حـ؁ـرف زنـ؁ـدگـــے
813 subscribers
49.6K photos
45.3K videos
230 files
8.2K links
ڪاش مے شد...

حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضے دوسـ❤️ـت داشتن ها را
خشڪ ڪرد !
لاے ڪ📕ـتاب گذاشت
و نگهشان داشت !

باماباشید.
Download Telegram
رمان #داد_دل
       
قسمت 114

کمی با خنده وشوخی که با امیر حرف زدم با اشاره احسان که میگفت میخواد باهاش صحبت کنه گفتم:
-امیر از من خدافظ عکس یادت نره مرجان و کوچولوهم از طرفم ببوس
-چشم حتما فعلا خداحافظ
وگوشیو دست احسان دادم:
-سلام داداش امیر آقا تبریک میگم مبارک باشه.
پشت سر احسان سمت خروجی دانشگاه راه افتادم باتمام شدن مکالمه اش گوشی رو بهم داد و سوار شدیم:
-وای احسان نمیشه منو ببری اهواز؟؟
-آخه عزیزدلم وسط درس وکلاس چجور بریم؟
لب ورچیدم:
-یعنی نمیشه؟؟؟
برگشت وبا دیدن لب ولوچه آویزونم با خنده لپمو طبق عادتش کشید:
-قیافشو نگاه کن اگر چند روز تعطیلی بود حتما میرفتیم ولی نیست،قول میدم به محض تموم شدن امتحانات یکراست اهواز.
-قول؟؟
-قول قول.
کمی که از راه رو سپری کردیم یاد مسئله ای افتادم که چند روزی بود میخواستم ازش بپرسم:
-راستی احسان؟
-جانم؟
-از سامان خبر داری؟کجاست؟نمیبینمش دیگه؟؟
چونه اشو خارید وگفت:
-زیاد باهاش در ارتباط نیستم برای عقد هم که دعوت همینجوری ازش کردم نیومد ولی اینطور که شنیدم درگیره ردیف کردن کاراشه که بره اونور آب.
-جدا؟؟
-آره میگه اینجا دیگه انگیزه ای برای آینده ام ندارم وبهتره برم
-آخی گناه داره
یه نگاه جدی بهم کرد:
-گناه داره درست،ولی کسی مجبورش نکرده بود که اون کارو اون نامردی هارو کنه.اون روزامون رو یادت بیاد بیین بازم گناه داره یانه؟
حق با احسان بود ولی سامان هم عاشق بود عاشق وشیدا..
افکارمو انگار خوند چرا که گفت:
-میدونم توی دلت داری میگی عاشق بود ولی من و تو این وسط گوشت قربونی شده بودیم
سرجام جابجا شدم:
-آره حق با توئه،هرجا میره امیدوارم موفق بشه
-منم امیدوارم
***                         

بعد از پیاده شدن از هواپیما و گرفتن و گرفتن چمدونمون در حالی که به بیرون فرودگاه میرفتیم احسان پرسید:
-کجا بریم؟خونه مامان یا امیر؟
-نه بریم خونه امیر همشون اونجان.
باشه ای گفت و سمت تاکسی رفتیم.
با تموم شدن امتحانات و رسیدن تابستون برای چند روزی به اهواز اومده بودیم هم به بهونه دیدن دختر امیر که اسمشو سوگند گذاشته بودند و هم دیداری با مامان وبقیه.
با توقف ماشین قبل از احسان که مشغول حساب کردن بود از تاکسی پیاده شدم و دکمه آیفونو فشردم صدای امیر اومد:
-کیه؟
جلو تصویر رفتم:
-منم بازکن
با باز شدن در همراه احسان وارد ساختمون شدیم
در آسانسور که باز شد جلوی در منتظرمون بودند
با خوشحالی سمت مامان رفتم:
-سلام مامان
-سلام به روی ماهت دخترم
صورت مرجان هم بوسیدم:
-خوبی ؟دلم برات تنگ شده بود
-ماهم همینطور  آقا احسان خیلی خوش اومدید
مامان روبه احسان که درحال احوالپرسی با مرجان بود گفت:
-پسرم بیایید داخل
امیر دماغمو کشید:
-احوالت عمه زشته؟
-من خوبم تو خوبی بابا سوگند؟
-عالی بیا دخترخوشگلمو بیین
وارد خونه نقلی امیر شدیم و مامان به آشپزخونه رفت:
-چرا نگفتید بیام دنبالتون؟
احسان در جواب امیر لبخندی زد وگفت:
-به زحمت ننداختیمت خودمون اومدیم !
مامان با سینی حاوی لیوانهای شربتی خنک برگشت و کنارمون نشست.و مشغول حرف زدن های معمولی شدیم
بخاطر خواب بودن سوگند پا به اتاقش نذاشتیم
کمی که گذشت با صدای گریه اش مرجان برخاست وبه اتاق رفت :
-بیدارشد؟
امیر با لبخند گفت:
-آره برو ببینش
با ذوق بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
مرجان در حال شیر دادن به موجودی که بیش از حد کوچیک به نظر میومد بود.
در کنارش نشستم و به نوزادی که در بغلش بود خیره شدم شیرخوردنش که تموم شد مرجان گفت:
-بیا بغلش کن!!
با احتیاط بغلش کردم دوماه ونیمه شده بود با عکساش تفاوت زیادی نداشت همونجور کوچیک ولطیف بود چشمای نیمه بازش ‌‌شبیه به امیر بود:
-عمه خوشگلم؟؟
به لحن وصدای بچگونه مرجان خندیدم و سوگند رو بوسیدم:
-ماهی جیگر منی
مرجان لباسشو درست کرد و گفت:
-ببرمش عمو احسان ببینتش
مانعش شدم:
-نه صداش میکنم بیاد همینجا
با صدای بلندی احسان رو صدا کردم
صدای حرفشون قطع شد واحسان اومد:
-جانم؟
به سوگند که در بغلم بود اشاره کردم:
-بیا این خوشگلمو ببین
به مرجان نگاه کرد و گفت:
-با اجازه من بشینم روی تخت.
مرجان سریع گفت:
-بفرمایید راحت باشید

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
       
قسمت 115

کنارم نشست و به سوگند خیره شد و دست سوگندرو گرفت که سوگند سریع انگشتشو تو مشت گرفت.
مرحان با لبخند نگاهمون میکرد:
-انشالا روزی خودتون
احسان مودبانه جواب داد:
-ممنونم
و آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
-منکه از خدامه
با اخمی که خنده هم چاشنیش بود نگاهش کردم که اصلا به روی خودش نیورد ومشغول نوازش سوگند شد:
-غزال دخترمو خوردی از بس نگاهش کردی
صدای شوخ امیر بود مامان با خنده به روی شونه اش زد:
-چکار دخترم داری؟؟ذوقشو کور میکنی
-اصلا حالا که اینجور شد با خودم میبرمش مشهد
-میتونی مگه؟
-چرا نتونم؟
در حال شوخی و کل کل بودیم که صدای زنگ در واحد به صدا دراومد با تعجب پرسیدم:
-قرار بود کسی بیاد؟
مرجان شونه ای بالا انداخت:
-نه.
امیر گفت:
-من میرم باز کنم ببینم کیه
-شاید از همسایه هاست که آیفون نزده
-شاید
امیر برای باز کردن رفت ولی همچنان صدای زنگ میومد احسان متعجب گفت:
-مگه امیر نرفت باز کنه؟
مرجان غرغرکنان از سرجاش بلند شد:
-خودم برم ببینم چرا باز نمیکنه این مرد.
با خارج شدنش از اتاق و صداش که به امیر میگفت:
-چرا باز نمیکنی تو؟؟
مامان به جاش کنارمون نشست:
-شما تو فکرش نیستید؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم:
-تو فکر چی؟
-تو فکر مامان و باباشدن!
لبخند شرمیگنی زدیم واحسان جواب داد:
-چرا مادرجون ولی به نظر برای ما هنوز زوده.
مامان دوباره خواست حرفی بزنه که صدای احوالپرسی های افراد جدید اومد
صدای های که ......
به نظرم غریبه نبودند....
صداهای احوالپرسی کننده ای که مرجان وامیر با لحن مضطربی جواب میدادن:
-در پایین باز بود خاله؟
-آره مادر در پایین باز بود اومدیم
که با شنیدن صدای دومی اون صدای بم وگرفته شک نکردم که خودشه ودرست حدس زدم...
نگاه مامان هم نگران شده بود:
-تبریک میگم امیر جان.خیلی خوشحال شدم مرجان مامان شده
و صدای مادرش:
-سیاوش من همین چند روز پیش اومده تا خبر بچه دار شدنتون رو شنید گفت باید برم دیدنشون.
زیر چشمی به احسان نگاه کردم که با شنیدن اسم سیاو‌ش انگشتاش که گونه سوگند رو نوازش میکرد از حرکت ایستاد وعقب رفت
بین من ومامان نگاه هایی رد وبدل شد که حاکی از نگرانی بود.
صدای خاله اکرم دوباره اومد که میگفت:
-این کوچولو کجاست به سیاوشم نشونش بدم؟؟
لحن لرزان مرجان :
-توی اتاقه الان امیر میره میارتش.
-بله من الان میرم شما بفرمایید بفرما سیاوش جان.
دوباره اصرار خاله اکرم:
-وا مگه غریبه ایم؟خودمون میرم می بینیمش.
وسیاوش که میگفت:
-آخه وقت زیادی ندارم کلی کار دارم یه سفر زیارتی هم دارم .باید برگردم
با نزدیک شدنشون گوشم دیگه حرفاشونو نشنید
چون تمام حواسم به چهره منقبض شده احسان بود
خاله اکرم با رسیدن به دم اتاق حرفشو خورد...
سیاوش که پشت سر مادرش وارد شده بود با همون لحن شادش پرسید:
-چیشده مادر برو داخل
از کنارش رد شد
با دیدن....من ...و احسان خشکش زد

نگاه هر دو مرد به یکدیگر کینه ای بود
سیاوش به این دلیل که بخاطر وجود احسان پس زده شده و...احسان بخاطر اینکه روزی برای مدتی این مرد محرم من نامزد من بود.
نگاه امیر ومرجان هم درمانده بود
مامان برای شکستن سکوت بینمون از کنارم بلندشد وسمت خاله اکرم رفت:
-سلام اکرم خانم سلام سیاوش خان خوش اومدید خوب هستید؟؟
سیاوش تشکری آروم کرد و خاله اکرم با لحنی که ابدا دوستانه باشه جواب داد:
-خوبیم الحمدالله
بعد نگاهی به من انداخت وگفت:
-نمیدونستم دخترت ودامادت اینجان
دخترت..
حتی حاضر به آوردن اسمم نبود
بی اختیار پوزخندی به روی لبم نشست که از دید سیاوش پنهاان نبود ویک نگاه آنی وخیلی گذرا بهم دوخت
برای فرار از اون مخمصه ناچار بدون اینکه از سرجام بلندشم سرموبالا گرفتم:
-خیلی خوش اومدید خاله اکرم وهمچنین.....
با کمی مکث وزیر نگاه بقیه گفتم :
-آقا سیاوش
قبل از اینکه سیاوش جوابی بده احسان بلندشد و در همون حال احوالپرسی خیلی  مختصری کرد
سیاوش دستشو سمت احسان دراز کرد و هردو مرد با نگاهی دقیق به همدیگه دستای همو با اکراه فشردند:
-خوشحالم ازدیدنتون
سیاوش هم درجواب گفت:
-همچنین تبریک میگم بابت ازدواجتون.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
 
قسمت 116

احسان تشکر سردی کرد :
-ممنونم با اجازه منوغزال بیرون میریم راحت باشید
رو به من اشاره ایی کرد
سوگند رو محکمتر به آغوش گرفتم و از روی تخت بلندشدم خواستم سوگند رو به دست مامان بدم ولی با چشم وابرو به خاله اکرم  اشاره کرد
ناچار سوگندرو به آغوش خاله اکرم دادم:
-بفرماییدبغل شما باشه
بی حرف سوگندرو به آغوش کشید در همون حال متوجه نگاه خیره سیاوش به روی حلقه دستم شدم
دستپاچه از سنگینی نگاهش و احسانی که کنار در تمام حواسش بهم بودگفتم:
-با اجازه
وبا سری به زیر و فرار از نگاه های عذاب آور دستمو به دست احسان دادم و از اتاق بیرون اومدیم
با بیرون اومدنمون امیر هم پشت سرمون اومد وآهسته گفت:
-شرمنده احسان جان خواستم دررو باز نکنم ولی ماشینو پایین دیده بودندزشت میشد
احسان با چهره ای که آرومتر شده بود گفت:
-این چه حرفیه پسر؟شرمنده برای چی؟؟اتفاقا کار خوبی کردی فقط اگر میشه کلید خونه مامانو بده ما بریم اونجا.
امیر فوری گفت:
-چرا اونجا برید ؟نیومده میخوایدبرید؟
-بهتره ما بریم تا مهموناتون راحت باشند
-پس مامانو صدا کنم؟
-نه لازم نیست جلوی دیگرون بگی ما میریم کلید رو بدی ممنون میشم
امیر درمانده نگام کرد که بهش فهموندم بهتره کلید رو بده وما بریم.
دسته کلید رواز جا کلیدی برداشت وبه دست احسان داد:
-بفرما داداش برید ولی شب حتما بیاید
احسان کلید روگرفت و دستی به روی شونه اش زد:
-حتما میایم از طرف ما از بقیه عذر بخواه بخاطرخداحافظی نکردن.
کیفمو و ساک دستی رو برداشتم وسمت در رفتم احسان ساکواز دستم گرفت و بیرون رفت
رو به امیر گفتم:
-به مامان اینا بگو حتما شب میایم
خدا حافظی کردیم وبیرون اومدیم
مسیرو طی کردیم مسیر رودر سکوت طی کردیم از این اومدن سیاوش ومادرش حسابی اعصابم بهم ریخته بود هنوزنیومده اوقاتمون رو تلخ کردند
از چهره خنثی احسان چیزی دستگیرم نشدکه هنوزهم عصبانی هست یا اینکه نه؟؟
با رسیدن به خونه به خونه ای که بی نهایت دلم تنگش بود ولی با این اعصاب بهم ریخته فرصتی وحوصله ای برای این دلتنگیم وجود نداشت.
احسان سوییچ و کلید رو روی اپن رها کرد
چراغ رو روشن کردم وسمت کولر رفتم
بعد از روشن کردنش باد خنکی به صورتم خورد که جبران گرمای بیرون بود:
-سرما میخوری بیا کنار
با شنیدن صداش سرمو چرخوندم و دیدم که روی مبل نشسته ولی نگاهش مستقیم به روبه روش خیره اس.
شالمو از سرم کشیدم وکنارش نشستم ودقت نگاهش کردم نه اخمی درچهره اش نه اون رگ برآمده گردنش.
پس با جرات به حرف اومدم:
-احسان حالت خوبه ناراحتی؟
سرشو برگردوند وبا لحن خیلی آرومی گفت:
-نه برای چی ناراحت باشم؟؟
-بادیدن فامیلای مرجان و اون که قبلا....
انگشتشو روی لبم گذاشت و اجازه ادامه نداد آهسته گفت:
-گذشته ها مهم نیست مهم اینه که الان تو مال منی.
مثل خودش آروم گفتم:
-باور کنم که ناراحت نیستی؟؟؟پس اون نگاهای پر از خشم چی میگفت؟؟؟
کمی جا به جاشد:
-اولش جا خوردم وهم عصبی کلی نباید کوته فکرو بچگونه فکر میکردم برای همین با خودم کنار اومدم
باخنده سرشوکنارم خم کرد و محکم بغلم کرد.....

احسان خوب بود خیلی خوب ....
فقط اگر دستهای پشت پرده فتنه انگیزی نمیکردند...

با اومدن مهر وبا شروع شدن  دوباره دانشگاه ها به روال قبل برگشته بودیم.
احسان آخرین ترمشو میگذروند و من هم دوترم دیگه تا فارغ تحصیلی فاصله داشتم.
اما...
چند روزی بود که احسان کمی رفتارش فرق کرده بود.
کم حرف شده بود...
تو فکر فرو میرفت...
ودلیلش هم نمیدونستم!!!!

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 117

با ریختن دوفنجون چای از آشپز خونه بیرون اومدم با گذاشتن سینی به روی میز کنارش روی کاناپه نشستم
بی هدف در حال تعویض کانال های تلوزیون بود
کنترل رو از دستش کشیدم:
-بسه سرم گیچ رفت  ازبس عوض میکنی
حرفی نزد وفنجون چایشو برداشت
منم مشغول خوردن چای شدم
چند روزی بودمیخواستم درمورد کاری که از طرف نازنین بهم پیشنهاد شده بود باهاش حرف بزنم و نظرشو بدونم
الان زمان خوبی بود ولی قبل از حرف زدن من با تموم شدن چایش از سرجاش بلند شد وگفت:
-من میرم بخوابم شبت بخیر
دلخور جواب شبخیرشو آروم دادم
و سینی روبه با ناراحتی آشپزخونه بردم.
یکی از روزهای که مثل همیشه سرکلاسی که با احسان مشترک بود نشسته بودیم و گوشمون به درس و یادداشت برداری بود!
با صدای زنگ موبایلی که به گوشم آشنا بوداستاد حرفشو قطع کرد و احسان با عذر خواهی و نگاهی غریب به من بیرون رفت!
بابیرون رفتنش نه دستم به نوشتن رفت و نه گوشی برای شنیدن ادامه درس!!!
با رفتنی که تا اخر کلاس هم نیومد
نازنین که کنار دستم نشسته بود با دیدنم که تو فکر بودم گفت:
-چرا تو فکری بخاطر نیومدن شوهرت؟؟
سری تکون دادم وفقط گفتم:
-نه فقط نمیدونم کجا رفت که نیومده
از سرجام بلندشدم و قبل از هر پرسش دیگه ای گفتم:
-من برم نازنین جان
-بروعزیزم خدافظ
با برداشت دفتر و خودکار جا مونده احسان بیرون اومدم ودر جا بهش زنگ زدم"دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد"
حرصی از این صدای نا امید کننده گوشی رو ته کیفم پرت کردم و با اولین تاکسی به خونه برگشتم
تاشب اونقدر فکرم درگیر بود که تا ساعت هشت شب اصلا به یاد شام نبودم
با صدای گرسنه شکمم ازفکر دراومدم
وبه سرعت به آشپزخونه رفتم وشامی روتدارک دیدم.
نزدیک به ساعت یازده شب بودکه کلید چرخید و احسان وارد خونه شد :
-سلام
نگاهم کرد...چشماش شیشه ای شده بود غریبه  برام بود
سلامی زیر لب گفت وبا کیفش در دست به اتاق بلا استفاده مون که برای انجام کارهابود رفت
با دلی پر از دلخوری به آشپزخونه رفتم ومیز شام روآماده کردم که واردآشپزخونه شد وبی حرف صندلی رو عقب کشید
بشقابشو برداشتم که غذا بکشم اما مانع شد و خودش کفگیر رو برداشت!
دلم گرفت ولی بازهم به روی خودم نیوردم وبا غذای روبه روم بازی کردم
اخماش چنان در هم گره خوده بود که جرات پرسش پیدا نکردم
همونجور که بیصدا اومد بیدصدا هم غذاشو تموم کرد و بیرون رفت.
همین که پاشو بیرون گذاشت  قاشق و چنگال رو ،وسط بشقاب رها کردم
میترسیدم باز هم روزگار بخواد روی بدشو نشونم بده ....
بعد از جمع کردن میز وشستن ظرفها بیرون اومدم ولی خبری از احسان نبود
داخل اتاق خواب هم سرک کشیدم ولی نبود
به سمت اتاق دیگه راه افتادم واز لای در دیدم که پشت میز نشسته
در رو آروم بستم و به اتاق خواب  برگشتم
روی تخت دراز کشیدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف بالای سرم خیره شدم
دلم یه گوش شنوا برای حرفام میخواست که اینبار دلسوزانه یاریم کنه...یکی مثل عاطفه ای که ازش دورشدم و بیخبرم ...
یکی که با حرفاش آرومم کنه و راه حلی روجلوی پام بذاره
دلهره داشتم که نکنه بازم کسی مثل بهنوش و سامان برای ما دسیسه چیده باشه...
اونقدر غرق افکار نگران کننده ام بودم که به خواب رفتم....بدون اومدن احسان.....
سه روز از موقع گذشته بود
در حال شستن ظرفهای شام بودم که صدای تلفن خونه بلندشد:
-احسان؟؟میری جواب بدی؟دستم بنده؟
صدایی از احسان نیومد و تلفن همچنان در حال زنگ خوردن بود به ناچار سریع شیر آبو بستم ودستکش رو از دستم بیرون کشیدم وبه سمت تلفن رفتم:
-بله؟

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 118

صدای مردونه وناشناسی گفت:
-منزل سبزواری؟
-بله بفرمایید
-سلام عرض شد خانم احسان هستش؟
با تعجب گفتم:
-بله شما؟
-من یکی از دوستاش هستم موبایلش در دسترس نیست اگر مشکلی نداره گوشی رودستش بدید ممنون میشم

متعجب از اینکه چرا موبایلش در دسترس نیست سمت همون اتاقی که چند روزیه تمام وقتشو اونجا سپری میکرد رفتم درو باز کردم جلوی کشوی که پر از خرت پرت بود خم شده بود وچیزی رومیذاشت:

-احسان؟
باشنیدن صدام از جاش پرید:
-چیشده؟کی اومدی؟
حیرت زده از رفتارش که سریعا مشغول قفل کردن کشو شد جواب دادم:
-الان اومدم یکی از دوستات پشت خطه میگه خطتت در دسترس نیست
با برداشتن کلید سمتم اومد و گوشیو گرفت:
-ممنون تو برو بخواب من کار دارم
ودر روبه روم بست!

دلم میخواست همون موقع در رو باز کنم و تو چشماش زل بزنم بگم چت شده؟عاشقی تموم شده ؟بازم باید از بقیه حقیقت این نوع رفتارتو بشنوم؟؟؟
ولی...صبر کردم خودمو احساسمو اعصابمو کنترل کردم
بعد از مرتب کردن آشپزخونه در حالی که هنوز هم صدای حرف زدن آرومش میومد به اتاق خواب رفتم‌
بعد از تعویض لباس اماده خواب شدم ...
ولی توفکر بودم تو فکر این که چه اتفاقی افتاده که باعث دوری احسان شده؟؟

جوری نگاهم میکنه که انگار میخواد از دستم بده.یا اینکه به دنبال حقیقتی در چهره و رفتارم میگرده!!
هنوزم رنگ نگاهش مهربونه ولی پر از تردیده!!
با صدای کشیدن سیفون وبسته شدن در سرویس بهداشتی حدس زدم که میخواد به اتاق بیاد
سریع زیر پتورفتم و خودمو به خواب زدم
در با صدای آهسته ای باز و بسته شدواندکی بعد با بالا وپایین رفتن تخت  فهمیدم که دراز کشیده...
سایه اشو بالای سرم حس کردم
حرکت دستاشو لای موهام حس کردم
خوشحال شدم که هنوز هم بفکرمه...هنوزم بفکر نوازشمه....
ولی طولی نکشید که عقب رفت و پشت به من کرد...
بعض بدی گلومو چنگ میزد
با تلاش فراوان سعی کردم متوجه بیداربودنم نشه...
نمیدونم تا کی بیدار بودم بیقرار بودم
که بالاخره خواب اسیرم کرد.

مثل اکثر آخر هفته ها همگی خونه پدربزرگم جمع شده بودیم و بعد از شام به شب نشینی نشسته بودیم ومشغول گپ و گفتگو بودیم

آقایون همگی جلوی تلویزیون جمع شده بودند ومشغول نگاه کردن فوتبال بودن.جمع خانم ها هم گوشه دیگه با فاصله از اونها بود .

عکسهای سوگند رو به بقیه نشون میدادم...البته....سیمین حتی تکونی هم نخورد و به روی خودش هم نیاورد و کلا با گوشیش سرشو گرم کرده بود:

-وای مامانی چرا کوچیکه؟؟
مهنا با خنده به باربد گفت:
-آخه مامان قربونت بره خودتم این قدی بودی
رها باربد رو توی بغلش گرفت:
-آره نانازم توام خوردنی بودی
ریحانه گفت:
-پسرمون هنوز هم خوردنیه مگه نه زن عمو؟؟؟
در حالی که صفحه گوشیمو قفل میکردم جواب دادم:
-آره عزیزم  باربد هم عزیز منه
ولپ  تپلشو کشیدم که با خجالت خودشو توی بغل رها قایم کرد.
نجما در حال تعارف کردن میوه بود تشکری کردم و سیبی برداشتم .

صدای فریاد مردها بلند شد
نجما با خنده گفت:
-از دست این مردا و عشق به فوتبالشون.
مادرجون گفت:
-آخه جمشیدخان رو بگو با این سنش چطور پسراشو همراهی میکنه.
مهنا سریع با اعتراض اخم کرد:
-عه مامان بابام به این جوونی
-مگر تو بگی

حواسم به شوخی وخنده شون بودکه چشمم به احسان خورد
که بی توجه به صفحه تلویزیون بی قرار با گوشیش ور میرفت و باانگشتای دستش به روی دسته مبل ضرب گرفته بود
نمیدونستم چیشده ولی مطمئن بودم که بی ربط به اون کشو نیست که با دیدنم اوتقدر هل کرد.
بی شک دلیل این رفتارهای سردش در اونجا نهفته.

با بشکنی جلوی چشمم از فکر دراومدم وپلک زدم عرفان بود:
-کجایی زن داداش؟
لبخند محوی زدم:
-همین جا یکم تو فکر بودم.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
         
قسمت 119

کنارم نشست و سیبو رو از دستم گرفت چپ چپ نگاهش کردم که به روی خودش نیورد :
-تو فکر سروسامون دادن منو مهتاب بودی؟
باخنده نگاهش کردم:
-چرا من به فکر تو باشم خودت بایدفکرش باشی
-هستم
سرشو نزدیکم آورد:
-زن داداش الان یه حرفی بزن سر بحثو باز کن
-آخی چی بگم یهویی؟
قیافشو مظلوم کرد:
-این تن بمیره
همون لحظه مهنا اومد و خودشو بینمون جا داد:
-چی میگه این عرفان؟اومده تو جمع خانما.
با خنده سری تکون دادم و حرفی نزدم که خود عرفان با اخم نگاهش کرد وبه طعنه گفت:
-دارم میگم در حقم خواهری کنه  به مامان منم وقت زن گرفتنم رسیدها
مهنا با حرص نگاهش کرد:
-ای بشکنه این دست که نمک نداره حالا دیگه خواهر نداری ها؟
از لحن شوخش فهمیدم که به مزاح داره میگه:
-خوب راست میگی الان حرفشو بزن که همه هستن
مهنا رو به رو من کرد وبا یه حالت طنزی گفت:
-چکار کنم یه برادر خل مونده باید ردش کنیم
لبخندی به روش زدم و صدایی صاف کرد گفت:
-میگم مامان بو رو حس نمیکنی؟
مادر جون متعجب گفت:
-چه بویی؟
-بوی گندیدگی
با این حرفش ناخوداگاه پقی زدم زیر خنده وعرفان چشم غره ای بهش رفت:
-گندیدگی چی مادر؟
بقیه هم متعحب منتظر جواب مهنا بودند حتی سیمین!!!
مهنا محکم به کمر عرفان زد:
-بوی گندیدگی این نره غول.نمیخواید زنش بدید؟
با این حرفش همه خندیدند سیمین با یه پوزخند روشو برگردند:
-چرا مادر از خدامه این یکی هم بره پی زندگیش.
نجما با کنجکاوی پرسید:
-آقا عرفان خبرایی هست آره؟
عرفان با خنده ای سرشو پایین انداخت و صدای پر ذوق مادر جون که پرسید:
-الهی قربون این خجالت پسرم برم مادر کی دلتو برده؟
قبل از اینکه خود عرفان حرفی بزنه صدای پر از طعنه سیمین اومد:
-مادر لابد ایندفعه بجای دختر جنوبی قراره دختر شمالی عروست بشه نمیدونم تا وقتی این همه دختر خوب تو فامیل هست چرا سراغ غریبه ها باید رفت؟؟
عرفان با شنیدن این حرف اخماشو درهم کشید و به زور جلوی خودشو گرفت که حرفی نزنه
تا جایی که میدونستم سیمین دختر عموی  ایمان بود
مهنا با لحنی عصبی جواب داد:
-اخه عزیزم ادم عاقل ازیه سوراخ دوبار گزیده نمیشه.یبار سراغ هم خون رفتیم برای هفت پشتمون بسه .
مادر جون با چشم وابرو اشاره میداد که مهنا دیگه ادامه نده
نجما با برداشتن سینی چای به اشپزخونه رفت
عرفان در حالی که صدای دیگه شوق چند دقیقه قبلشو نداشت به سیمین گفت:
-زن داداش این کار دله اگر دل من یا احسان رو یکی از دخترای فامیل هم برده بود شک نکنید که کوتاه نمیومدیم
سیمین نگاهی سردی به من که در کنار مهنا وعرفان بودم انداخت و دیگه حرفی نزد
مهنا با صدای دانا که میگفت عمه بیا کارت دارم از کنارمون بلند شدو رفت.
عرفان کمی نزدیکترم شد واروم گفت:
-زن داداش ناراحت نشی سیمین اگر حرفی نزنه که اوقاتمون تلخ نکنه عجیبه.
با مهربونی نگاش کردم:
-خیالت تخت حرفاشو به خودم نمیگیرم
-همیشه میگم بازم میگم خیلی گلی زن داداش.
به چشمای سبزش که بی شباهت به احسان نبود نگاه کردم
آره...خودشه
کسی که باید مشکلمو باهاش در میون بذارم عرفان هست.
با نگاه به احسانی که انگار اینجا نبود تصمیمم جدی تر شد
همین فردا دست به کار میشم...
اول از همه از اون اتاق و اون کشو کذایی...شروع میکنم.
*                      

فردای صبح همون روز بلافاصله بعد از خروج احسان از خونه در حالی که شب قبلش اصلا خواب راحتی نداشتم از جا پریدم و به اتاق یورش بردم
خوشبختانه در اتاق رو دیگه قفل نکرده بود
روبه روی کشو زانو زدم و هروکاری کردم موفق به بازشدن قفلش نشدم که نشدم.
با حرص و خسته از این بی نتیجه گی محکم به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
کلافه بودم...

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 120

نمیدونستم کارم درسته یا نه با عرفان در میون بذارم یا که نه؟؟
دلو به دریا زدم و موبایلمو برداشتم وشمارشوگرفتم بعد ازچند از بوقی که خورد صداش اومد:
-جانم زن داداش؟
با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:
-سلام عرفان خوبی؟
-قربان شما ،شما خوبی؟چیشده یاد ما افتادی؟نکنه میخوای سروسامونم بدی؟
و خندید.
-عرفان میشه بیای خونمون کار مهمی بات دارم؟؟
سریع گفت:
-باشه الان میام
قبل از قطع کردن تاکیدوارگفتم:
-عرفان؟فقط احسان یا کسی دیگه نفهمه زود بیا منتظرتم.
لحنش نگران شد:
-باشه من همین الان راه افتادم.
بعد از تموم شدن حرفم با عرفان از سرجام بلندم شدم وبه اتاق برای تعویض لباس رفتم ومنتظر اومدنش شدم.
حدود نیم ساعت بعد بود که صدای آیفون خبر از رسیدنشو داد
دکمه باز کردن زدم و درواحد هم باز کردم
داخل اتاق به انتظارش ایستادم.
کمتر از پنچ دقیقه بعد صداش اومد:
-زن داداش کجایی؟
-بیا تو اتاقم.
با شنیدن صدام در بست وسمت اتاق اومد:
-سلام چیشده؟!
-سلام میخوام کمکم کنی!
داشت شاخ در میورد :
-چه کمکی از من برمیاد؟زن داداش بین تو وداداش اتفاقی افتاده؟
به کشو اشاره کردم:
-نمیدونم باید اینو باز کنیم بفهمیم چه خبره منم مثل تو بیخبرم از این احسانی این چند روز!
نگاهش پر از نگرانی بود روی زمین نشست:
-کلیدی نداری؟
-نه اگر داشتم خودم بازش کرده بودم
با زور و کمی فشار قفل کشو شکسته شد
کنارش زانو زدم:
-خوب الان چی داخل کشوهه زن داداش؟
با عجله بازش کردم:
-نمیدونم چیزی مشکوک به نظر نیومد
به جز چند تا نایلون که پر از وسیله و کاغذ بود چیز دیگه ای نبود
با حرص نفسمو بیرون دادم :
-چیزی پیدانشد؟؟
ناچارا گفتم:
-انگاری نه!
یکی یکی از نایلون های رنگی رو برداشت و بررسی شون کرد :
-بی فایده ای عرفان
بی جواب دادن به کارش ادامه داد که نایلون مشکی رنگی رو برداشت....وبا باز کردنش.....و بیرون کردنش محتواش از جا پریدم.....
عرفان با دیدن چیزی که از نایلون بیرون اومد جا خورده نگام میکرد....زیر نگاهش در حال ذوب شدن بودم..
خدا میدونست با دیدنش چه فکرهای بی موردی درباره ام میکنه!
با صدای لرزونی پرسید:
-زن داداش اینا چه معنی میدن؟
با  دیدنشون در حال پس افتادن بودم که عرفان به خودش تکونی داد ومانع افتادنم شد
چشمای پاکش پر از تنش ودلهره بود:
-زن داداش من نصفه عمر شدم اینا چی میگن این پسره کنار تو با این وضع کیه؟؟
عکسارو از دستش قاپیدم و با نگاه کردن به هر کدومشون آتیش میگرفتم.
شک نداشتم کار خود پستشه.
کاره همونی که به خیالم مردترین بود:
-غزال چرا نمیگی؟
یهو چرخیدم سمتش و توپیدم:
-نامزدم بوده!!محرمم بوده اونی که تو ذهنته خیال منفیه!
شرمنده سرشو پایین انداخت واهسته گفت:
-شرمنده بخدا ولی من فکر بدی نکردم مطمئن باش فقط بیش از حد جا خوردم میدونستم که زمان جداییتون با پسری تا ازدواج پیش رفته بودی ولی یه لحظه ذهنم قفل کرد.
روی زمین ولو شدم
دستمو به پیشونیم تکیه دادم و خیره به اون عکسا بودم که چطور کنار سیاوش با اون لباس نامزدی کذایی نشسته بودم  که چطور منو در آغوش گرفته بود..
وای وای که احسان با دیدن این عکس ها چه حالی شده!!
که من گفته بودم دوستش نداشتم چیزی بینمون نبوده وحالا با این این عکسهای به ظاهر عاشقانه چه خیالات خامی کرده!!!
-ایناروکی به دست احسان رسونده؟؟
از جا به ضرب پریدم وبیرون اتاق رفتم عرفان هم به دنبالم راه افتاد:
-زن داداش چرا هیچی نمیگی؟
در حال شماره گرفتن بودم:
-الان میفهمی
گوشیو برداشت:
-بله؟
-سلام مرجان خوبی  ؟
-سلام غزال جون تویی؟حواسم به شماره نبود دارم سوگند رو پوشک میکنم چه..خب....
بی طاقت پریدم به حرفش:
-مرجان شرمنده من عجله دارم میشه شماره سیاوشو بدی؟؟
با صدایی که میتونستم چهره شو هم تجسم کنم گفت:
-سیاوش؟؟؟
-آره میخوام حسابمو باهاش تسویه کنم میشه شمارشو بدی؟

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 121

چند لحظه ای صدایی نیومد:
-مرجان....
-جانم...نکنه کاری کرده،آره؟...ولی آخه سیاوش که کشیده بود کنار ...
طاقتم طاق شد:
-مرجان عزیزم من عجله دارم فقط شمارشو بده
-باشه الان میگم یادداشت کن
به عرفان اشاره دادم  که یادداشت کنه:
-ممنون بهت زنگ میزنم
با دو دلی گفت:
-غزال نمیدونم درسته که بهت بگم؟
-چیو بگی؟
-سیاوش الان مشهده!
جیغم در اومد:
-چی؟مشهده؟؟
-آره خاله اکرم گفت قبل از رفتنش خواسته مشهد هم بیاد وبره گفت که میخواد سروسامونش بده گفت که میخواد زندگی جدیدی روشروع کنه.آخه چکار کرده؟؟
مخم درحال هنگیدن بود.پس مشهده پس کار خودشه:
-آدرسشو داری؟
-نه آخه از کجا دارم؟
-یه لطفی کن واز خاله اکرم بپرس
-غزال نمیخوای تعریف کنی چیشده؟
-اگر برات سخته خودم زنگ میزنم.
به سرعت گفت:
-نه نه الان میپرسم برات میفرستم.
-منتظرتم
قطع کردم و به نگاه منتظر عرفان گفتم:
-الان آدرس این نامردرو میده حاضری بام بیای؟؟
سینه جلو داد وقاطع گفت:
-معلومه که میام این چه حرفیه بذارم تنها بری
ساعتی بعد به همراه عرفان جلوی هتلی که مرجان ادرس داده بود ماشینو پارک کرد :
-بریم زن داداش
نگاش کردم:
-تو نیا
وا رفته گفت:
-چرا؟تنها که نمیشه بری
-نه بذار من میرم لازم شد بهت میگم بیا.
با نگرانی نگام میکرد:
-خیالت راحت باشه حواسم هست.
عکسارو برداشتم وتوی کیفم گذاشتم وپیاده شدم:
-زن داداش؟
چرخیدم:
-نگران نباشم؟
-آره داداشم همین جا باش که میام.
از در هتل وارد شدم نمیدونستم چی بگم که اجازه بدن دم اتاقش برم.
-سلام
دختر جوونی سرشو بالا گرفت:
-سلام بفرمایید
صدامو صاف کردم و اسم فامیل سیاوش رو گفتم گوشی تلفن رو برای اطلاع دادن برداشت:
-فامیلتون؟
نمیدونستم چی جواب بدم به ناچار لبخند مصنوعی زدم :
-من یکی از اقوامشون هستم خبر ندارن که الان ما اینجاهستیم میخوام غافلگیرش کنم اگر میشه اطلاع ندید!
مردد نگام کرد...انگار که میخواست راست ودروغمو بفهمه به بیرون و به عرفان اشاره کردم:
-با برادرم اومدم اگر میخواید صداش کنم هردومون بریم
هنوز هم مطمئن  نبود ولی ناچارا گفت که باشه اتاق شماره ده هست
با لبخندی بزرگ تشکری کردم وبا قدم های بلند وعصبی بالا رفتم روبه روی اتاق ده با قلبی کوبنده ایستادم وضربه ای به در زدم چند ثانیه ای نگذشت که در باز شد وچهره ی سیاوش نمایان شد
هردو به هم زل زده بودیم من با خشمی بیش از حد. اون با نگاهی حاکی از تعجب.
تا دهن باز کرد عکسارو از کیفم بیرون کشیدم وبه صورتش پرت کردم چشماشو بست وعقب رفت:
-پستی تا این حد؟؟تموم فکرایی که دربارت میکردم رو از بین بردی فکر میکردم مردی.با منطقی نگو توام مثل بقیه هستی بویی از انسانیت نبردی زهرتو ریختی
خم شد و از روی زمین عکسارو برداشت با نگاه کردن به هر کدومش چشماشو بالا میگرفت و نگام میکرد:
-فیلم بازی نکن سیاوش خان.دوره این سیاه بازیا تموم شده فقط بگو چرا؟مگه نه گفتی بخشیدمت مگه نه گفتی فراموش کردی؟چرا داری زندگیمو ازهم میپاشی؟
با کیفم به سینه اش میکوبیدم که دسته کیف رو گرفت وپرتش کرد:
-معلوم هست چی داری میگی؟این عکسارو از کجا آوردی ؟برای چی اصلا این عکسا وجود دارند؟عکسایی که حتی یکیشون رو هم نداشتم وندارم.
نالیدم:
-دروغ میگی!مثل چی داری دروغ میگی!خودت اینارو برای احسان فرستادی خودت باعث شدی یه هفته زندگیم از این رو به اون رو بشه

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
       
قسمت 122

مات ومبهوت جوری نگام میکرد که یه ان شک کردم نکنه واقعا بیخبره! ولی با یاد آوری رفتارهای احسان با حرص عکسارو از دستش کشیدم:
-حرفی نزن دیوار حاشا بلنده ولی حقیقت معلوم میشه.
کیفمو از روی زمین برداشتم وسمت اسانسور رفتم دم در خیره به من ایستاده بود با رسیدن اسانسو در باز کردم داخل رفتم
در در حال بسته شدن بود که دستهای سیاوش مانع بسته شدنش شد و داخل اسانسور اومد:
-برای چی اومدی؟
-اومدم تا بهت ثابت شه کار من نیست.
چشمامو ریز کردم و با تمسخر گفتم:
-جدا چه جوری میخوای ثابت کنی پسرشجاع؟
همون لحظه اسانسورایستاد
پوزخندی زدم وبیرون اومدم
صدای قدم هاشو از پشت سرم شنیدم که به دنبالم میومد :
-منو باید ببری پیش شوهرت تا از زبون خودش جریانو بشنوم
افرادی که در لابی بودندخیره خیره نگامون میکردند.
بی تفاوت از در هتل بیرون اومدم که برای ایستادنم کیفمو مثل اون موقع ها به عقب کشید  عرفان که روبه روی هتل به ماشین تکیه داده بود با دیدن سیاوش و کارش به سرعت تکیه اشو گرفت وجلو اومد:
-معلوم هست داری چکار میکنی؟
سیاوش کیفو رها کرد ویه نگاه بهش انداخت:
-نمیشناسم!؟
عرفان هم با لحنی مثل خودش گفت:
-لازم نیست بشناسی.
رو به من کرد:
-بریم؟
یه نگاه به سیاوش انداختم:
-اره بریم.این اقا که همه چیز رو انگار میکنه لابد کار خودمه.
یه پوزخند به چهره عصبی سیاوش زدم وسمت ماشین رفتم
عرفان هم پشت فرمون نشست همین که خواست حرکت کنه در عقب باز شد وسیاوش داخل ماشین نشست
عرفان متعجب به عقب برگشت و خواست حرفی بزنه که سیاوش پیش دستی کرد:
_میخوام با احسان خان حرف بزنم باید ثابت کنم که این تهمت هایی رو که بهم زدید اشتباهه اونموقع میبینیم کی پوزخند تحویل میده!
از ایینه با این حرفش چشممو چرخوندم و از نگاهش فهمیدم طعنه اش به منه.
عرفان درمانده نگام کرد که چکار کنه بره یا نره‌:
-برو عرفان جان برو مغازه اگر احسان هست
باشه ای گفت و استارت رو زد در طول مسیر دل توی دلم نبود که احسان چه حالی میشه ؟با دیدن سیاوش همراهم!خداروشکر کردم که بی عقلی نکردم و به تنهایی نیومدم.
کوچه کناری پاساژی که مغازه احسان بود پارک کرد وبا اخم های درهم پیاده شدیم.
با نزدیکتر شدن به مغازه قلبم تند تر میزد به یاد اولین روزی افتادم که همراه سامان اومده بودم و سنگ روی یخ شده بودم
روبه روش ایستادم....دیدمش که سرشو روی میز گذاشته.
واردشدم و پشت سرم عرفان با تردید ودلهره وسیاوش یا عصبانیتش!
با صدای پامون سرشو بلند کرد و بادیدن ما سه نفر نگاهش ...پر از تعجب... حیرت...
و سرانجام پر از خشم شد ورنگشو باخت:
-سلام عرض شد احسان خان
احسان چشم از  سیاوش گرفت وبه من نگاه کرد ناباورانه:
-غزال... این با تو چکار میکنه؟؟هان؟؟...چکار میکنه؟؟
صداش هر لحظه بلندتر میشد وچشماش گشادتر....
جوری که حالش برام غریبه وناشناس بود!
-داداش بذار همه چیو بهت توضیح بدم ازچه قراره.
برگشت و با غضب به عرفان نگاه کرد:
-چیی رو توضیح بری اصلا خود تو میدونی چه خبره که میخوای منو توجیه کنی برام توضیح بدی؟!این پسره با زن من چکار میکنه؟
سیاوش نیشخندی زد:
-خیلی جالبه واقعا جالبه!اونی که باید عصبی باشه منم نه شما جناب!
احسان تیز وبُرنده نگاهش کرد:
-جدا؟؟مگه شما عکس زنتو کنار نامزد قبلیش دیدی؟؟مگه شما مثل من فکرت درگیره که کار کدوم بی وجدانه؟
از پشت ویترین بیرون اومد و جلوی سیاوش ایستاد با حرص غرید:
-هرچند که اون شخص رو میشناسم ولی دستم به جایی بند نیست که حالیش کنم اینجا اون جهنم دره ای که ازش اومده نیست میدونم که اون ادم کیه که از حرصش که باخته وپس زده شده داره اینجور انتقام میگیره
دسیاوش یه نگاه به من که بی حال روی صندلی ولو شده بودم انداخت وبا پوزخندی به احسان گفت:
-من اگر میخواستم انتقام بگیرم راه های خیلی بهتری رو سراغ داشتم.
احسان با چشمای ریزه شده و پر از تردید پرسید:
-منظورت چیه؟

ادامه دارد...

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #داد_دل
        
قسمت 123

سیاوش سرشو بالا گرفت وبه چشمای احسان زل زد:
-منظورم واضحه جناب احسان.راحت در عرض نیم ساعت یا حتی کمتر همون چند باری که با زن فعلی شما ونامزد قبلی من تنها بودم که تو مشتم بود انتقاممو میگرفتم  انتقامم جوری بود که تا همیشه تو ذهنت میموند اونقدر ناجوانمردانه که ..
احسان صبر نکرد تحمل نکرد تا حرفای بی شرمانه سیاوش همون سیاوش به اصطلاح خوب تموم بشه
وبا چشمای به خون نشسته دست مشت شده اش بود که به روی صورت سیاوش فرود اومد سیاوش هم تعلل نکرد ودر جا مشتی حواله احسان کرد
با دیدن این صحنه جیغی کشیدم
عرفان به سرعت به سمت سیاوش رفت وعقب کشیدش
-حرف دهنتو بفهم مردتیکه بی غیرت  چطور به خودت اجازه دادی جلوی من درباره زن من، ناموس من،این حرفای مزخرف این چرندیلاتی رو بزنی؟؟؟
سمت احسان رفتم و دستشوگرفتم و عقب  بردم:
-احسان بس کن تورو خدا ببین مردم جمع شدنش
به ادم هایی که با شنیدن سروصدا جلوی مغازه تجمع کرده بودند نگاه کرد
وخواست جوابمو بده که صدای سیاوش که خودشو از چنگال عرفان رها کردگوشمو خراشید:
-به همون جراتی که شما به من تهمت بیجا زدید من روحمم از این عکسا خبردار نبوده که امروز زن تو اومده و به صورتم پرتشون کرده کلی حرف بارم کرده ببین احسان...
وانگشت اشارشو تکون داد:
-این خانم
اشاره ای به من که در کنار احسان بودم کرد وادامه داد:
-یه روزی..نامزد من بوده نامزدی که هیچی نگم بهتره ولی اونی که بازیچه بوده من بودم اونی که احساسش ابروش غرورش بازی داده شد من بودم نه ایشونی که در همه حال مورد عشق وستایش من قرار گرفته بود حتی الانی که...
سرشو پایین انداخت وادامه نداد:
-حتی الانی که چی؟هان؟مرد باش وادامه بده
باحرف احسان سرشو بالا گرفت:
-بهتره گفته نشه اونقدر مردهستم که چشم به زن شوهردار نداشته باشم
این بار عرفان غرید:
-نه جرات داری چشم داشته باشی
سیاوش نگاهی بهش کرد وبا یه لبخند غمگین عقب رفت:
-امیدوارم دفعات بعدی با به وجود اومدن هر مشکلی سراغ من نیاید
احسان دستشو ازدستم بیرون کشید وسینه به سینه اش در حالی که هم قد یکدیگر بودند ایستاد وگفت:
-برو ولی فقط دعا کن که کار تو نبوده باشه همین چند روز دیگه سر درمیارم که کی پشت قضیه اس.
سیاوش نگاهی پر از غم به سمتم نشونه گرفت و با لبخندی به چهره ای که زیرچشمش کبود شده بود بیرون رفت.
با رفتن سیاوش از بین اهالی که جمع شده بودند احسان رو به عرفان کرد:
-برو این جماعت رو جمع جورشون کن.
عرفان حرف گوش کن سری تکون داد وبیرون رفت ومشغول حرف زدن ودور کردن اهالی شد.
نفس بلندی کشیدم و از کنارش بلندشدم
با تکون خوردنم سرشو بالا گرفت جوابی به نگاه پرسشگرش ندادم و کیفمو از روی زمین که لحظه درگیرشدنشون افتاده بود برداشتم که برم:
-میخوای بری؟
دست خودم نبودلحنم سرد شده بود:
-اره
برپا شد:
-پس بذار باهم بریم
نگاه کردم به اون پارگی کنار لبش:
-نه احسان بمون و به کارت برس
قدمی جلو اومد:
-باید حرف بزنیم
-میزنیم ولی الان وقتش نیست این همه صبر کردی واوقات رو به هر دومون تلخ کردی این چند ساعت هم تحمل کن.
بی حرف دیگه ای بیرون اومد
عرفان که از مغازه روبه رویی بیرون میومد با دیدنم پرسید:
-کجا زن داداش؟
-میرم خونه
-پس می رسونمت
مخالفت کردم:
-نه تو بمون پیش احسان ارومش کن
قبول کرد:
-باشه پس مواظب خودت باش
با قدم های ارومی به خیابون رفتم...
ذهنم شلوغ بود ؛
پر از اتفاقات عجیب این چند روز!!
یاد حرفای سیاوش !
لحن ونگاه مطمئنش که میگفت من همچین کاری نکردم
و یا اون حرفی که زدوباعث جدال خودش واحسان شد
احسانی که مرد زندگیمه!ولی...تموم این اتفاقات به این خاطر پیش اومد که باز هم پنهان کاری کرد ودر خودش ریخت و نگفت که با کمک هم باهم فکری هم ریشه این مشکل بی ارزش رو پیدا کنیم که باهم تلاش برای پیدا کردن سرنخ این کار احمقانه!!
غرق افکارم بودم که متوجه نشدم پای پیاده به خونه رسیدم

ساعت نزدیک به چهار بعد از ظهر شده بود و احسان مثل هر روز ساعت یک ونیم به خونه برمیگشت نیومده بود.
نگرانش شده بودم که نکنه اتفاقی براش پیش اومده
دستم به سمت گوشی رفت که قبل از شماره گرفتن خودش به صدا دراومد به سرعت جواب دادم:
-بله؟
-سلام زن داداش
عرفان بود:
-سلام چیزی شده نکنه احسان؟
فوری گفت:
-نه نگران نشو خواستم بگم داداش الیاس از احسان خواسته که  بره سمت تولیدی تا شب احتمالا اونجاست نگران نشی  که دیر کرد.
-باشه مرسی که خبر دادی.

ادامه دارد......

─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─