نامه‌ای به خودم:
می‌دونم بعضی روزا حالت خوب نیست.
می‌دونم آرزو و رویاهای زیادی داری.
می‌دونم هدفات بزرگن.
می‌دونم شده شب‌های زیادی از فکر خوابت نمی‌بره.
می‌دونم با اینکه خیلی غصه و درد داری ولی هنوز سعی می‌کنی لبخند رو لبات باشه.
می‌دونم خیلی جاها بهت حرف‌هایی زدن که نباید می‌شنیدی.
خیلی جاها از آشنا و غریبه ضربه خوردی.
خیلی جاها رهات کردن.
خیلی جاها تنهات گذاشتن.
ولی تو هيچ‌وقت عوض نشدی!
همیشه سعی کردی برای خواسته‌هات بجنگی!
برای هدفت تلاش کنی!
مرسی که تسلیم نشدی من ✨

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

🤍هیچ ثروتی
🌹با ارزش تر از
🤍حال خوب نیست
🌹الهی
🤍همیشه حال دلتون
🌹خوب ، خوب باشه
🤍تقدیم به قلب مهربون
🌹شما خوبان
🤍همراه با بهترین آرزوها

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

پادکست جدید دی جی داریوش مالمیر به نام لرد ۱ ❤️

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

کوردے زیبا تقدیمتون👌

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

اجرای حسن شماعی‌زاده عزیز در ۸۰ سالگی


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

معنی انگشتر در هر انگشت و میدونستید؟!

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

🔸 تو سوزن سازی، سوزن‌ها رو اینطوری مرتب میکنن!

اولش بی معنیه اما جالب تموم میشه :)

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

این پسر استعداد خالصه 😍
ببینید چطور با ریتمش آهنگ میخونه

 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

گذشت ِزمان ، خیلی ها رو بهم ثابت کرد...

 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

فکرشو کن پنجره‌ی خونت رو به همچین بهشتی باز بشه، اگه خونه‌ی من بود از کنار پنجرش تکون نمی‌خوردم..

 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

نیایش شبانگاهی

بــــارالهــا
ما را به نور الهي راهنمایی بفرما
و مسير سبز
انسان بودن را نشانمان ده
قدمهايمان را استوار
و ايمانمان را فزونی بخش

مهــربــانــا

ما را قلبی گشاده و پاك ببخش ...
تا با همه كس و همه چيز با عشق
و احترام روبرو شویم و دیگران را از
خود جدا ندانیم... آمین

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

🍁پـروردگارا
💫خلوت لحظـه‌هايم را
💫با يـاد تو پر میکنم
💫و اميـدوارم به
💫الطاف خداونـدی‌ات
💫باشـد کـه
💫به دوسـتان وعزیـزانم
💫در این شب‌ زیبـا
🍁نظری از مهر داشتـه باشی

شـبتون سرشاراز مـهر خدا🍁

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

برای همه ی دنیا دعا کنید مثل پروردگار که مهربانی اش بر همه سایه افکنده است ای، دوست مرا دعا کن شاید نزدیکتر از من به خدا ایستاده ای...

" شبـــتون خوش عزیزان "✨🦋

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

🌹
💫شبتون معطر،
🍁به بوی مهربانی خدا،
💫یاد خدا همیشه در ذهنتان

💫الهی دلتون شاد،
🍁و قلب مهربان تان
💫همیشه تپنده باد ..

💫شب خوبی
🍁در کنار عزیزانتون‌ داشته باشید
💫شبتون بخیر و شادی

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

داستان #عصر_تلخ
قسمت پنجاه و یکم

سامان_توی بخش دکتر درحال معاینه اشه! «هنوز حرف از دهانش بیرون نیامده بود که آقاجون قدمهایش را تند کرد و ما هم پشت سرش رفتیم.صدای تق تق عصایش روی سرامیک های کف سالن در فضا طنین انداخت.بوسه بیش از آنچه همه تصورش را داشتند برای این پیرمرد عزیز بود و شاید حتی خودش هم به این جریان واقف نبود.اما نگاه پر از عشق آقاجون همه چیز را به من ثابت میکرد.صدای خانمی در هوا پخش شد که اسمی آشنا را در بلندگو پیج میکرد؛«همراه خانم بوسه مؤدب به بخش اطلاعات!همراه خانم مؤدب به بخش اطلاعات!» «پرستاری که از بدو ورود ما را یاری کرده بود،پشت میز مشغول صحبت با تلفن بود.تا ما را دید،یک لحظه مکث کرد و گفت:«معذرت میخوام،نیم دقیقه صبر کنین!» «در طول مدت کوتاه مکالمه تلفنی که پرستار با یکی از همکارانش داشت،اضطراب و هیجانی،که در رگ هایم می جوشید،لحظه به لحظه افزایش می یافت.در کمتر از یک دقیقه،که در نظر من قرنی گذشت،گوشی را سرجایش گذاشت و با آقاجون همکلام شد؛«شما هم نسبتی با خانم..خانم..ببخشید خانوم مؤدب دارین؟»
آقاجون_پدرش هستم.لطفأ بگین چی به سر دخترم اومده؟ «پرستار لبخندی تسلی بخش و امیددهنده زد و گفت:«نگرانی برای شما خوب نیست و لزومی هم نداره.»
آقاجون_خواهش میکنم جواب منو بدین. پرستار_باور کنین تا به این دقیقه خبری مبنی بر وخامت حال دخترتون به من داده نشده و این جای بسی امیدواریست که نشون میده نگرانی شما بی مورده! «صدایی شبیه آه از گلوی آقاجون خارج شد؛«کجاست؟کجا میتونم ببینمش؟» «پرستار که لبخند روی لبش محو نمیشد به سمتی اشاره کرد و گفت:«انگار آقای دکتر هم اومدن.بهتره از خود ایشون سؤال کنین.» «مردی با روپوش سفید گوشه ای ایستاده بود و با یکی از کارمندها صحبت می کرد.اما وقتی متوجه ما شد،صحبتش را ادامه نداد و با چند قدم متوازن خود را به ما رساند.»
دکتر_سلام،بنده دکتر صبوری هستم.شما باید از بستگان بیمار من باشین،درست حدس زدم؟ «کلمه"بیمار"به هیچ وجه به دلم ننشست و اخمم غلیظ تر شد.»
آقاجون_بله!پدرش منم! «دکتر صبوری چشمانش را ریزتر کرد و مردد گفت:«من شما رو جایی ندیدم؟» «آقاجون با بی صبری گفت:«خیر،افتخار آشنایی با شما رو نداشتم.» «لحن دکتر به هیجان درآمد؛«اوه،حالا به یاد آوردم.شما باید جناب نیازی باشین.صاحب شرکت معروف ... !خوشحالم شما رو ملاقات میکنم.» «آقاجون با خوش رویی تصنعی،اما از روی ادب و احترام
پاسخ داد:«بنده نیز مفتخر شدم.» «دکتر ضربه ای به پیشانی اش زد و گفت:«معذرت میخوام.نباید حالا این بحث رو پیش می کشیدم.حال شما رو درک میکنم.اما اگه موضوع مهمی در رابطه با بوسه خانم بود یک ثانیه هم صبر نمیکردم و می گفتم.باز هم وقت نشناسی منو ببخشید.»
آقاجون_منظورتون اینه که دخترم حالش خوبه؟ «دکتر لبخندی برلب راند و گفت:«بله،همینطوره!» «آقاجون با هر دو دست صورتش را پوشاند و گفت:«خدایا شکرت!» «سیلی از آرامش به زیر پوستم تزریق شد.پس بوسه من حالش خوب بود!پس آسیبی ندیده بود!عاجزانه چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت نشستم.سامان نیمچه مشتی به شانه ام زد و گفت:«چته پسر؟بوسه که چیزیش نیست.»
_میدونم!میدونم!
سامان_پس این چه حالیه؟این جای خوشحالیته؟
_باور کن خوشحالم!خیلی خوشحالم سامان! سامان_حالت که خوبه؟ «سرگیجه ای که به سراغم آمده بود را نادیده گرفتم.» _خوب؟بهتر از این نمیشم! «بدبینانه نگاهم کرد.اما لبخندی که زدم آسوده خاطرش کرد.حواسم را به دیالوگ هایی که میان آقاجون و دکتر صبوری رد و بدل میشد،دادم.»
آقاجون_میخوام ببینمش دکتر،امکانش هست؟
دکتر_البته!ولی بیهوشه و رفتن و دیدنش فایده ای براتون نداره.
آقاجون_چرا بیهوش؟!شما که گفتین حالش خوبه!
دکتر_چرا اینقدر به خودتون فشار میارین؟طول میکشه تا بیمار چشم باز کنه.درسته که این سانحه مشکلی ایجاد نکرده،ولی فشار شدیدی به قفسه سینه و ناحیه ریه اش وارد آورده و به هوش اومدنش رو با مدت زمان چند ساعت همراه کرده! آقاجون_پس امشب رو باید اینجا بمونه؟!
دکتر_باید بمونه تا از سلامت کاملش اطمینان صد در صد حاصل کنیم.اما قول میدم که فردا پیش از ظهر تو خونه باشه. آقاجون_میشه خودم پیشش بمونم؟

ادامه دارد...

نویسنده : آرام حسینی

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

هرچیزی که به سمت تو می‌آید
با فکرهایی که می‌کنی
به سمت تو دعوت شده‌اند...

#آبراهام_هیکس

شبتون پراز ستاره های خوشبختی❤️
تادرودی دیگربدرود🌙🌟

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بنـــامـ ےڪَانہ دوسٺ🍃
خدایا امــروز
پنجرہ هاے قلبم
راخالصانہ وعاشقانہ بسویت بازمیڪنم
تانسیم رحمتت به آن بوزد

وناپاڪیهاے آنرابزداید
سلام یاران همیشه همراه روزتون زیبا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─

سـ🍁ــلام
روزتون پراز خیر و برکت

🗓 امروز  یکشنبه

☀️  ١٢   آذر   ١۴٠٢   ه. ش

🌙  ١٩   جمادی الاول    ١۴۴۵  ه.ق

 🌲 ٣    دسامبر  ٢٠٢٣    ميلادی

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─