفتی آقا شایان!این منم،پیوند تهرانی!کسی که تا به حال زیر بار حرف زور احدی نرفته و از این به بعد هم قرار نیست به خاطر تو یا شخص دیگه ای شخصیت و اخلاقاشو تغییر بده! اعتراف میکنم دیدن حرص خوردن و عصبانی شدنش برام لذتبخش بود.خنده مو پشت لبام پنهون کردم و گفتم:منم ازت نخواستم تغییر کنی.همینجوری که هستی بمون.هرجوری که باشی و تحت هر شرایطی دوستت دارم. کنترل رو دوباره از دستم درآورد و تلویزیون رو خاموش کرد و بهم زل زد و گفت:حرف حسابت چیه شایان؟ گفتم:میخوام باهات حرف بزنم. با تمسخر گفت:الان داریم حرف میزنیم دیگه! گفتم:اینجا نمیشه.بیا بریم بیرون تا راحت تر باشیم. سر تقانه گفت:من جایی نمیام.هر چیزی میخوای بگی همینجا بگو! دوباره با خواهش گفتم:پیوند! توی چشمام نگاه کرد و گفت:خب.. . با مکث کوتاهی قبول کرد؛باشه! تو همین موقع زن عمو با سینی چای اومد و رو به پیوند گفت:اومدی دخترم؟شایان خیلی منتظرت بود. لبخند زدم و گفتم:اگه اجازه بدین من و پیوند تا بیرون میریم. گفت:کجا شایان جان؟چایی واستون ریختم،بخورین و بعد برین. گفتم:دستتون درد نکنه.ما که همیشه مزاحم شما هستیم.ایشاله واسه دفعه بعدی! با محبتی خالصانه گفت:باشه پسرم!برین به سلامت! پیوند روسری سرش کرد و خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.جلوی ساختمون یه پارک کوچیک و جمع و جور داشت.همیشه اونجا پر از بچه بود و سر و صدای جیغ و شور و هیجانشون همه جا رو برمیداشت.به پیشنهاد من روی یه نیمکت در همون نزدیکی نشستیم.چند لحظه ای بازی پر ذوق و شوق بچه های شیطون و پر جنب و جوش رو تماشا کردیم.مردد بودم که از کجا شروع کنم.صداش زدم؛پیوند؟ گفت:خسته نمیشی روزی صد بار اسم منو میاری؟ گفتم:روزی صد بار که چیزی نیست،اگه هزار بارم تو رو صدا بزنم خسته نمیشم. گفت:ولی من میشم. با آرامش خاصی گفتم:مهم اینه که من هیچوقت از تو زده نمیشم. صاف توی چشمام خیره شد.نمیدونم چی توی نگاهش بود که پشتمو لرزوند.شاید یه تأسف عمیق یا..یا.. نمیدونم!گفت:میخواستی صحبت کنیم.خب شروع کن،میشنوم! فاصله بینمون رو کمتر کردم و آروم بهش گفتم:معذرت میخوام! این مناسب ترین جمله ای بود که اون ثانیه به ذهنم اومد و به زبونش آوردم.با جدیت پرسید:بابت چی؟ گفتم:دیشب! گفت:میخوای به این راحتی ببخشمت و همه چی خیلی راحت ختم به خیر بشه؟ سرمو پائین انداختم و با ناراحتی گفتم:چیکار کنم تا این دلخوری تموم بشه؟ گفت:فقط پشیمونی ات رو میخوام. بی اختیار گفتم:ولی من پشیمون نیستم. رنجیده خاطر گفت:پس از من توقع هیچی نداشته باش. خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و گفتم:بشین پیوند!بچه بازی در نیار! غرید؛دستمو ول کن.میخوام برم. گفتم:تا کی باید التماست رو بکنم؟بشین دیگه دختر! نرم شد.دوباره گفت:دستمو ول کن. دستمو از دور بازوش شل کردم.نشست و گفت:تا پشیمون نباشی،عذرخواهی ات به چه دردی میخوره؟ گفتم:یعنی انتظار داشتی با اون پسره مزاحم کاری نداشته باشم؟
ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و ششم

میخواستی همونجوری دست روی دست بذارم و بر و بر نگاهش کنم؟ گفت:نه،اینا رو نمیخوام.ولی نباید اون رفتارو هم میکردی.با آبروریزی ای که کردی هم تولد شیدا رو خراب کردی،هم غرور منو جلوی جوونای فامیل له کردی! همه حرفایی که پیوند میزد،خلاف واقعیت بود.این من بودم که برای دفاع از اون خودمو تو دردسر انداخته بودم و دستمزدم چی بود؟یه سیلی!غرور من له شده بود!باید اعتراض میکردم.باید میگفتم حق نداری اینا رو بگی.ولی نگفتم.چون میترسیدم.از از دست دادنش!از بی توجهی هاش!لعنت به من که دهنمو باز کردم و این کلمات ازش بیرون ریخت؛هر چی تو بگی! برگشت و خوب نگاهم کرد و پرسید:این یعنی چی؟ گفتم:یعنی اینکه اصلأ از ادب کردن بهراد پشیمون نیستم.ولی اگه اینجوری خوشحالتری،باشه قبوله!قول میدم دیگه تکرار نشه! رنگ شادی توی مردمک چشماش دوید و گفت:واقعأ؟ گفتم:مطمئن باش زیر قولی که دادم نمیزنم.حالا راضی شدی؟بخند دیگه! لبخند روی لباش اومد و چیزی نگفت.گفتم:چرا حرف نمیزنی؟ از روی نیمکت بلند شد و گفت:امشب شام مهمون خودمی! از زیر روسری تابی به موهای بلندش داد و با خنده به طرف ساختمون دوئید.اون شب کنار خانواده عمو شام خوردم.میدونستم دو روز دیگه برای زیارت و پابوس عازم مشهد میشن و تا یه هفته برنمیگردن.برای همین قصد داشتم از تک تک لحظاتی که با پیوند سپری میکنم،نهایت استفاده رو بکنم.تا قبل از اون سابقه نداشت بیشتر از دو روز از هم دور بمونیم.تموم مسافرت های دو تا خانواده به اتفاق هم بود.اما این بار به علت مشغله های کاری شرکت نمیتونستیم همراهیشون کنیم و از الان حدس میزدم تا چه حد دلم واسش تنگ میشه.دو روز بعد عمو و زن عمو و پیوند راهی مشهد شدن.مادرم کاسه آب رو پشت سرشون ریخت و ماشین حرکت کرد.تا وقتی که تو پیچ کوچه از نظرم ناپدید شدن،برای پیوند دست تکون دادم.اونم همینطور!اونا که رفتن،رفتم توی اتاقم و یه گوشه نشستم.بدجوری بغضم گرفته بود.وقتی از الان حالم این بود،بقیه شو چطوری تحمل میکردم؟تو طول اون یه هفته خودمو به شدت غرق کارای شرکت میکردم تا فکرم منحرف بشه و دلتنگی خیلی بهم فشار نیاره.اما بی نتیجه بود.یه هفته بغض توی گلوم سنگینی میکرد.یه هفته بی تاب و تحمل بودم.میگفتم میگذره.غافل از اینکه این یه هفته تا ابد ادامه داره. شایان هر دو دستش را بر روی میز قرار داد و سرش را به میان دستانش فشرد و با صدایی بم و خش دار ادامه داد؛کت و شلوار جدیدمو پوشیده بودم و به خودم حسابی رسیده بودم.چشام مدام به ساعت بود تا ببینم کی وقت رفتن میرسه.مادرم توی اتاق اومد و یه نگاه پر از عشق به سر تا پام انداخت و با شادی زاید الوصفی گفت:ماشالا پسرم!خدا کنه چشمت نزنن! محکم بغلم کرد و با بغض گفت:چقدر آرزو داشتم این روزا رو ببینم! دیدم پدرم توی چارچوب در وایستاده و داره میخنده!بهش خندیدم و گفتم:مامان تا امشب منو به گریه نندازه رضایت بده نیست. پدر با خنده گفت:راست میگه خانوم!پسر بیچاره رو ولش کن! مادر برگشت و بهش گفت:می بینی چه پسر رعنا و رشیدی دارم آقای تهرانی؟ پدر با نگاهی پر از محبت گفت:خدا حفظش کنه. مادر مشغول مرتب کردن یقه لباسم شد و گفت:اگه خدا بخواد شبی هم میرسه که برات بریم خواستگاری دختر عموت! صدای پدر در اومد؛خانوم بس کن!هنوز شایان و پیوند هر دوتاشون بچه ان!میخوای دستشونو بذاری تو دست هم که چی بشه؟زندگی بازی که نیست! مادر با رنجیدگی گفت:خیلی خب توام!من که نگفتم همین امشب زنش میدم.ولی از من میشنوی باید هر چه زودتر دست به کار بشیم و پیوند رو شیرینی خورده شایان کنیم.دختره همین حالاشم یه عالمه خواهان داره.دست نجنبونیم رو هوا قاپیدنش! پدر معترضانه گفت:اولأ پیوند جنس نااصل نیست که داداشم برای آب کردنش عجله داشته باشه!بعدشم دختره اگه خودش پسر ما رو بخواد،به هیچکدوم از خواستگاراش جواب مثبت نمیده!غیر از اینه پسرم؟

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و هفتم

دلم آشوب شد.اما لبخند زدم و در جواب گفتم:درست میگین پدر جون! مادر با غرولند گفت:دست هردوتایی تون درد نکنه!حالا علیه من همدست میشین؟اینکارا از شما بعیده آقا هارون! پدر زد زیر خنده و گفت:من نوکر خانومم هستم.ولی خب زیادی عجله میکنی. مادر گفت:بده میخوام پسرم سر و سامون بگیره؟ پدر گفت:نه عزیزم،بد نیست.اما اول باید هر دو نفرشون آمادگی اداره یه زندگی رو پیدا کنن.ازدواج که به این آسونی آ نیست. مادر با لوندی زنانه ذاتی اش وارد
عمل شد؛رو حرف من حرف میزنی هارون؟ پدر بلافاصله گفت:من غلط بکنم رو حرف خانومم حرف بیارم!هر چی شما بگی!اصلأ میخوای همین فردا رسمأ نامزدشون کنیم؟ مادر ذوق کرد؛راست میگی آقا؟ پدر با لبخندی پهن گفت:حالا فردا که نمیشه.چطوره پس فردا درموردش تصمیم بگیریم؟فعلأ بیا این کراوات منو درست کن که داره دیر میشه. مادر غرغر کنان به طرف شوهرش رفت؛تو هم بعد پنجاه سال یاد نگرفتی یه کراوات ببندی! در حال بحث کردن از اتاق بیرون رفتن.از وقتی یادم میومد همینجوری بودن.پدر با خنده و شوخی غرغرای مادرمو جواب میداد و با زیرکی و سیاست مردونه ای که توی ذاتش داشت،مانع از دعوا و متشنج شدن جو خونه میشد.مادرمم زن خیلی عاقل و با تدبیری بود.اما خوب میدونست نازش خریدار داره و حرفاش روی شریک زندگیش تأثیر گذار!در هر صورت این زن و شوهر عاشق هم بودن و محبت و علاقه از نگاهاشون می بارید.منم دنبالشون رفتم و به سالن که رسیدم،شیدا مثل یه بچه خودشو تو بغلم انداخت و گفت:چه خوش تیپ شدی داداش جون!گرچه میدونم دلیلش چیه که امشب این همه به خودت رسیدی! پرسیدم:دلیلش چیه؟ ابرو بالا انداخت و گفت:حالا دیگه بذار نگفته بمونه!ولی بدون اون باغی که تو ازش سیب دزدیدی،خودم پای درختاش بیل زدم! یه گوشه از موهاشو محکم کشیدم و گفتم:تو غلط کردی! جیغ کشید و گفت:چیه؟واسه تو حلاله،به من میرسه حروم میشه؟ گفتم:هر کسی بخواد دستش به خواهرم بخوره،می کشمش! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.گفت:تو برو سنگ نامزدتو به سینه بزن. سریع دستشو روی دهنش گذاشت.منظورشو نفهمیدم.پرسیدم:یعنی چی؟مگه پیوند چیکار کرده؟ ترسیده گفت:چی؟چه ربطی به پیوند داره؟ گفتم:تو بهتر میدونی چه ربطی بهش داره.همین الان گفتی برم ببینم نامزدم چیکار کرده. خنده ای کرد که به نظرم مصنوعی اومد و گفت:چته توم؟!ترسوندی منو!این چه طرز سؤال پرسیدنه؟ دیگه کاسه صبرم داشت لبریز میشد.گفتم:میگی منظورت چی بود یا نه! گفت:خب منظورم اینه که پیوندم این چند سال تو رو دوست داشته دیگه!یعنی اینکه اگه عیبه واسه نامزد خودتم هست! با خیالی راحت گفتم:من کاری به اینا ندارم.هرکی سعی کنه.. . حرفمو برید و ادای منو در آورد؛هر کسی سعی کنه خودشو به تو نزدیک کنه با دستای خودم خفه اش میکنم.نگران نباش داداش،از ترس تو نه من همچین جرئتی میکنم و نه اون بنده خدای از همه جا بی خبری که دلش پیشم گیر کرده. مادر صدامون زد؛بیاین بریم بچه ها!اون گوشه وایستادین نیم ساعته چی در گوش هم پچ پچ می کنین؟ شیدا داد زد؛هیچی مامان جون!این شایان همه اش آدمو به حرف می گیره! یه تای ابروشو با شیطونی بالا انداخت و دوئید و فرار کرد.توی ماشین جا گرفتیم و راه افتادیم.کمتر از ده دقیقه بعد جلوی ساختمون خونه عمو اینا بودیم.عمو و زن عمو با یه رفتار خیلی گرم و عالی ازمون استقبال کردن.ولی پیوند فقط بهم سلام کرد و سمت شیدا رفت و با اون گرم احوالپرسی شد.از برخورد سردش وا رفتم.از نگاهایی که بین زن عمو و مادرم هم رد و بدل شد،فهمیدم که اونا هم متوجه قضیه شدن.با تعارفات معمول همگی نشستیم و پدر گفت:خب،چه خبر؟سفر چطور بود؟ عمو گفت:خدا رو شکر خیلی خوش گذشت.

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و هشتم

ولی جای شما خیلی خالی بود. پدر گفت:ایشالا واسه تابستون سال دیگه همه با هم میریم. مادر رو به زن عمو گفت:ایشالا که برای ما هم دعا کردین. زن عمو با مهر و عطوفت همیشگی اش گفت:واسه همه دعا کردم اختر جان!مخصوصأ برای عاقبت به خیری و خوشبختی این دو تا جوون! مادر گفت:خدا ازت راضی باشه.ما که چیزی بیشتر از خوشحالی بچه هامون نمیخوایم.به امید خدا هر وقت که شما صلاح بدونین با هم نامزدشون میکنیم. پدر دوباره گلایه مند گفت:افسانه خانم!تو باز شروع کردی؟ مادر گفت:خب چیه هارون خان؟باید بالاخره بحثشو باز میکردیم یا نه؟ پدر گفت:چرا،ولی الان وقتش نیست. مادر پشت چشم نازک کرد;از دست شما! عمو به میون اومد؛حق با خان داداشه زن داداش!نباید خیلی عجله کنیم.ببینیم بچه ها خودشون چه تصمیمی میگیرن. مادر نتونست ساکت بمونه؛این دو تا جوون که از طفولیت همدیگرو میخواستن و میخوان.ولی بازم هر چی شما بفرمائین. چرخیدم و پیوند رو دیدم.گونه هاش سرخ شده بود.احساس کردم از فرط عصبانیت نبضش ضربان تندتری گرفته!یعنی چی؟نگاه خیره مو که دید،نگاهشو ازم گرفت.یعنی چی؟مادر و زن عمو برای تدارک شام به آشپزخونه رفتن و پیوند هم توی
چیدن میز کمکشون کرد.وقتی همه چیز حاضر شد،آقایون رو صدا زدن و پشت میز نشستیم.غذا هیچ به دلم ننشست.در واقع چیزی از طعمش نفهمیدم.همه اش ساکت بودم و توی افکارم غرق بودم.صدای زن عمو منو به خودم آورد؛خترم اون سالادو به شایان بده!شاید دستش بهش نرسه! پیوند ظرف سالاد رو به سمتم گرفت.نگاهش به پائین بود.از اول شب یه بارم مستقیم نگاهم نکرده بود.داشتم آتیش میگرفتم.من این همه دلتنگش بودم و اون داشت چشمای خوشرنگشو ازم دریغ میکرد.چقدر محتاج یه ذره از مهربونی هاش بودم.فکر میکردم اونم به اندازه من دلتنگ شده!اما نه تنها نشده بود که رفتارش صد و هشتاد درجه با من فرق کرده بود.بعد از صرف شام،که چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم،از زن عمو تشکر کردم و برای خوندن نماز توی یکی از اتاقا رفتم.شاید به این روش دلم یه کمی آرامش میگرفت.دیدم موبایلم داره زنگ میخوره!یه شماره ناشناس!جواب دادم.یه صدای آشنا توی گوشی پیچید؛سلام شایان! گفتم:سلام،شرمنده ام.به جا نمیارم. گفت:ای بی معرفت،پس معلومه داداشت رو حسابی از یاد بردی! چند لحظه به مغزم فشار آردم و یه دفعه با شادی بیش از حدی گفتم:واقعأ خودتی سهراب؟ سهراب خندید؛خودمم دیوونه ی فراموشکار! دوست دوران دبیرستانم بود.بعد از فارغ التحصیل شدن و گرفتن مدرک دیپلم،برای ادامه تحصیل به یه کشور خارجی رفته بود.ولی هنوزم از اونموقع خیلی خاطره داشتم.بچه پر شر و شیطونی بود و هر روز یه دردسر جدید درست میکرد.با این حال خیلی با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد خونوادگی داشتیم.این بود که همیشه مشغول جمع و جور کردن مشکلاتی که به بار میاورد،بودم. صداش از خاطرات گذشته بیرونم کشید؛شایان!شایان!الو!صدامو میشنوی؟ گفتم:چرا،میشنوم.چه عجب بعد چند سال خبری ازت رسید؟!الان کجایی؟ گفت:چند روزی میشه برگشتم ایران!قصدم ندارم فعلأ برگردم! گفتم:راست میگی سهراب؟پس واجب شد حتمأ همدیگرو ببینم. گفت:منم برای همین زنگ زدم دیگه!نظرت درباره فردا چیه؟ گفتم:اینم سؤاله تو میپرسی؟هر چه زودتر بهتر!موافقم! گفت:پس فردا ساعت حدود یازده و نیم صبح تو کافی شاپ پاتوق قدیمی مون می بینمت.نگو که یادت رفته. خندیدم و گفتم:مگه میشه فراموشم بشه؟هنوزم هر بار یاد بلاهایی که سر اون دخترای بدبخت میاوردی میفتم،خنده ام می گیره. گفت:اینجاهاشو دیگه خودم یادم نمیاد. بلندتر خندیدم؛به نفعته یادت نیاد.راستی درس و دانشگاهتو ول کردی؟ گفت:نه،یه چند تا ترمشو رد کردم.بقیه شم هر وقت حوصله شو داشتم میخونم.خب شایان خان،فعلأ باید قطع کنم.به امید دیدار! گفتم:فردا می بینمت.خدانگه دار! مکالمه قطع شد.خیلی خوشحال بودم که میتونم بعد از مدت ها رفیق قدیمی مو ملاقات کنم.سجاده رو پهن کردم و چند رکعت نماز خوندم.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت نود و نهم

نمازمو که خوندم و جا نمازی رو جمع کردم،دیدم پیوند تو آستانه در وایستاده و منو تماشا میکنه.لبخند زد و گفت:نماز میخوندی؟ لب تخت نشستم و گفتم:آره!بیا بشین! اومد کنارم نشست.عطر خوشبوش رو با ولع به مشام کشیدم.چقدر دلتنگش بودم.گفتم:پیوند؟! گفت:بله؟ سعی کردم به لحن خشک و غریبه اش اهمیت ندم.گفتم:راستش یه چند وقتی هست که میخوام ازت یه چیزی بپرسم.ولی جرئت نمیکنم.یعنی میترسم دلخور بشی. گفت:بپرس،قول میدم ناراحت نشم. پر تردید پرسیدم:تو نماز میخونی؟ ریشخندی زد و گفت:این یه مسئله شخصیه! گفتم:ولی من میخوام بدونم! با یه نگاه تحقیر آمیز پرسید:واقعأ میخوای بدونی؟ تمسخر آلوده به لحنشو نادیده گرفتم وسر تکون دادم.گفت:باشه!با اینکه مجبور نیستم در این مورد توضیحی بهت بدم،جوابتو میدم!نه،نمیخونم! گفتم:چرا؟ گفت:چرا چی؟ گفتم:چرا نماز نمیخونی؟ گفت:میخوای مجبورم کنی؟ گفتم:نه،فقط دلیلشو پرسیدم. بلند شد و با خشم گفت:به تو ربطی نداره!چرا توی چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟اون دفعه هم میخواستی به زور چادر سرم کنی.ولی قبلأ هم بهت گفتم که اشتباه گرفتی.من اون دختر مطیع و حرف گوش کنی که تو دلت میخواد نیستم.میخوام نفس بکشم.میخوام مثل یه دختر امروزی زندگی کنم.آزاد باشم.میدونی چیه؟از افکارت خسته شدم.از رفتارات بیزارم.از اینکه هر دقیقه به طرز آرایشم،به شکل لباس پوشیدنم و به همه چی من ایراد می گیری حالم به هم میخوره! تلاش کردم آرامشمو حفظ کنم.گفتم:من هیچوقت تو رو مجبور به کاری نکردم و نمیکنم.هر چیزی هم میگم برای خودته!پرسیدم برای چی نماز
نمیخونی،چون به قلب و روحت آرامش میده.ولی هرگز به زور نمیخوام اینکارو بکنی.چیزی که از ته دلت نباشه که اصلأ به درد نمیخوره و فایده نداره.هیچوقت هم بهت اجبار نکردم بری چادر بپوشی.فقط ازت خواستم جلوی پسرای غریبه لباست پوشیده تر باشه. به تندی گفت:حواست هست ما توی چه قرنی زندگی می کنیم شایان؟اینکه توی همچین زمانی به یکی بگی چادر سرت کن یا لباس مناسب تری بپوش،خیلی مسخره ست.وقتی توی کشورای اروپایی زنا دارن پا به پای مردا کار میکنن و به پیشرفت و ترقی میرسن،ما دنبال این چیزای احمقانه میریم.برای همینه که ما هنوز جزو جهان سومی ها هستیم.وقتی زن توی جامعه این همه محدود باشه،معلومه که به این زودی ها به جایی نمیرسیم. خونسردانه گفتم:اینی که تو میگی،محدودیت نیست.احمقانه نیست.چیزیه که دیگه جزئی از فرهنگ و ریشه ما شده.اگه یه مملکت بخواد به فرهنگ و اعتقادات دیرینه خودش احترام نذاره و بی ارزش و پوچ تلقی اش کنه،رو به بی ریشگی میره!این یعنی نابودی!ببین کدوم یکی از کشورای خارجی میاد مثل ما رفتار کنه؟یا لباس بپوشه و خیلی چیزای دیگه؟واضحه که نمیکنه!چون اونا فرهنگ خودشونو دارن و ارزشاشون متفاوت از ارزشای ماست.ولی ما هستیم که باورای خودمونو ول کردیم و رفتیم پی باور و اعتقاد و فرهنگ یه ملت دیگه!حالا برای چی؟خیلی مسائل میتونه علتش باشه!تو این سالا چیزایی به مردم ما گذشته که حتی تعریف و توضیحش هم سخته!من خوب میدونم تو چه قرن و زمانی زندگی میکنم.منم موافقم که کشورای اروپایی و آمریکایی بیشتر از ما به موفقیت و ترقی رسیدن.ولی دلیل این عقب افتادن رو باید توی چیزای دیگه جست و جو کرد.تو فکر میکنی یه زن نمیتونه زیر چادر و حجاب پیشرفت کنه؟برای چی؟به نظرت وقتی یه انسان،سوا از زن و مرد بودنش،به توانایی و استعدادهای خودش ایمان داشته باشه این چیزا میتونه مانع موفقیتش بشه؟دلیلت چیه؟نه پیوند،همچین چیزی نیست. پیوند ساکت نگاهم میکرد.نمیدونم چقدر گذشت که با نفرت گفت:بس کن این حرفای بی سر و ته بی معنی رو شایان!عقایدتو نمیتونی به من تحمیل کنی!فقط یه چیزی ازت میخوام!دست ازم بکش و دیگه دنبالم راه نیفت!حالم ازت به هم میخوره.چرا نمیفهمی؟ حرفشو زد و رفت و من گیج و مبهوت رو جا گذاشت.شب بدی بهم گذشت.

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صدم

تا صبح اونقدر کابوسای چرت و پرت دیدم که خواب بهم حروم شد.خیلی با خودم جنگیدم.درست بود که این دختر رو دوست داشتم.درست بود که براش جونمو هم فدا کردم.اما تا کجا؟نمیتونستم غرورمو بیشتر و بیشتر بازیچه اش کنم.پیوند دل منو شکست و برای خبط ناکرده قصاصم کرد.بهم گفت ازم متنفره.با حرفاش تا عمق مغز استخونمو سوزوند.پس این بار نوبت اون بود که یه قدم پیش بذاره.حرفای پدر صدها بار توی ذهنم انعکاس پیدا کرد که میگفت؛دختره اگه خودش پسر ما رو بخواد،به هیچکدوم از خواستگاراش جواب مثبت نمیده! یعنی امکان داشت پیوند دل به یکی دیگه ببنده؟اگه غیر از این بود پس چرا رفتارش تا این حد تغییر کرده بود؟حتی تصور اینکه دستاش توی دستای یه مرد غریبه بره منو میکشت.نه!پیوند مال من بود و تا ابد هم میموند.اون شب روی هم رفته سه ساعت بیشتر نخوابیدم.ساعت ده و نیم صبح از تخت بیرون اومدم و یه لیوان شیر سر کشیدم و راهی پاتوق شدم.پنج دقیقه به زمان مقرر جلوی کافی شاپ ترمز کردم و داخل رفتم.به محض ورود سهراب رو دیدم.یه میز نزدیک رو انتخاب کرده بود.خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم و گفتم:چه قدر عوض شدی پسر! با خنده گفت:توم عوض شدی! هردومون نشستیم و یه خرده باهاش احوالپرسی کردم و از وضعیت این مدت زندگیش پرسیدم.یه نوشیدنی خنک سفارش دادیم و پسرکی جوون لیوانهای آبمیوه رو جلومون گذاشت.گفتم:چه خبر سهراب خان؟پارسال دوست امسال غریبه!خیلی وقت بود خبری ازت نبود. گفت:سرم شلوغ بود.خودت بهتر میدونی که! گفتم:آره،بهتر از خودت!هنوزم اون اخلاقا رو داری؟ گفت:ترک عادت چیز خوبی نیست.اونم برای من! از یاد آوری روزای پیش لبم به خنده باز شد و گفتم:هیچوقت ترس و اضطراب زنگای ورزش فراموشم نمیشه.تو میرفتی دنبال کارات و من باید نگهبانی میدادم که کسی سر نرسه.اون دفعه که ناظم مچمو گرفت یادته؟ بهم خندید و گفت:یادمه.با چه دروغ و کلکی دست به سرش کردیم.خدا بهمون رحم کرد. راستش دبیرستان ما با یه مدرسه راهنمایی دخترانه دیوار به دیوار بود و هر وقت زنگ ورزش میرسید و سرمون خلوت
میشد،سهراب از دیوار بالا میرفت و به قرار ملاقاتهاش میرسید.این وسط من بودم که باید نگهبان میشدم و اگه کسی پیداش میشد،سریع خبرش میکردم.با این کارای سهراب مخالف بودم و اکثرأ در این باره باهاش بحث میکردم.ولی هرگز به نتیجه ای نرسیدیم.گفتم:الان چی؟الانم عادتت رو حفظ کردی؟ گفت:گفتم که عادتا رو نمیشه ترک کرد.منم از این قضیه مستثنی نبودم.ولی باید اعتراف کنم دخترای هیچ کجا مثل اینجا نمیشن.هیچ جوری نمیشه ازشون گذشت. گفتم:آره!مخصوصأ برای توئی که با هر چیزی راضی نمیشی. گفت:حق با توئه!راستی الاناس که دوست جدیدم برسه!راستی الاناس که دوست جدیدم برسه! متعجب پرسیدم:دوستت؟ گفت:چرا تعجب میکنی؟خب دعوتش کردم اونم بیاد دیگه.با دوست قدیمی ام هم آشنا میشه. گفتم:انگار هوای اونطرف بدجوری کله تو پر کرده! گفت:منکه اشکالی نمی بینم.حالا میاد می بینیش چه چشمای قشنگی داره.مطمئنم به انتخابم ایمان میاری. گفتم:مطمئنأ همینطوره!تو همیشه دنبال چهره های ناب و تک بودی! خنده بلندی سر داد و گفت:انگار همه چیزو خوب یادت مونده! منم خندیدم و یه خرده از لیوانم خوردم.نگاه سهراب به پشت سر متمایل شد و گفت:خانومم بالاخره رسید! لبخندم پررنگ تر شد و بلند شدم و برگشتم.یک مرتبه چشمام سیاهی رفت.باور نمیکردم.انگار دنیا رو توی سرم زدن.شوکه و بهت زده به صدای غرق در غرور سهراب گوش سپردم؛معرفی میکنم.پیوند خانم نامزد بنده! نامزد؟!نه!امکان نداشت.پیوند نمیتونست این کارو باهام بکنه.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و یکم

همه چیز جلوی چشمام بود.ولی بازم نمیخواستم قبول کنم.پیوند با دستپاچگی گفت:شایان تو..تو اینجا چیکار میکنی؟ دلم میخواست یه سیلی توی صورتش بزنم و بگم چطوری تونستی این بلا رو سرم بیاری؟چطوری تونستی بهم خیانت کنی؟اما دلم نیومد.این دختر چقدر برام عزیز و مقدس بود که حتی تو اون لحظه هم نتونستم خودمو راضی کنم دست روش بلند کنم.اونجا دیگه جای موندن نبود.همه چیز تموم شده بود.فقط رو به سهراب کردم و با یه لبخند که از صد تا گریه بدتر بود،بهش گفتم:تبریک میگم!مثل همیشه سلیقه ت عالی بود! با یه دل سنگین از بغض از اون پاتوق نفرین شده بیرون اومدم و سمت ماشین رفتم.تو آخرین لحظات صدای پیوند رو شنیدم؛شایان!خواهش میکنم صبر کن!شایان التماست میکنم! یه روزی اگه این صدا این همه با التماس اسممو میگفت،دنیامو به پاش میریختم.همه چیزمو فداش میکردم.ولی دیگه نه!دیگه تموم شد.دیگه اون شایان احمق کور عاشق مرد.وقتی پیوند رو تو اون کافی شاپ دیدم،وقتی سهراب اون رو نامزد خودش معرفی کرد،مرگ رو به چشم دیدم.از اون به بعد یه جسم توخالی افسرده شدم.ماه ها سردرگم بودم.آخه مگه میشه به همون اندازه که از یه نفر متنفری،عاشقش باشی؟آره!من از اون دختر نفرت داشتم و عاشقش بودم!اگه باهام میموند صادقانه بهش محبت میکردم و خوشبخت ترین زن عالمش میکردم.ولی اون نموند.پی باورایی رفت که نابودش کرد.روحشو به شیطان فروخت.نمیدونم چی بهش گذشت و چه جوری به این مرحله رسید که هم معتاد شد و هم..با یه بچه نامشروع باردار شد.اون روز حتی برنگشتم نگاهش کنم.سوار ماشین شدم و با سرعت حرکت کردم.بند بند وجودم ضجه میزد و از خدا استغاثه میکرد.تا رسیدن به خونه گریه کردم و به خودم و این عشق بی منطق فحش دادم.ماشین رو جلوی ویلا ول کردم و رفتم تو و در مقابل سؤالای مادر سکوت کردم.وقتی فهمید نمیتونه جوابی بگیره،راحتم گذاشت و رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم.یه درد تیز و سوزنده به قفسه سینه م چنگ می انداخت.در وا شد و صدای پای یکی اومد.میدونستم خودشه.گفت:چرا سرتو بلند نمیکنی؟ چطوری باید حالیش میکردم که حتی رغبت نمیکنم باهاش چشم تو چشم بشم؟گفت:منو نگاه کن! نگاهش کردم.توی چشماش هر چیزی رو می دیدم جز پشیمونی!جلوتر اومد و گفت:لازم نبود فرار کنی.برات توضیح میدم. حق داشت.فرار برای کسی بود که گناهکار باشه.جوابش سکوت بود.کلافه گفت:توضیح میدم شایان!بس کن این اداها رو! دیگه حتی نمیتونست عصبانی ام کنه.گفتم:برو بیرون.نمیخوام ببینمت. گفت:خیالت راحت باشه.حرفمو میزنم و میرم.مطمئن باش دیگه سر راهت سبز نمیشم. گفتم:چی میخوای بگی؟مگه خیانتم توضیحی داره؟ عصبانی داد زد:من هیچوقت به تو خیانت نکردم شایان!چون هیچوقت چیزی بین ما نبوده!همه چیز الکی و اجباری بود.بچه بودم.نمی فهمیدم.این شما بودین که منو به زور وارد این رابطه کردین.رابطه
ای که باید تو همون بچگی تموم میشد و میرفت.ولی شما ادامه اش دادین.تو!مادرم!مادرت!هیچوقت ازم پرسیدین احساس واقعی ام چیه؟نپرسیدین.مجبورم کردین بازی کنم.خودتون مجبورم کردین. حرفاش مثل پتک محکم توی سرم میخورد.از شنیدن این جملات از زبونش همیشه ترس داشتم و الان همه شو کلمه به کلمه گفت و ویرونم کرد.گفتم:پس چرا نگفتی؟چرا همه این سالا منو بازیچه خودت کردی؟ با بی پروایی گفت:چون میترسیدم.ولی دیگه از چیزی ترس ندارم.چشم و گوشم باز شده.من یه دختر خوشگلم که همه چشما دنبالمه!یه عالمه خواستگار دارم.دست رو هر کدومشون بذارم تمام ثروت و دارایی شونو به نامم میکنن.تو چی داری که انتخابت کنم؟چرا باید بهونه گیری و عقاید عهد بوق تو رو تحمل کنم؟من یکی رو میخوام که عین خودم باشه.منو آزاد بذاره تا هر کاری دلم میخواد بکنم و هرچی دوست دارم بپوشم.تو لیاقت منو نداری شایان!بفهم!این تو بودی که هر دفعه دنبال من راه میفتادی و یه لحظه هم راحتم نمیذاشتی.ولی حالا ازت میخوام اینکارو بکنی و بری دنبال زندگی ات! دستمو مشت کردم و به زحمت جلوی خودمو گرفتم تا بهش سیلی نزنم.فقط گفتم:برو که ارزش نداری حتی تف تو صورتت بندازم.برو که تو از سرنوشت بی وفاتر بودی.روزها و ماه ها دم از عشق زدی،ولی حالا اومدی و میگی همه ش دروغ بود؟برو که لایق عشق پاک من نبودی.فقط از خدا میخوام روزی برسه که پشیمون بشی.ولی امیدوارم اون روز خیلی دیر نشده باشه!

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و دوم

_بعد چی شد؟
شایان_پیوند رفت.حتی پشت سرش رو هم نگاه کرد.جوری مست غرور بود که نفهمید با رفتنش چه آتیشی به زندگی من و خودش میزنه.قصه ما هم تموم شد.به همین کوتاهی!پیوند رفت تا خودشو از بین ببره!به امید سراب،دریای عشق و محبت بی تزویر منو رها کرد و توی امواج همون سراب خیالی غرق شد! نگاهش را دزید تا نم اشک گوشه چشمش را نبینم. شایان_کاش میدونستم توی دردسر افتاده.کاش منو محرم اسرارش میدونست و مشکلشو باهام در میون میذاشت.شاید میتونستم یه کمکی بهش بکنم و نذارم این اتفاق براش بیفته.میدونین من ازش متنفر بودم.ولی بازم با تموم بدی هاش دوستش داشتم.هرگز راضی به درد کشیدنش نبودم.
_شما چند درصد احتمال میدین که دخترعموتون به قتل رسیده باشه؟
شایان_خیلی زیاد!چون با وجود همه چیزایی که گفتم،پیوند دختر قوی ای بود!اگه تموم مشکلات دنیا رو هم داشت،دست به خودکشی نمیزد.
_شاید واقعأ خودکشی کرده باشه.به هر حال هر انسانی یه نقطه تحملی داره.
شایان_فعلأ که شواهد چیز دیگه ای میگه.
_نباید خیلی بهشون اعتماد داشت.گاهی ظواهر گول زننده س! شایان_نمیدونم،قلبم هیچوقت بهم دروغ نگفته.امیدوارم این بارم باهام صادق بوده باشه.حداقل برای خود پیوند اینطوری بهتره. چند لحظه به معنای حرفش اندیشیدم و سپس کاغذی را مقابلش گذاشتم و گفتم:لطفأ اسم کامل دوستتون سهراب و آدرسی که ازش دارین رو اینجا یادداشت کنین. خودکار به دست گرفت و چند خطی نوشت.
شایان_فکر میکنم همین باشه.
_خیلی ممنون بابت همکاریتون آقای تهرانی!لطفأ اگه خبر جدیدی به دستتون رسید ما رو هم در جریان بذارین.
شایان_میتونین کاملأ روی من حساب کنین.حالا در هر موردی باشه.
_بازم متشکرم.آزادین که برین. شایان لحظاتی توی چشمهایم خیره ماند و سپس برخاست و زیرلبی خداحافظی گفت و رفت.دقایقی به فکر کردن و تجزیه و تحلیل سخنان شایان سپری شد.ظاهرأ که تناقضی در اظهاراتش دیده نمیشد.هر چه زمان بیشتری میگذشت،بیشتر با شخصیت پیوند تهرانی آشنا میشدم.دختری سرمست از غرور و زیبایی و شاید قصی القب و سنگدل!این ماجرا شبیه به پازلی بود که روز به روز کاملتر میشد.سرگذشتی که شایان تعریف کرد،تکه ای دیگر را به این پازل عظیم الجثه افزوده بود.اما هنوز سؤالات زیادی پا بر جا بود که خبر از قطعات گم شده دیگری میداد که بدون آنها همه چیز نصفه می ماند.اگر قضیه تنها خودکشی بود،چگونه این دختر به جایی رسیده بود که بخواهد به زندگی خویش خاتمه بدهد؟در ظاهر که فرد مورد نظر و محبوبش را یافته بود و در اینصورت باید خوشحالتر از قبل به زندگی ادامه میداد،نه اینکه نرسیده به یک سال او را در اتاقش غرق در خون و با یک نامه خداحافظی پیدا کنند.اگر احتمال قتل صحت داشت،چه کسی و با چه انگیزه ای او را کشته بود؟در حال حاضر شایان تهرانی یکی از مظنونین پرونده به حساب میرفت.اما حسی غریب به من میگفت کار او نبوده و نمیتواند باشد.اگر قاتل شایان
بود،پس چرا همه چیز را تمام و کمال و در عین صداقت بازگو کرد؟مغزم سوت می کشید.ترجیح دادم اندیشیدن به این مسئله را به وقت دیگری مؤکول کنم.هنوز مدتی از زمان ساعت کاری باقی بود و تصمیم داشتم پیشنهاد جناب رئیس را قبول کنم.چاره سردردی که به سراغم آمده بود،یک فنجان قهوه داغ بود.در زدم و جواب که شنیدم،وارد اتاق شدم.
_خسته نباشین!
جناب رئیس_خوش اومدین.اتفاقأ به موقع رسیدین.همین الان قصد داشتم بگم قهوه بیارن.
_کار بسیار خوبی میکنین.
جناب_پس بفرمائین بشینین. روی صندلی کنار میز جای گرفتم و جناب رئیس نیز تلفن را برداشت و گفت برای هردویمان قهوه بیاورند.وقتی گوشی را گذاشت،پرسید:بازجویی تموم شد؟
_بله!البته زیاد شباهتی به بازجویی نداشت.خودش همه چیزایی که لزومی به دونستنش بود رو تعریف کرد.
جناب رئیس_پس با دست پر برگشتین؟!
_بله خوشبختانه! کاغذ را به طرفش گرفتم.
_میخوام از این شخص در اسرع وقت بازجویی کنم.به نظرم اصلی ترین منظنون پرونده باید خودش باشه.
جناب رئیس_سهراب بزرگی!چه رابطه ای با قربانی داشته؟
_گویا در حد دوستی یه دختر و پسر جوون!
جناب رئیس_و بیشتر از اون؟
_معلوم نیست.ولی بعد شنیدن اظهاراتش میفهمم. پسرک سه بار به در نواخت و هنگامی که اجازه پیدا کرد،با سینی حاوی قهوه وارد شد.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و سوم

جناب رئیس_بذارشون همینجا!آفرین!داری کم کم راه میفتی. پسرک که تازه پشت لبش سبز شده بود،خنده ای بی غل و غش کرد و فنجان ها را روی میز گذاشت و تشکر ما را با ادای جمله "خواهش میکنم" پاسخ گفت و رفت.
_کارمند جدید بود؟تا حالا ندیده بودمش.
جناب رئیس_خودم آوردمش اینجا!بیچاره مادرش مریضی لاعلاج داره و مجبور شده با این سن به کار کردن بیفته.گفتم همین جا یه کاری براش دست و پا کنم تا هم خیالم راحت باشه و هم مواظب رفت و آمدهاش باشم.خیلی نگرانش بودم.جوونا تو این شرایط خیلی آسیب پذیرن.
_گاهی باید از شما درس گرفت.حس خیرخواهانه تونو تحسین میکنم. جناب رئیس خندید و چیزی نگفت.
_خب من منتظر شنیدنم!
جناب رئیس_مگه قرار بود حرفی زده بشه؟
_گفتین قهوه میخوریم و در مورد یه سری مسائل صحبت می کنیم.احتمالأ بی دلیل نگفتین. جناب رئیس با خنده گفت:مثل هر بار با ذکاوت خاص خودتون منو شگفت زده کردین.قهوه تون سرد نشه.بخورین تا بگم. در سکوت از فنجانم خوردم.جناب رئیس باب صحبت را گشود؛راستش مسئله ای که قصد بازگو کردنشو دارم،خیلی جدیه.شما پسرم هامون رو که میشناسین؟
_بله،چند باری باهاشون برخورد داشتم.انسان بسیار متین و موقری هستن.چطور مگه؟
جناب رئیس_پس بدون مقدمه میگم.شما رو برای هامون خواستگاری میکنم.
حیرت زده به چهره جدی جناب رئیس نگریستم.
جناب رئیس_نظرتون چیه؟
_انتظار نداشتم اینو ازتون بشنوم.خودتون میدونین که من فعلأ آمادگی ازدواج ندارم.
جناب رئیس_بله،بعد از چند تا خواستگاری که از همکاران خودمون بودن و به واسطه من ردشون کردین،متوجه شدم.
_پس چرا چنین تقاضایی ازم کردین؟
جناب رئیس_چون شاید نظرتون عوض شده باشه.مسلمأ که نمیخواین تا آخر عمر مجرد بمونین. نفسی تازه کردم و گفتم:جناب آبتین از اونجایی که ازتون شناخت دارم و میدونم میتونم روی رازداریتون حساب کنم،میخوام یه چیزی بهتون بگم.
جناب رئیس_چی میخواین بگین؟
_آرتا رو که میشناسین؟ جناب رئیس_بله،از دوستان همخونه شماست.
_درسته،راستش من و اون،یعنی آرتا با هم در ارتباطیم.یعنی چه جوری بگم؟یه رابطه سالمه.قراره ازدواج کنیم. قیافه اش در هم شد و با ناراحتی گفت:حیف!در هر صورت واستون آرزوی خوشبختی میکنم. یک مرتبه زیر خنده زد و گفت:معذرت میخوام!معذرت میخوام!واقعأ باید منو ببخشید! با تعجب نگاهش کردم.
_اتفاقی افتاده؟چرا میخندین؟ در حالی که به دشواری جلوی خنده اش را میگرفت،گفت:من یه جورایی پی به رابطه شما برده بودم.برای اینکه مطمئن بشم داستان خواستگاری رو پیش کشیدم.
_یعنی همه ش شوخی بود؟دستتون درد نکنه.
جناب رئیس_واقعأ معذرت میخوام.حق دارین ناراحت بشین.
_اشکالی نداره.خوشحالم که واقعی نبود و مجبور نشدم دست رد به سینه شما بزنم.
جناب رئیس_خیلی خب،ناهار امروز مهمون من!موافقین؟
"آرتا"
روی تاب کوچکی که برای تفریح بچه ها تعبیه شده بود،نشسته بودم و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.از زمانی
که دکه را تعطیل کرده و برگشته بودم،همینجا نشسته بودم و داخل خانه نرفته بودم.سرم از شدت هجوم افکار منفی در حال متلاشی شدن بود و در این وضعیت آخرین چیزی که میخواستم،پاسخ دادن به پرسش های پی در پی بچه ها درباره دیشب بود.صدایی پر ظرافت و شکننده خلوتم را بر هم زد؛آرتا اینجا چیکار میکنی؟چرا نیومدی تو؟ لبخندی به صورت مهتاب گونه بوسه پاشیدم. _دلم خواست یه خرده اینجا بشینم،بعد بیام. مثل همیشه ظاهری ساده اما جذاب و دلربا داشت.لباسی سفید رنگ پوشیده بود و موهای سیاهش را خیلی ساده کنار زده بود.
_سر پا نمون.بیا بشین. روی تاب کناری نشست.
بوسه_نمیدونی دیشب با چه عجله ای خودمو رسوندم خونه!وقتی دیدم نیستی دیوونه شدم.گوشی ات رو هم نبرده بودی.
_واست توضیح دادم که!نمیتونستم تو خونه بمونم.
داشتم خفه میشدم.رفتم یه کم قدم بزنم،بلکه یه ذره آروم بشم.
بوسه_روی قولت که پا نذاشتی؟سیگار نکشیدی؟

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و چهارم

_مگه میشه بهت قولی بدم و بهش عمل نکنم؟نه،نکشیدم. دستم را گرفت و نگاهم را به خودش معطوف ساخت.
بوسه_برام تعریف کن آرتا،دیشب چی شد؟میدونم سخته.ولی بهتره بگی تا سبک بشی.شاید منم تونستم کمکی بهت بکنم. سخت بود.خیلی هم سخت بود.اما نگاه عاشق و تبدار و لحن پرخواهشش مرا به حرف وا می داشت.همه حرف های آن زن را برایش دوباره گفتم،بی کم و بیش!چیزی را از قلم نینداختم.هنگامی که واپسین حرفهای مادرم،پیش از رفتن را،بازگو کردم،سخت به فکر رفت.عاقبت بعد از اینکه به نتیجه ای رسید،گفت:خوب گوش کن آرتا،باور کن من تورو درک میکنم.خیلی خوب هم حال و احساستو میفهمم.هر چی نباشه خود منم درد نداشتن خانواده رو کشیدم.پس نمیخوام پیش خودت بگی بدون اینکه منو در نظر گرفته باشه،نظر میده.باشه؟ فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم.
بوسه_مادرتو نمیشناسم و قصد ندارم ازش طرفداری کنم.ولی اون تا جایی که تونسته پای تو و عواطف مادرانه اش واستاده.به خاطر صدمه نرسیدن به تو فرار کرده.حاضر شده واسه سیر شدن شکمت از عفت و معصومیت خودش بگذره.این برای یه زن چیز کمی نیست.تو برای اون خیلی باارزش بودی که میخواسته واست این فداکاری رو بکنه..دوستت داشته.ولی اونم آدمه.تا چه حد میتونست تحمل کنه؟دیگه چاره ای براش نمونده بوده.چیکار باید میکرد؟بازم از اونجا فرار میکرد؟
_نمیدونم.ولی اگه من جای اون بودم بچه مو تو هر شرایطی ول نمیکردم به امون خدا!
بوسه_ولی جای اون نیستی و حق نداری قضاوت کنی.شاید اگه یک هزارم بدبختی های اون رو تجربه میکردی،خیلی زودتر از اینا جا میزدی.کسی چه میدونه؟اون زن بوده.یه زن ضعیف و بیکس و بی پناه!خیلی از خود گذشتگی برای بچه ش کرد.ولی اونم مثل تموم آدمای این دنیا ظرفیتی داشت.من فقط یه چیزو میدونم.اگه حق انتخاب داشتم،حتمأ میبخشیدمش.حتی اگه کارش اشتباه بوده،وقتی الان برگشته و پشیمونه،اون رو به عنوان مادرم قبول میکردم. پوران خانم ما را برای نوشیدن چای فراخواند.هر دو برخاستیم و قدم زنان به طرف ساختمان رفتیم.
بوسه_حالا نظرت چیه؟
_نمیدونم.شاید یه مدتی باید بگذره تا بتونم یه تصمیم معقول و منطقی بگیرم.
بوسه_دلم میخواد به خوشبختی ای که تموم عمر،نه تنها من و تو،که همه بچه های مثل ما آرزوشو دارن برسی.خواهش میکنم درست فکر کن و با چشم باز برو جلو! همه بچه ها و آقاجون در سالن دور هم جمع شده بودند.ما هم به آنها ملحق شدیم و پوران خانم استکان های خوش نقش و نگار و کمرباریک چای را جلویمان گذاشت.
بهزاد_دلمون ضعف رفت.پس کی این شام آماده میشه؟
آقاجون_صبر داشته باش پسرم!
بهزاد_چشم،هرچی شما بگین.
پوران خانم_الان به دخترا میگم میزو بچینن.فعلأ این چایی رو بخور. بهزاد استکان چای را با غرغر سر کشید.
پوران خانم_راستی دخترم بوسه،لباسای آرتا هنوز مونده.چایی ات رو که خوردی برو ازش بگیر تا با بقیه بندازیم تو ماشین لباسشوئی!
بوسه_چشم پوران جون!میرم می گیرم! پنهانی چشمکی به پوران خانم زدم و هر دو به هم خندیدیم.استکانم را لاجرعه نوشیدم و با بوسه هم قدم شدم.به اتاق که رسیدیم،سر وقت کمد لباس ها رفت و پرسید:کدومو ببرم؟
_اون شلوار قهوه ای رو اگه ببری ممنون میشم. شلوار را از کمد خارج کرد و همانطور که دستش را داخل جیبهایش میبرد،گفت:چیزی توش جا نمونده
باشه. مرموزانه لبخند زدم.
_بگرد شاید یه وقت چیزی پیدا کردی.
بوسه_چی؟! دستش به چیزی خورد و گفت:این دیگه چیه؟!
با ناباوری به جعبه مخمل و کوچک سرخ رنگی که لحظاتی پیش از جیب شلوار بیرون کشیده بود و حالا در دستانش جای گرفته بود،نگریست و متحیر پرسید:یعنی چی؟این از کجا اومد؟
لبخندی بر لبانم نشست و گفتم:نمیخوای بازش کنی؟ نگاه پرسشگرش را به نگاهم دوخت.
بوسه_اول باید بدونم مال کیه؟
_خودت چی حدس میزنی؟ دیگر معطل نکرد و بی حرف جعبه را گشود.
بوسه_خدای من!چقدر قشنگه! گردنبندی با زنجیر طلا که عقیقی فیروزه ای آن را زینت بخشیده بود!با شیفتگی نگاهش کرد و گفت:مال منه؟!
_مال تموم زندگیمه!مال عشقمه!عمرمه!نفسمه!یه تیکه از وجودمه!حالا فکر کن ببین همچین کسی رو با مشخصاتی که گفتم میشناسی؟ از ته دل خندید.
بوسه_دیوونه ای به خدا! دیوونه خودمی!
_نظرت چیه؟پسندیدی؟
بوسه_عقلتو از دست دادی؟مگه میشه خوشم نیاد؟توی عمرم چیزی به این خوشگلی ندیدم.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و پنجم

ممنونم آرتا!غافلگیری قشنگی بود.
_دست پوران خانم درد نکنه.نقشش رو عالی عالی بازی کرد.
بوسه_مگه پوران جون هم خبر داره؟!
_اگه اون کمکم نمیکرد که نمیتونستم اینجوری غافلگیرت کنم.خدا از مادری کمش نکنه. بوسه که غنچه خنده بر لبانش شکفته بود،یک مرتبه نگاهش نگران شد.
بوسه_چقدر بابتش پول دادی؟راضی نبودم خودتو تو خرج بندازی. دستش را گرفتم و بوسه ای بر انگشتانش زدم و گفتم:لازم نیست نگران این مسائل باشی.یه خرده پس انداز داشتم،با اون خریدم.در ضمن نمیشه که یه یادگاری از من برای معنای زندگیم نمونه،میشه؟ بوسه سرش را پائین انداخت.سرخی گونه هایش از خجالت بود.به آرامی گفت:چرا یادگاری؟مگه قراره جایی بری؟
_نه عزیزم!من همینجا می مونم،تا ابد کنارت!چون نه پای رفتن دارم و نه طاقت دوری!
بوسه_پس من یادگاریتو نمیخوام.خودتو میخوام.حتی یه لحظه هم فاصله نگیر از منی که دیگه به محبتت عادت کردم.من یه مهرماهی ام آرتای من!وقتی به تکیه دادن روی شونه یه نفر بدعادت بشم،به این راحتی فراموشش نمیکنم.فقط یه خواهش ازت دارم.هرگز خودتو از من نگیر!
_آخ که این نهایت آرزوی منه! لبخند شرمگینانه ای زد و گفت:توی بستنش کمکم میکنی؟ سر تکان دادم.مقابل آینه قرار گرفت.گردنبند را از دستش گرفتم و پشت سرش ایستادم.
_میشه موهاتو کنار بزنی؟ با یک دست موهای سیاه بلندش را به یک سو راند.گردنبند را به گردنش انداختم و زنجیرش را از پشت بستم.لمس گرمای تنش احساس عجیبی را به قلبم هدایت کرد.از داخل آینه نگاهش کردم.چشمهایش را روی هم گذاشته بود.چقدر دیدنی شده بود.این صورت معصوم تا چه اندازه به دلم می نشست.احساس تعلق خاصی نسبت به این دختر داشتم.گویی وسیله ای گرانبها و ارزشمند بود که من مالکش بودم.سرم را نزدیکتر بردم و آهسته زیر گوشش گفتم:هرگز این گردنبند رو از خودت دور نکن.مگه روزی که من توی این دنیا نباشم.
بوسه_قول میدم همیشه پیش خودم نگهش دارم.روزی این گردنبند ازم جدا میشه که جون از تنم جدا بشه. بی هوا برگشت و نگاهش با نگاهم تلاقی کرد.دلم ضعف رفت.خواستم حرفی بزنم که انگشتش را روی دهانم گذاشت و گفت:هیس! نفهمیدم چه شد.فقط در اتاق را با یک حرکت بستم.
بوسه_حسام؟! برگشتم و حسام را در آستانه در دیدم.چند لحظه به ما مات ماند و بعد بی حرف رفت.
_پسره مزاحم وقت نشناس! بوسه خجالت زده نگاهش را دزدید و گفت:بریم پائین.شام حاضره! جلوتر از من حرکت کرد.
درکش میکردم.زیاد دنبالش را نگرفتم و با فاصله چند قدمی از او قدم برداشتم.
پوران خانم_آوردی لباسا رو دخترم؟دستت درد نکنه.
بوسه_همین یه دونه س!
پوران خانم_پس بده ببرم بندازم تو لباسشوئی!شماها چرا همینجوری واستادین؟بشینین دیگه! نشستیم.میز شام تمام و کمال چیده شده بود.اما خیلی گرسنه نبودم.مقداری غذا توی ظرف کشیدم و با قاشق مشغول بازی با آن شدم.
بهزاد_شما دو تا چهل دقیقه س اون بالا چیکار میکنن؟یه دونه شلوار بود دیگه!چرا این همه طولش دادین؟
حسام نیشخند زد و زیرچشمی ما را پایید.
بوسه_خودمم چند تا کار داشتم.اونا رو هم انجام دادم و بعد اومدم.
حسام_مثلأ چه کارایی؟ رنگ از چهره بوسه پرید و من از عصبانیت قرمز شدم.بوسه با من و من گفت:خب..من.. .
_حتمأ یه کاری داشته دیگه.تو چرا میخوای بدونی؟ حسام نگاه بدی به من کرد و گفت:هیچی،همینجوری پرسیدم.
سپس رو به بوسه کرد و گفت:بوسه منم یه چند تا لباس برای شستن دارم.

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و ششم

اگه
خواستی بیا اونا رو هم ببر! منظورش را به خوبی فهمیدم.بوسه لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت.لیوان را به میز کوبیدم و گفتم:زیادی پرت و پلا میگی.گنده تر از دهنت حرف نزن. بلند شدم و خواستم بروم که آقاجون گفت:کجا پسرم؟حسام که حرف بدی نزد.چرا جوش آوردی؟ _نه آقاجون،عصبانی نشدم.من اشتها ندارم.شما شامتون رو بخورین.نوش جون! آقاجون_بشین سرجات آرتا خان!تو که هیچی نخوردی! دلم نمیخواست حرف آقاجون را زمین بیندازم.باری دیگر پشت میز نشستم و با بشقاب غذا ور رفتم.سکوت برقرار شده بود.یک مرتبه بوسه دستمالی برداشت و جلوی صورتش گرفت و سرفه کرد.
پوران خانم_چی شدی دخترم؟نکنه سرما خوردی؟ دستمال را که برداشت،سرخی لکه خون بر روی سفیدی دستمال همه را شوکه کرد.تا چند ثانیه همه با بهت به این صحنه نگاه میکردیم و کسی چیزی نمیگفت که بوسه برخاست و به طرف دستشوئی دوید.اولین کسی که دنبالش رفت،من بودم.شیر آب را باز کرده بود و به سر و صورتش آب میزد.
_بوسه؟بوسه؟خواهش میکنم بگو چی شده؟ برگشت.مات و مبهوت نگاهش کردم.سیاهی ریمل از پلکهایش سرازیر بود.بینی و دهانش خون آلود بود و این مرا تا سر حد مرگ می ترساند.به بیرون هلم داد و در را از داخل قفل کرد.محکم به در کوبیدم و ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم بوسه،خواهش میکنم این در رو باز کن.میخوام ببینم چی شدی.التماست میکنم بذار بیام تو! دیوانه شده بودم.وقتی به خودم آمدم،دیدم دارم سرم را به دیوار میکوبم و پشت سر هم می گویم؛همه ش تقصیر من احمق بود.اگه اون روز نمیذاشتم تو آب بپری،اگه به لجبازی و غرورم ادامه نمیدادم این بلا سرت نمیومد.همه ش تقصیر منه!همه ش تقصیر منه! دو سه تا از پسرها پریدند و مانع از ادامه دادن به حرکات دیوانه وارم شدند.گوشه ای نشستم و به دیوار تکیه دادم و با نگرانی به در بسته چشم دوختم.آقاجون عصازنان خودش را رساند و گفت:دخترم چشه آرتا؟اون خون یعنی چی؟
_نمیدونم آقاجون،نمیدونم.خدا لعنتم کنه که نتونستم مواظبش باشم.هر بلایی که سر بوسه بیاد،علتش منم. حسام کلافه و خشمگین گفت:بس کن پسر!قرار نیست بوسه چیزیش بشه!خیلی بزرگش نکن!
خاطره_ولی اون لکه قرمز.. . سامان به خاطره توپید؛خاطره!بس کن!
خاطره_چرا بس کنم سامان؟منم خیلی نگرانشم.ولی باید بدونیم مشکلش چیه.نباید بفهمیم؟ ضربه ای به در دستشوئی زد و گفت:بوسه میشه درو باز کنی؟اینجا همه نگران توان!
وقتی جوابی نشنید،چرخید و مستأصل به بقیه نگریست.دلم با دلهره و تشویش فراوان به دیواره سینه ام می کوبید.چه لحظاتی گذشت.هر ثانیه اش در نظرم صد سال بود.بالاخره در روی پاشنه چرخید و گشوده شد و بوسه پشت آن نمایان شد.حال آشفته و ظاهر پریشانی داشت.به سرعت برخاستم و دستان سرد و سستش را گرفتم.
_حالت خوبه بوسه؟چرا ساکتی؟
خواهش میکنم یه حرفی بزن.از ترس و دلهره دیوونه م نکن. سکوت حکمفرما بود.همه به صورت بی رنگ و عین گچ بوسه زل زده بودیم و منتظر عکس العملی از جانبش بودیم.
با صدایی رو به تحلیل و بسیار ضعیف گفت:منو ببرین بیمارستان! و در آغوشم از حال رفت.دلم ریخت.منتظر نماندم.به سرعت جسم بی جانش را،مثل پر کاه،
بر روی دو دست بلند کردم و در حالی که به طرف در سالن می دوئیدم،گفتم:زود یکی بره و سوئیچ ماشین بوسه رو بیاره!
آقاجون که درد پا و کمرش را فراموش کرده بود،همانطور که شانه به شانه من حرکت میکرد گفت:لازم نیست.با ماشین من میریم. سوئیچ را از دستش قاپیدم و به طرف پارکینگ دوئیدم.
در عقب مزدای سفید رنگ را باز کردم و پیکر ناتوان بوسه را روی صندلی ها خواباندم.
نفهمیدم چه وقت پشت فرمان نشستم و آقاجون هم روی صندلی کناری قرار گرفت.بچه ها توی کوچه نگران و مضطرب چشم به راه ما بودند.
آقاجون شیشه را پائین کشید و رو به سامان گفت:پسرم مراقب خونه و بچه ها باش تا ما برگردیم.
سامان_نیازی به من یا یکی دیگه از پسرا نیست که همراهتون باشیم؟
آقاجون_لزومی نداره.تو همین که کاری که گفتمو بکنی کافیه.
دلشاد_صبر کنین منم لباس بپوشم و باهاتون بیام.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و هفتم

آقاجون_نمیتونیم منتظر بمونیم.گفتم که احتیاجی هم نیست کسی بیاد.
خاطره_آقاجون لطفأ اگه خبر جدیدی شد ما رو بی خبر نذارین.
آقاجون_باشه دخترم،باشه! به سمت من برگشت. آقاجون_برو آرتا!عجله کن! انگار منتظر همین جمله بودم.نگاهی به صورت بی روح بوسه کردم و پا روی پدال گاز گذاشتم و با سرعتی سرسام آور
حرکت کردم.
دکتر صبوری_نمیدونم چی بگم.کاش میتونستم حرف امیدوار کننده ای بزنم.ولی.. . چنگی به موهایش زد.
دکتر صبوری_چه میشه گفت؟باید صبور باشین.
آقاجون_حقیقت هر چیزی که هست،میخوام بدونم.خواهش میکنم با ما روراست باشین و بدون ملاحظه و مراعات قلبم بهمون بگین. دکتر صبوری_در حال حاضر نمیشه نظر قطعی داد.ولی با توصیفاتی که شما از حالت دخترتون داشتین،باید بگم نباید خیلی خوش بین بود.مطمئنأ و با احتمال نود و پنج درصد به بالا خون نمیتونه علامت چیز پیش پا افتاده و ساده ای باشه! آشوب وجودم را فرا گرفت.
_ی..یعنی چی؟
دکتر صبوری_یعنی احتمال داره بیماری بوسه خانم هرچیزی باشه.
_هر چیزی؟!
دکتر صبوری_یکی از احتمالات اینه که بیمار سرش ضربه خورده باشه.البته برای این مورد جای امیدواری زیاده و شدت و موقعیت ضربه تعیین کننده س!لوسمی هم یکی دیگه از احتمالاتی یه که برای این موارد میشه داد.فقط خواهش میکنم امیدتون رو از دست ندین.هنوز آزمایشات به طور کامل انجام نشده و تا فردا صبح چیزی ثابت نمیشه.
_لوسمی؟!
دکتر صبوری_یعنی سرطان خون! یخ کردم.متحیر و هراسان به آقاجون نگریستم که با لحنی دلگرمی دهنده گفت:همه اینا در حد حدسه!دعا کن واقعیت نداشته باشه!
دکتر صبوری_در هر صورت باید روحیه تون بالا باشه و آمادگی شنیدن هر خبری رو داشته باشین.
_جناب دکتر امکانش هست این حال بوسه ربطی با اتفاق چند روز پیش داشته باشه؟ دکتر کمی مکث کرد و سپس با کلماتی سنجیده پاسخ داد:در واقع نمیخوام خیلی فکر شما رو به احتمالات غیر واقعی منحرف کنم و یا بهتون امیدواری بدم.اما چرا،امکان داره با هم مرتبط باشن.
اگر رگهای ناحیه بینی خشک و یا بر اثر فشار ضعیف و آسیب پذیر شده باشه،ممکنه با یه سرفه ساده پاره بشه و خونریزی کنه.
_یعنی میشه احتمال داد فشاری که جریان آب به رگهاش وارد کرده،باعث این ماجرا شده باشه؟
دکتر صبوری_بله،همینطوره! نور امیدی دلم را روشن کرد.
دکتر صبوری_ولی با توجه به بیهوشی و از حال رفتن بیمار این احتمال خیلی کمه! وا رفته روی صندلی نشستم.
آقاجون دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:امیدت به خدا باشه آرتا!این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟محکم باش پسرم!باید قوی باشی!
آقاجون با دکتر دست داد و بعد از تشکر فراوان برای زحماتی که کشیده بود،به او اجازه رفتن داد.
آقاجون_پاشو پسر جون،پاشو برو که با این حالی که تو داری،موندنت صلاح نیست.
_کجا برم آقاجون؟
آقاجون_برو خونه!برو یه خرده استراحت کن حالت سر جاش بیاد.
_من هیچ جا نمیرم.تا وقتی که چشمای بوسه باز نشه،منم از جام تکون نمیخورم.
آقاجون_لا اله الا لله!میخوای منو سکته بدی پسر؟
وضعیت بوسه کم نیست،باید نگران توام باشم؟
_خدا نکنه آقاجون!ولی حرف من عوض نمیشه.خودم پیشش میمونم.نگرانم هم نباشین،حالم خوبه!
آقاجون_چی بگم؟باشه،میذارم بمونی.ولی به شرطی که اولأ خودتو جمع و جور کنی و محکم باشی،دومأ بی خبرم نذاری!فهمیدی؟
_فهمیدم.خیالتون راحت باشه.
آقاجون_پس من میرم.آرتا مواظب دخترم باشی ها!

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و هشتم

_چشم آقا جون!نیازی به سفارش نیست.مثل جفت چشمام مراقبشم.کاش یه خرده زودتر ازش مراقبت میکردم که.. .
آقاجون_بس کن این حرفای بی معنی رو!چرا خودتو سرزنش میکنی؟اتفاقی بوده که باید می افتاده!
_شما ازم دلخور نیستین؟اگه بوسه به خاطر من اینجوری شده باشه چی؟
آقاجون_چی میگی تو پسر دیوونه؟من که از خدامه حال الان بوسه مربوط به اتفاق اون روزی که با تو بوده،باشه.یه پارگی رگ که چیز مهمی نیست.فقط دعا کن مشکل چیز دیگه ای نباشه.
_دعا میکنم آقاجون،دعا میکنم.جز خود خدا هیچ کس خبر نداره چی تو این دلم میگذره.
آقاجون_منم دعا میکنم.ایشالا خدا صدامونو بشنوه.تو هم خیلی به خودت سخت نگیر.اگه نگران حال دخترمم،دلم نمیخواد تو رو هم ناراحت ببینم.بیا جلو،بیا ببوسمت! جلو رفتم.مرا پدرانه بوسید و رفت.وقتی که رفتنش را می دیدم،پیش خودم گفتم چقدر یک انسان میتواند خوب باشد؟با اینکه مستحق هر سرزنشی بودم و شاید سهل انگاری من موجب اتفاقات امشب شده بود،یک دفعه هم به تندی و با عتاب با من سخن نگفت که هیچ،نگران حالم هم بود!با قدمهای آهسته و کند به طرف اتاق حرکت کردم.چشمهایم را بستم و چهره خندان بوسه را پیش روی خودم ترسیم کردم.توی خیالاتم همان لبخند ملیح و پاک و ساده روی لبانش بود و چشمانش می خندید،از جا
برمیخاست و به نگاه مات من از ته دل قهقهه میزد و میگفت:چته؟چرا اینجوری نگاهم میکنی؟من که چیزیم نیست.چرا غمباد گرفتی؟ اما تا داخل رفتم،چهره بی رنگ و غرق در افسون خوابش،همه رؤیاهایم را بخار کرد.لب تخت نشستم و طره آشفته گیسوانش را از روی صورتش کنار زدم و نوازشش کردم.یک مرتبه فکری وجودم را لرزاند و دستم را عقب بردم.اگر مسبب این حال و روزش من بودم چه؟اگر بیماری بوسه به این سادگی قابل علاج نبود چه؟اگر..اگر.. .این اما و اگرهای بی جواب دیوانه ام می کردند.
_بوسه؟!بوسه من؟!خواهش میکنم به خاطر منم که شده چشماتو باز کن.مگه نمیدونی این آدم ضعیف و بی اراده بی تو می میره؟مگه نمیدونی اگه چشمای تو نباشه هیچ چیز این دنیا واسم مهم نیست؟هیچ چیزش واسم قشنگ نیست؟توئی که به من انگیزه میدی.توئی که برام معنای زندگی ای.بمون بوسه،واسه منم که شده بمون.این دیوونه احمقی که الان داره بهت التماس میکنه،هیچوقت خودشو برای اشتباهی که کرده نمیبخشه،نباید اذیتت میکردم.نباید آزارت میدادم.غلط کردم!منو ببخش که دوستم داشتی و ندونستم!برات مهم بودم و نفهمیدم! بغضم را روی شانه اش خفه کردم.قطره ای اشک از چشمم سرازیر نشد.توی خودم گریه میکردم.ضجه هایی وجودم را پر کرده بود که هیچکس نمی شنید.اندوه و عذابی گنگ مثل خوره به جانم افتاده بود و ذره ذره نابودم میکرد.مطمئنا این انتظار عذاب دهنده تا صبح،زمانی که اولین اشعه های سوزنده خورشید به داخل اتاق سرک می کشیدند،مرا هزاران بار از درون می کشت.در زندگی هر کسی لحظاتی دردناک و ذجرآور وجود دارد که حاضرست نصف عمرش را بدهد و تجربه اش نکند.اگر چنین معامله ای امکان پذیر بود،از پذیرفتنش سر باز نمیزدم.سرم روی شانه بوسه بود که لحظه ای تکانی اندک احساس کردم.سرم را برداشتم و با دیدن چشمان نیمه بازش جان در کالبدم دمیده شد.زود بلند شدم و چنگی میان موهایم زدم.چند قدم به طرف در رفتم و دوباره برگشتم.میان رفتن و ماندن سردرگم بودم.دستش را فشار دادم و گفتم:زود برمیگردم عزیز دلم!میرم دکترو خبر کنم! سریع از اتاق بیرون دویدم و به طرف قسمت پذیرش رفتم.پرستار شیفت تا مرا در آن حالت سراسیمه دید،جلو دوید و گفت:اتفاقی افتاده؟آروم باشین!

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و نهم

_بوسه..بوسه چشماشو باز کرد!
پرستار_خیلی خب،به خودتون مسلط باشین.بیمار اتاق شماره چند به هوش اومده؟
_هفت!اتاق هفت!خواهش میکنم دکتر صبوری رو پیج کنین!میخوام اون معاینه اش کنه!
پرستار_لطفأ آروم صحبت کنین و آرامش بخش رو بر هم نزنین.دنبالم بیاین. پرستار حرکت کرد و دنبالش رفتم.قلبم توی مشتم بود.ضربان قلبم وصف نشدنی بود.دقیق نمیدانم تا رسیدن به اتاق چند فکر چرت و پرت از مغزم رد شد.پرستار در را هل داد و داخل رفت.تا پشت سرش وارد اتاق شدم،آه از نهادم برخاست.بوسه با همان وضعیت قبلی روی تخت دراز کشیده بود.پلکهایش روی هم رفته بود و کوچکترین حرکتی نمیکرد.امیدم به سرعت تبدیل به یأس شد و همراه با آهی حسرت بار سینه ام را سوزاند.پرستار نبضش را گرفت و نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:مریضتون که تغییری توی وضعش ایجاد نشده!
_قسم میخورم چشماش باز شد.به خدا قسم خودم با چشمای خودم دیدم! بغض گلویم را گرفت و مانع از ادامه حرفم شد.پرستار که حلقه اشک توی نگاهم را دید،با ملایمت بیشتری گفت:شاید تأثیر سرمی یه که به دستاش وصله!احتمالأ تا صبح بارها به هوش میاد،ولی فقط برای چند لحظه!شما نباید خیلی سختش کنین!بخوابین تا صبح بشه! این پرستار چه از حال من می فهمید؟سخنش را بی جواب گذاشتم.وقتی سکوتم را دید،از اتاق خارج شد.صدایی آشنا به گوشم خورد.چرخیدم.بوسه در خوابی اغمامانند به سر میبرد.پس این صدا متعلق به چه کسی بود که این همه آرامم میکرد؟بار دیگر صدا را شنیدم.به آرامی پا به بیرون از اتاق گذاشتم و خطاب به پرستاری که رد میشد،گفتم:ببخشید،شما صدای یه خانمی رو نشنیدید؟ پرستار با مهربانی پاسخ داد:صدای خانمی بود که یه بیمار توی اتاق شماره نه داشتن.سراغ دکترشون رو میگرفتن. تشکر کردم و چرخیدم.حدس میزدم صاحب صدا را میشناسم.اما این تصادف ممکن نبود.حتمأ خیالاتی شده بودم.به سمت تخت قدم برداشتم.هنوز دو سه متری تا تخت فاصله داشتم که با شنیدن همان صدا ایستادم؛خانوم پرستار شما داشتین با کسی صحبت میکردین؟صدایی که شنیدم برام خیلی آشنا بود!
پرستار_بله،جواب همین آقایی که توی این اتاق هستن رو دادم!اتفاقأ ایشون
هم درباره شما سؤال کردن! شکم به یقین تبدیل شده بود.به عقب برگشتم و با دیدن مادرم در ابتدای اتاق پر از حسی به شدت عجیب و بیگانه شدم.چند ثانیه به همدیگر نگریستم.دستانش را از هم باز کرد و با صدایی که از شوق می لرزید،گفت:پسرم! و من که در آن لحظات سخت به تکیه گاهی امن احتیاج داشتم،توی آغوش پرامنیتش فرو رفتم.
_مادر! مادر!مادر!مادر!مادر!چه قدر طنین این کلمه به گوشم زیبا و دلچسب آمد.
چه احساس متفاوتی داشت تجربه آغوش گرم مادر!حسی که سالهای سال از آن محروم بود!حسی که بیست و چند سال از من دریغ شد!اما حالا داشتم تجربه اش میکردم!تجربه ای بی نظیر و وصف نشدنی!چه آرامشی به زیر پوستم تزریق شد!چه حرارت گرمابخشی به رگهایم سرازیر شد!چه امنیتی مرا از خود لبریز کرد!زخمها درمان میشد!
اشک ها شسته میشد!بی کسی ها به آخر میرسید!حسرت ها میرفت و نشانی از خود برجای نمی گذاشت!در آغوش مادرم جای می گرفتم تا گرد غربت را از وجود پردرد و بی تاب و تحملم بزدایم!یک به یک آن خاطرات از جلوی چشمم محو میشدند!کودک بغض کرده و اشک باری که سالها گوشه ای از درونم کز کرده بود،حالا می خندید!خنده ای از ته دل!می خندید و دست تکان می داد و آرام آرام دور میشد!دود میشد و بخار میشد و به هوا میرفت تا برای همیشه سرمست و خوشحال بخندند!حالا آن کودک جایش را با من عوض کرده بود!من او بودم و او من!منی که سرشار از خواسته ها و آمال ها بودم!مایی که تشنه محبت بودیم!ولی دیگر همه چیز تغییر میکرد.من و کودک هر دو می خندیدیم!

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و دهم

او میرفت!فاصله میگرفت!با تمام کمبودها و دلخوری های بچگانه اش به خاطرات می پیوست!
به سالهای پیش!جایی که به آن تعلق داشت!و من با گریه می خندیدم و بوی مادرم را به شامه می کشیدم و عطر دیوانه کننده اش را با ولع و دلتنگی و حسادت می بلعیدم!
مادرم_چقدر دلم برای یه همچین روزی پر می کشید.چند سال تحمل کردم تا نیام و بغلت نکنم؟
خیلی بی انصافی کردم!هم در حق تو و هم خودم!کاش میشد زمان رو برگردوند! نشستیم.
بی دلیل خجالت می کشیدم.
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:مادر؟!
مادرم_جانم عزیز دلم؟بگو پسرم!
هر چی دلت میخواد بگو!چقدر تو آرزوی شنیدن این کلمه از زبون تو سوختم! سکوت کردم.چیزی نمیتوانستم بگویم.توصیف عظمت این احساس با کلمات کار غیرممکنی بود.پس ساکت ماندم و به این اندیشیدم که مادرم در کنارم نشسته و زیباترین و پرمحبت ترین نگاهش را نثارم میکند!حسی بهتر از این مگر در دنیا وجود داشت؟
مادرم_ای وای!تو برای چی اینجایی پسرم؟نکنه مریض شدی؟
آخه این وقت شب.. . نگرانی مادرانه اش به دلم نشست.حرفش را قطع کردم.
_پیش دوستم موندم.حال اون خوب نیست.
مادرم_دختر بیچاره!چشه؟
_معلوم نیست،حداقل تا وقتی جواب آزمایشاتش بیاد.
مادرم_کس و کاری نداره؟جز تو هیچکسی نمیتونست باهاش بیاد؟
_اونم مثل منه!کسی رو نداره!
مادرم_براش دعا میکنم.به امید خدا هرچه زودتر حالش بهتر بشه.
_شما برای چی اینجا اومدین؟
مادرم_زن برادرشوهرم یه خرده معده اش به هم ریخته بود.
باهاش اومدم تا دو تا آمپول بزنه و یه سرمی چیزی بهش وصل کنن،
بلکه بهتر بشه.ای وای!
الاناس که بفهمه نیستم و همه جا رو دنبالم بگرده و کل بیمارستان رو روی سرش بذاره.
_پس شما برین و به کارتون برسین.
مادرم_نمیخوای پیشت بمونم پسرم؟
میتونم سراب خانم رو بفرستم بره و خودم بمونم.
_نه،شما برین.
برخاست و کیفش را برداشت و پیشانی ام را بوسید و آهی کشید و گفت:
هنوزم نمیتونم باور کنم.انگار دارم خواب می بینم.
ترجیح دادم ساکت بمانم.وقتی سکوتم را دید،گفت:
ای کاش میشد تا صبح بشینم و باهات حرف بزنم.
الانم اگه بخوای میتونم بمونم.
_شما برین و خوب بخوابین.دیر وقته. مادرم
_با اینکه اصلأ دوست ندارم دل بکنم و برم،ولی باشه!
خدانگه دار پسرم،شبت بخیر!مواظب خودت باش!
_شب بخیر م.. . کمی مکث کردم.تلفظ این کلمه بیش از حد مشکل بود.چند دقیقه پیش همین چند حرف را بر زبان آورده بودم،اما حالا چیزی در درونم سر به مقاومت برداشته بود و گفتنش را دشوار می ساخت.مادرم با چشمهای منتظر به من چشم دوخته بود.آهسته و به خشکی گفتم:
مادر! نگاهش رنگ عشقی بی آلایش و پرخلوص را گرفت.
چند ثانیه پلکهایش را بر روی هم گذاشت و وقتی بازش کرد،
حلقه اشک را میان مردمک عسلی چشمانش دیدم.لبخندی محزون روی لبانش آمد؛به امید دیدار پسرم!
مادرم رفت و مرا جا گذاشت که تا فرا رسیدن
صبح فردا چشم روی هم نگذارم و به آغوش شیرین و مادرانه ای که سهم من بود،بیندیشم.
‏_بوسه؟!
بوسه_چی شده؟
_بوسه؟!
بوسه_اتفاقی افتاده؟حرف بزن.
_بوسه؟!
بوسه_جانم؟
_حالت چطوره؟
بوسه_دیوونه!ممنون،خوبم!
_پس چرا.. .
بوسه_چرا حرفتو کامل نمیکنی آرتا؟چرا چی؟
_هیچی،ولش کن.

ادامه دارد...

نویسنده :
👈آرام حسینی👉

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
داستان #عصر_تلخ
قسمت صد و یازدهم(پایانی)

بوسه_جواب آزمایشات نیومده؟
_چرا،اومده!
بوسه_پس چرا نمیری ببینی چی شده؟
_میترسم.جرئتشو ندارم.
بوسه_یعنی چی جرئت نداری؟پاشو برو!
_طاقتشو ندارم.میفهمی؟
بوسه_خب بالاخره یکی باید بره جواب رو تحویل بگیره یا نه؟
_حق باتوئه!یکی باید بره!
بوسه_پس پاشو دیگه!چرا معطلی؟
_کجا برم؟
بوسه_سرت به جایی خورده آرتا؟
برو آزمایشات رو تحویل بگیر.
_مگه چند بار جواب یه آزمایش رو می گیرن؟
بوسه_متوجه نمیشم چی میگی!
درست حرف بزن که منم منظورتو بفهمم.
_منظورم این بود که جواب رو گرفتم و پیش دکتر صبوری بردم.
بوسه_چی؟!چی گفتی؟!
_چرا چشماتو گرد میکنی؟
بوسه_نخند آرتا!دارم کم کم عصبانی میشم.میگی چه خبر شده یا.. .
_خیلی خب!خیلی خب!میگم!
بوسه_میشنوم!شروع کن!
_امروز صبح با برگه های جواب پیش دکتر رفتم.
تا چشمش بهش افتاد یه سری تکون داد که نگو!نمیدونی چی گفت!
بوسه_چی گفت؟
_میدونستی خیلی خوشحالم؟
بوسه_خوشحالی؟برای چی؟دکتر چی گفت؟
_دکترو ول کن.حدس میزنی کی الان پشت در وایستاده؟
بوسه_پاک گیجم کردی!حرف میزنی یا جیغ بزنم؟
_میگم بابا،میگم!آقاجون و پوران خانم و بچه ها!
بوسه_چی؟برای چی؟پس چرا نمیان تو؟
_الان میرم درو به روشون باز میکنم.
اگه بهت تبریک گفتن و روبوسی کردن نگی بهت نگفتم حالت کاملأ خوبه و قضیه فقط یه خون دماغ شدن ساده بوده!
بوسه_چی؟!من حالم خوبه؟!
چرا زودتر نگفتی؟!منو اذیت میکنی؟
!نخند آرتا!می کشمت!
_باشه!باشه!دیگه نمیخندم!چرا جیغ میزنی؟زشته!
آرامش بیمارستان رو بهم نزن!مریضای بیچاره چه گناهی کردن؟!
بوسه_باورم نمیشه این همه بدجنس باشی!
_باور کن عزیزم!باور کن!
بوسه_الان میخوای چیکار کنی؟
_میرم درو باز کنم.همه منتظرن!
بوسه_قبلش بیا جلو،میخوام یه چیزی بهت بگم.
_اومدم.چی میخوای بگی؟
بوسه_بیا نزدیکتر!میخوام توی گوش ت بگم.
_بفرما!اینم نزدیکتر!جانم؟چی میخوای بگی؟
بوسه_خیلی دیوونه ای!
_دستت درد نکنه!اینو که قبلأ گفته بودی!
بوسه_سرت رو پائین تر بیار و بذار حرفمو کامل بزنم.
_چشم،بفرمائین!
بوسه_واقعأ دیوونه ای
!ولی فقط برای من!اگه قول بدی همه دیوونه بازیات فقط برای من باشه،
منم قول میدم با همه اش کنار بیام و تا ابد دوستت داشته باشم!
_قول میدم بوسه من!آخ که این نهایت آرزوی منه

پایان

─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई ❄️❄️ईइ═─┅─

نویسنده : آرام حسینی