داستان #عشق_پر_زده
قسمت هفتاد و نهم
پشت سر یاشار راه افتادیم.
تادم ماشین نه ما جرات حرف زدن داشتیم نه یاشار اعصابشو،.در ماشینو باز کردو بی هیچ حرفی
سوارشدیم.
عصبانیت یاشارو حتی تو حرکات و بستن درماشینم میشد فهمیدهمین که نشستیم صداش
دراومد:شما دوتا عقل تو کله تون هست؟اصلا میفهمین چیکاردارین میکنین؟چرا انقدربچه این
ها؟میدونی آخر گشتن با همچین اکیپای لشی چیه؟نمیدونین ،فقط ادعاتون میشه.
رضاآروم گفت :مگه ماچیکار کردیم؟
ولوم صداش رفت بالا:دیگه چه غلطی میخواستین بکنین ها؟
منورضا جفتمون سرمونو انداختیم پایین یه کم فکرکردم راست میگفت واقعا خودمم میدونستم این
جورجمعا معنی خوبی نمیده.
یاشار اول رضارو رسوند خونه شون ،وقتی پیاده شد ورفت خونه شون ،شروع کرد:
-رزا این چه وضعیه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستم.
-خب مگه من چیکارکردم ؟
-نمیتونی دوستاتو نصیحت کنی ؟چرااجازه میدی به همچین جاهایی بره.
-اصلا زهرا اهل این چیزا نبود گفت گود بای پارتیه، دارم نامزد میکنم بزار یکم کیف کنم.
-آخه من چی بگم به شما دخترا که انقد خنگین.
-اصلانشم خنگ نیستیم رو دختر مردم اسم نزار.
-نیستی؟
-نخیرشم.
-امان از دست تو .
بعدش مسخره بازی در آوردیم و یادش رفت .
وقتی رفتم خونه دیدم برااولین بار، رامین خودش نشسته
و سخت مشغول نوشتنه ،داشتم از تعجب شاخ در میاوردم .
مامانموصدا کردم:مامان واسه رامین شرط گذاشتی ؟
-نه چطور؟
-یعنی تو بهش چیزی نگفتی خودش داره مشق مینویسه؟
-آره خودش مینویسه دوساعته نشسته پای کتاب ازجاش جم نخورده.
رامین یه نگاهی بمن انداخت ولی بازم سرشو انداخت پایین و نوشت.خیلی مشکوک بود تا حالا
سابقه نداشت بدون اینکه اشک منو دربیاره بشینه پای درس .رفتم نشستم کنارش گفتم:
رامین؟
-هوم؟
-چیشده راستشو بگو.
-هیچی آبجی دارم درس میخونم مگه بده؟
-خودت تنهایی عمرا یه چیزی شده بگو.
-هیچی نشده .)دیدم اینطوری نمیشه باید بهش باج بدم (
-اگه بگی میزارم باگوشیم کلش بازی کنی.
-باش میگم .
-خب بگو.
-اگه بگم به مامان نمیگی ؟
-نه داداشی.
-خودت دعوام نمیکنی؟
-نه بگو.
-میدونی آجی اون روز امتحان فارسی داشتیم منم نگفتم به شما ونخوندم درسو نمره م پایین
شدخانوم معلمم گفت باید بیس بار ازرو درس پنج بنویسی.
خنده م گرفت یه طوری با مظلومیت حرف زد که دلم نیومد دعواش کنم صدامو آوردم پایین جوری که
مامانم نشونه :خب حالا فهمیدی کار اشتباهی کردی؟
-آره .بعد سرشوانداخت پایین.
-بهت کمک میکنم جریمه هاتو بنویسی به شرطی که دیگه این کارو انجام ندی.
-یهوذوق کردو پرید بغلم وبوسم کرد:مرسی آجی.
-باشه حالا خیلی سرصدا نکن میفهمه مامان.
مامان ازتو آشپزخونه صدا زد:رزا امشب مهمون داریما.
-کیه؟
-رادوین زنگ زد گفت امشب میاد اینجا .
-میگم ازالان بو راه انداختی بخاطراونه بخاطرماکه ازاینکارا نمیکنی.
-ای نمکم چشمتو بگیره یه طوری میگه انگار هرشب نونو ماست، سق میزنه.
-نه خب کلی گفتم حالا تحریممون نکن انتقاد پذیر باش یه کم.
-یه تحریمی بهت نشون بدم ماهی پنج کیلو کم کنی طوری که باژنوم نشه حلش کرد.
-اوه عجب شکری خوردما.
شب رفتم کمک کردم رامین جریمه هاشو تموم کرداز یه طرفم که قراره رادوین بیاد.از سعید خیلی
خبرنداشتم این چند وقته فکرکنم با هانی بهش خوش میگذره مارو فراموش کرده.
ساعت ده بودکه زنگو زدن رفتم درو بازکردم دیدم رادوینه، پیرهن سرمه ای آدیداس پوشیده بود با
یه شلوار ورزشی مشکی ویه کوله ام رودوشش ،با ریشی که یه کم بلند شده بود .
بالبخند مهربونی گفت:سلام دختر خاله.
-سلام خوبی خوش اومدی .
-ممنون.کتونیاشو درآوردو داخل شد.مامانم با دیدنش شروع کرد قربون صدقه رفتنش، ایش نگاه
چقدرم خواهر زاده شو تحویل میگیره...
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هفتاد و نهم
پشت سر یاشار راه افتادیم.
تادم ماشین نه ما جرات حرف زدن داشتیم نه یاشار اعصابشو،.در ماشینو باز کردو بی هیچ حرفی
سوارشدیم.
عصبانیت یاشارو حتی تو حرکات و بستن درماشینم میشد فهمیدهمین که نشستیم صداش
دراومد:شما دوتا عقل تو کله تون هست؟اصلا میفهمین چیکاردارین میکنین؟چرا انقدربچه این
ها؟میدونی آخر گشتن با همچین اکیپای لشی چیه؟نمیدونین ،فقط ادعاتون میشه.
رضاآروم گفت :مگه ماچیکار کردیم؟
ولوم صداش رفت بالا:دیگه چه غلطی میخواستین بکنین ها؟
منورضا جفتمون سرمونو انداختیم پایین یه کم فکرکردم راست میگفت واقعا خودمم میدونستم این
جورجمعا معنی خوبی نمیده.
یاشار اول رضارو رسوند خونه شون ،وقتی پیاده شد ورفت خونه شون ،شروع کرد:
-رزا این چه وضعیه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستم.
-خب مگه من چیکارکردم ؟
-نمیتونی دوستاتو نصیحت کنی ؟چرااجازه میدی به همچین جاهایی بره.
-اصلا زهرا اهل این چیزا نبود گفت گود بای پارتیه، دارم نامزد میکنم بزار یکم کیف کنم.
-آخه من چی بگم به شما دخترا که انقد خنگین.
-اصلانشم خنگ نیستیم رو دختر مردم اسم نزار.
-نیستی؟
-نخیرشم.
-امان از دست تو .
بعدش مسخره بازی در آوردیم و یادش رفت .
وقتی رفتم خونه دیدم برااولین بار، رامین خودش نشسته
و سخت مشغول نوشتنه ،داشتم از تعجب شاخ در میاوردم .
مامانموصدا کردم:مامان واسه رامین شرط گذاشتی ؟
-نه چطور؟
-یعنی تو بهش چیزی نگفتی خودش داره مشق مینویسه؟
-آره خودش مینویسه دوساعته نشسته پای کتاب ازجاش جم نخورده.
رامین یه نگاهی بمن انداخت ولی بازم سرشو انداخت پایین و نوشت.خیلی مشکوک بود تا حالا
سابقه نداشت بدون اینکه اشک منو دربیاره بشینه پای درس .رفتم نشستم کنارش گفتم:
رامین؟
-هوم؟
-چیشده راستشو بگو.
-هیچی آبجی دارم درس میخونم مگه بده؟
-خودت تنهایی عمرا یه چیزی شده بگو.
-هیچی نشده .)دیدم اینطوری نمیشه باید بهش باج بدم (
-اگه بگی میزارم باگوشیم کلش بازی کنی.
-باش میگم .
-خب بگو.
-اگه بگم به مامان نمیگی ؟
-نه داداشی.
-خودت دعوام نمیکنی؟
-نه بگو.
-میدونی آجی اون روز امتحان فارسی داشتیم منم نگفتم به شما ونخوندم درسو نمره م پایین
شدخانوم معلمم گفت باید بیس بار ازرو درس پنج بنویسی.
خنده م گرفت یه طوری با مظلومیت حرف زد که دلم نیومد دعواش کنم صدامو آوردم پایین جوری که
مامانم نشونه :خب حالا فهمیدی کار اشتباهی کردی؟
-آره .بعد سرشوانداخت پایین.
-بهت کمک میکنم جریمه هاتو بنویسی به شرطی که دیگه این کارو انجام ندی.
-یهوذوق کردو پرید بغلم وبوسم کرد:مرسی آجی.
-باشه حالا خیلی سرصدا نکن میفهمه مامان.
مامان ازتو آشپزخونه صدا زد:رزا امشب مهمون داریما.
-کیه؟
-رادوین زنگ زد گفت امشب میاد اینجا .
-میگم ازالان بو راه انداختی بخاطراونه بخاطرماکه ازاینکارا نمیکنی.
-ای نمکم چشمتو بگیره یه طوری میگه انگار هرشب نونو ماست، سق میزنه.
-نه خب کلی گفتم حالا تحریممون نکن انتقاد پذیر باش یه کم.
-یه تحریمی بهت نشون بدم ماهی پنج کیلو کم کنی طوری که باژنوم نشه حلش کرد.
-اوه عجب شکری خوردما.
شب رفتم کمک کردم رامین جریمه هاشو تموم کرداز یه طرفم که قراره رادوین بیاد.از سعید خیلی
خبرنداشتم این چند وقته فکرکنم با هانی بهش خوش میگذره مارو فراموش کرده.
ساعت ده بودکه زنگو زدن رفتم درو بازکردم دیدم رادوینه، پیرهن سرمه ای آدیداس پوشیده بود با
یه شلوار ورزشی مشکی ویه کوله ام رودوشش ،با ریشی که یه کم بلند شده بود .
بالبخند مهربونی گفت:سلام دختر خاله.
-سلام خوبی خوش اومدی .
-ممنون.کتونیاشو درآوردو داخل شد.مامانم با دیدنش شروع کرد قربون صدقه رفتنش، ایش نگاه
چقدرم خواهر زاده شو تحویل میگیره...
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادم
کوله شو گذاشت زمین مامانم گفت:باشگاه بودی خاله؟
-بله دیدم نمیتونم بدون ورزش باقضیه فوت مامانم کناربیام ،گفتم برم باشگاه ثبت نام کنم.
نشست رومبل ومامانمم نشست، منم رفتم آشپزخونه که چایی بیارم منتظربودم حاضرشه
بعدبریزم و درعین حال داشتم نگاشون میکردم.
مامانم گفت:پس موندگار شدی؟
-آره دیگه خاله تهران راحتترم شرکتمم قراره منتقل کنم اینجا ،دنبال یه ملک تجاری خوبم.
-بزار احمد بیاد فکرکنم آشنا داشته باشه.
-دستتون درد نکنه تواین چند وقت واقعا برام خیلی زحمت کشیدین.
-چه حرفیه توام مثل رامین خودم والا، تاوقتی که خواهرم زنده بود نشد خیلی ببینمش)بااین جمله ها
اشکای مامانمم شروع شد(ولی خب حالا مواظب پسرشم میخوام خیال آبجیم راحت باشه.
بااین حرفای مامان ،رادوینم بغض کردو دستشو گذاشت رو صورتش.
که رامین ازتو اتاق اومد بیرون بادیدن رادوین خوشحال شد نمیدونم چرا دوسش داشت
پریدبغلش:سلام عمو رادوین.
رادوین نفس عمیقی کشیدسعی کردلبخند بزنه :به سلام آقارامین چطوری؟
-ممنون عموتوچطوری؟
-منم خوب شکر.
-عمو؟
-جونم.
-میشه بهت رادوین خالی بگم؟
یهومامانم زدپشت دستش :عه رامین .چشم غره ای بهش رفت.
-مامان این صحبتا مردونه ست کاری نداشته باش.
بااین جمله ش من توآشپزخونه ترکیدم این زده رو دست من از الان .
رادوین دماغشو کشید:الحق کپ رزایی.
مامانم یادمن افتاد:رزا مامان پس چایی چی شد؟
-الان میارم مامان.
چای رو ریختم و رفتم سمت رادوین بادیدن من خیره بهم نگاه کردو بازم یه لبخند مهربون زد
نمیدونم چرا این خنده هاش به دلم میشست وعصبیم نمیکرد ولی نگاهش یه چیزی داشت که
نمیتونستم بفهمم.
خم شدم وتعارف کردم:بفرمایید.
دستشو برد سمت سینی ولی همچنان چشماش قفل چشمای من بود انگار میخواست یه چی بگه یایه
چی بفهمه نمیدونم.فقط میدونم بانگاه های یاشار فرق داشت.
بعد از اون شب دیگه ندیدمش ، هفته قبل عید بود حس میکردم پچ پچای مامان بابام زیاد شده
من اصلا توفاز اونا نبودم مثل همیشه زندگیم بایاشار میگذشت و براهمدیگه نفس میکشیدیم .اما حس
میکردم یه چیزی شده که مامانینا دارن ازم پنهون میکنن چیزی که راجع به منه.
صبح که ازخواب پاشدم رفتم سرمیزصبحونه مامانم صبرکرده بود بامن صبحونه بخوره برام جالب بود
چون میدونست اغلب دیربیدارمیشم با بابام میخورد .
مامان:رزا جان اون مربام بیاروبیا بشین.
-میگم مامان چیشده مهربون شدی بامن صبحونه میخوری؟
-کاربدی میکنم؟میخوای نخورم؟
-نه نه چه زودم قهر میکنه بخور،برام چایی شیرین درست کرد وگفت:رزا میدونستی رادوین عید
میره پاریس کاراشو اوکی کنه کلا برگرده تهران؟
-اوهوم خب بمن چه؟
-خوشم میاد پسرعاقل و باهوشیه بابات میگفت استعداد تجاریش فوق العادس .
-آره مشخصه وقتی تواین سن کم به این همه موفقیت رسیده.
-بنظرت پسرخوبیه؟)یه کم چپ چپ نگاش کردم(
-بدنیست مودبو باشخصیته منکه چیزبدی ازش ندیدم.
-اوهوم خواهرم خوب تربیتش کرده .
-حالا چیشده یادی ازاون کردی؟
-آخه امشب قراره بیاد اینجا.
-آهان اینارو گفتی که براشام کمکت کنم؟
-آره دیگه .
-خوبه یه نفره حالا.
-هرچی باش دردونه خواهرمه خب.
-منم در دونه توام.
-ن تو خلو دیونه منی.
-دستت دردنکنه دیگه بقول شاعر من از بیگانگان هرگزننالم/ که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد.
-راست میگم دیگه دخترم.
-مامان وقتی توازمن اینطوری تعریف میکنی توقع داری مردم بیان منو بگیرن بااین وضع باید ترشی
گل رز بندازی.
-تونگران خودت نباش .
-هستم والا اینطوری که من میبینم قراره تواین خونه گیسام هم رنگ دندونام بشه.
-خدانکنه حالا خدا بزرگه پاشو برو یه دوش بگیریکم رنگوروت باز بشه.
-مااماان اینطوری میگی حس میکنم بعدش میخوای منوببری بازار برده فروشا بفروشی.
خندید:بعد میگم خلو دیونه ای بهت برمیخوره
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادم
کوله شو گذاشت زمین مامانم گفت:باشگاه بودی خاله؟
-بله دیدم نمیتونم بدون ورزش باقضیه فوت مامانم کناربیام ،گفتم برم باشگاه ثبت نام کنم.
نشست رومبل ومامانمم نشست، منم رفتم آشپزخونه که چایی بیارم منتظربودم حاضرشه
بعدبریزم و درعین حال داشتم نگاشون میکردم.
مامانم گفت:پس موندگار شدی؟
-آره دیگه خاله تهران راحتترم شرکتمم قراره منتقل کنم اینجا ،دنبال یه ملک تجاری خوبم.
-بزار احمد بیاد فکرکنم آشنا داشته باشه.
-دستتون درد نکنه تواین چند وقت واقعا برام خیلی زحمت کشیدین.
-چه حرفیه توام مثل رامین خودم والا، تاوقتی که خواهرم زنده بود نشد خیلی ببینمش)بااین جمله ها
اشکای مامانمم شروع شد(ولی خب حالا مواظب پسرشم میخوام خیال آبجیم راحت باشه.
بااین حرفای مامان ،رادوینم بغض کردو دستشو گذاشت رو صورتش.
که رامین ازتو اتاق اومد بیرون بادیدن رادوین خوشحال شد نمیدونم چرا دوسش داشت
پریدبغلش:سلام عمو رادوین.
رادوین نفس عمیقی کشیدسعی کردلبخند بزنه :به سلام آقارامین چطوری؟
-ممنون عموتوچطوری؟
-منم خوب شکر.
-عمو؟
-جونم.
-میشه بهت رادوین خالی بگم؟
یهومامانم زدپشت دستش :عه رامین .چشم غره ای بهش رفت.
-مامان این صحبتا مردونه ست کاری نداشته باش.
بااین جمله ش من توآشپزخونه ترکیدم این زده رو دست من از الان .
رادوین دماغشو کشید:الحق کپ رزایی.
مامانم یادمن افتاد:رزا مامان پس چایی چی شد؟
-الان میارم مامان.
چای رو ریختم و رفتم سمت رادوین بادیدن من خیره بهم نگاه کردو بازم یه لبخند مهربون زد
نمیدونم چرا این خنده هاش به دلم میشست وعصبیم نمیکرد ولی نگاهش یه چیزی داشت که
نمیتونستم بفهمم.
خم شدم وتعارف کردم:بفرمایید.
دستشو برد سمت سینی ولی همچنان چشماش قفل چشمای من بود انگار میخواست یه چی بگه یایه
چی بفهمه نمیدونم.فقط میدونم بانگاه های یاشار فرق داشت.
بعد از اون شب دیگه ندیدمش ، هفته قبل عید بود حس میکردم پچ پچای مامان بابام زیاد شده
من اصلا توفاز اونا نبودم مثل همیشه زندگیم بایاشار میگذشت و براهمدیگه نفس میکشیدیم .اما حس
میکردم یه چیزی شده که مامانینا دارن ازم پنهون میکنن چیزی که راجع به منه.
صبح که ازخواب پاشدم رفتم سرمیزصبحونه مامانم صبرکرده بود بامن صبحونه بخوره برام جالب بود
چون میدونست اغلب دیربیدارمیشم با بابام میخورد .
مامان:رزا جان اون مربام بیاروبیا بشین.
-میگم مامان چیشده مهربون شدی بامن صبحونه میخوری؟
-کاربدی میکنم؟میخوای نخورم؟
-نه نه چه زودم قهر میکنه بخور،برام چایی شیرین درست کرد وگفت:رزا میدونستی رادوین عید
میره پاریس کاراشو اوکی کنه کلا برگرده تهران؟
-اوهوم خب بمن چه؟
-خوشم میاد پسرعاقل و باهوشیه بابات میگفت استعداد تجاریش فوق العادس .
-آره مشخصه وقتی تواین سن کم به این همه موفقیت رسیده.
-بنظرت پسرخوبیه؟)یه کم چپ چپ نگاش کردم(
-بدنیست مودبو باشخصیته منکه چیزبدی ازش ندیدم.
-اوهوم خواهرم خوب تربیتش کرده .
-حالا چیشده یادی ازاون کردی؟
-آخه امشب قراره بیاد اینجا.
-آهان اینارو گفتی که براشام کمکت کنم؟
-آره دیگه .
-خوبه یه نفره حالا.
-هرچی باش دردونه خواهرمه خب.
-منم در دونه توام.
-ن تو خلو دیونه منی.
-دستت دردنکنه دیگه بقول شاعر من از بیگانگان هرگزننالم/ که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد.
-راست میگم دیگه دخترم.
-مامان وقتی توازمن اینطوری تعریف میکنی توقع داری مردم بیان منو بگیرن بااین وضع باید ترشی
گل رز بندازی.
-تونگران خودت نباش .
-هستم والا اینطوری که من میبینم قراره تواین خونه گیسام هم رنگ دندونام بشه.
-خدانکنه حالا خدا بزرگه پاشو برو یه دوش بگیریکم رنگوروت باز بشه.
-مااماان اینطوری میگی حس میکنم بعدش میخوای منوببری بازار برده فروشا بفروشی.
خندید:بعد میگم خلو دیونه ای بهت برمیخوره
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادو یکم
-والا .،یه لقمه بزرگ کردم تودهنم و از جام پاشدم رفتم تو آینه نگاهی به خودم انداختم اگه ازاین
لقمه گنده تو دهنم بگذریم که شبیه میمونم کرده بد نیستم که مخصوصا این چند وقت که مدرسه
نرفتم و قشنگ آب رفته زیر پوستم.
اونقد مامانم غر زد که ظهر مجبور شدم دوش بگیرم و یه لباس تر تمیز بپوشم وقتی ازحموم
برگشتم رفتم آشپزخونه مامانم داشت میوه میچیدتو ظرف منو که دید:ماشالا دخترمو چه خوشگل
شده.
-ملسی.
یه لیوان آب پرتغال برام ریخت داد دستم گفت:رزا بیابشین چندلحظه کارت دارم .
-چه کاری مامان جون.
-تودیگه بزرگ شدی .
-اوهوم.
-پس به حرفام خوب گوش کن بعد نظرتو جدی بگو .
بابی حوصله گی گوش میدادم وکم کم آب میوه مو میخوردم آخه مامان چه حرف جدی بامن میتونه
داشته باشه؟
شروع کرد،
مامانم با آرامش همیشگیش گفت:ببین دخترم راستش تواین مدت توخواستگارای زیادی
داشتی ومنو بابات همه رو رد کردیم چون به نظرمون سنت مناسب نبود.
-نه بابا به خودم امید وار شدم.
-مسخره بازی درنیار گوش کن)چهره ش جدی بود نمیشد ادا درآورد(چشمی گفتمو ادامه داد:
ولی چندوقت پیش یه خواستگارجدید پیداشد یکی که شرایطش یکم خاصه، واگه هرکس دیگه ای
جزاون طرف بااون شرایط حتی بااون سند می اومد قبول نمیکردیم.
)حتی تا اینجای صحبت مامانم هم خیلی تعجب نکردم خب هرکی که بود من یاشارو داشتم
ومیخواستمش و اگرهم پاپیش میذاشت ردش میکردم بی شک ،همینطوری ملو داشتم به حرفای مامان
گوش میدادم(
-خب.
-پس ازت میخوام خوب راجع بهش فکرکنی بعد جوابتو بدی چون اون پسرمورد قبول منو بابات هست
یعنی ما فبولش داریم فقط توموندی.
حرفاش برام مهم نبود طبیعتا تامن نمیخواستم نمیشد باخنده گفتم:خب حالا کی هست این شازده
خوشبخت که قراره منو بگیره؟اینوگفتم و یه قلوپ آب پرتغال خوردم .
-رادوین.
یه دفعه با شنیدن اسمش همه محتویات دهنمو پف کردم رو زمین:چییی؟؟؟رادوین؟
شروع کردم سرفه کردن.
مامانم بلند شدو چندتا ضربه زد به کمرم:آروم باش دختر.
-مامااان رادوین خودمون؟
-آره رادوین خودمون.
-هع مامان چی داری میگی شوخیت گرفته؟
-الان وقت شوخی کردنه؟
-نه به هیچ وجه وقتش نیست.
-خوبه پس آماده باش چون قراره امشب بیاد خواستگاری.
-مامااان واسه خودتون بریدینو دوختین دیگه منم که کشک.
-چه حرفیه ما خوبی تورو میخواییم .
-اینطوری؟من الان اصلا حتی دلم نمیخواد به ازدواج فکرکنم چرا قرار خواستگاری گذاشتین؟
-مام نمیخواستیم به این زودی ولی وصیت خواهرم بوده اون قبل فوت شدنش توبیمارستان گفته که
میخواد زودتر رادوین سروسامون بگیره و توام تو نظر داشته.
-حالا لابد چون خواهرت موقع فوت شدنش یه چی گفته منم باید بختمو بسوزونم بدم دست
شازده ش آره؟
-چه سوزوندنی رزا خوبه خودت رفتارو شخصیت رادوینو دیدی میدونی چقدرآقاس .
-شاید سلیقه من نباشه.
-من نگفتم حتما انتخابش کن گفتم روش فکرکن.
-پووووف باش فقط خواهش میکنم با این مسخره بازی که راه انداختین جدی جدی همین امشب
شوهرم ندین.
-رزاا.
دیگه گوش ندادم به حرف مامانو از جام پاشدم و رفتم تو اتاق خوابم سرم داشت منفجر میشد باورم
نمیشد به همین راحتی؟یه روزی بشینن جلوت بگن خاله ت وصیت کرده باید زن پسرخاله ت شی
امشبم خواستگاریه همین؟میگم چند وقته مامان بابا مشکوک شدن، ولی پس یاشار چی.لعنت به این
زندگی که حتی توش اختیارم نداری نه اختیار به دنیا اومدن نه زندگی کردن نه ازدواج ونه حتی
مرگ.دلم اکسیژن میخواست هوا میخواست نمیتونستم نفس بکشم
یه مانتوی معمولی تنم کردم با سویشرت بگ و شلوار اسلش وشال مشکی:مامان من میرم بیرون
یه کم هوا بخورم.
-باشه فقط قبل غروب خونه باش.
درو بستموکتونیامو پوشیدم نمیدونستم میخوام کجا برم نمیدونستم چرا میخوام راه برم ولی
نمیتونستمم توخونه بمونم.توجایی که انقدر راحت داشتن برا آینده م تصمیم میگرفتن.رفتم بیرون
هندزفریموگذاشتم توگوشم وصداشو تا ته زیاد کردم ازپیاده رو میرفتم وسرمو پایین انداخته بودم، نمیدونستم
کجا میرفتم بی خیال به آدما نگاه میکردم به رفتاراشون ولی صدایی نمیشنیدم خواننده بود که تو گوشم
عربده میزد وتصویری که مردم بودن درحال جنب و جوش .
توزندگیم اختیارداشتم خیلی جاها ،حتی برای کوچیک ترین چیزا حتی بابام بهم گفت که اگه از اسم
رز خوشم نمیاد میتونم عوضش کنم ولی من اسممو دوست داشتم و دارم واما حالا چطوری میتونستن
جای من تصمیم بگیرن؟
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادو یکم
-والا .،یه لقمه بزرگ کردم تودهنم و از جام پاشدم رفتم تو آینه نگاهی به خودم انداختم اگه ازاین
لقمه گنده تو دهنم بگذریم که شبیه میمونم کرده بد نیستم که مخصوصا این چند وقت که مدرسه
نرفتم و قشنگ آب رفته زیر پوستم.
اونقد مامانم غر زد که ظهر مجبور شدم دوش بگیرم و یه لباس تر تمیز بپوشم وقتی ازحموم
برگشتم رفتم آشپزخونه مامانم داشت میوه میچیدتو ظرف منو که دید:ماشالا دخترمو چه خوشگل
شده.
-ملسی.
یه لیوان آب پرتغال برام ریخت داد دستم گفت:رزا بیابشین چندلحظه کارت دارم .
-چه کاری مامان جون.
-تودیگه بزرگ شدی .
-اوهوم.
-پس به حرفام خوب گوش کن بعد نظرتو جدی بگو .
بابی حوصله گی گوش میدادم وکم کم آب میوه مو میخوردم آخه مامان چه حرف جدی بامن میتونه
داشته باشه؟
شروع کرد،
مامانم با آرامش همیشگیش گفت:ببین دخترم راستش تواین مدت توخواستگارای زیادی
داشتی ومنو بابات همه رو رد کردیم چون به نظرمون سنت مناسب نبود.
-نه بابا به خودم امید وار شدم.
-مسخره بازی درنیار گوش کن)چهره ش جدی بود نمیشد ادا درآورد(چشمی گفتمو ادامه داد:
ولی چندوقت پیش یه خواستگارجدید پیداشد یکی که شرایطش یکم خاصه، واگه هرکس دیگه ای
جزاون طرف بااون شرایط حتی بااون سند می اومد قبول نمیکردیم.
)حتی تا اینجای صحبت مامانم هم خیلی تعجب نکردم خب هرکی که بود من یاشارو داشتم
ومیخواستمش و اگرهم پاپیش میذاشت ردش میکردم بی شک ،همینطوری ملو داشتم به حرفای مامان
گوش میدادم(
-خب.
-پس ازت میخوام خوب راجع بهش فکرکنی بعد جوابتو بدی چون اون پسرمورد قبول منو بابات هست
یعنی ما فبولش داریم فقط توموندی.
حرفاش برام مهم نبود طبیعتا تامن نمیخواستم نمیشد باخنده گفتم:خب حالا کی هست این شازده
خوشبخت که قراره منو بگیره؟اینوگفتم و یه قلوپ آب پرتغال خوردم .
-رادوین.
یه دفعه با شنیدن اسمش همه محتویات دهنمو پف کردم رو زمین:چییی؟؟؟رادوین؟
شروع کردم سرفه کردن.
مامانم بلند شدو چندتا ضربه زد به کمرم:آروم باش دختر.
-مامااان رادوین خودمون؟
-آره رادوین خودمون.
-هع مامان چی داری میگی شوخیت گرفته؟
-الان وقت شوخی کردنه؟
-نه به هیچ وجه وقتش نیست.
-خوبه پس آماده باش چون قراره امشب بیاد خواستگاری.
-مامااان واسه خودتون بریدینو دوختین دیگه منم که کشک.
-چه حرفیه ما خوبی تورو میخواییم .
-اینطوری؟من الان اصلا حتی دلم نمیخواد به ازدواج فکرکنم چرا قرار خواستگاری گذاشتین؟
-مام نمیخواستیم به این زودی ولی وصیت خواهرم بوده اون قبل فوت شدنش توبیمارستان گفته که
میخواد زودتر رادوین سروسامون بگیره و توام تو نظر داشته.
-حالا لابد چون خواهرت موقع فوت شدنش یه چی گفته منم باید بختمو بسوزونم بدم دست
شازده ش آره؟
-چه سوزوندنی رزا خوبه خودت رفتارو شخصیت رادوینو دیدی میدونی چقدرآقاس .
-شاید سلیقه من نباشه.
-من نگفتم حتما انتخابش کن گفتم روش فکرکن.
-پووووف باش فقط خواهش میکنم با این مسخره بازی که راه انداختین جدی جدی همین امشب
شوهرم ندین.
-رزاا.
دیگه گوش ندادم به حرف مامانو از جام پاشدم و رفتم تو اتاق خوابم سرم داشت منفجر میشد باورم
نمیشد به همین راحتی؟یه روزی بشینن جلوت بگن خاله ت وصیت کرده باید زن پسرخاله ت شی
امشبم خواستگاریه همین؟میگم چند وقته مامان بابا مشکوک شدن، ولی پس یاشار چی.لعنت به این
زندگی که حتی توش اختیارم نداری نه اختیار به دنیا اومدن نه زندگی کردن نه ازدواج ونه حتی
مرگ.دلم اکسیژن میخواست هوا میخواست نمیتونستم نفس بکشم
یه مانتوی معمولی تنم کردم با سویشرت بگ و شلوار اسلش وشال مشکی:مامان من میرم بیرون
یه کم هوا بخورم.
-باشه فقط قبل غروب خونه باش.
درو بستموکتونیامو پوشیدم نمیدونستم میخوام کجا برم نمیدونستم چرا میخوام راه برم ولی
نمیتونستمم توخونه بمونم.توجایی که انقدر راحت داشتن برا آینده م تصمیم میگرفتن.رفتم بیرون
هندزفریموگذاشتم توگوشم وصداشو تا ته زیاد کردم ازپیاده رو میرفتم وسرمو پایین انداخته بودم، نمیدونستم
کجا میرفتم بی خیال به آدما نگاه میکردم به رفتاراشون ولی صدایی نمیشنیدم خواننده بود که تو گوشم
عربده میزد وتصویری که مردم بودن درحال جنب و جوش .
توزندگیم اختیارداشتم خیلی جاها ،حتی برای کوچیک ترین چیزا حتی بابام بهم گفت که اگه از اسم
رز خوشم نمیاد میتونم عوضش کنم ولی من اسممو دوست داشتم و دارم واما حالا چطوری میتونستن
جای من تصمیم بگیرن؟
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتاد و دوم
همینطوری بی هدف داشتم قدم میزدم دلم پربود وحشتناک،
ولی کسی نبود بشنوه همه برا خودشون
درد دارن کسی همدرد تو نیست داشتم همینطوری میرفتم که حس کردم یکی دستشو گذاشت رو
شونه م، تا خواستم برگردم عکس العمل نشون بدم که دیدم سامه فرشته نجاتم. یه چی گفت
نشنیدم،اشاره کردوایسا.آهنگو قطع کردم:سلام.
-سلام اینجاچیکارمیکنی؟
-هیچی.
-چراتنهایی؟
-همینطوری.
-خوبی رزا؟
شاید تنها کسی بودکه خوب بودنم درحال حاضربراش مهم بود:نه.
نگاه نگرانشو دیدم :چرا چیزی شده؟
هیچی نگفتم.
-بیا بریم بشنیم توپارک.یکم اون ورتر یه پارک کوچیک بودرفتیم نشستیم اونجا.صندلیاش سرد بود
ولی نه به سردی دل من.
بی مقدمه شروع کرد:خب بگو چی شده؟
نگاهموبه چهره ش دوختم اگه بهش میگفتم همه چی حل میشدنه ولی آروم میشدم از طرفی هم خجالت
میکشیدم پس بازم سکوت کردم.
-رزا من غریبه م؟
-نه.
-بایاشار بحثت شده؟
-نه اون بیچاره از صبح سرکاره حرف نزدیم باهم اصلا.
-پس چرا بهم نمیگی چت شده که اینقدر پریشونی.
-اتفاقای خوبی نیافتاده.
-خب بگو.
-مامان بابام ازم خواستن به خواستگاری پسرخاله م جواب مثبت بدم.
حس کردم به برق فشارقوی وصلش کردن. محزون نگام کرد:پس قراره عروس شی بسلامتی.
-نمیدونم.
-دوست داری پسرخاله تو؟
-نمیدونم.
-یاشارچی؟
-بدبختی منم همینه یاشاراگه اون نبود میتونستم راجع بهش فکرکنم ولی منو یاشار برای تک تک
روزای بعد ازدواجمون نقشه کشیدیم.
-خب به خانواده ت بگو نمیخوایش.
-خب ازم دلیل میخوان.
-بگو پسرخوبی نیست.
-مامان بابام خیلی قبولش دارن.
-واقعا پسرخوبیه؟
-تااونجاکه من میشناسمش اوهوم.
-کار،پول، وضع مادی چی؟
-همه چی.
-خودت چی؟
-کاش این سوالو خانوادم ازم بپرسن
-حالا مگه مجبورت کردن اتفاقی نیافتاده که هنوز رزا انقد ناراحت نباش.
-امشب خواستگاریه.
نفسش بنداومد چند لحظه . سرشو گرفت بین دستاش :چی کار دارن میکنن ؟
-نمیدونم.
-مخالفت میکنی مگه نه؟
-خاله م وصیت کرده موقع مرگش که من عروسشون بشم.
-وای وای.
بغض کردم:دارم بدبخت میشم.
-نزن این حرفو مگه نمیگی پسرخوبیه.
-اوهوم.
-پس خوشبختت میکنه.
یهو صدام رفت بالا :چیو خوشبخت میکنه پس یاشارچی سام؟پس عشق چی؟پس اون همه حرف
عاشقونه اون همه قول و قرار پس من لامصب چی ،دل لامصبم چی؟شروع کردم گریه کردن.
-هیییس آروم باش رزا باگریه هیچی درست نمیشه خواهش میکنم گریه نکن حال منم بدمیشه.
-بخدا نمیتونم چطوری تو روی یاشار نگاه کنم .
-قسمت میفهمی.
-منو باقمستپو این چیزا خرنکن مگه نمیگن قسمتو خودم آدم میسازه ماکه ساخته بودیم چرا دارن
نابودش میکنن به چه حقی؟
-هنوزکه هیچی معلوم نیست.
-امشب میشه.
-همینه که هست چیکارمیتونی بکنیش رزا؟هیچی منم خیلی چیزارومیخواستم نشد
سرموبرگردوندن یه لحظه فقط یه لحظه غفلت کردم از دستم رفت .
دلم یه طوری شد اولین بار بود این حرفارو ازش میشنیدم:عشق توام پرزد؟
-آره.
-چرا ؟
-به خاطر حماقت خودم.
-دوستش داشتی؟
-دارم هنوزم بیشترازجونم.
-چه بد حالا کی بود من میشناختم/
-نپرس بقیه شو.
-چشم.
-رزا.
-بله.
چشماشو بهم فشار داد مثل اینکه سردرد داشته باشه:قول میدی امشب هر اتفاقی افتاد غصه
نخوری؟
-سعیمو میکنم.
-یه کار دیگم باید بکنی.
-چه کاری؟
-هیچی به یاشار نگومطمئنم بفهمه نابود میشه.
-بخوامم نمیتونم بگم اگه اگه امشب اتفاق بدی که نمیخوام بیافته بهش نمیگم طوری از زندگیش
میرم که نفهمه.
-امیدوارم هرچی میشه تو خوشبخت بشی.
-خداکنه.
-خب پاشو دیگه دیرشد هوا تاریکه.
-ممنون که به موقع رسیدی مثل همیشه.
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتاد و دوم
همینطوری بی هدف داشتم قدم میزدم دلم پربود وحشتناک،
ولی کسی نبود بشنوه همه برا خودشون
درد دارن کسی همدرد تو نیست داشتم همینطوری میرفتم که حس کردم یکی دستشو گذاشت رو
شونه م، تا خواستم برگردم عکس العمل نشون بدم که دیدم سامه فرشته نجاتم. یه چی گفت
نشنیدم،اشاره کردوایسا.آهنگو قطع کردم:سلام.
-سلام اینجاچیکارمیکنی؟
-هیچی.
-چراتنهایی؟
-همینطوری.
-خوبی رزا؟
شاید تنها کسی بودکه خوب بودنم درحال حاضربراش مهم بود:نه.
نگاه نگرانشو دیدم :چرا چیزی شده؟
هیچی نگفتم.
-بیا بریم بشنیم توپارک.یکم اون ورتر یه پارک کوچیک بودرفتیم نشستیم اونجا.صندلیاش سرد بود
ولی نه به سردی دل من.
بی مقدمه شروع کرد:خب بگو چی شده؟
نگاهموبه چهره ش دوختم اگه بهش میگفتم همه چی حل میشدنه ولی آروم میشدم از طرفی هم خجالت
میکشیدم پس بازم سکوت کردم.
-رزا من غریبه م؟
-نه.
-بایاشار بحثت شده؟
-نه اون بیچاره از صبح سرکاره حرف نزدیم باهم اصلا.
-پس چرا بهم نمیگی چت شده که اینقدر پریشونی.
-اتفاقای خوبی نیافتاده.
-خب بگو.
-مامان بابام ازم خواستن به خواستگاری پسرخاله م جواب مثبت بدم.
حس کردم به برق فشارقوی وصلش کردن. محزون نگام کرد:پس قراره عروس شی بسلامتی.
-نمیدونم.
-دوست داری پسرخاله تو؟
-نمیدونم.
-یاشارچی؟
-بدبختی منم همینه یاشاراگه اون نبود میتونستم راجع بهش فکرکنم ولی منو یاشار برای تک تک
روزای بعد ازدواجمون نقشه کشیدیم.
-خب به خانواده ت بگو نمیخوایش.
-خب ازم دلیل میخوان.
-بگو پسرخوبی نیست.
-مامان بابام خیلی قبولش دارن.
-واقعا پسرخوبیه؟
-تااونجاکه من میشناسمش اوهوم.
-کار،پول، وضع مادی چی؟
-همه چی.
-خودت چی؟
-کاش این سوالو خانوادم ازم بپرسن
-حالا مگه مجبورت کردن اتفاقی نیافتاده که هنوز رزا انقد ناراحت نباش.
-امشب خواستگاریه.
نفسش بنداومد چند لحظه . سرشو گرفت بین دستاش :چی کار دارن میکنن ؟
-نمیدونم.
-مخالفت میکنی مگه نه؟
-خاله م وصیت کرده موقع مرگش که من عروسشون بشم.
-وای وای.
بغض کردم:دارم بدبخت میشم.
-نزن این حرفو مگه نمیگی پسرخوبیه.
-اوهوم.
-پس خوشبختت میکنه.
یهو صدام رفت بالا :چیو خوشبخت میکنه پس یاشارچی سام؟پس عشق چی؟پس اون همه حرف
عاشقونه اون همه قول و قرار پس من لامصب چی ،دل لامصبم چی؟شروع کردم گریه کردن.
-هیییس آروم باش رزا باگریه هیچی درست نمیشه خواهش میکنم گریه نکن حال منم بدمیشه.
-بخدا نمیتونم چطوری تو روی یاشار نگاه کنم .
-قسمت میفهمی.
-منو باقمستپو این چیزا خرنکن مگه نمیگن قسمتو خودم آدم میسازه ماکه ساخته بودیم چرا دارن
نابودش میکنن به چه حقی؟
-هنوزکه هیچی معلوم نیست.
-امشب میشه.
-همینه که هست چیکارمیتونی بکنیش رزا؟هیچی منم خیلی چیزارومیخواستم نشد
سرموبرگردوندن یه لحظه فقط یه لحظه غفلت کردم از دستم رفت .
دلم یه طوری شد اولین بار بود این حرفارو ازش میشنیدم:عشق توام پرزد؟
-آره.
-چرا ؟
-به خاطر حماقت خودم.
-دوستش داشتی؟
-دارم هنوزم بیشترازجونم.
-چه بد حالا کی بود من میشناختم/
-نپرس بقیه شو.
-چشم.
-رزا.
-بله.
چشماشو بهم فشار داد مثل اینکه سردرد داشته باشه:قول میدی امشب هر اتفاقی افتاد غصه
نخوری؟
-سعیمو میکنم.
-یه کار دیگم باید بکنی.
-چه کاری؟
-هیچی به یاشار نگومطمئنم بفهمه نابود میشه.
-بخوامم نمیتونم بگم اگه اگه امشب اتفاق بدی که نمیخوام بیافته بهش نمیگم طوری از زندگیش
میرم که نفهمه.
-امیدوارم هرچی میشه تو خوشبخت بشی.
-خداکنه.
-خب پاشو دیگه دیرشد هوا تاریکه.
-ممنون که به موقع رسیدی مثل همیشه.
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادو سوم
-پس چی الکی الکی فرشته نشدم که.لبخند تلخی زدو پاشد ازجاش، منو تا جلو درخونه مون رسوند.سام
همیشه تو لحظات حساس زندگیم حضور پررنگ داشت .وقتی رفتم بالا بابام هم اومده بود هه
امشب بخاطرمن مرخصی گرفته بود عجب شب مهمی.
به همه خیلی معمولی سلام دادم ورفتم آشپزخونه آب بخورم نگاه معنی داری بین بابا و مامانم ردو
بدل شد که از چشم من دورنموند مامانم گفت:رزاجون نری بخوابیالباساتو بپوش حاضر باش کم کم .
باشه ای گفتم ورفتم تو اتاقم رامین گیرداد که براش نقاشی بکشم ولی واقعا حس هیچ کاریو
نداشتم دراز کشیدم رو تخت وچشمامو بستم صورت رادوینو جلو چشمام تصورکردم ازش
متنفرنبودم به هیچ وجه بنظرم آدم خوبیه حتی گاهی از یاشار بهتر ولی یاشار چی؟
صدای اس ام اس گوشیم بلندشد بی شک یاشار بود:سلام خانومی.
لبخند زدم که گریم نگیره:سلام آقامون خوبی.
-خوبم ممنون ازصبح خبری نیست ازت سرت کجا گرمه فنچ کوچولو؟
-یه کم سرم درد میکردقرص خوردم.) ازاین جا از امشب و این لحظه دروغ هام شروع شد نمی خواستم تا
روزی که رسما زن رادوین نشدم یاشارو از دست بدم نمیخواستم شیرینی لبخنداشو دیگه نبینم(
دوتا تقه به در خورد :بابایی نخوابیدی که بیام تو؟
-نه بابا جون بیا.
وارد اتاق شد بعد رامینو فرستاد بیرون فهمیدم بازم قراره بحث خواستگارو بکشه وسط وشستو
شوی مغزی.
نشست کنار تختم:رزا جون بابا چطوره؟
لبخندالکی زد:خووب.
-خداروشکر.راستش رزا اومد باهات یه کم صحبت کنم.
-حدس میزنم راجع به چی.
-توهوش تو شکی نیست میدونم حتی میتونی حدس بزنی چی میخوام بگم ولی دوست دارم حرفامو
گوش کنی هم من وظیفه پدریمو انجام داده باشم هم تو .
-چشم بفرمایید.
-میدونی که صلاحتو میخوام مگه نه؟
-اوهوم.
-پس حرفایی که میزنم به نفعته من تواین سه ماهی که رادوینو دیدم بعد چند سال زیاد باهاش
رفت و آمد داشتم بخاطر شرکتش و اینا تقریبا میشه گفت شناختمش .
-ولی بابا من رفت و آمد نداشتم من نشناختم.
-به من اعتماد نداری یعنی؟
-چرا دارم.
-پس بدون ازهمه نظرسنجیدمش رادوین سفت و سخته ،تو این تایمی که شرکتشو انتقال داد تهران تا
دوباره برپا بشه یه طوری اداره ش کرد که شرکت تا اثباتش توشهر آخ نگفت کسی نیست که جابزنه
پس میتونه تکیه گاه خوبی باشه.
-اوهوم میفهمم منظورتونو.
-ازت میخوام همینطوری سرسری ردش نکنی رادوین همه جوره مورد قبول منومامانت هست .
-اگه قبولش نکنم چی؟
-ما نمیزاریم که این اشتباه رو کنی حتی شده بخاطر وصیت خاله ت.
-بابا واقعا تویی که داری این حرفارو بمن میزنی؟تویی که منو توهمه چی مختار میذاشتی!؟.
-دخترم بحث ازدواج فرق داره من هیچ وقت اجازه نمیدم با چشمای بسته بخاطر تجربه کمت
آینده تو خراب کنی.
باورم نمیشد تقریبا داشت میگفت باید قبول کنی رادوینو همینه که هست فقط یه کم مثلا پدران
ترش.وسط همین حرفا بودیم که زنگ در زده شد مامانم گفت رادوینه .بعد بازکردن باعجله پرید تو
اتاق :رزا مامان لباساتو عوض کن اومد.بااین حرفش استرس همه وجودمو گرفت همینطوری عین بز
داشتم به مامانم نگاه میکردم :باتوام رزاا میگم لباساتو عوض کن.
لباسایی که مامان برام انتخاب کرده بودو پوشیدم .بازم شده بودم عروسک خیمه شب بازی،
منتها این بار عروسک مامان بابام تومهم ترین شب زندگیم.
وارد هال شدم قلبم اونقد محکم میکوبید که حس میکردم الان که ازجاش کنده شه استرسی که
داشت دیوونم میکرد رو مخم بود.رادوینو دیدم که نشسته بود رومبل با دیدن من ازجاش بلند شد یه
کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفیدی که یقش مشکی بود.
خوشتیپ بود واقعا، نگاهمو بردم سمت صورتش چشمای سبزآبی که حالا از خوشحالی داشت
برق میزدو صورت شیش تیغ و بوی عطری که کل خونه رو پر کرده بود
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادو سوم
-پس چی الکی الکی فرشته نشدم که.لبخند تلخی زدو پاشد ازجاش، منو تا جلو درخونه مون رسوند.سام
همیشه تو لحظات حساس زندگیم حضور پررنگ داشت .وقتی رفتم بالا بابام هم اومده بود هه
امشب بخاطرمن مرخصی گرفته بود عجب شب مهمی.
به همه خیلی معمولی سلام دادم ورفتم آشپزخونه آب بخورم نگاه معنی داری بین بابا و مامانم ردو
بدل شد که از چشم من دورنموند مامانم گفت:رزاجون نری بخوابیالباساتو بپوش حاضر باش کم کم .
باشه ای گفتم ورفتم تو اتاقم رامین گیرداد که براش نقاشی بکشم ولی واقعا حس هیچ کاریو
نداشتم دراز کشیدم رو تخت وچشمامو بستم صورت رادوینو جلو چشمام تصورکردم ازش
متنفرنبودم به هیچ وجه بنظرم آدم خوبیه حتی گاهی از یاشار بهتر ولی یاشار چی؟
صدای اس ام اس گوشیم بلندشد بی شک یاشار بود:سلام خانومی.
لبخند زدم که گریم نگیره:سلام آقامون خوبی.
-خوبم ممنون ازصبح خبری نیست ازت سرت کجا گرمه فنچ کوچولو؟
-یه کم سرم درد میکردقرص خوردم.) ازاین جا از امشب و این لحظه دروغ هام شروع شد نمی خواستم تا
روزی که رسما زن رادوین نشدم یاشارو از دست بدم نمیخواستم شیرینی لبخنداشو دیگه نبینم(
دوتا تقه به در خورد :بابایی نخوابیدی که بیام تو؟
-نه بابا جون بیا.
وارد اتاق شد بعد رامینو فرستاد بیرون فهمیدم بازم قراره بحث خواستگارو بکشه وسط وشستو
شوی مغزی.
نشست کنار تختم:رزا جون بابا چطوره؟
لبخندالکی زد:خووب.
-خداروشکر.راستش رزا اومد باهات یه کم صحبت کنم.
-حدس میزنم راجع به چی.
-توهوش تو شکی نیست میدونم حتی میتونی حدس بزنی چی میخوام بگم ولی دوست دارم حرفامو
گوش کنی هم من وظیفه پدریمو انجام داده باشم هم تو .
-چشم بفرمایید.
-میدونی که صلاحتو میخوام مگه نه؟
-اوهوم.
-پس حرفایی که میزنم به نفعته من تواین سه ماهی که رادوینو دیدم بعد چند سال زیاد باهاش
رفت و آمد داشتم بخاطر شرکتش و اینا تقریبا میشه گفت شناختمش .
-ولی بابا من رفت و آمد نداشتم من نشناختم.
-به من اعتماد نداری یعنی؟
-چرا دارم.
-پس بدون ازهمه نظرسنجیدمش رادوین سفت و سخته ،تو این تایمی که شرکتشو انتقال داد تهران تا
دوباره برپا بشه یه طوری اداره ش کرد که شرکت تا اثباتش توشهر آخ نگفت کسی نیست که جابزنه
پس میتونه تکیه گاه خوبی باشه.
-اوهوم میفهمم منظورتونو.
-ازت میخوام همینطوری سرسری ردش نکنی رادوین همه جوره مورد قبول منومامانت هست .
-اگه قبولش نکنم چی؟
-ما نمیزاریم که این اشتباه رو کنی حتی شده بخاطر وصیت خاله ت.
-بابا واقعا تویی که داری این حرفارو بمن میزنی؟تویی که منو توهمه چی مختار میذاشتی!؟.
-دخترم بحث ازدواج فرق داره من هیچ وقت اجازه نمیدم با چشمای بسته بخاطر تجربه کمت
آینده تو خراب کنی.
باورم نمیشد تقریبا داشت میگفت باید قبول کنی رادوینو همینه که هست فقط یه کم مثلا پدران
ترش.وسط همین حرفا بودیم که زنگ در زده شد مامانم گفت رادوینه .بعد بازکردن باعجله پرید تو
اتاق :رزا مامان لباساتو عوض کن اومد.بااین حرفش استرس همه وجودمو گرفت همینطوری عین بز
داشتم به مامانم نگاه میکردم :باتوام رزاا میگم لباساتو عوض کن.
لباسایی که مامان برام انتخاب کرده بودو پوشیدم .بازم شده بودم عروسک خیمه شب بازی،
منتها این بار عروسک مامان بابام تومهم ترین شب زندگیم.
وارد هال شدم قلبم اونقد محکم میکوبید که حس میکردم الان که ازجاش کنده شه استرسی که
داشت دیوونم میکرد رو مخم بود.رادوینو دیدم که نشسته بود رومبل با دیدن من ازجاش بلند شد یه
کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفیدی که یقش مشکی بود.
خوشتیپ بود واقعا، نگاهمو بردم سمت صورتش چشمای سبزآبی که حالا از خوشحالی داشت
برق میزدو صورت شیش تیغ و بوی عطری که کل خونه رو پر کرده بود
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادو چهارم
همه این نگاها تو چند ثانیه بود زیرلبی سلامی دادم واونم با آرامش خاصو لبخندزیباش گفت:علیک
سلام رزا خانوم بعد دسته گل رز سفیدی که رومیز گذاشته بود وگرفت سمتم:بفرمایید البته به
خوشگلی تو نیستن.
یاد دسته گل رزی افتادم که یاشار برام گرفته بود اونام رز سفیدبوداونم همین حرفو زداون روز
جلو درچقدر جمله ش برام شیرین بود .آروم تشکری کردم ورفتم آشپزخونه مامان بابا داشتن صحبت
میکردن منم میز شامو چیدم هع عجب مراسم خواستگاری تاحالا ندیده بودم تو خواستگاری برا شام
بیان البته معلومه مامان اصرار کرده که رادوین برا شام بیاد.
میزو چیدمو صداشون کردم وقتی اومدن نشستن شامو کشیدیم غذا از گلوم پایین نمیرفت فکرکن
رزایی که حساب شکمش از همه عالم جداست الان اشتهاش کور شده بود.
بابا و رادوین داشتن راجع به کار حرف میزدن بیشترشبیه مهمونی بود همه چی تا خواستگاری، بعد
شام میزو جمع کردم خواستم ظرفارو بشورم که رادوین به بابام گفت :اجازه هست من قبل همه چی
یه کم با رزا خصوصی حرف بزنم؟
بابام باکمال میل قبول کرد و رادوین صدام زد :رزاخانوم اگه میشه چند لحظه.
مجبور شدم برم تو اتاقم و اونم اومد تو.
دستام داشت میلرزید از عصبانیت عذاب وجدان داشتم اگه یاشار این صحنه رو میدید خون به پا
میکرد .رادوین خیلی ریلکس روصندلیم نشست منم نشستم لبه تختم جایی که همیشه آروم میگیرم بلکه الانم
یکم آروم شم.
چند ثانیه نگام کرد بعدگفت:انقدحرص نخور تموم میشه.
-چراداری این کارو میکنی؟
-ازم متنفری؟
یه کم مکث کردم اگه میخواستم عاقلانه فکرکنم نبودم همه چی تقصیرمامان بابام بود رادوین گناهی
نداشت.
دوباره گفت:متنفری؟
-نه.
-ببین رزاجان من اگه اینجام فقط بخاطر اینکه ازت خوشم اومده توهمونی هستی که دنبالش بودم
یه دختر شیطون خوشگل وسالم بهتم قول میدم خوشبختت کنم کافیه بخوای.
-شما دارین برا خودتون میبرین ومیدوزین بین منو توچیزی نبوده که حالا بخواد پیش بیاد و دلیل
بشه که ازدواج کنیم.
ما نه عاشق همیم نه نبودیم نه هیچ نقطه اشتراکی داریم.
-رمان زیاد میخونی؟
-چطور؟
-ببین عشق واسه رماناس اینکه آدم بااونیکه عاشقشه یه زندگی عالی درست میکنه تو کاخ
آرزوهاش هرشب عشقش براش آهنگ میخونه و جفتشون تا آخر عمر به خوبیو خوشی زندگی
میکنن هم برا رماناس .من الان اینجام روبه روت .پا جلو گذاشتم مثل یه مرد که ازت خواستگاری
کنم وتو این دنیای واقعی که داری توش زندگی میکنی همخونه ت بشم که جفتمون یه سری تعهدات
نسبت بهم داشته باشیم خواهشا یکم بزرگ شو رزا وبزرگونه فکرکن توشونزده سالت نیس که به
عشقو این حرفا اعتقاد اشته باشی.
نمیتونستم جوابشو بدم حرفاش منطقی بود حرفی برا گفتن نمیزاشت ولی پس یاشار چی؟
-ادامه داد:میبینی هیچ حرفی نداری چون چیزایی که میگم عین حقیقته من حالا توایده ال ترین
شرایط ممکنم و اراده کنم با هر دختری ازدواج میکنم ولی الان اینجام این فرصتو برا بار دوم بهت
نمیدم و توقع دارم وقتی از اتاق اومدی بیرون جوابتو بگی .
این جمله رو گفت ازجاش پاشد وخیلی ریلکس رفت بیرون من موندم یه دری که همه چشما
منتظر منن ودهنی که باید باز بشه و جواب پس بده و برای هرجوابش باید یه عمر تاوون بده.
چشمامو بستم همه چی صوری بود الان حتی اگه نه میگفتم خانوده م قبول نمیکردن چاره ای ندارم
باشه رزا؟
بزور از لبه تخت بلند شدم پاهام تحمل وزنمو نداشت حتی زبونمم کشش گفتن این جمله رو ولی
مجبور بودم قبل از اینکه درو بازکنم قبل از اینکه زندگی الانمو از دست بدم خودمو یاشارو .رفتم سمت
کمدلباسام کت یاشار اونجا بودازاون شب که خوردم زمین دیگه پسش نداده بودم هنوز بوی
عطرش روش مونده بود محکم بغل کردم کتو دیگه مهم نبودحتی اگه چروک بشه یاشارودارم ازدست
میدم خودشو، چه برسه به کت بخدا که دوسش دارم ولی عشقش پرزد.
اشکموازرو گونم پاک کردم درو باز کردم سر مامانو بابامو رادوین برگشت سمت من و چشماشون
دوخته شد به لبم.
-قبول میکنم.مامان بابام ازخوشحالی دست زدنو اومدن بغلم کردن دیگه نفمیدم بقیه ماجرارو فقط
متوجه شدم قرار شد رادوین دوهفته عیدو بره پاریس ویه سری کاراشو انجام بده برگرده بعد نامزد
کنیم.بی حس بودم نه خوشحال نه ناراحت رادوین بدنیست ولی پس یاشار چی؟
باید اسممو سرتیتر روزنامه ها بنویسن دختری که به تخیلی ترین شکل ممکن ازدواج کرد. ساعت
دوازده بود که سام اس داد:رزا چیشد؟
-هیچی تموم شد.
-یعنی چی؟
-یعنی فرداصیغه دوهفته دیگه ام نامزدی.
یکم طول کشیدکه جوابمو بده :مبارک باشه عروس خانوم ایشالا خوشبخت بشی.
جوابشو ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدم هنوز تومخیله م نمیگنجید که یه شبه تاس زندگیم بچرخه
طوفان بزنه زندگیموو ویرونم کنه
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادو چهارم
همه این نگاها تو چند ثانیه بود زیرلبی سلامی دادم واونم با آرامش خاصو لبخندزیباش گفت:علیک
سلام رزا خانوم بعد دسته گل رز سفیدی که رومیز گذاشته بود وگرفت سمتم:بفرمایید البته به
خوشگلی تو نیستن.
یاد دسته گل رزی افتادم که یاشار برام گرفته بود اونام رز سفیدبوداونم همین حرفو زداون روز
جلو درچقدر جمله ش برام شیرین بود .آروم تشکری کردم ورفتم آشپزخونه مامان بابا داشتن صحبت
میکردن منم میز شامو چیدم هع عجب مراسم خواستگاری تاحالا ندیده بودم تو خواستگاری برا شام
بیان البته معلومه مامان اصرار کرده که رادوین برا شام بیاد.
میزو چیدمو صداشون کردم وقتی اومدن نشستن شامو کشیدیم غذا از گلوم پایین نمیرفت فکرکن
رزایی که حساب شکمش از همه عالم جداست الان اشتهاش کور شده بود.
بابا و رادوین داشتن راجع به کار حرف میزدن بیشترشبیه مهمونی بود همه چی تا خواستگاری، بعد
شام میزو جمع کردم خواستم ظرفارو بشورم که رادوین به بابام گفت :اجازه هست من قبل همه چی
یه کم با رزا خصوصی حرف بزنم؟
بابام باکمال میل قبول کرد و رادوین صدام زد :رزاخانوم اگه میشه چند لحظه.
مجبور شدم برم تو اتاقم و اونم اومد تو.
دستام داشت میلرزید از عصبانیت عذاب وجدان داشتم اگه یاشار این صحنه رو میدید خون به پا
میکرد .رادوین خیلی ریلکس روصندلیم نشست منم نشستم لبه تختم جایی که همیشه آروم میگیرم بلکه الانم
یکم آروم شم.
چند ثانیه نگام کرد بعدگفت:انقدحرص نخور تموم میشه.
-چراداری این کارو میکنی؟
-ازم متنفری؟
یه کم مکث کردم اگه میخواستم عاقلانه فکرکنم نبودم همه چی تقصیرمامان بابام بود رادوین گناهی
نداشت.
دوباره گفت:متنفری؟
-نه.
-ببین رزاجان من اگه اینجام فقط بخاطر اینکه ازت خوشم اومده توهمونی هستی که دنبالش بودم
یه دختر شیطون خوشگل وسالم بهتم قول میدم خوشبختت کنم کافیه بخوای.
-شما دارین برا خودتون میبرین ومیدوزین بین منو توچیزی نبوده که حالا بخواد پیش بیاد و دلیل
بشه که ازدواج کنیم.
ما نه عاشق همیم نه نبودیم نه هیچ نقطه اشتراکی داریم.
-رمان زیاد میخونی؟
-چطور؟
-ببین عشق واسه رماناس اینکه آدم بااونیکه عاشقشه یه زندگی عالی درست میکنه تو کاخ
آرزوهاش هرشب عشقش براش آهنگ میخونه و جفتشون تا آخر عمر به خوبیو خوشی زندگی
میکنن هم برا رماناس .من الان اینجام روبه روت .پا جلو گذاشتم مثل یه مرد که ازت خواستگاری
کنم وتو این دنیای واقعی که داری توش زندگی میکنی همخونه ت بشم که جفتمون یه سری تعهدات
نسبت بهم داشته باشیم خواهشا یکم بزرگ شو رزا وبزرگونه فکرکن توشونزده سالت نیس که به
عشقو این حرفا اعتقاد اشته باشی.
نمیتونستم جوابشو بدم حرفاش منطقی بود حرفی برا گفتن نمیزاشت ولی پس یاشار چی؟
-ادامه داد:میبینی هیچ حرفی نداری چون چیزایی که میگم عین حقیقته من حالا توایده ال ترین
شرایط ممکنم و اراده کنم با هر دختری ازدواج میکنم ولی الان اینجام این فرصتو برا بار دوم بهت
نمیدم و توقع دارم وقتی از اتاق اومدی بیرون جوابتو بگی .
این جمله رو گفت ازجاش پاشد وخیلی ریلکس رفت بیرون من موندم یه دری که همه چشما
منتظر منن ودهنی که باید باز بشه و جواب پس بده و برای هرجوابش باید یه عمر تاوون بده.
چشمامو بستم همه چی صوری بود الان حتی اگه نه میگفتم خانوده م قبول نمیکردن چاره ای ندارم
باشه رزا؟
بزور از لبه تخت بلند شدم پاهام تحمل وزنمو نداشت حتی زبونمم کشش گفتن این جمله رو ولی
مجبور بودم قبل از اینکه درو بازکنم قبل از اینکه زندگی الانمو از دست بدم خودمو یاشارو .رفتم سمت
کمدلباسام کت یاشار اونجا بودازاون شب که خوردم زمین دیگه پسش نداده بودم هنوز بوی
عطرش روش مونده بود محکم بغل کردم کتو دیگه مهم نبودحتی اگه چروک بشه یاشارودارم ازدست
میدم خودشو، چه برسه به کت بخدا که دوسش دارم ولی عشقش پرزد.
اشکموازرو گونم پاک کردم درو باز کردم سر مامانو بابامو رادوین برگشت سمت من و چشماشون
دوخته شد به لبم.
-قبول میکنم.مامان بابام ازخوشحالی دست زدنو اومدن بغلم کردن دیگه نفمیدم بقیه ماجرارو فقط
متوجه شدم قرار شد رادوین دوهفته عیدو بره پاریس ویه سری کاراشو انجام بده برگرده بعد نامزد
کنیم.بی حس بودم نه خوشحال نه ناراحت رادوین بدنیست ولی پس یاشار چی؟
باید اسممو سرتیتر روزنامه ها بنویسن دختری که به تخیلی ترین شکل ممکن ازدواج کرد. ساعت
دوازده بود که سام اس داد:رزا چیشد؟
-هیچی تموم شد.
-یعنی چی؟
-یعنی فرداصیغه دوهفته دیگه ام نامزدی.
یکم طول کشیدکه جوابمو بده :مبارک باشه عروس خانوم ایشالا خوشبخت بشی.
جوابشو ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدم هنوز تومخیله م نمیگنجید که یه شبه تاس زندگیم بچرخه
طوفان بزنه زندگیموو ویرونم کنه
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتاد و پنجم
نفهمیدم چیشد فقط گفتن توالان به رادوین محرمی مامان بابام خیلی خوشحال بودن بالاخره
دخترشون داشت خوشبخت میشددیگه .
وقتی از محضرخونه اومدیم بیرون رادوین دستموگرفت گرمی دستاش تنمو مور مور کرد تا حالا
کسی جز یاشار دستمونگرفته بود به مامانم گفت:خاله بااجازتون ما بریم یه کم بگردیم تا شب میایم.
-برین پسرم مواظب خودتون باشین.
-چشم.
سعید اومد نزدیکمون روکرد به رادوین:من یه لحظه با رز میخوام خصوصی حرف بزنم.
-ای بابا بزارین دودقیقه خودم ببینم خانوممو.
-نترس تموم نمیشه بقیه عمرت براتو.
خندید و سعید اومدسمتم یکم از رادوین فاصله گرفتیم:رزا عمویی.
نگاهش نکردم:نبینم برادرزاده م انقد پکر باشه داری عروس میشیا باید خوشحال باشی.
-سعید توکه حالمو میدونی این چرتو پرتارو نگو لطفا.
یه دفعه لحنش عوض شد:میدونم رزا حالتو درک میکنم ولی کاریه که شده دیگه باید فراموشش
کنی یاشارو.
-نمیتونم.
-میتونی باید بتونی .
-یه شبه ؟
-نه کم کم .
سعید.
-جون دلم.
-دارم دیونه میشم باورم نمیشه پیش کسی جز یاشارم.
صورتشو ازم برگردوند حس کردم داره سعی میکنه بغضشو قورت بده بعد چند ثانیه خم شد و
چادر سفیدی که رو سرم بودو کشید بالا تاکامل صورتمو ببینه:رزا تموم شد میهفمی؟خواهش
میکنم مرگ عموت، تمومش کن.
-قسم نده توروخدا دارم همه تلاشمو میکنم.
-رادوین پسرخوبیه باهاش خوشبخت میشی.
-فکرنکنم.
صدای رادوین اومد:سعید تموم کردی رزامو چی داری بهش میگی دوساعته.
-هیچی باباچقدر هولی تو بیا اینم تحفه ت نخواستیم.
رادوین اومد پیشم وگفت:خب سوارشو خانوم خانوما کلی کارداریم.
باشه ای گفتم و سوار ماشینش شدم ازهمه ماشینا فاصله گرفتیم کم کم ،.ساکت بودم با خنده
گفت:چیه زبونتو موش خورده؟اون روزکه اومدم خونتون داشتی منومیخوردی.
-نخیرم نخوردم الانم بخوام میخورم.
-فکرنمیکنی یکم واسه یه وعده سنگین باشم؟
-نچ یه لقمه چپ میشی.
-احیانا بجز فوتسال ورزش رزمی که کار نکردی؟
-نه ولی کلا تو خوردو خوراک سابقه خوبی دارم.
-بنظرم اگه تو پختو پز خوب باشی بهتره.
-هی یه نمیرو سوخته ای بلدم.
-اون کوفته اون روزت کار کسی که نیمرو سوخته بلده نبودا.)باحرفاش کم کم داشت یادم
میبرد که این رادوین(
-نه اون برااون بود که جناب عالی بفهمی من دستوپا چلفتی نیستم.
-نه بابا بلا نسبت دستو پا چلفتی.
-عه مرض.
خندید :باشه خانومی قهرنکن اول زندگی، اصلا تو کدبانوخوبه؟
-اهوم.
کلی باهم توماشین حرف زدیم نه عین زنو شوهرا عین دختر خاله پسرخاله ها. گوشیمو خاموش
کرده بودم که یه وقت یاشار زنگ نزنه.
دیدم جلو در یه رستوران شیک و معروف نگه داشت:افتخار میدین اولین ناهار مشترکمونو اینجا
میل کنیم؟
ازجمله ش خنده م گرفت:بله میدم. سریع پریدم پایین و رفتیم نشستیم سرمیز گفت:میدونی چرا اولین
جایی که آوردمت یه رستوران بود؟
عین بز نگاش کردم:چرا؟
-چون خودت گفتی خوردو خوراکت خوبه اوصولا دخترا ازچیزایی که خیلی دوسشون دارن تعریف
میکنن ولی من تاحالا دختری ندیده بودم که عاشق غذا باشه بیشتر مردا شکم پرستن.
نیشم باز شد:من کلا خاصم اولا شکم پرست نیستم خوش غذام دوما.
-توخاص بودنت که شکی نیست مطمئن باش چون انتخاب رادوینی .
-بسه جرخورد.
-چی؟
-اعتماد به سقفت.بلند خندید بعد غذا خوردن دوباره سوراماشین شدیم اونقد خورده بودم که دیگه
نفس کشیدنمم کار سختی بود.روز اولی قشنگ خودمو لو داده بودم.جهنم بزا بدونه خب من باقالی
پلو با ماهیچه خیلی دوست دارم دست خودم نیست که.
-خب حالا تو بگو کجا بریم؟
یه کم فک کردم همه تهرانو با یاشرا زیرپا گذاشتیم کجا برم که خاطراتش نباشه ؟یه جای مسخره
ولی گفتم(
-اممممم باغ وحش.
-باااغ وحش؟
-آره باغ وحش.
-تو واقعا میخوای بری باغ وحش اولین روز زندگی مشترکمونو؟
-بله مشکلیه؟
-نه روانی راحت باش .
-راحتم.
-وای من دارم با کی ازدواج میکنم؟
-ازخداتم باشه من به این خوبی.
-بله بله میفهمم چی میگی..
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتاد و پنجم
نفهمیدم چیشد فقط گفتن توالان به رادوین محرمی مامان بابام خیلی خوشحال بودن بالاخره
دخترشون داشت خوشبخت میشددیگه .
وقتی از محضرخونه اومدیم بیرون رادوین دستموگرفت گرمی دستاش تنمو مور مور کرد تا حالا
کسی جز یاشار دستمونگرفته بود به مامانم گفت:خاله بااجازتون ما بریم یه کم بگردیم تا شب میایم.
-برین پسرم مواظب خودتون باشین.
-چشم.
سعید اومد نزدیکمون روکرد به رادوین:من یه لحظه با رز میخوام خصوصی حرف بزنم.
-ای بابا بزارین دودقیقه خودم ببینم خانوممو.
-نترس تموم نمیشه بقیه عمرت براتو.
خندید و سعید اومدسمتم یکم از رادوین فاصله گرفتیم:رزا عمویی.
نگاهش نکردم:نبینم برادرزاده م انقد پکر باشه داری عروس میشیا باید خوشحال باشی.
-سعید توکه حالمو میدونی این چرتو پرتارو نگو لطفا.
یه دفعه لحنش عوض شد:میدونم رزا حالتو درک میکنم ولی کاریه که شده دیگه باید فراموشش
کنی یاشارو.
-نمیتونم.
-میتونی باید بتونی .
-یه شبه ؟
-نه کم کم .
سعید.
-جون دلم.
-دارم دیونه میشم باورم نمیشه پیش کسی جز یاشارم.
صورتشو ازم برگردوند حس کردم داره سعی میکنه بغضشو قورت بده بعد چند ثانیه خم شد و
چادر سفیدی که رو سرم بودو کشید بالا تاکامل صورتمو ببینه:رزا تموم شد میهفمی؟خواهش
میکنم مرگ عموت، تمومش کن.
-قسم نده توروخدا دارم همه تلاشمو میکنم.
-رادوین پسرخوبیه باهاش خوشبخت میشی.
-فکرنکنم.
صدای رادوین اومد:سعید تموم کردی رزامو چی داری بهش میگی دوساعته.
-هیچی باباچقدر هولی تو بیا اینم تحفه ت نخواستیم.
رادوین اومد پیشم وگفت:خب سوارشو خانوم خانوما کلی کارداریم.
باشه ای گفتم و سوار ماشینش شدم ازهمه ماشینا فاصله گرفتیم کم کم ،.ساکت بودم با خنده
گفت:چیه زبونتو موش خورده؟اون روزکه اومدم خونتون داشتی منومیخوردی.
-نخیرم نخوردم الانم بخوام میخورم.
-فکرنمیکنی یکم واسه یه وعده سنگین باشم؟
-نچ یه لقمه چپ میشی.
-احیانا بجز فوتسال ورزش رزمی که کار نکردی؟
-نه ولی کلا تو خوردو خوراک سابقه خوبی دارم.
-بنظرم اگه تو پختو پز خوب باشی بهتره.
-هی یه نمیرو سوخته ای بلدم.
-اون کوفته اون روزت کار کسی که نیمرو سوخته بلده نبودا.)باحرفاش کم کم داشت یادم
میبرد که این رادوین(
-نه اون برااون بود که جناب عالی بفهمی من دستوپا چلفتی نیستم.
-نه بابا بلا نسبت دستو پا چلفتی.
-عه مرض.
خندید :باشه خانومی قهرنکن اول زندگی، اصلا تو کدبانوخوبه؟
-اهوم.
کلی باهم توماشین حرف زدیم نه عین زنو شوهرا عین دختر خاله پسرخاله ها. گوشیمو خاموش
کرده بودم که یه وقت یاشار زنگ نزنه.
دیدم جلو در یه رستوران شیک و معروف نگه داشت:افتخار میدین اولین ناهار مشترکمونو اینجا
میل کنیم؟
ازجمله ش خنده م گرفت:بله میدم. سریع پریدم پایین و رفتیم نشستیم سرمیز گفت:میدونی چرا اولین
جایی که آوردمت یه رستوران بود؟
عین بز نگاش کردم:چرا؟
-چون خودت گفتی خوردو خوراکت خوبه اوصولا دخترا ازچیزایی که خیلی دوسشون دارن تعریف
میکنن ولی من تاحالا دختری ندیده بودم که عاشق غذا باشه بیشتر مردا شکم پرستن.
نیشم باز شد:من کلا خاصم اولا شکم پرست نیستم خوش غذام دوما.
-توخاص بودنت که شکی نیست مطمئن باش چون انتخاب رادوینی .
-بسه جرخورد.
-چی؟
-اعتماد به سقفت.بلند خندید بعد غذا خوردن دوباره سوراماشین شدیم اونقد خورده بودم که دیگه
نفس کشیدنمم کار سختی بود.روز اولی قشنگ خودمو لو داده بودم.جهنم بزا بدونه خب من باقالی
پلو با ماهیچه خیلی دوست دارم دست خودم نیست که.
-خب حالا تو بگو کجا بریم؟
یه کم فک کردم همه تهرانو با یاشرا زیرپا گذاشتیم کجا برم که خاطراتش نباشه ؟یه جای مسخره
ولی گفتم(
-اممممم باغ وحش.
-باااغ وحش؟
-آره باغ وحش.
-تو واقعا میخوای بری باغ وحش اولین روز زندگی مشترکمونو؟
-بله مشکلیه؟
-نه روانی راحت باش .
-راحتم.
-وای من دارم با کی ازدواج میکنم؟
-ازخداتم باشه من به این خوبی.
-بله بله میفهمم چی میگی..
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادو ششم
نورآفتاب صاف داشت میزد تو صورتمون من عینک نداشتم و دستمو گرفته بودم جلو صورتم بااینکه
برنزه م ولی این نور سیاه میکنه پوستو خراب کنه،درگیرهمین چیزا بودم که یه لحظه خم شد و از تو داشبورد
دوتا عینک درآورد یکیو گذاشت رو صورت خودش اون یکیم داد دستم:بزن چشمات اذیت نشن
حداقل.
-ممنون.
عینکو گذاشتم رو چشمام نه خوبه بهم می اومد توپارکینگ نگه داشتو دوتایی پیاده شدیم دیدم داره
برا خودش میخنده :چته به چی میخندی؟
-باورم نمیشه توهمچین روزی برم باغ وحش.
-زن خاص این دردسراروهم داره دیگه .
-ا ی بابا .بیا بریم تو تا پشیمونم نکردی.
رفتو دوتا بلیط گرفت ووارد باغ وحش شدیم اولین قفسی ک دیدیم قفس میمونا بود .یه بچه میمون
بامزه گوشه قفس بود که هی ورجه ورجه میکرد :رزا.
-چیه؟
-اون بچه میمونه رو.
-آره میبینمش خیلی بانمکه.
-تورو یاده کسی نمیندازه؟
-نه کی؟
-بچه مون.
-عهههه رادوین .بامشت کوبیدم توبازوش اونم بلند بلند میخندید .نگاه های آدما روما یطوری بود
تیپ خاصو قیافه رادوین نظردخترارو به خودش جلب میکرد حتی وقتی من کنارش بودم با پررویی
تمام جوری نگاش میکردن که حرصم میگرفت بااینکه رادوین انتخاب من نبود ولی هرچی باشه
قراره شوهرم باشه کسی حق نداره اینطوری نگاش کنه دستمو حلقه کردم دوربازوش نیشش باز
شد:اوو توازاین کارام بلدی؟
-بله که بلدم .
-بهت نمیخوره مهربون باشی چیه نکنه چیزی میخوای.
- نچ این سعادتا کم نصیبت میشه عزیزم خوب ازش استفاده کن.
-نه عزیزم بگو میخوام به همه نشون بدم که این شوهر منه.
این جمله رو اونقد ریلکس گفت که حتی نتونستم جوابشو بدم چطوری همه چیو انقدر راحت میفهمید
یعنی حرکات من انقد تابلو بوود؟
خواستم دستمو واکنم از بازوش که این بار اون دستمو محکم گرفت برگشتم سمتش لبخند
مهربونی زدطوری که نتونستم عکس العمل دیگه ای نشون بدم. داشتیم به آهو ها نگاه میکردیم
:راادوین نگاه چقد خوشگلن؟
-اوهوم.
-وااای چشماشونو.
آروم توگوشم گفت:به خوشگلی چشمای خانوم من نیستن که .
بااین جمله ش لپام سرخ شد ازاین مدل محبتا خوشم میومدبامنظور ولی بی ادعا کار سختی نبود یه
جمله گاهی آدمو خوشحال میکنه گاهیم با یه کلمه همه آرزوهاش نابود میشه.
رو به روی قفس شترا بودیم :رادوین نگاه این شترو چقد شبیهته !
یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد:ناموسن من چیم شبیه شتره؟
-ریلکسیت.
بلندخندید:دیوونه.
همینطوری داشتم قفسارو نگاه میکردم ومیرفتم جلوکه حس کردم رادوین کنارم نیست برگشتم
دورو ورمم نبود ترسیدم این کجا رفت الان نکنه منو ول کنه بره؟وای خدا شماره شم ندارم بهش
زنگ بزنم حال چه غلطی کنم.
دستامومشت کرده بودم از حرص و جلو قفس شیرا وایستاده بودم مامانم بچه که بودم بهم گفته بود
هرجا که گم شدی همونجا وایستا تا من بیام پیدات کنم.از گم شدن میترسیدم یه بار گم شده بودم
حس بدی بود همون حسی که وقتی مامان بابام رفتن مشهد یه هفته توخونه داشتم.
یهو دیدم رادوین با دوتا بستنی تودستش داره نزدیک میشه بادیدن من یکم شک کرد:عه رزا چرا
قیافه ت اینطوریه؟
-کجا بودی؟
-رفتم اینارو بگیرم.یکیشوداد دستم.
-فکرکردی گم شدی؟
-اوهوم.
-ببخشید عزیزم گفتم بهت حتما حواست نبوده.
-دیگه اینطوری نرو.
-باشه خانومی ببخشید حالا بستنیتو بخور.
همچنان ترس تو وجودم بود ولی کم کم از بین رفت :رزا؟
-هووم.
-هوم؟توجواب شوهرتو باهوم میدی؟خجالت نمیکشی؟
دلم نمیومد به کسی جزیاشار جونم بگم یه دفعه یادش افتادم یعنی الان کجاست؟حتما خیلی
نگرانم شده تا حالا سابقه نداشت انقد ازهم بی خبرباشیم امیدوارم منوببخشی یاشار.
صدای رادوینو شنیدم:کجایی رز باتواما.
-ها بگوبگو.
-میگم حیوون مورد علاقه ت چیه؟
باذوق گفتم :بیااا بهت نشون بدم .جای قفسشو بلد بودم دستشو کشیدم رسوندمش به قفسش :این.
-گرگ؟
-آره گرگ.
-خب چرا گرگ؟
-چون وحشیه نگاه کن چشماشو با هیچکی شوخی نداره تنها حیوونه که تن به سیرک نداده.
-جالبه تاحالا از این نظر به گرگ نگاه نکرده بودم.
-توچه حیوونی دوست داری؟
-فکرکنم بعدازاین گرگ.
-خوبه.
تا شب تو پارک چرخیدیم داشتیم سوارماشین میشدیم :رادوین؟
-جونم عزیزم؟
-میشه من پشت فرمون بشینم؟
-بلدی؟
-نه په با اتکا به قوه الهی و حس شیشمم میرونم.
-بشین دیوونه..
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادو ششم
نورآفتاب صاف داشت میزد تو صورتمون من عینک نداشتم و دستمو گرفته بودم جلو صورتم بااینکه
برنزه م ولی این نور سیاه میکنه پوستو خراب کنه،درگیرهمین چیزا بودم که یه لحظه خم شد و از تو داشبورد
دوتا عینک درآورد یکیو گذاشت رو صورت خودش اون یکیم داد دستم:بزن چشمات اذیت نشن
حداقل.
-ممنون.
عینکو گذاشتم رو چشمام نه خوبه بهم می اومد توپارکینگ نگه داشتو دوتایی پیاده شدیم دیدم داره
برا خودش میخنده :چته به چی میخندی؟
-باورم نمیشه توهمچین روزی برم باغ وحش.
-زن خاص این دردسراروهم داره دیگه .
-ا ی بابا .بیا بریم تو تا پشیمونم نکردی.
رفتو دوتا بلیط گرفت ووارد باغ وحش شدیم اولین قفسی ک دیدیم قفس میمونا بود .یه بچه میمون
بامزه گوشه قفس بود که هی ورجه ورجه میکرد :رزا.
-چیه؟
-اون بچه میمونه رو.
-آره میبینمش خیلی بانمکه.
-تورو یاده کسی نمیندازه؟
-نه کی؟
-بچه مون.
-عهههه رادوین .بامشت کوبیدم توبازوش اونم بلند بلند میخندید .نگاه های آدما روما یطوری بود
تیپ خاصو قیافه رادوین نظردخترارو به خودش جلب میکرد حتی وقتی من کنارش بودم با پررویی
تمام جوری نگاش میکردن که حرصم میگرفت بااینکه رادوین انتخاب من نبود ولی هرچی باشه
قراره شوهرم باشه کسی حق نداره اینطوری نگاش کنه دستمو حلقه کردم دوربازوش نیشش باز
شد:اوو توازاین کارام بلدی؟
-بله که بلدم .
-بهت نمیخوره مهربون باشی چیه نکنه چیزی میخوای.
- نچ این سعادتا کم نصیبت میشه عزیزم خوب ازش استفاده کن.
-نه عزیزم بگو میخوام به همه نشون بدم که این شوهر منه.
این جمله رو اونقد ریلکس گفت که حتی نتونستم جوابشو بدم چطوری همه چیو انقدر راحت میفهمید
یعنی حرکات من انقد تابلو بوود؟
خواستم دستمو واکنم از بازوش که این بار اون دستمو محکم گرفت برگشتم سمتش لبخند
مهربونی زدطوری که نتونستم عکس العمل دیگه ای نشون بدم. داشتیم به آهو ها نگاه میکردیم
:راادوین نگاه چقد خوشگلن؟
-اوهوم.
-وااای چشماشونو.
آروم توگوشم گفت:به خوشگلی چشمای خانوم من نیستن که .
بااین جمله ش لپام سرخ شد ازاین مدل محبتا خوشم میومدبامنظور ولی بی ادعا کار سختی نبود یه
جمله گاهی آدمو خوشحال میکنه گاهیم با یه کلمه همه آرزوهاش نابود میشه.
رو به روی قفس شترا بودیم :رادوین نگاه این شترو چقد شبیهته !
یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد:ناموسن من چیم شبیه شتره؟
-ریلکسیت.
بلندخندید:دیوونه.
همینطوری داشتم قفسارو نگاه میکردم ومیرفتم جلوکه حس کردم رادوین کنارم نیست برگشتم
دورو ورمم نبود ترسیدم این کجا رفت الان نکنه منو ول کنه بره؟وای خدا شماره شم ندارم بهش
زنگ بزنم حال چه غلطی کنم.
دستامومشت کرده بودم از حرص و جلو قفس شیرا وایستاده بودم مامانم بچه که بودم بهم گفته بود
هرجا که گم شدی همونجا وایستا تا من بیام پیدات کنم.از گم شدن میترسیدم یه بار گم شده بودم
حس بدی بود همون حسی که وقتی مامان بابام رفتن مشهد یه هفته توخونه داشتم.
یهو دیدم رادوین با دوتا بستنی تودستش داره نزدیک میشه بادیدن من یکم شک کرد:عه رزا چرا
قیافه ت اینطوریه؟
-کجا بودی؟
-رفتم اینارو بگیرم.یکیشوداد دستم.
-فکرکردی گم شدی؟
-اوهوم.
-ببخشید عزیزم گفتم بهت حتما حواست نبوده.
-دیگه اینطوری نرو.
-باشه خانومی ببخشید حالا بستنیتو بخور.
همچنان ترس تو وجودم بود ولی کم کم از بین رفت :رزا؟
-هووم.
-هوم؟توجواب شوهرتو باهوم میدی؟خجالت نمیکشی؟
دلم نمیومد به کسی جزیاشار جونم بگم یه دفعه یادش افتادم یعنی الان کجاست؟حتما خیلی
نگرانم شده تا حالا سابقه نداشت انقد ازهم بی خبرباشیم امیدوارم منوببخشی یاشار.
صدای رادوینو شنیدم:کجایی رز باتواما.
-ها بگوبگو.
-میگم حیوون مورد علاقه ت چیه؟
باذوق گفتم :بیااا بهت نشون بدم .جای قفسشو بلد بودم دستشو کشیدم رسوندمش به قفسش :این.
-گرگ؟
-آره گرگ.
-خب چرا گرگ؟
-چون وحشیه نگاه کن چشماشو با هیچکی شوخی نداره تنها حیوونه که تن به سیرک نداده.
-جالبه تاحالا از این نظر به گرگ نگاه نکرده بودم.
-توچه حیوونی دوست داری؟
-فکرکنم بعدازاین گرگ.
-خوبه.
تا شب تو پارک چرخیدیم داشتیم سوارماشین میشدیم :رادوین؟
-جونم عزیزم؟
-میشه من پشت فرمون بشینم؟
-بلدی؟
-نه په با اتکا به قوه الهی و حس شیشمم میرونم.
-بشین دیوونه..
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادو هفتم
نشستم پشت فرمون :ایش چه خبرتونه صندلیتونو تا ته میدین عقب من نمیفهمم چه کلاسی داره مثلا.
-براکلاسش نیست که پروفسور من بااین هیکلم تویه متر جانمیشم ، حالا تومیتونی ببینی جلورو؟
تقریبا هیچی نمیدیدم ولی خیلی بالا بود فرمونوتاروی کاپوتو به زور میدیدم ولی برای اینکه ضایع
نشم انکار کردم:بلکه میبینم لی لی پوت که نیستم.
-باشه حالا عصبی نشو راه بیافت.
ماشینو روشن کردم و آروم راه افتادم باماشین خودمون دست فرمونم خوبه ولی تواین ماشین یه
طوری بودم هم قلق ماشین دستم نبود هم صندلی خیلی پایین بود توخیابون آروم آروم حرکت
میکردم نمیخواستم تصادف کنم حداقل اون یه ذره آبروی نداشتمم بره.
رادوین برگشت سمت من:مطمئنی رز میتونی جلوتوببینی؟
-تقریبا؟
-اصلا از کاپوت جلوترو میبینی؟
-نه.
-پس الان داری باتوجه به آبو هوا رانندگی میکنی دیگه.
-یه جورایی.
-بزنی یکیو بکشی دیه شو ازتومیگیرم .
-پس شوهر کردم براچی؟
-شوهرکردی آدم بکشی اون دیه شو بده؟
-یکی از کاراییاش همینه دیگه.
همینطوری داشت باهام حرف میزد که یه دفعه یه ماشینه ازکنارم با فاصله خیلی کمی سبقت گرفت
یعنی دوسانت فرمونومیچرخوندم الان خرمام پخش میشدعصبانی شدم وکلمو کردم ازتوماشین
بیرون داد زدم:هی گوساله هلندی .
ولی خب ماشینه دور شده بود بی فایده بود جیغو دادم رادوین خندید بزن کنار رز بزن کنار نگران
جونمم.
بااین حرفش ازخدا خواسته زدم کنارو جاهامونو عوض کردیم.
آخیش چیه این رانندگی حیف نیست آدم راحت بشینه بقیه براش برونن.وقتی رسیدیم خونه
گوشیمو روشن کردم بیستوهشت تماس از دست رفته از یاشار داشتم خددا منو ببخش حتما خیلی
نگرانم شده بهش زنگ زدم با اولین بوق جواب داد:رزااا کجایی؟
-ببخشید گوشیم خراب شده بود بردم درست کردن.
-نمیتونستی قبلش یه خبر بهم بدی؟نصف جون شدم.
-نشد دیگه.
-فداسرت عزیزم حالا خوبی؟
-خوبم ممنون توچطوری؟
-حوب شکر،راستی رزمیخواستم یه خبر خوب بهت بدم.
-چی؟
-امسال عید باهمیم مام داریم میایم شمال.
-وااای آخ جووون یاشار ااین بهترین خبری بود که بهم دادی تا حالا.)واقعا بهترین بود چون بعد این
دوهفته دیگه رزایی وجو نداشت(
-خواهش میکنم عزیزم.
خوشحال بودم برااینکه دوهفته با یاشارم وغمگین که بعدازاین ندارمش آخر شب رادوین پروواز
داشت ومیرفت ماهم سه روز دیگه راه می افتادیم تواین تایم سه روزه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
صبح ساعت شیش بودکه مامانم بیدارم کرد:رزا رزا پاشو دخترم ما رفتیما.
باذوق از جام پاشدم برای سفرتنبلی نمیکردم دیدم رامین صبحونشم خورده نه باباآفرین رامین از من
زرنگ تر شده .
اونم مثل من عاشق شمال بودولی حیف امسال جای سعید خالی بود،چون میخواست با دوستاش بره کیش
کوفتش بشه ،منم دوست داشتم برم ولی بزا بره ماکه بخیل نیستیم عوضش قول داده برام
کلی سوغاتی بیاره.
توی جاده اونقد خورده بودم که وقتی رسیدیم ویلا همه چیو تخت میدیدم روکاناپه ولو شدم
وهمونجا خوابم برد طرفای غروب هم خانواده یاشار راه افتادن واومدن .یاشار بهم گفته بود که
ویلاشون خیلی ازویلای ما دور نیست البته دورم بود فرقی نمیکرد برام، هیچ جوره این دوهفته رو از
دست نمیدادم.
صبح با پاشدنم تازه حس کردم توی شمالیم، هوای فوق العاده و نسیمی که مثل کولرآدمو خنک
میکرد حرف نداشت خونه ساکت بود احتمالا مامان اینام دیشب دیر خوابیدن و هنوز بیدار نشدن.
رفتم تو آشپزخونه هیچی نداشتیم برا خوردن دوتا کلوچه برداشتم و خوردم با آبمیوه .
بعد رفتم تو اتاق دیدم رامین خوابیده وحداقل دوساعت دیگهام جا داره واسه بیدارشدنش، دلم
میخواست برم دریا رو ببینم. اما دوست داشتم اولین باربا یاشار برم دوست داشتم بعد یه سال به
دریا عشقمو نشون بدم عشق پرزده مو قرار بود دوهفته با یاشاربازی کنم .
اونقدر برا اینو اون بازی کردیم که بازیگر شدم حالام نوبت خود یاشاره .باید بعد مرگم تو قطعه
هنرمندان دفنم کنن
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادو هفتم
نشستم پشت فرمون :ایش چه خبرتونه صندلیتونو تا ته میدین عقب من نمیفهمم چه کلاسی داره مثلا.
-براکلاسش نیست که پروفسور من بااین هیکلم تویه متر جانمیشم ، حالا تومیتونی ببینی جلورو؟
تقریبا هیچی نمیدیدم ولی خیلی بالا بود فرمونوتاروی کاپوتو به زور میدیدم ولی برای اینکه ضایع
نشم انکار کردم:بلکه میبینم لی لی پوت که نیستم.
-باشه حالا عصبی نشو راه بیافت.
ماشینو روشن کردم و آروم راه افتادم باماشین خودمون دست فرمونم خوبه ولی تواین ماشین یه
طوری بودم هم قلق ماشین دستم نبود هم صندلی خیلی پایین بود توخیابون آروم آروم حرکت
میکردم نمیخواستم تصادف کنم حداقل اون یه ذره آبروی نداشتمم بره.
رادوین برگشت سمت من:مطمئنی رز میتونی جلوتوببینی؟
-تقریبا؟
-اصلا از کاپوت جلوترو میبینی؟
-نه.
-پس الان داری باتوجه به آبو هوا رانندگی میکنی دیگه.
-یه جورایی.
-بزنی یکیو بکشی دیه شو ازتومیگیرم .
-پس شوهر کردم براچی؟
-شوهرکردی آدم بکشی اون دیه شو بده؟
-یکی از کاراییاش همینه دیگه.
همینطوری داشت باهام حرف میزد که یه دفعه یه ماشینه ازکنارم با فاصله خیلی کمی سبقت گرفت
یعنی دوسانت فرمونومیچرخوندم الان خرمام پخش میشدعصبانی شدم وکلمو کردم ازتوماشین
بیرون داد زدم:هی گوساله هلندی .
ولی خب ماشینه دور شده بود بی فایده بود جیغو دادم رادوین خندید بزن کنار رز بزن کنار نگران
جونمم.
بااین حرفش ازخدا خواسته زدم کنارو جاهامونو عوض کردیم.
آخیش چیه این رانندگی حیف نیست آدم راحت بشینه بقیه براش برونن.وقتی رسیدیم خونه
گوشیمو روشن کردم بیستوهشت تماس از دست رفته از یاشار داشتم خددا منو ببخش حتما خیلی
نگرانم شده بهش زنگ زدم با اولین بوق جواب داد:رزااا کجایی؟
-ببخشید گوشیم خراب شده بود بردم درست کردن.
-نمیتونستی قبلش یه خبر بهم بدی؟نصف جون شدم.
-نشد دیگه.
-فداسرت عزیزم حالا خوبی؟
-خوبم ممنون توچطوری؟
-حوب شکر،راستی رزمیخواستم یه خبر خوب بهت بدم.
-چی؟
-امسال عید باهمیم مام داریم میایم شمال.
-وااای آخ جووون یاشار ااین بهترین خبری بود که بهم دادی تا حالا.)واقعا بهترین بود چون بعد این
دوهفته دیگه رزایی وجو نداشت(
-خواهش میکنم عزیزم.
خوشحال بودم برااینکه دوهفته با یاشارم وغمگین که بعدازاین ندارمش آخر شب رادوین پروواز
داشت ومیرفت ماهم سه روز دیگه راه می افتادیم تواین تایم سه روزه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
صبح ساعت شیش بودکه مامانم بیدارم کرد:رزا رزا پاشو دخترم ما رفتیما.
باذوق از جام پاشدم برای سفرتنبلی نمیکردم دیدم رامین صبحونشم خورده نه باباآفرین رامین از من
زرنگ تر شده .
اونم مثل من عاشق شمال بودولی حیف امسال جای سعید خالی بود،چون میخواست با دوستاش بره کیش
کوفتش بشه ،منم دوست داشتم برم ولی بزا بره ماکه بخیل نیستیم عوضش قول داده برام
کلی سوغاتی بیاره.
توی جاده اونقد خورده بودم که وقتی رسیدیم ویلا همه چیو تخت میدیدم روکاناپه ولو شدم
وهمونجا خوابم برد طرفای غروب هم خانواده یاشار راه افتادن واومدن .یاشار بهم گفته بود که
ویلاشون خیلی ازویلای ما دور نیست البته دورم بود فرقی نمیکرد برام، هیچ جوره این دوهفته رو از
دست نمیدادم.
صبح با پاشدنم تازه حس کردم توی شمالیم، هوای فوق العاده و نسیمی که مثل کولرآدمو خنک
میکرد حرف نداشت خونه ساکت بود احتمالا مامان اینام دیشب دیر خوابیدن و هنوز بیدار نشدن.
رفتم تو آشپزخونه هیچی نداشتیم برا خوردن دوتا کلوچه برداشتم و خوردم با آبمیوه .
بعد رفتم تو اتاق دیدم رامین خوابیده وحداقل دوساعت دیگهام جا داره واسه بیدارشدنش، دلم
میخواست برم دریا رو ببینم. اما دوست داشتم اولین باربا یاشار برم دوست داشتم بعد یه سال به
دریا عشقمو نشون بدم عشق پرزده مو قرار بود دوهفته با یاشاربازی کنم .
اونقدر برا اینو اون بازی کردیم که بازیگر شدم حالام نوبت خود یاشاره .باید بعد مرگم تو قطعه
هنرمندان دفنم کنن
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
داستان #عشق_پر_زده
قسمت هشتادو هشتم
امشب ساعت نه سال تحویله ولی من که عین خیالم نیست.تصمیم گرفتم اول لباسامو بزارم سرجاش
پس بردم و مرتبشون کردم که از سرو صدا فهمیدم مامان بابامم بیدار شدن با دیدن من تعجب
کردن.
بابام-رزا توبیداری؟
-بله دیگه سحر خیز شدم.
-جلل خالق ازتو بعیده دختر.
-حالا ببین میتونی چشم بزنی یه بار زود پاشدما.
مامانم:والا همچینم زود نیست ساعت ده دیگه.
-مامان ده واسه من حکم کله سحرو داره.
-حالا کله سحری چیزیم خوردی؟
-مگه داریم که بخورم؟
-الان بابات میره میگیره.
-باشه پس منم این روسایل رو جمع کنم تا اون موقع.
همه چیمو تزتمیز کردیم ازاون آدمایی نبودم که موقع مسافرت شلخته باشن دیدم گوشیم داره
زنگ میخوره و یاشار:سلام زندگیم.
-سلام عشفم خوبی؟
-ممنونم توچطوری چه عجب بیداری تو؟
-معجزه ست دیگه، دیشب کی رسیدین؟
-ساعت دوبود رسیدیم .
-آهان بسلامتی میگم یاشار جونم؟
-جونم؟
-میشه بیای باهم بریم دریارو ببینیم اگه خسته نیستی.
-خسته که هستم ولی خب ازحرف توام نمیتونم بگذرم نیم ساعت دیگه اونجام.
-ممنونم عزیزم.
بعد قطع کردن تلفن مامانم صدام زد برا صبحانه رفتم ویه صبحانه مشتی خوردم و بعد حاضر شدم
که یاشار زنگ زدو آدرس ویلارو گرفت منم از مامانم اینا اجازه گرفتم که برم لب ساحل دمپایی لا
انگشتی پوشیدم وبا یه مانتوی کوتاه لی وکلاه ،،بدجوری دلم واسه یاشار نتگ شده بود.
درو که باز کردم دیدم جلو دروایستاده با دیدن من یه شاخه گل رز داد دستم:تقدیم با عشق .
-واای یاشاری ممنونم .
-خواهش میکنم عزیزم.
به صورتش نگاه کردم یادم افتاد که این رفتارا این چهره و این عشق فقط قراره دوهفته دووم بیاره
بااین فکر غم عالم ریخت تو دلم.
یاشار زود فهمید:چیشد رزا چرا یهو اینطوری شدی؟
مجبوربودم دروغ بگم:دلم برات تنگ شده بود.
-ای جونم فنچ کوچولو حالا که پیشتم دیگه غصه نخور دیگه.
-باشه.باهم قدم زنان رفتیم سمت ساحل که فاصله زیادی باویلا نداشت.بادیدن دریای آبی دلم
شاد شدهیچکی تو ساحل نبود بلند داد زدم:سلاااااام دریااا نگاااه من اومدم ،با عشقم اومدم.
بغض گلومو گرفت سعی کردم قورتش بدم یاشار تیز بود ونبایداین حالتای منو میفهمید.
نمیدونم چرا با دیدن دریا آرامش پیدا کردم وقتی به یه جایی خیره میشی که توصفحه آسمون
نمیگنجه تو ماورای چشمات جا نمیشه وقتی دریا بااین عظمتش بهت آروم میگه مثل من باش آروم
میشی.
یاشار گفت:بیا رزا بشینیم رو اون صخره ها، رفتیم نشستیم کنار ساحل رو یه تخته سنگ بزرگ به
صورتم خیره شد:دریا خیلی دوست داری نه؟
-اوهوم خیلی، یه چیز عجیبی توخودش داره انگار.
-دوست داری شمال زندگی کنی؟
-اوهوم خیلی ولی بابام خوشش نمیاد میگه همش بارونیه.
-میخوای سال دیگه بعد ازدواج بیایم شمال زندگی کنیم؟
سرموانداختم پایین آروم باش رز خوردتو کنترل کن:اوهوم.
-اون وقت بچه هامون توساحل بزرگ میشن نه وسط دود و دم یه شهر غریب.
-اوهوم فکرکن آخر هفته جای پارک بریم جنگل.
-آره فکرکن جا استخر آدم بره دریا .
-اون وقت روزای بارونی چی ؟
-مگه بارون دوست نداری؟
-چرا ولی زیادش آدمو دل زده میکنه.
-یعنی اگه منم زیاد کنارت بمونم دلتو میزنم؟
-عه یاشار منظورم بارون بود تویاشاری دیوونه مثل اسمت تو جاویدی.
-کاش توقلبت جاوید بمونم.
-موندی عزیزم)گلومو فشاردادم که خفه شه تا بی بغض این جمله های لعنتیو به زبون بیارم(تو
اسطوره زندگیمی.
نیشش بازشد:اوو نه بابا توازاین جمله هام بلدی بگی؟)الان وقت خنده نبود کاش حالمو درک میکرد
کاش میدونست الان بجای شوخی باید لحظه لحظه با هم بودنمونو ببلعه(
-عه الان وقت شوخی نیست که دارم جدی حرف میزنم نخند .
-خب تا حالا اینطوری ندیده بودمت .
-بده یبار احساسی شدم؟خوبه همیشه مسخره بازی دربیارم؟
-نه عزیزم کلی میگم من رزاموبا لبخندش میخوامو میشناسم با حرفای خنده دارش دیونه بازیاش
ومسخره بازیاش...
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت هشتادو هشتم
امشب ساعت نه سال تحویله ولی من که عین خیالم نیست.تصمیم گرفتم اول لباسامو بزارم سرجاش
پس بردم و مرتبشون کردم که از سرو صدا فهمیدم مامان بابامم بیدار شدن با دیدن من تعجب
کردن.
بابام-رزا توبیداری؟
-بله دیگه سحر خیز شدم.
-جلل خالق ازتو بعیده دختر.
-حالا ببین میتونی چشم بزنی یه بار زود پاشدما.
مامانم:والا همچینم زود نیست ساعت ده دیگه.
-مامان ده واسه من حکم کله سحرو داره.
-حالا کله سحری چیزیم خوردی؟
-مگه داریم که بخورم؟
-الان بابات میره میگیره.
-باشه پس منم این روسایل رو جمع کنم تا اون موقع.
همه چیمو تزتمیز کردیم ازاون آدمایی نبودم که موقع مسافرت شلخته باشن دیدم گوشیم داره
زنگ میخوره و یاشار:سلام زندگیم.
-سلام عشفم خوبی؟
-ممنونم توچطوری چه عجب بیداری تو؟
-معجزه ست دیگه، دیشب کی رسیدین؟
-ساعت دوبود رسیدیم .
-آهان بسلامتی میگم یاشار جونم؟
-جونم؟
-میشه بیای باهم بریم دریارو ببینیم اگه خسته نیستی.
-خسته که هستم ولی خب ازحرف توام نمیتونم بگذرم نیم ساعت دیگه اونجام.
-ممنونم عزیزم.
بعد قطع کردن تلفن مامانم صدام زد برا صبحانه رفتم ویه صبحانه مشتی خوردم و بعد حاضر شدم
که یاشار زنگ زدو آدرس ویلارو گرفت منم از مامانم اینا اجازه گرفتم که برم لب ساحل دمپایی لا
انگشتی پوشیدم وبا یه مانتوی کوتاه لی وکلاه ،،بدجوری دلم واسه یاشار نتگ شده بود.
درو که باز کردم دیدم جلو دروایستاده با دیدن من یه شاخه گل رز داد دستم:تقدیم با عشق .
-واای یاشاری ممنونم .
-خواهش میکنم عزیزم.
به صورتش نگاه کردم یادم افتاد که این رفتارا این چهره و این عشق فقط قراره دوهفته دووم بیاره
بااین فکر غم عالم ریخت تو دلم.
یاشار زود فهمید:چیشد رزا چرا یهو اینطوری شدی؟
مجبوربودم دروغ بگم:دلم برات تنگ شده بود.
-ای جونم فنچ کوچولو حالا که پیشتم دیگه غصه نخور دیگه.
-باشه.باهم قدم زنان رفتیم سمت ساحل که فاصله زیادی باویلا نداشت.بادیدن دریای آبی دلم
شاد شدهیچکی تو ساحل نبود بلند داد زدم:سلاااااام دریااا نگاااه من اومدم ،با عشقم اومدم.
بغض گلومو گرفت سعی کردم قورتش بدم یاشار تیز بود ونبایداین حالتای منو میفهمید.
نمیدونم چرا با دیدن دریا آرامش پیدا کردم وقتی به یه جایی خیره میشی که توصفحه آسمون
نمیگنجه تو ماورای چشمات جا نمیشه وقتی دریا بااین عظمتش بهت آروم میگه مثل من باش آروم
میشی.
یاشار گفت:بیا رزا بشینیم رو اون صخره ها، رفتیم نشستیم کنار ساحل رو یه تخته سنگ بزرگ به
صورتم خیره شد:دریا خیلی دوست داری نه؟
-اوهوم خیلی، یه چیز عجیبی توخودش داره انگار.
-دوست داری شمال زندگی کنی؟
-اوهوم خیلی ولی بابام خوشش نمیاد میگه همش بارونیه.
-میخوای سال دیگه بعد ازدواج بیایم شمال زندگی کنیم؟
سرموانداختم پایین آروم باش رز خوردتو کنترل کن:اوهوم.
-اون وقت بچه هامون توساحل بزرگ میشن نه وسط دود و دم یه شهر غریب.
-اوهوم فکرکن آخر هفته جای پارک بریم جنگل.
-آره فکرکن جا استخر آدم بره دریا .
-اون وقت روزای بارونی چی ؟
-مگه بارون دوست نداری؟
-چرا ولی زیادش آدمو دل زده میکنه.
-یعنی اگه منم زیاد کنارت بمونم دلتو میزنم؟
-عه یاشار منظورم بارون بود تویاشاری دیوونه مثل اسمت تو جاویدی.
-کاش توقلبت جاوید بمونم.
-موندی عزیزم)گلومو فشاردادم که خفه شه تا بی بغض این جمله های لعنتیو به زبون بیارم(تو
اسطوره زندگیمی.
نیشش بازشد:اوو نه بابا توازاین جمله هام بلدی بگی؟)الان وقت خنده نبود کاش حالمو درک میکرد
کاش میدونست الان بجای شوخی باید لحظه لحظه با هم بودنمونو ببلعه(
-عه الان وقت شوخی نیست که دارم جدی حرف میزنم نخند .
-خب تا حالا اینطوری ندیده بودمت .
-بده یبار احساسی شدم؟خوبه همیشه مسخره بازی دربیارم؟
-نه عزیزم کلی میگم من رزاموبا لبخندش میخوامو میشناسم با حرفای خنده دارش دیونه بازیاش
ومسخره بازیاش...
ادامه دارد...
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄