حـ؁ـرف زنـ؁ـدگـــے
799 subscribers
48.9K photos
43.1K videos
229 files
8.15K links
ڪاش مے شد...

حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضے دوسـ❤️ـت داشتن ها را
خشڪ ڪرد !
لاے ڪ📕ـتاب گذاشت
و نگهشان داشت !

باماباشید.
Download Telegram
رمان #داد_دل
       
قسمت 86

دستامو به بازوهام می مالیدم بلکه گرمتر بشه که سامان چشمش بهم خورد وبه احسان گفت و
چرخید سمتم !!
با لبخند...با همون لبخند مخصوص خودش!
به طرفم راه افتادند :
-سلام شبتون بخیر غزال خانم
روبه سامان جواب دادم:
-سلام ممنونم!
به احسان که بی حرف نگاهم میکرد گفت:
-زیاد لفتش نده یه موقع شر نشه
"حواسم هستی "به سامان گفت وسامان هم با یه لبخند به من سمت ساختمون رفت!
سربه زیر توی اون سرما زیر نگاه پر از مهرش در حال ذوب شدن ایستاده بودم که گفت:
-بیا سوارشو یخ کردی
سرمو تکون دادم و بی حرف پشت سرش راه افتادم
در ماشینو باز کرد ونشستم!
فضای ماشین پر از عطر تنش بود با لذت بینیمو پر از عطرش کردم!!
متوجه نشستنش شدم و سرجام بی حرکت شدم!

....بی حرف توی تاریکی شب بهم خیره شده بود!
حرف بزن احسان...حرف بزن که این سرمای بینمون تو این هوای سرد به گرمی سابقش برگرده!!
دندونام از شدت سرما درحال لرزیدن وساییدن بهم بودند بادست جلوی دهنمو گرفتم که بیشتراز این صدا نده

دیدم که درجه بخاری رو بیشتر کرد:
-الان گرمت میشه!
من این گرما رو نمیخوام ...من گرمای وجودتو میخوام ....
متوجه نگاه پر از حرفم شد صدایی صاف کرد وگفت:
-من آماده شنیدنم!
-این.موقع شب آماده شدی؟
-آره!تاصبح نمیتونستم طاقت بیارم باید میدیدمت
آب دهنمو قورت دادم:
-بهتره اول خودت بگی شنیدی های تو بیشتره تا من!
چشماشو ازم گرفت و به روبه که توی ظلمات شب فرو رفته بود خیره شد:
-شنیدی های من !گفتنی های من!گفتنی های من اینه که من با یه پنهون کاری تورو از خودم دور کردم ،خودمو از خودم دورکردم!به خاطر اینکه اگر اون کار احمقانه وناشایست از من سر زده دیگه در حق اون زن نامردی نکنم از تو فاصله گرفتم!تا اگرپدر اون بچه ام در حق مادرش دیگه خیانتی نکنم !ولی غافل از دستهای پشت پرده،وخنجر دوستا! خنجر کسانی که از همه به ما نزدیکتر بودند!آره غزال من بیشتر از تو مقصرم قبول دارم قبول دارم که اگر پنهان نمیکردم توهم حاضر به صبرکردن میشدی و خیلی راحتر قضیه فیصله پیدا میکرد!اما خطا کردم اشتباه کردم پیش خودم مردونگی میکردم چه میدونستم که اون مهسا به ظاهر بی دفاع هنوزم همون مهساییه که
مهردادو ترک کرد!
آهی کشید:
-خوب اینم از شنیدی های من!حالا تو بگو!
-چی میخوای بشنوی؟
-همه چیو !مو به مو!بخصوص اون...اون جریان نامزدیت...!
وقتی گفت نامزدیت متوجه حسادت نهفته توی کلامش شدم ودلم براش ضعف رفت!!
-چیز خاصی نبود شباهتی به نامزدی های همه نداشت نامزدی که از سرلج لجبازی باشه میخوای چطور باشه!
-باور کنم که چیزی بینتون نبوده؟
متوجه دستای مشت شده اش شدم ...
آخی.... مرد من غیرتی شده!
-نه نبوده!
سرشو تکونی داد وزیرلب چیزی زمزمه کرد!
ساکت شده بودیم ..
صدایی جز موزیک آرومی که میومد نبود
کم کم داشتم بی ‌طاقت میشدم  که همزمان گفتیم:
-من ...
-غزال...
هردو از این هماهنگی لبخندی زدیم وگفت:
-تو بگو
-نه تو بگو حرف من مهم نبود!
من من میکرد برای حرفی که داشت با لحن شرمنده ای گفت:
-غزال منو... میخشی؟؟؟؟
میبخشم؟؟؟؟؟
مگر گناهی کرده بودی مگر مقصر بودی؟؟که ببخشم!؟
حتی اگر خطاکار ترین هم بودی میشد نبخشم!؟
لبخندی پر از عشق به روش زدم:
-اگر تو هم منو ببخشی آره!
چشماش....
چشمای سبزش چراغونی بود...
نه...
ستاره بارون بود!!
بالاخره دستشو سمت دستای تنهام آورد و گرمای وجودشو بهم هدیه داد:
-جبران میکنم تموم این روزای از دست رفته رو جبران میکنم !بهم اعتماد کن!

ادامه دارد...

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
         
قسمت 87

فشارخفیفی به دستش آوردم:
-اعتماد دارم
بازم همون نگاهای پر از عشقش...
خدایا...
اگر خوابم از این رویا رویایی بیدارم نکن حاضرم تا ابد خواب باشم و بی احسان بیدار نشم!
توی نگاه هم در حال غرق شدن بودیم که صدای گوشیش دراومد:
-خروس بی محله!
خندیدم ودکمه جواب رو زد:
-الو؟؟چیشده؟
نگاهی به من کرد وفشار دستشو بیشتر کرد:
-باشه باشه الان میاد!آره بیا !
وتماسو قطع کرد!
گرفته گفت:
-وقت رفتنه‌!سامان میگه گفته زودتر بیا بالا!
-باشه پس من میرم
خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد وصورتشو نزدیک آورد:
-برو،ولی بدون به زودی زود این دیدن های نصفه ونیمه تموم میشه
با عشق به عشقم نگاه کردم
زمزمه وار گفتم:
-شبت بخیر احسان!
-شبت بخیر خانمم
پیاده شدم
برعکس اومدن اصلا سرمایی رو حس نمیکردم
پر از گرمای عشقش بودم به عقب برگشتم هنوز ایستاده بود وازآیینه بغل ماشین نگاهش بهم بود
لبخندی زدم و با ذوق وشوق داخل ساختمون رفتم
باید به عاطی میگفتم حتما کلی خوشحال میشد
خـــــدایا شکرت...
****             
-واسه چی من بیام؟
-نمیدونم گفت میخواد تو هم باشی
عقب رفت:
-آخه من بیام چکار؟شما حرف دارید من اون وسط چی بگم؟
-نمیخواد بخورتت که میخواد توهم باشی آقامون دستور داده پس سرپیچی نکن!
صورتشو جمع کرد:
-تو واین آقات  که پدر مارو در آوردید!عصربیام چکارررر اخههه!
-آقـــــا کیه؟آقای کی؟
صدای متعحب مژگان بود که از دستشویی بیرون اومده بود
با اخم به عاطی نگاه کردم که نتونست آرومتر حرف بزنه
ابروهاشو بالا دادوبه من اشاره کرد:
-آقای ایشون!!
مژگان از پشت دستاشو روی شونه ام گذاشت:
-راست میگه غزال؟مگه نگفتی نامزدیت با اون پسره بهم خورده؟برگشتی بهش؟
چنان "نه "ای گفتم که خودمم خندم گرفت:
-پس چی؟
عاطی با خنده گفت:
-اون آقاشونو میگم اصلیه!
مژگان گنگ نگاهش کرد انگار چیزی یادش اومده باشه چشاشو ریز کرد:
-نکنه اون پسره سبزواری؟آره؟
بی اختیار کنج لبم به لبخندی بازشد که صدای جیغش دراومد:
-واییییی ای جونم...چقدر خوشحالم!
-مرسییی مژگان جون
با ذوق گفت:
-خدایی خیلی ناراحت بودم از جداییتون نه فقط من همه اونایی که باخبر بودن!این بار دیگه دست دست نکن دربره
با خنده گفتم:
-نه این بار میچسبم در نره
عاطی گفت:
-راستی مگه قرار نبود بری بیرون دیرت نشه؟
توی سرش زد:
-ای وای سمانه الان موی سرمو میکنه میرم ولی به آقات بگو ماهم میایم باید شیرینی بده
وچلپ چلپ صورتمو بوسید
به عقب هلش دادم:
-اه خوشم نمیاد هی بوس بوس با‌شه شیرینی ام میده
عاطی با بدجنسی گفت:
-کلا بوس دوست نداری یا بوس مارو؟
چپ چپ به عاطی که بدجور مزه پرون شده بود نگاه کردم
با خنده بلند شد وسمت آشپزخونه رفت
ومژگان هم گفت:
-من برم به سمانه هم بگم فعلا بای عروسای آینده!
*
-نمیشد حالا دفعه دیگه میومدید؟
مژگان با پررویی گفت:
-خوبه حرم میخواید برید وگرنه میگفتم لابد از اون خبراست که نمیخوای ما باشیم!
با حرص گفتم:
-کوفته بی ادب !اصلا شاید پول نداشته باشه واسه شما بخره!گفت فقط عاطی بیاد  .
عاطی با خنده به این بحثمون گفت:
-آقا من سهم خودمو میدم شما بی خیال شدید سر،ما رو خوردید
سمانه گفت:
-منم میگذرم اگرگیرم اومد!!
مژگان نوچ نوچی کرد:
-بلکه ‌شما بگذرید تا این خانم گداها زور کیف شوهر نداشته شو نزنه!
از بچه ها کمی جلوتر بودم سرمو سمت مژگان که با خنده نگام میکردچرخوندم:
-توکه همینم نداری!حالا بذار احسان شیش تا برادر داره ببینم کدومشون مجرده بتونم کاری برات کنم البته باید قول بدی جارری ....
که یهو با خوردن به چیز سفتی سرجام ایستادم سرمو بالا گرفتم با نگاه خندون احسان روبه رو شدم
با دستاش بازومو گرفت:
-حواست کجاست خانم؟
با خجالت سرمو پایین گرفتم به بچه ها نگاه کردم که ریز ریزی میخندیدن!
احسان کنارم ایستاد و روبه بچه ها گفت:
-سلام عرض میشه!
سه تاشون سلام کردند ومژگان گفت:
-آقای سبزواری کجا بودید شما؟یعنی شما که رفتید این غزال مگه درس میخوند؟همش اسم شمارو میورد وگریه !مگه نه؟
احسان سرشو چرخوند:
-راست میگه غزال؟

ادامه دارد......

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
         
قسمت 88

جوابی ندادم و چشم غره ای نثار مژگان کردم!
احسان با خنده رو به عاطی گفت:
-با زحمت های ما چه میکنید؟
-چه زحمتی؟همین که شما رو کنار هم میبینم کافیه!
الهی...
عاطی عزیزم !
با مهربونی بهش نگاه کردم
سمانه گفت:
-بهتر نیست بریم؟
دوشادوش احسان جلوتر از بچه ها حرکت کردیم
چقدر خوشحال بودم....
بعد از مدتها دوباره به شوخی وخنده برگشته بودم:
-دیشب خوب خوابیدی؟
نگاهش کردم :
-آره خیلی خوب توچی؟
با محبت گفت:
-بعد از مدتها یه خواب خوب داشتم چون خیالم راحت بود !دوباره مال خودم شدی!
با عشق بهش نگاه کردم به مردی که بی رحمانه ترین فکرهارو درباره اش کردم!
این بار برای لحظه ای بی دلیل  به عشقش شک نخواهم کرد!!!
دستی روی دستم نشست مژگان بود:
-ببخشید اجازه هست خانمتون رو بدید؟اینجا نمیشه با شما بیاد!
راست میگفت به ورودی حرم رسیده بودیم
احسان با لبخندی گفت:
-حق با شماست حواسمون نبود
مژگان دستمو کشید ودور شدم
اروم گفت:
-بایدم حواستون نباشه
-حسود هرگز نیاسود
*

بعد از زیارت همراه بچه ها سمت پارکی رفته بودیم!
احسان کنار بچه ها وبخصوص مژگان پررو و وراج زیاد راحت نبود!
حق هم داشت!
خود منم دلم میخواست دونفره باشیم وحرف بزنیم!
بنابراین ازسرجام بلندشدم:
-خوب ما بریم قدمی بزنیم!
احسان هم به پا شد!
مژگان خواست حرفی بزنه که عاطی بهش فهموند دهنشو ببنده!!!!!
همگام با هم کم کم از بچه ها دورشدیم
نگاهی بهم کرد:
-اگر با چادر اذیتی درش بیار!
کاسه بستنی رو به اون دستم دادم:
-نه راحتم با چادر گرمترمیشم!فقط دستام یخ بست جایی نیست بشینیم بذارمش!؟
به دور برنگاه کرد :
-اوناها بیابریم اونجا
راهمونو کج کردیم وکنارهم جاگرفتیم!
کاسه رو  کنارم گذاشتم وغرغر کردم:
-دستام کاملا بی حسه!آخه کی تو زمستون فالوده بستنی میخوره؟؟؟
کف دستامو جلو دهنم آوردم وها کردم!
با خنده نگاهم کرد دستامو توی دستای گرمش گرفت:
-چقدر غرمیزنی تو خانم!بهت که گفتم چیز دیگه انتخاب کن.
-خوب خواستم همه مثل هم باشیم!
-حالا گرم شدی؟؟
گرمای دستاش سردیمو کمی کاهش داده بود:
-تقریبا!!
دوتا دستامو تو یک دستش گرفت :
-خوب حالا که گرمت شده یه قاشق بخور دوباره سرد بشی!
وقاشقی از بستنی خودش جلو دهنم گرفت صورتمو عقب کشیدم:
-نمیخورم
-عه چرا؟
-سرده نمیخوام
بامزه اخم کرد:
-سرده یا دهنی بدت میاد؟؟
-نخیر اینجور نیست
یه لنگه ابروش پرید بالا:
-یعنی دهنی من بدت نمیاد؟
-نوچ
-ثابت کن
گنگ نگاهش کردم که
صورتشو آورد جلو :
-آماده ام !!!
باخنده به قیافش ولبای جمع شده اش نگاه کردم و آروم به صورتش ضربه ای زدم:
-برو بی ادب!
خنده بلندی کرد ودستشو دور شونه ام انداخت:
-شوخی میکنم خانمی!
سرمو روی شونه اش گذاشتم بعد از مدتها آرامش به فنا رفته امو به دست آورده بودم با وجود برخی مشکلات که هنوز هم سرجاشون باقی مونده بودن:
-غزال تا کی اینجایی؟
از فکر دراومدم:
-احتمالا تا دو سه روز دیگه!
-دو سه روز دیگه.....
-چطور مگه؟
مکثی کرد:
-میخوام با مادرم آشنات کنم!
-چی؟؟؟
چنان سریع سرمو از روی شونه اش برداشتم که سرم محکم به چونه اش خورد وآخش دراومد:
-وای دردت گرفت؟حواسم نبود؟
با دست چونه اشو مالش داد:
-نه چیزی نیست تو چرا یهو پریدی؟
-خوب یه دفعه ای گفتی!
-کاریه که خیلی قبل باید انجام میشد دیگه نمیخوام دست دست کنم تا دوباره اتفاقی بیفته!تا اینجایی بهتره قضیه تموم بشه!
به چهره درهمم.نگاهی کرد وبا لحنی مطمئن گفت:
-نترس مادر من از اون مادرشوهرا نیست تازه خوبه که دیدیش!

ادامه دارد...

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
        
قسمت 89

سرمو تکون دادم:
-حق با توئه هرچی زودتر بهتر!
دستمو گرفت وآروم چند بار ضربه ای زد:
-نترس این بار فرق داره هردومون دیگه همو از هم دریغ نمیکنیم !
-شک ندارم !
چشمم به بچه ها خورد که سمتمون میومدم:
-بهتره بریم بچه ها هم دارن میان
سرشو چرخوند وبا دیدنشون از سرجاش بلندشد:
-پس بریم تا اوناهم برسن!
به بچه ها علامت دادم که سمت ماشین بیان وخودم همراه احسان شدم:
_فردا میام دنبالت که بریم پیش مادرم!
-کجا؟بریم با مادرت؟
یقه کاپشنشو بالا کشید:
-احتمالا واسه ناهار میگم !شب که دیروقته نمیشه!هوا ام زود تاریک میشه!
باشه ای گفتم و در ماشینو باز کرد ومنتظر دخترا موندیم که برسند وبریم!
سرشام توی فکر فردا بودم که نکنه مادرش اونجور نباشه که احسان گفت اونقدر راحت کنار نیاد!درباره اوضاع خانوادم اگر بفهمه چی نظرش فرق میکنه یانه!؟
اونقدر چهره ام غرق فکر بود وبا غذا بازی میکردم که بچه ها هم متوجه شده بودند
مژگان با ایما واشاره از عاطی پرسید که چیشده؟ عاطی شونه ای بالا انداخت و لقمه شو پایین فرستاد وگفت:
-غزال!!
پلکی زدم:
-بله؟
-چیزی شده تو فکری؟
قاشقو توی بشقاب انداختم:
-نه تو فکر فردام
-فردا؟ چه خبره؟
به سمانه نگاه کردم :
-قراره مادر احسان رو بیینم !
مژگان:
-کوفت!یجور تو فکر بودی خیال کردم احسان دکت کرده !چی بهتر از اینکه تکلیفتون معلوم بشه؟
-آره خودمم میدونم فقط یکم استرس دارم!
عاطفه:
-نداشته باش عزیزم امیدت به خدا وقت سروسامون گرفتن توام رسیده!
لبخندی زدم مژگان آهی بلند کشید:
-چته؟
با افسوس گفت:
-این سمانه که خیلی وقته صاحب داره!تو وعاطی هم رفتنی شدید من موندم نامردا!!!
همگی خندیدیم وعاطی گفت:
-یجور میگی انگار تا حالا هیچکی سراغت نیومده خودت نمیخوای!
-اونی که من میخوام نیست!
عاطی سری تکون داد و بحثو ادامه نداد!
مژگان معیارهاش برای ازدواج متفاوت بود دنبال کسی بود که آیندشو تامین کنه سن وسال هم مهم نبود خانواده معمولی داشتن وبه قولی ازپس خودشون برمیومدن ولی نمیخواست توی همون وضع باقی بمونه!
نفسی کشیدم وبه فردای خودم فکر کردم که امیدوارم بودم بی مشکل تموم بگذره!


                *

نگاهم به چهره آماده شده ام بود!پالتو یاسی رنگمو که آورده بودم همراه شال ضخیم قهوه ای تیره پوشیده بودم سعی کرده بودم آرایش زیادی نداشته باشم وبه حرفای مژگان که میگفت بیشترش کن اهمیتی ندادم!
منتظر تماس احسان بودم!
-خوب نگاه کن رفتی اونجا خانم وباوقار باشیا
-همین الانشم هست
بی توجه به حرفای بچه ها نگاهم به ساعت بود !قراربودبرای ناهار همو بیینیم!ساعت نزدیک به دوازده ظهرشده بود!
ضربه به در خورد از جا پریدم:
-حتما اومده سامانو فرستاده
عاطی چادری به سر کرد ورفت سمت در  صدای حرف زدنش با زنی میومد:
-بشین احسان نیست
دوباره سرجام نشستم!
دربسته شد وعاطی اومد مژگان پرسید:
-کی بود؟
چادرشو به چوب لباسی آویزون کرد:
-خانم سلطانی بود گفت شب همگی بریم حرم دعای  کمیل!
سمانه گفت:
-چه خوب خودمم قصد داشتم بگم بریم!
گوشی توی دستم لرزید واسم احسان روی صفحه چشمک زد:
-بله؟
-سلام غزال بیا پایین!
-باشه!
مژگان پرسید:
-اومد؟
-آره پایینه!
سمت در رفتمو  نیم بوت های قهوه ای رنگمو که کمی پاشنه داشت رو به پا کردم ودر باز کردم:
-من رفتم بچه ها!
هرسه شون بعد از امیدواری دادن خداحافظی کردند وپایین رفتم!
به ماشین تکیه داده بود

ادامه دارد......

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
        
قسمت 90

زیر اورکتش پیراهن سفیدی پوشیده بود که خیلی بهش میومد:
-سلامم
-سلام عزیزم
نگاهی تحسین وار به سرتاپام کرد:
-به به چه خانمی!
-شماهم خوشتیپ شدی!
-افتخار میدی!؟
خندیدم  وسوارشدیم وحرکت کرد صدای موزیک آرومی پخش شد کمی که گذشت گفت:
-ساکتی؟هنوز نگرانی؟
آرنجمو به لبه پنجره تکیه دادم:
-نه تا تو هستی نگران نیستم فقط یکم استرس دارم
-نداشته باش خیالت راحت مادرمومثل مادر خودت بدون تازه بفهمه همونی هستی که تو قطار دیدتت چه بهتر!
دو دل بودم ولی حرف دلمو زدم:
-احسان من نگرانیم از بابت جریان بابامه میدونی که چی میگم؟اصلا مادراینا باخبرن؟
با آرامش گفت:
-تا حدودی درجریانن!ببین تو مقصر نیستی که پدرت اشتباهی مرتکب شده پدر ومادرمم اینو درک میکنند سطحی فکر نمیکنند!به این چیزا فکر نکن.

دیگه حرفی نزدم وقتی اونقدر با اطمینان خاطر میگه لابد خودش مطمئنه که اینجور میگه!
روبه رو رستوران مورد نظرش پارک کرد وپیاده شدیم
زمین کمی از بارون لیز بود حواسم بود لیز نخورم:
-مادرت اومده؟
-آره فکر کنم  عرفان رسوندش
-خودشم هست؟
-فکر نکنم
وارد رستوران شدیم وبا چشم به دنبال مادرش گشت:
-آهان بیا اونجاست
پشت سرش به سمت جایی که مادرش نشسته بود راه افتادم مادرش با دیدنمون لبخندی زد
:
-سلام مادر
-سلام پسرم
منهم سلامی دادم که با رویی باز جوابمو داد
روبه روی مادرش نشستم وکیفمو کنارم گذاشتم
احسان هم سمت راستم نشست:
-خیلی وقته رسیدید؟
-چند دقیقه ای هست که عرفان منو رسوند و رفت!
-آهان.
پیشخدمت اومد و بعد ازسفارش دادن غذا رفت!
احسان در حالی که اورکتشو در می آورد
روبه مادرش کرد:
-خوب مادر اینم همون دختری خانمی که قول دیدنشو داده بودم غزال خانم!
به مادرش نگاه کردم که با لبخند نحوی نگام میکرد:
-میبینم پسرم چقدر خانم وآرومه.
سرمو بالا گرفتم وبا لبخندی به چهره اش جواب  دادم:
-ممنونم لطف دارید.
با چیده شدن غذا روی میز دیگه حرفی نزدیم  ومشغول خوردن غذا شدیم .
صدای رعد وبرق بلندی میومد واز جاپروندم
احسان جلوی دهنشو گرفت وگفت:
-اووه چه بارونی در راهه
مادرش گفت:
-بذار بیاد بذار رحمت خدا بباره.
نگامو به پنجره سپردم به آسمون تیره کاش این رعد وبرق ها زودتر نتیجه بدن وبارون بیاد .
دست از غذا خوردن کشیدم وبشقابمو عقب زدم مادرش با تعجب گفت:
-همین قدر غذا میخوری دخترجان؟
لبخندی زدم:
-دیر صبحونه خوردم اشتهام کم شد.
پر چادرشو به دست گرفت وکشید جلو:
-چی بگم خودمم یه نمونه اشو داشتم شوهرش دادم دیگه حرص نخوردم از این غذا خوردنشون!
احسان با خنده جلوی دهنشو گرفت:
-منظور مادرم با خواهرمه!
سرمو به نشونه تایید بالاپایین آوردم کمی که گذشت وناهار خوردنشون تموم شد احسان نگاهی به من کرد وبه مادرش گفت:
-خوب مادر جان موردقبول واقع شد؟عروست بشه؟؟
زیر چشمی حواسمو به مادرش دادم با لحنی شمرده جواب داد:
-اصل خود دختر وپسرن که دلشون باهم باشه یکی باشه،این روزا مثل زمان ما نیست که خانواده ها انتخاب کنند وبگن چشم!دخترمون که به نظر ایرادی نداره فقط خیلی کم حرفی دخترم از خودت بگو از خانوادت؟؟
از خانواده ام؟؟؟
چی بگم آخه؟...بگم بابام معلوم نیست کجاست؟
به احسان نگاهی انداختم  نگاهمو خوند وبه مادرش گفت:
-درباره این چیزا که من بهتون توضیح دادم !
وچشم ابرویی بالا انداخت
مادرش دیگه اصراری نکرد!

ادامه دارد...

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
         
قسمت 91

احسان برای از بین بردن سکوت دست مادرشو گرفت وبالحنی شوخ به من گفت:
-دیدی غزال خانم دیدی مادرم اون قدرها ام ترسناک نیست که تصورش کردی!
سریع گفتم:
-وای من کی همچین حرفی زدم!!من فقط یکم استرس داشتم!
چشماشو ریزکرد:
-یکم؟واقعا یکم!؟
ای بدجنس!!
بهش نگاهی با چشم غره کردم که با خنده سرشو پایین انداخت
مادرش با محبت گفت:
-بایدعادت کنی به این اخلاقاش عروس گلم!!!
عروس!!!
پس مخالفتی نداره!!ونظرش مثبته!!
باقدرانی بهش نگاه کردم
به راستی که احسان درست میگفت مادرش زنی فهمیده وبامنطق بود!بایه جفت چشمای مهربونی که احسان ازش به ارث برده بود!
رنگ نگاه احسان هم  آرومترشده بود خیالش راحت بود ولی الان با تایید مادرش راحتر شده بود!
بالاخره بعد از اون همه رعد برق صدای اومدن بارون اومد
دلم میخواست از روی صندلی بلندشم و زیر بیرون بارون برم تا روحمو نوازش کنه تا توی این خوشی با من شریک بشه!
اما حیف که امکانش نبود!
-خوب اگر موافقید تا بارون تند نشه بریم؟
حرفی نبود دیگه کاری نداشتیم!
بعد از حساب کردن صورت حساب به بیرون اومدیم!!
هوا...... عالی بود....بی نظیر!
آروم آروم پشت سر احسان ومادرش که باقدم های تند بلند سمت ماشین میرفتند با لذت بردن از بارون میرفتم که احسان به عقب برگشت ودیدم:
-تندتر بیا
به ناچار به قدم هام افزودم وعقب ماشین نشستم !
گوش به صدای نوازش بخش بارون سپرده بودم وباچشمای بسته سرمو به عقب تکیه دادم !!
باورم نمیشد که خوشبختی به من نزدیک شده که بالاخره روزگار اون روی خوبشم دوباره نشونم داد!
یه طرف قضیه حل شده بود ولی..
نگران بودم !
نگران  اینکه مامان به راحتی قبول میکنه؟
اینکه امیر به راحتی راضی میشه؟
اونم باوجود نامزدی بی سروته ام با سیاوش!!
با سیاوشی که جرقه اشو بهنوش زد !!
آه ...بهنوش...
بی اختیار با یاد آوریش اخمامم توی هم رفت
وچشمامو ازهم باز کردم  نگاه احسان از توی آیینه به روی خودم دیدم که با چشم وابرو میپرسید چیشد؟
با لبخندی لب زدم که چیزی نیست وحواسشو به رانندیش داد:
-مامان اول شما رو برسونم؟
-نه باید تا جایی ببریم کار دارم!اول عروسمون رو برسون!
-به روی چشم مادرشوهر‌!
چه روز خوبییی بود روزی بارونی وسرد ولی پراز گرمای عشق!
رو به روی سوییت رسیدیم
کیفمو روی شونه ام گذاشتم:
-خوشحال شدم خانم سبزواری با اجازتون از خدمتتون مرخص شم
از صندلی جلو به عقب برگشت:
-همچنین دخترم !موفق باشی به خانواده سلام برسون!
-چشم خدانگهدار
روبه احسان که لبخندی گشاده نگاهمون میکرد خدافظی گفتم وپیاده شدم!
شدت ضربات بارون شلاقی وبیشتر شده بود!
تند تند فاصله بین ماشین تا ساختمون رو میرفتم که صدایی پشت سرم شنیدم:
-غزال!!؟یه دقیقه زیر سایه بون بایست!
صدای احسان بود زیر ساییبون ساختمون روبه روش ایستادم:
-چرا پیاده شدی؟
-همینجور میرفتم؟خدانگهدار؟
-خوب جلو مامانت چی بت میگفتم احسان؟آقای سبزواری؟
خندید:
-میگفتی آقامون!
موهای خیسمو داخل شالم کردم:
-باشه دفعات بعدی!
نزدیکتر اومد:
-خوب غزال خانم اینم حل شد دیگه ازسمت من نگرانی نیست میمونه خانواده گرام شما!!
با سری افتاده جوابی ندادم نگرانی خودمم همین  بودامیدوار بودم اونا هم به راحتی با این موضوع کنار بیان!
چشمم به مادرش خورد که از داخل ماشین حواسش به ما بود:
-احسان برو دیگه مامانت حواسش اینجاست زشته!
لبخندی مهربونی زد:
-پس من میرم  مواظب خودت باش!
-توهم همینطور‌
وبه سرعت سمت ماشین دوید وبعد از زدن بوقی دور شد!!!

ادامه دارد.....

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
       
قسمت 92

اون دوسه روز باقی مونده رو یا با بچه های دانشگاه حرم وبیرون بودم  وچند تا سوغاتی کوچیک برای اعضای خانواده ام وعضو جدید که هنوز نیومده بود میگرفتم یا همراه احسان بودم!
بهترین روزام بود!!
روزایی که به سرعت برق باد گذشت و زمان رفتن فرا رسید!
چند کوچه بالا تراز کوچه ای که سوییتمون بود توی ماشین کنارهم بودیم برای خداحافظی!!!!
دوساعت بیشتر به حرکتمون نمونده بوده:
-مامان خیلی دلش میخواست بیاد ولی نشد!
-واقعا؟؟بهشون بگو وظیفه من بود باید میومدم برای خداحافظی.
-اشکالی نداره فرصت زیاده برا سلام وخداحافظی.
-اوهوم آره خیلی دلم میخواست داداشت  عرفان هم بیینیم !
-عرفان؟مگه اون لامصب پیداش میشه‌!؟
کنجکاو پرسیدم:
-چطورمگه؟
خندید وگفت:
-عاشقه!!اونم بدجور دختره دانشگاهش تهران افتاده این میره دیدنش
سری تکون دادم:
-آفررین چه عاشقه
نگاهی کرد وبا غرور گفت:
-بله خانم چی خیال کردی ما عاشق بودن وموندن تو خُونمونه!!
با خنده گفتم:
-شک ندارم عزیزم!!
دستشو روی دستام که درهم گره خورده بودند.گذاشت‌:
-دلم برات تنگ میشه!
حالم گرفته تر شد:
-کاش بیشتر میشد بمونم
-توبرو من زود زود میام!
-قول دادیا زود بیا
چشماشو به نشونه باشه روی هم گذاشت;
-چشم به روی چشم  شما تا من بیام خانواده رو درجریان بذار که من برسم باخبر باشند!!
خانواده!!!که نمیدونستم چی بشون بگم اگر پرسیدند از کجا یهو پیداش شد ونکنه واسه خاطرش سیاوش رو پس زدم چی بگم!؟
تردیدمو که دید پرسید:
-توفکری یعنی خانوادت مخالفت میکنن؟
سرمو به طرفین تکون دادم:
-نمیدونم بعد از اون اتفاقی که افتاد بگم  یکیو خودم میخام وانتخاب کردم حتما خیالاتی میکنن که بهم زدم!
سردرگم پرسید:
-بهم زدی؟
-آره دیگه نامزدی ام با سیاوش رو میگم !تابلوئه که واسه خاطر توبهم زدمش
دستشو عقب کشید:
-سیاوش..سیاوش
با سگرمه های درهم پرسد:
-این سیاوش خان از کجا سروکلش پیدا شد اصلا چرا به راحتی کنار رفت؟؟
-بیخیال احسان
پافشاری کرد وبا اصرار گف:
-نه بیخیال نه،غزال اون دفعه درست جوابمو ندادی این باربگو که من بیخیال نمیشم!!
-اخه..
غرید:
-گفتم بگو
به گذشته کشیده شدم به مهمونی خونه مرجان ومختصر تعریف کردم:
-تو مهمونی دیدمش تازه از خارج اومده بود بعد از اون چند بار سر راهم سبز شد و غیرمستقیم منظورشو میرسوند
لختی سکوت کردم :
-حتی وقتی با من بودی؟
با سوالش دوباره به حرف اومدم:
-اواخر رابطه ولی خدایی اصلا بهش فکر نمیکردم نه خودش نه حرفاش تا اینکه اون روز بعد دیدن مهسا وحرفاش اون کار احمقانه رو به پیشنهاد بهنوش کردم!!
-چجور راحت قبول کرد جدا بشه وبره؟!
لحن عصبیش  ناراحتم میکرد دوست نداشتم حرف از گذشته ها زده بشه :
-منتظر جوابم؟
-فهمید !
-چیو؟
-جریان منو تورو فهمید و کشید کنار!!
سرشو تکون داد:
-که اینطور فهمید ورفت!
-آره!
یهو سرش نزدیک اورد و مشکوک پرسید:
-غزال راستشو بگو چند بار!
گیچ پرسیدم:
-چی چند بار؟
از لای دندوناش پر حرص جواب داد:
-چند بار دستتو گرفته
شاخ دراوردم:
-احسان...
-چند بار!؟؟
  -نمیدونم نمیدونم ولی هر بار که بوده قسم میخورم که هیچ حسی نداشتم جز حس خیانت خیانت به تو به عشقمون باور کن!
عقب کشید و به بیرون پنجره چشم دوخت:
-احسان مگه نه منو تو همو بخشیده بودیم وتموم شده بود!!؟
دستشو از روی چونه اش برداشت:
-بخشیده بودیم ولی این حق من بودم که بدونم
-حالا که فهمیدی من برم!
-مواظب خودت باش!
دلخور گفتم:
-برم؟
چهره اش کمی باز شد و به ساعتش نگاه کرد
-باید بری عزیزم وقت رفتنته!
به چهره دمغم نگاه کرد:
-معذرت میخوام خانمی دیگه قول میدم هیچ حرفی نزنم هیچ وقت.
-یادت باشه ها
پیشونیمو بوسید:
-یادمه !حالا هم برو تا دیرتر نشده
در و باز کردم:
-منتظر اومدنتم باز کاری بیخبر نکنیا
با اطمینان لبخندی زد ودستمو فشرد:
-خیالت تخت!
بعد از خدافظی که به سختی انجام شد سمت سویئیت رفتم  تا کمی بعد راهی شهرم بشم

ادامه دارد......

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
رمان #داد_دل
        
قسمت 93

باید به مامان میگفتم!دو روز بود که برگشته بودم وحرفی نزده بودم!
قرار بود چند روز دیگه هم احسان بیاد ومن هنوز کاری نکرده بودم!
مامان اونقدر غرق بچه دارشدن امیر شده بود که اگر دیرتر از زمانی که باید برمیگشتم نمیومدم یادش نبود!
یجورایی ازش دور شده بودم!برای همین سخت بود بیان حرفای دلم!
اگر نامزدی با سیاوشی در کار نبود کارم خیلی راحتربود اما....حیف...
عزممو جزم کردم و از روی تخت بلندشدم وبیرون رفتم!
روی مبل در حال خوندن کتابی توی دستش بود!
روبه روش نشستم:
-مامان؟
درحال خوندن جواب داد:
-بله؟
-میشه باهاتون حرف بزنم؟
-بگو میشنونم
-نه حرفام خیلی مهمه کتابو کنار بذارید
نگام کرد وباکمی مکث کتابو بست وروی میز کنارش گذاشت:
-خوب بگو
نمیدونستم از کجا حرفمو شروع کنم :
-چیزه مامان !میخواستم بگم اگر شما اجازه بدید وامیر چند روز دیگه خواستگار بیاد!
جاخورده گفت:
-خواستگار؟ازکجا پیداشده که من خبر ندارم؟
-خوب چون شما اصلا نمیشناسیدش‌
-لابد تو میشناسیش؟
-آره از بچه های  دانشگاهمونه!
-دانشگاه؟چرا الان سروکله اش پیداشده؟کیه چه کاره اس اصلا؟
کمی من من کردم برای جواب دادن:
-اینجا دانشجوئه وگرنه اهل مشهده!!!
ابروهاشو بالا فرستاد و سرشو بالا پایین کرد:
-پس بگو مشهد!برای همین پاتو توی یه کفش کردی باید برم باید برم فکر کردم دلت هوای زیارت کرده نگو واسه خاطر خواهیته!!
معترض نگاش کردم:
-مامان!!
عینکشو در آورد وبا لحنی که عصبانیت چاشنیش شده بود جواب داد:
-مامان چی؟؟؟بدون اینکه بگی واسه چی میری،رفتی یه شهر دیگه ؟!غزال من بهت اعتماد کردم که بی هیچ حرفی گفتم برو!بعد الان داری میگی پسره هم کلاسیم مشهدی!بگو رفته بودی واسه گردش بی بالاسر!
-من هیج خطایی ازم سر نزده که شما اینطور برخورد میکنی!اگر میگفتم واسه چی به په دلیل دارم میرم شما حرفی نداشتی؟ راحت میگفتی برو؟؟؟
از سرجاش بلندشد:
-الان وقتش نیست تازه دوماه هم از اون نامزدیت  که با دستای خودت بی دلیل خرابش کردی نگذشته و تو از خواستگار حرف میزنی؟؟
-مادر من شما جوری حرف میزنی انگار من با سیاوش ازدواج کرده بودم وبعد  ازش جداشدم ما فقط نامزد بودیم!همین نامزدی که سرهم به همین دوماه هم کشیده نشد که بخوام دوماه صبرکنم از بهم خوردنش بگذره!!!
مشکوکانه نگام کرد و پرسید:
-حالا تو چرا انقدر سنگشو به سینه میزنی؟اگر واقعا فقط خواستگاره!؟
به نگاه مشکوکش نگاه کردم واعتراف کردم:
-چون دوستش داشتم ودارم!!
سرجاش ولو شد:
-پس بگو چرا با اون سیاوش بیچاره اونجور تا کردی!
براق نگام کرد:
-آخه دختر چرا اونو بازی دادی هان؟که پسر طفلی نفهمید چطور فرارکنه؟
سرمو به زیر انداختم خودمم شرمنده بودم از کاری که در قبال سیاوش کردم:
_من خودم پشیمونم از اون کارم ولی شما از هچی باخبر نیستید وگرنه بهم حقو میدادید!
-خوب بگو تا باخبر بشم؟
میگفتم یا نه؟؟درسته الان از دستم شاکیه ولی غریبه که نیست مادرمه پس دهن باز کردم و از علاقه ام به احسان از کاری که بهنوش کرد و.......همه وهمه گفتم !
حرفام که تموم شد بیقرار چشم بهش دوختم که بلند شد وسمت آشپزخونه قدم برداشت:
-مامان نمیخوای چیزی بگی؟
نگام کرد:
-چی بگم؟من حرفی ندارم اصلا دخالتی نباید کنم فقط امیرو راضی کن من حرفی ندارم!

ادامه دارد.....

┄┄┅┅✿🍃🌸🌸🍃✿┅┅┄┄
         ❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃🌸🌸🍃✿┅┅┄┄
رمان #داد_دل
         
قسمت 94

با لحنی خواهشمندانه گفتم:
-خوب شما اینکارو کنید من به امیر چی بگم آخه؟
-تا الان کارتو خودت بی کمک ما انجام میدادی الانم خودت از پسش برمیای!
با دلخوری گفتم:
-شما مادر منید ازتون انتظار نداشتم اینجور پشت کنید!
سمت اتاقم پاتند کردم باید از مرجان میخواستم که با امیر درمیون بذاره!
سریع دستی به صورتم کشیدم و مانتو به تن کردم با دیدنم پرسید:
-کجا؟
ازش دلگیر بودم:
-میرم به مرجان بگم شما که دست رد به سینه ام زدی!
ودر رو باز کردم صداشو شنیدم:
-غزال بذار سرفرصت خودم بهش میگم.
-فرصتی نیست مامان تا الانم خیلی دیر شده!
وازپله ها پایین رفتم!!

آیفونو فشردم :
-کیه؟
-منم مرجان!
-تویی بپر بالا!

از آسانسور بیرون اومدم مرجان رو که کمی پُرتر شده بود رو جلوی در منتظر دیدم:
-سلام مامان مرجان!
صورتمو بوسید:
-رسیدن به بخیر خوبی؟
-بذاری داخل بیام خوبم
خندید و در پشت سرمون بست روی مبل نشستم و سمت آشپزخونه رفت:
-بیا مرجان برای کاری اومدم بهت بگم وبرم!
با پارچ آب ولیوانی توی سینی برگشت:
-چکاری؟راستی تو کی رسیدی؟
-دو روزه رسیدم
-خوب بگو کارت چیه؟
سیاوش پسر خاله مرجان بود نمیدونستم با شنیدن برگشت دوباره با هم خوشحال مبشه یا نه؟
هرچند که دل مرجان بزرگتر از این حرفا بود:
-نگفتی غزال!؟
از فکر دراومدم وبی مقدمه گفتم:
-احسان برگشت
بازم چهره متعجب:
-برگشت؟مگه کجا بود؟دیدیش؟
-آره مشهد که بودم دیدمش اصلا واسه خاطر اون رفتم!
لباشو جلو آورد:
-ای کلک حالا چه کمکی از من برمیاد؟
-از طرف احسان وخانوادش قضیه حل شده اس ولی مامان قبول نمیکنه خودش به امیر بگه !نمیدونم لج کرده میگه تا الان خودت بودی الانم خودت برو جلو!
با چهره مظلوم گفتم:
-تو بهش میگی؟میدونم که سیاوش پسر خالته ومن باعث شدم دوباره دور شه ولی درکم کن کمکم کن از این کشمش ها و مشکلات بریدم دیگه.
با مهربونی نگاهم کرد:
-منو چجور شناختی؟ قبل از اینکه خواهر شوهرم باشی خواهرمی! قضیه سیاوشم چیزی بود که خودش بی تقصیر نبودبا وجود بی محلیات بازم پاپیچت میشد چشم امیر ظهر که اومد بهش میگم!
-راضیش کنیا تو بهتر بلدی
خندید:
-باشه عمه غزال جبران کنیا برای برادر زاده ات!
دستامو روی چشمام گذاشتم :
-به روی جفت چشام تو فقط راضیش کن که طاقت ندارم
-گفتم که باشه
بلندشدم:
-خوب من دیگه برم
-کجا؟
-امیر میاد نمیخوام باشم همین امروز فردا باید نتیجه رو به احسان بگم میخوادبیاد
با لحنی مردد پرسید:
-اگر مامان اینا مخالف باشن میگذری،؟
قاطع ومحکم جواب دادم:
-این بار دیگه کوتاه نمیام!

              **

همون شب امیرومرجان خونمون اومد وامیر تا از همه ماجرا سردر نیورد بیخیال نشد ومجبور شدم با کمی پته پته  بیشتر ماجرا رو بار دیگه توضیح بدم !
بعد از شنیدن حرفام گفت  که هر موقع احسان رسید به شرکت بره و بعد با خانواده بیاد
احسان هم همین.که پاش به اهواز رسید یکراست پیش امیر رفت ومهر تاییدیه رو بخصوص بعد از یاد آوردی اون همسفری کوتاه گرفتیم!!
وامشب .....
شب خواستگاریه!
شبی گه قراره پایان این دوری باشه
شبی که دل توی دلم نیست زودتر برسه وتموم بشه هرچند که ته دلم از این پدرم رو دارم وندارم خیلی گرفته!!
ولی باغصه خوردن بابا برنمیگرده!
که اگر قرار بود بیاد تا الان اومده بود!
با صدای زنگ از جا پریدم وصدای احوالپرسی مامان وامیر ومرجان با مهمونارو شنیدم !
کمی بعد با صدای مامان که منو فرامیخواند بعد از انداختن نگاهی به سر وضع ام همراه با سینی چای بیرون اومدم!
چای رو یکی یکی گرداندم و کنار گذاشتم.
مهمونا که به جز احسان ومادرش دو نفردیگه هم همراهشون بودند ‌
مرد میانسالی که از ظاهرش معلوم بود پدر احسانه ودختر جوانی که بی شک جاری آینده محسوب میشد وظاهر معمولی دل نشینی داشت!
بخاطر نبود پدر من!پدر احسان هم زیاد حرفی نمیزد ک به نوعی مجلس دست خانم ها بود!
کمی که از این طرف واون طرف حرف زدند عاقبت مادر احسان رو به من کرد ومهربون پرسید:
-خوب عزیزم بالاخره جواب ما چیشد؟
جواب؟؟؟
جوابی که پیدا بود چیشده؟؟
ولی برای اینکه جلوی عروس بزرگ هول به نظر نیام و طبق قرارم با احسان سربه زیر اما با تسلط کامل جواب دادم:
-اگر اجازه بدید ظرف چند روز دیگه جواب بدم !

ادامه دارد......

┄┄┅┅✿🍃🌸🌸🍃✿┅┅┄┄
         ❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃🌸🌸🍃✿┅┅┄┄
رمان #داد_دل
       
قسمت 95

متوجه خنده های ریز ریزی مرجان میشدم ولی اهمیتی ندادم!
-فقط میشه بدونم  اگر انشالا این مراسم به نتیجه مثبتی رسید قراره کجا ساکن بشند؟مشهد یا اینجا؟
با سوال امیر جا خورده به احسان نگاهی کردم که با ادب جواب داد:
-کار من وسرمایه من در مشهده،پس مسلماً مشهد ساکن میشیم !ولی محدویتی برای رفت وآمد به اینجا وجود نداره.
با درهم شدن اخم مامان وامیر مادر احسان ادامه حرف پسرشو گرفت:
-خیالتون از بابت دور بودن راحت باشه پسر ما با مال حلال بزرگ شده مطمئن باشید دخترتون رو خوشبخت میکنه.

جاری آینده که اسمشو از احسان نجما شنیده بودم گفت:
-بله درسته غزال جان اونجا اصلا تنهایی رو حس نمیکنه شما میاید به غزال جان سر میرنید خودشون میان!
از نگاه احسان کمی نگرانی رو از این مسئله که فکرشو نکرده بودیم میخوندم.
اگر بابا بود هیچ جای نگرانی نبود ولی الان با وجود تنهایی مامان؟؟

کمی بعد از سکوتی که با صدای پدر احسان شکسته شد صحبت ها قاطی شد و وقت رفتن رسید و قرار شد که منتظر جوابی که معلوم بود بمونند!
نزمان رفتن با اطمینان به احسان رسوندم که جای نگرانی نیست!
وقتی مهمونا رفتن و ظرف وظروف رو جمع کردیم مرجان سر صحبت رو باز کرد:
-خوب غزال جون تصمیمت چیه؟حاضری بری اونجا؟
به امیر که با دقت نگام میکرد نگاه کردم وسوالشو با تکون دادن سرم بی جواب گذاشتم!
مامان کنارم نشست:
-تصمیم با خود غزال،وازش میخوام که اصلا به تنها بودن من فکر نکنه وخوشبختیش رو در نظر بگیره،مهم نیست کجا باشه مهم اینه خوشبخت باشه!
-آخه مامان شما اینجا تنها؟چطور میشه؟!
با ملایمت  جوابمو داد:
-مگر بچه دوساله ام؟اول وآخر که باید خونه بخت میرفتی چه بهتر که به انتخاب خودت باشه.
به امیر نگاه کردم که هیچ نمیگفت و سرشو به گوشیش گرم کرده بود!
مرجان رد نگاهمو گرفت و ازش پرسید:
-آقا داداش شما نظرت چیه؟
نگاهشو از گوشیش برداشت و داخل جیبش گذاشت:
-بقول مامان خوشبختی غزال مهمه!پس تصمیم با خودشه!سخته ولی ما اینجا کنار مامانیم تنهاش نمیذاریم!پس هر چی که خودت بخوای غزال همون قبوله!

               *
بعد از گرفتن جواب مثبتم وجواب آزمایش روزها به سرعت برق وباد سپری شد!
با مهریه چهارده سکه و سیصد وچهارده شاخه گل رز آبی!!!!قراربود تا عید نوروز عقد باقی بمونیم تا من بتونم برای ترم های باقی موندم انتقالی بگیرم و بعد از اون هم بخاطر نبود بابا از گرفتن جشن عروسی با وجود تموم مخالفت های دیگران چشم.پوشی کردیم!
دلم نمیخواست نبود پدرم بیشتر از این به چشم بیاد!
به چشم فامیل هایی که اگر قرار به جشن گرفتن بود با حرفا وحرکاتشون باعث شکسته شدن دوباره قلب مادرم میشدن!
دلم نمیخواست همون فامیل هایی که طی این همه مدت جویای احوالمون هم نشده بودند رو دعوت کنم و حضورشون تحمل کنم!
بخاطر احسان و خانواده اش ناچاراً با جشن گرفتن برای عقد موافقت کردم!
به هرحال اونا هم برای پسرشون آرزوها داشتن و ازشون ممنون بودم که با تصمیم من مخالفتی نشون ندادن!!!

تالحظاتی دیگه به مشهد میرسیم
به همراه مامان با هواپیما اومده بودیم ومرجان بخاطر حاملیش متاسفانه نتونست همراهیمون کنه! چند روز دیگه با امیر قرار بود برای  مراسم عقد وجشن به مشهد بیان!
جشنی که بنا به خواسته احسان وخانواده اش کم از عروسی نداشت ومفصل گرفته میشد!
به این دلیل با اینکه  جشن در مشهد برگزار بشه مخالفتی از سمت ما دیده نشد که فامیل چندانی برای دعوت کردن نداشتیم!
به جز عموی کوچیکم که قرار بود همراه پدربزرگم که حضورش برای عقد واجب بود وشاید خاله و دایی هایی که قول اومدن داده بودند!!!!
که باز هم چندان امیدی به اومدنش نداشتم!!!!

با فرود اومدن هواپیما روی زمین مشهد مامان رو از خواب بیدار کردم:
-مامان پاشو رسیدیم!
پلکاشو تکون داد وچشماش باز شد:
-رسیدیم ؟
-آره!
خمیازه ای کشید:
-احسان اومده؟
در حالی که شالمو درست میکردم جواب دادم:
-نمیدونم ولی حتما رسیده ساعت اومدنمون رو میدونه!
از هوایپما که بیرون اومدیم در سالن  فرودگاه به دنبال احسان میگشتم:
-نیومده؟
درحالی که گردن بالا میکشیدم گفتم:
-نمیبینمش!!
-بهش زنگ بزن
در حال در آوردن موبایلم بودم که مامان گفت:
-اوناها داره دست تکون میده!
سرمو بالا گرفتم وبه جایی که مامان اشاره میکرد نگاه کردم .
خودش بود به همراه دختری که تا به حال ندیده بودمش!
به سمتشون قدم برمیداشتیم که مامان زیر گوشم پرسید:
-این دختره کیه؟
لبمو کج کردم:
-نمیدونم نمیشناسمش!

ادامه دارد.....

✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
✾࿐༅🍃🌸🌺🌸🍃༅࿐✾