حـ؁ـرف زنـ؁ـدگـــے
798 subscribers
48.9K photos
43.2K videos
229 files
8.15K links
ڪاش مے شد...

حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضے دوسـ❤️ـت داشتن ها را
خشڪ ڪرد !
لاے ڪ📕ـتاب گذاشت
و نگهشان داشت !

باماباشید.
Download Telegram
#مترسکی_میان_ما
قسمت هفتم

با چند نفر از اهالی صحبت کرده بودم تا ببینم چه محصولی تو زمینم خوب جواب میده،اکثرا میگفتن کدو و بادمجان تو زمینت جواب میده...تصمیمم رو گرفتم تا زمین رو به زیر کشت این دو محصول ببرم...
**
دو
هفته تمام بهش رسیدگی کردم ،زمین کوچکم رو با دستهای خودم آماده کردم...
-‌خسته نباشید کار زمینتون به کجا رسید؟
★سلامت باشید همه چی آمادست  ...شما چی؟
-من خیلی کار رو سرم ریخته باید کارگر بگیرم ،اما کارگر این موقع سال خیلی کم پیدا میشه...
★کمکی اگه از من بر میاد تعارف نکنید حتما بگید به هر حال ما همسایه ایم...
-‌ممنونم کارم با یکی دو نفر راه نمیفته چندین نفر رو نیاز دارم...
****
یک ماه بعد

حال و احوال زمینم خوب بود ،کم کم دلم بهش خوش شد...مراقبت ازش کاره خیلی سختی بود اما ارزشش رو داشت...
هر روز صبح به امید دیدن رنگ سبز بوته ها از خواب بلند میشدم و با دیدنشون کلی انرژی میگرفتم...
حال و اوضاع زمین همسایه هم خوب بود اون هم عین من هر روز به زمین و بوته هاش سرکشی میکرد انگار اونم به امید دیدن رنگ سبز بوته ها شب رو صبح میکرد
***

مشغول درست کردن نان بودم چنان بویی راه افتاده بود که چندین بار به گوشه اش ناخنک زدم
صدای همسایه از پشت سر میومد..
-عجب بویی پیچیده ،خسته نباشید ...
★سلامت باشید ما روستایی ها عادتمون به این نانهاست ،شما شهری ها کارتون راحته نانتون رو یکی دیگه میپزه و شما فقط زحمت خوردنش رو میکشید...
خنده بلندی کرد و گفت:
-من که چیزی نگفتم فقط گفتم خسته نباشید...
از سینی مسیم که برای جهاز مادرم بود چند عدد نان برداشتم و به سمتش رفتم ...نان ها رو به سمتش گرفتم و گفتم:
★ناقابله ،بفرما...
-یک دنیا قابله ،اما اینطوری خیلی بد شد اجازه بدین حداقل پولش رو حساب کنم...
از حرفش ناراحت شدم ،برای همین در جوابش گفتم:
★درسته پختنش زحمت داره ،اما ما عادت نداریم از همسایه بابت چند تا نان پول بگیریم...
-بازهم ممنون،امیدوارم تنورتون همیشه گرم باشه...

ادامه دارد...

نویسنده :آرزو امانی #آری


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما

قسمت هشتم
حمید

هاشم تونست برایم کارگر جور کنه‌،کارهای مزرعه خیلی خوب پیش میرفت ...هاشم رفیق خوبی بود تو کارها خیلی کمکم میکرد ،دلم به رفاقت نوپامون گرم بود...
به بوته های یک دست گوجه خیره بودم که صدای همسایه ام رو شنیدم...
★سلام خسته نباشید...برای شما ناهار آوردم ،نخوردید که؟
-سلام چرا زحمت کشیدید؟،نه نخوردم خیلی ممنونم...
بشقاب غذا رو از دستش گرفتم عجب رنگ و بویی داشت اسم غذاش رو نمیدونستم ولی مشخص بود خوشمزه است...
غروب همان روز توی بشقابش  کمی از میوه هایی که هاشم برایم آورده بود گذاشتم ...به جلوی در کلبه اش رفتم و صدایش کردم ...
-رعنا خانم یک لحظه تشریف میارید؟
در کلبه اش رو باز کرد و به بیرون اومد...همانطور که از پله ها پایین میومد گفت:
★غذا ندادم که میوه بگیرم...
-سلام خیلی خوشمزه بود ،قابل شما رو نداره هرچند جبران زحمتتون نمیشه ...
در همون حین که ظرف رو به دستش میدادم چندتا از اهالی روستا از کنارمون رد شدن،نگاهشون به ما بود...خوب میتونستم حرف چشمهاشون رو بخونم ...ولی برایم اهمیت نداشت که چه فکری میکنند...

رعنا
اهالی آبادی چنان نگاهی به من و همسایه کردن که از خجالت آب شدم...اونها چه میدونستن که ما رسم همسایگی رو به جا میاریم...
از رنگ نگاه تک تکشون دلخور شدم  برای همین ظرف رو سریع از دستانش گرفتم و به بالا رفتم...انتظار چنین رفتاری رو از خودم نداشتم اما نمیخواستم سر یک بشقاب میوه پشت سرم حرف و حدیث باشه ...بخاطره رفتاری که با همسایه کرده بودم از خودم ناراحت بودم ...از پشت پنجره چوبی به پایین نگاه کردم،همون جا ایستاده بود تو فکر بود...دلم به حالش سوخت اما کاری نمیتونستم برایش انجام بدم با خودم گفتم""ایرادی نداره رعنا ، بعدا از دلش در میاری ""
********
حمید
چنان با عجله ظرف رو از دستم کشید که فرصت نکردم اسم غذا رو ازش بپرسم...با خودم گفتم"" یعنی نگاه چندتا زن باعث این همه شتاب زدگی شد؟""
فکرم حسابی درگیر بود با خودم گفتم""خدا کنه من رو مقصر ندونه!!!""
********
چند روزی کمتر با هم همکلام میشدیم ،رفتارهای رعنا خیلی محتاطانه شده بود ،تا موقعی که من تو مزرعه بودم اون تو کلبه یا پشته کلبه اش بود زمانی که من تو اتاقک بودم اون به مزرعه اش رسیدگی میکرد...

ادامه دارد...

نویسنده :آرزو امانی #آری


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما
قسمت نهم

دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود...
-سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟
★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟
-نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ...
★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم...
-مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟
★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه...
-پس یعنی همه چی عین سابقه؟
★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم...
-خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟
★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟
-خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ
★خواهش میکنم ،خداحافظ
*******
رعنا
به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم...
بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت:
*رعنا خانم ؟
★بله؟
*شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟
★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟
*یعنی بازهم میمونید؟
★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله...
*واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!!
از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم :
★علوفه ها رو بزارید همین جا باقی راه رو خودم میبرم...
*‌نه سنگینه ...خودم میارم ،با حمید هم کار دارم...
حمید حسابی مشغول بود،یک لحظه چشمش به ما افتاد ،کمر راست کرد و به ما نگاه کرد ...به نزدیکش که رسیدیم سلام کردیم اما انگار ناراحت بود ،هاشم گفت:
*رعنا خانم اینها رو کجا بزارم؟
★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم...
*به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!!
حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-اگه کاری بود من رو خبر میکردید ...
★ممنون،خاله زیور اصرار داشت که کمکم کنه وگرنه خودم از پسش بر میومدم...
-بلاخره من به شما تا هاشم نزدیکترم خواهشا من رو غریبه ندونید و رو کمکم حساب کنید...
نمیخواستم کسی فکر کنه دختره ضعیفی هستم... برای همین گفتم:
★اگه کاری باشه که خودم از پسش برنیام حتما شما رو خبر میکنم!!!

ادامه دارد...

نویسنده: آرزو امانی #آری

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما

قسمت دهم

حمید
مشغول جمع کردن علف های هرز کناره جوی آب بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سرم بلند شد...نگاهی به پشت سرم کردم ...ماشین دایی بود...بلند شدم ،مادرم و خواهرمم همراهش بودن...
-ســـــــــــــــــــلام...شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
مهتاب سرش رو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت:
*اومدیم نظارت...
از دیدن مادرم و مهتاب خیلی خوشحال شدم ...
رعنا کناره کلبه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...از دور بهش سلام کردم ...اون هم جوابم رو با تکان دادن سرش داد...
*********
دایی عین یک بازرس به کل زمین و بوته ها سر کشی میکرد ،کلی ازم ایراد گرفت،ولی من صبورانه به همه حرفاش گوش میدادم...
دایی نگاهی به زمین رعنا انداخت و گفت :
*چرا بین زمین این کناریا با ما هیچ حد و مرزی درست نکردی؟
-دایی جان حد و مرز برای زمانیه که طرف مقابل بخواد تو زمین ما پیشروی کنه،این بنده خدا که یکم اون ور تر از خط فرضی کشت و کار کرده...
*به هر حال باید با یک چیزی حد و حدود رو مشخص کنیم...
دایی شروع کرد به خط کشیدن...چنان با نوک کلنگ خط عمیقی بین دو زمین کشید که از دور هم میتونستم مرز بین دو زمین رو ببینم...
رعنا به تماشا ایستاده بود،ازش خجالت میکشیدم ،نمیخواستم فکر کنه که با داییم هم عقیده ام...
همه حواسم به رعنا بود ...دایی گفت:
*کجایی پسر؟با تو هستم میگم بعدا اینجا رو با خاک بالا بیار تا مشخص تر بشه...
وقتی دید جوابش رو نمیدم دنباله نگاهم رو گرفت و به رعنا رسید...با صدای بلند گفت :
*آهــــــــــــــــای دختر خانم به بابات یا داداشت بگو بیاد کارش دارم...
تا خواستم به دایی بگم این دختره تنهاست خود رعنا راه افتاد تا به سمتمون بیاد...
ادامه دارد...

نویسنده:آرزو امانی #آری


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما
قسمت یازدهم

رعنا کناره دایی ایستاد و گفت: ★بفرمایید؟
دایی با تعجب گفت:
*بابایی ...داداشی... بزرگتری ،کسی نیست باهاش حرف بزنم؟
تو جواب سوال دایی گفتم:
-دایی رعنا خانم تنها هستند ،خودشون به تنهایی رو زمین کار میکنند...
دایی اخمهایش رو تو هم کرد و گفت:
*درست نیست یک دختر تنها زندگی کنه ....به هر حال دختر جان این خطی که من کشیدم بین زمینها، مرز زمین ما و شماست ...حواست باشه...
ناراحتی رو تو چشمهای رعنا میدیدم سرم رو پایین انداختم نمیخواستم چشمهام تو چشمهاش بیفته ...
رعنا خیلی جدی گفت:
★حواسم بوده که اندازه نیم متر اون ور تر کشت و کار کردم،ما حلال حروم حالیمونه آقا ...شما هم نمیگفتی خودم بین زمینها مرز میذاشتم...
رعنا این رو گفت و رفت...
حق با رعنا بود ،منم جای اون بودم دلخور میشدم!!!
*******
جلوی در اتاقک با دایی و مهتاب و مادر نشسته بودیم و ناهار میخوردیم...رعنا مشغول کاری بود اما من نمیتونستم خوب ببینمش ،دوست داشتم برایش غذا ببرم اما نمیخواستم مادرم و داییم چیزی بفهمن ،چون مطمین بودم فکرهای دیگه ای درباره ام میکنن...
بعد از ناهار رعنا با یک "مترسک"به کناره مرز بین دو زمین اومد و رو به دایی گفت:
★اینم یک ""متــــــــــــــرسک میان ما""تا حرف و حدیثی تو حد و حدود زمینها نباشه!!!
عصبانی بود ،توقع نداشتم دختره صبور و مهربون همسایه رو اینطوری ببینم ،صورتش سرخ بود،عرق های درشتی از روی پیشانیش به روی گونه هاش میریخت...
دایی هم فهمید که رعنا عصبیه ،ولی چیزی نگفت ....
بعد از اینکه رعنا مترسک رو بین دو تا زمین جا سازی کرد بی خداحافظی رفت...
*******
غروب همان روز دایی به همراه مادرم و مهتاب رفتن...
تو اتاقک دراز کشیده بودم و به ماجراهای کل روز فکر میکردم با خودم گفتم""حمید ،دایی کاره خوبی نکرد تو باید از دل رعنا در بیاری !!!""
*********
رعنا

دلخوری من برای مرز بین دو زمین نبود ،ناراحتیم برای طرز حرف زدنش بود، نگاهش انگار از بالا به پایین بود...موقعیت خودش رو خیلی بالا بالا فرض میکرد... طرز صحبت کردن توهین آمیزش من رو عصبانی کرد ...خیلی وقت بود میخواستم مترسک بسازم اما حرفهای دایی حمید انگیزه ساختنش رو تو وجودم دو برابر کرد...با قرار دادن مترسک بین دو زمین میخواستم بفهمه که هم از حرفش ناراحت شدم هم اینکه بدونن خودمم به این تقسیم بندی ها پایبندم!!!

ادامه دارد....

نویسنده :آرزو امانی #آری

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما
قسمت دوازدهم

فردای اون روز،صبح زود بلند شدم و به کارهای گوسفندها و گاوهام رسیدگی کردم...حمید هم مشغول صبحونه خوردن  بود...نگاهش نکردم تا سلامم نکنه،سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما کمی ازش دلخور بودم ،حق داشتم دلخور باشم اون باید به داییش میگفت که تو این مدت یک بارهم پایم رو از گلیمم درازتر نکردم اما با سکوتش همه چی رو بدتر خراب کرد!!!
مشغول شیر دوشیدن بودم که صدایش منو از جا پروند...با صدایی که از ترس لرزون بود گفتم:
★چرا انقدر ناغافل به اینجا میایید؟
-سلام ،ترسوندمتون؟
نمیخواستم بفهمه ترسیدم برای همین صدایم رو محکم کردم و گفتم:
★اصلا نترسیدم ،اما کاش انقدر بی هوا نمیومدید...
خنده اش گرفته بود،با دهن کش اومده گفت:
-ببخشید،من اومدم از بابت حرفهای دیروز داییم ازتون معذرت خواهی کنم،میدونم خوب حرفی نزد ،اما باور کنید چیزی به دلش نیست فقط زبونش تند و تیزه...
★اتفاقا خیلی ناراحت شدم ،ولی مهم نیست ،ممنونم بفرمایید...
-منو بیرون میکنید؟
★بله ،چون دیگه شما رو همسایه نمیدونم...
-چرا رعنا خانم ؟
★ببین آقا حمید شما دیروز با سکوتتون نشون دادید که حرفهای داییتون حقیقته...
-نه به خدا ،اگه من از شما طرفداری میکردم داییم یک فکرای دیگه ای پیش خودش میکرد...
★چه فکرایی؟!!!اصلا خوب کاری کردید... حالا بفرمایید ...
-چشم میرم فقط نزارید روابط همسایگی با این حرفهای پوچ خراب شه...
★خراب شده ،شما خبر ندارید ...
-باشه میرم اما من هنوزم شما رو همسایه ام میدونم خداحافظ
★خداحافظ
**
حم
ید

اعصابم خورد بود،دست و دلم به کار نمیرفت ...رعنا تو زمینش بود...یک جورایی منتظر نشسته بودم تا برای کاری به کمکش برم ،وقتی دیدم هیچ کاری نداره منتظر نشستم تا به دشت بره نقشه ای تو سرم داشتم که باید عملیش میکردم...

ادامه دارد.....

نویسنده :آرزو امانی #آری


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما
قسمت سیزدهم

رعنا با گوسفندهاش راهی دشت شد...وقتی خیلی دور شد به زمینش رفتم و راه آب رو بستم به قدری گل و لای به داخل جوی آب فرو کردم که مطمین بودم فردا صبح آب بالا میزنه...
*****
فردای اون روز از ذوق نقشه ام سر ساعت هفت صبح از اتاقک بیرون زدم و به روی تخت نشستم ،منتظر بودم آب رو باز کنن تا شاهده اجرایی شدن نقشه ام باشم...
به نیم ساعت نکشید که آب به درون جوی جاری شد...اول از زمین رعنا میگذشت بعد به زمین من میرسید...کم کم آب بالا اومد اما زود بود برای کمک کردن!!!
رعنا از پشت کلبه اش بیرون اومد و به سمت زمینش راه افتاد یک لحظه کنار جوی ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد...
از جایم بلند شدم و گفتم :
-سلام رعنا خانم ؟چرا امروز آب رو باز نکردن خیلی وقته منتظر نشستم...
رعنا راه رفته رو برگشت و کناره جوی ایستاد...چشمش به آبی بود که داشت از  مسیر اصلی منحرف میشد...
با صدای بلند گفتم:
-چیزی شده؟
بهم نگاه نمیکرد ...سریع به سمت زمینش رفتم ...با ناراحتی ساختگی گفتم:‌
-‌ای بابا پس بگو چرا آب به زمینم نمیرسه ...
رعنا با تعجب گفت:
★من دیروز گل و لای کف جوی رو تمیز کردم چطوری به این زودی راهش بسته شد؟...
-مهم نیست پیش میاد خودم راهش رو باز میکنم ...
★نه شما دست نزنید الان خودم بازش میکنم...
-تعارف میکنید؟اجازه بدین کمک کنم...
چیزی نگفت با قدمهای بلند به سمت زمینم رفتم تا بیلم رو بردارم... وقتی که برگشتم هاشم رو بیل به دست بالای جوی آب دیدم با خودم گفتم""‌آی بخشکی شانـــــــــــــــس !!!""
مشغول حرف زدن بودن ...نزدیکشون شدم و گفتم :
-رفتم بیل بیارم،هاشم بیا کنار خودم بازش میکنم...
هاشم سخت مشغول بود نفس زنان گفت:
*شما چرا آقای مهندس؟ خودم هستم...
اصلا از این هندونه ای که به زیر بغلم گذاشت خوشم نیومد ...عملا اجازه هیچ کاری رو بهم نداد و منم عین رعنا تماشا کننده عملیات لای روبی جوی آب بودم...

ادامه دارد.....

نویسنده:آرزو امانی #آری


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما
قسمت چهاردهم

بعد از تموم شدن کار،رعنا به هاشم گفت:
★اقا هاشم زحمت کارهای من همیشه با شماست ،حلال کنید...
هاشم بادی به غبغبش انداخت و گفت:
*اینها که کار نیست رعنا خانم...کار باید سخت باشه تا مرد انجامش بده...
نذاشتم بیشتر از خودش و کارش تعریف کنه برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:
-رعنا خانم لای روبی جوی آب ،کاری نداره ...خود شما هم از پسش بر میای ...
رعنا گفت:
★به هر حال آقا هاشم زحمت کشیدن،ممنونم آقا هاشم...
دوباره گفتم :
اون که بلـــــــــــــــــــــــــه ولی منظورم اینه که این کارها کار نیست!!!
هاشم چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد...
رعنا تو جوابم گفت:
-اقا حمید اصل حرف شما چیه؟من دارم از اقا هاشم تشکر میکنم این وسط شما چی میگید؟
بدجوری ضایع ام کرد...هاشم لبهاش به لبخند باز شد...از رعنا توقع نداشتم برای همین دستی به شونه هاشم زدم و گفتم:
-فعلا با اجازه!!!
**
یک
هفته از اون ماجرا گذشت ،رعنا بازهم سرسنگین بود منم برای رفع کدورت هیچ اقدامی نمیکردم...
مشغول درست کردن چایی اتشی کناره اتاقک بودم...رعنا به دشت رفته بود، میدونستم هر دو روز یک بار علوفه جمع میکنه ،دقیقه ها کند میگذشت ...با خودم گفتم""حمید سریع برو جلوی راهش علوفه ها رو از دستش بگیر ،اگه نه آورد ،کوتاه نیا ""
از تصمیمم خوشحال بودم بعد خوردن چایی به سمت دشت راه افتادم ...دل تو دلم نبود میترسیدم بازهم ضایع ام کنه ...به چندتا از پیرزنهای روستا سلام کردم همگی دوره هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن...
از دور رعنا رو دیدم قدم هام رو تند تر کردم تا زودتر بهش برسم...سراشیبی دشت رو با سرعت به پایین میومد...عجب دختر زرنگی بود تعادلش رو با اون همه علوفه به روی کولش خوب حفظ میکرد...
از دور صدا زدم:
-خسته نباشید ...صبر کنید بیام کمک...
بدو بدو به سمتش رفتم ،وقتی بهش رسیدم گفتم :
-با خودم گفتم یکم پیاده روی کنم ،چه خوب شد که تو مسیر شما رو دیدم علوفه ها رو بدین تا بیارم...
رعنا قدمهاش رو تند تر کرد و گفت ،خیلی ممنون خودم تا اینجا اوردم باقی راه رو هم میبرم...

ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی #آری


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما
قسمت پانزدهم

رعنا با سرعت از کنارم رد شد ...چنان تند تند راه میرفت که به گرد پاش هم نمیرسیدم ...میدونستم اگه پافشاری کنم دوباره ضایع ام کنه برای همین پشت سرش آروم آروم میرفتم...منتظر یک فرصت بودم که علوفه ها رو به روی زمین بزاره و خودم برشون دارم...از جلوی پیرزن ها که رد شدیم هاشم به جلوی رعنا پیچید و سلام کرد با خودم گفتم""اینم عین زبل خان همه جا پیداش میشه!!!""
هاشم به رعنا گفت:
*اجازه بدین کمکتون کنم...
به هاشم گفتم :
-سلام زیاد اصرار نکن نمیذاره کسی کمکش کنه ...
در کمال ناباوری رعنا ایستاد... علوفه ها رو از روی کولش پایین گذاشت و به هاشم گفت :
★حالا که انقدر اصرار میکنی بیا کمک کن فقط بگم بدجور داری منو شرمنده خودت میکنی!!!
هاشم نگاهی به من انداخت و با یک یا علی علوفه ها رو به روی کولش گذاشت...نگاهش رنگ غرور نداشت ...آدم ساده ای بود ولی برای من همون نگاه خالی از حرف هم عذاب آور بود..
هاشم قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت :
*چرا ناراحتی ؟
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
-نه ناراحت نیستم... چیه آب مهر آباد جوش کرده؟!!!((یک اصلاح محلی یعنی رابطه دو نفر باهم خوب شده!!!))هاشم سرش رو به زیر انداخت و آروم خندید...دلم از خنده پر شرم و حیای هاشم لرزید...اعصابم خورد بود...از هاشم جلو زدم و گفتم من زودتر میرم آتش زیر چایی رو خاموش نکردم..

از پشت پنجره کوچکم شاهد اومدنشون بودم...نگاه رعنا یک لحظه به پنجره افتاد سریع نشستم اما دیر عکس العمل نشون دادم مطمئن بودم من رو دیده...
از اتاقک بیرون اومدم و به ته مزرعه رفتم ،زیر چشمی نگاهشون میکردم...هر دو سر به زیر بودن حرفاشون به درازا کشید...دلم عین سیر و سرکه میجوشید با خودم گفتم""حمید این دوتا بین این رفت و آمدها بهم دل ندن؟!!!""
الکی تو مزرعه دور خودم میچرخیدم فقط نگاهم به اونها بود دوباره با خودم گفتم""پس این زنهای آبادی کجا هستن؟فقط موقعی که من بدبخت باهاش حرف میزنم سر میرسن؟؟؟""
هاشم از رعنا فاصله گرفت و از راه دیگه ای رفت...رعنا هم به درون کلبه اش رفت...اون وسط من موندم و یک دل پریشون ....

هاشم وقتی علوفه ها رو به در کلبه رسوند، گفت:
*من تا حالا حسی شبیه به الان نداشتم ...نمیتونم حسم رو بگم ولی یک چیزی تو دلم هست که جز مادرم به هیچکسی نمیتونم بگم.
از حرفاش سر در نمیاوردم تو کل مسیر هم از این شاخه به اون شاخه میپرید...با ملایمت بهش گفتم:
★اگه از دست من کاری برمیاد حتما بگو
هاشم سرخ و سفید شد و گفت:
*نه نه.خودم حلش میکنم ،کاش منم عین حمید بلد بودم حرف بزنم
اوردن اسم حمید باعث شد که نگاهم به سمت مزرعه اش کشیده بشه.حمید بین بوته ها راه میرفت و به ما نگاه میکرد.میدونستم پیش خودش چه فکرایی میکنه ولی اصلا برایم اهمیت نداشت.

کنار جوی آب نشسته بودم و به روستای پدری فکر میکردم.دلم برای زهرا پر میکشید با خودم گفتم""دیگه الان زن رحمت شده!"
با فکر ازدواج زهرا با اون دیو بی شاخ و دم بغض گنده ای راه گلویم رو بست
به پهنای صورت اشک میریختم ،دلم پیش زهرا بود چنان غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه نشستن حمید نشدم.با صداش به خودم اومدم
-رعنا خانم گریه میکنید؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
★کی اومدین؟
-خیلی وقت نیست
چیزی نگفتم از رو زمین بلند شدم و گفتم:
★ این عادت رو ترک کنید
حمید هم همزمان با من بلند شد و گفت:
-کدوم عادت؟
★همین که با یواشکی اومدنتون آدم رو غافلگیر میکنید
-یواشکی نبود
★اصلا حق با شماخداحافظ
-کجا میرید؟باهاتون کار دارم
★باشه برای بعد،الان کسی ما رو با هم ببینه برای من بد میشه.
حمید صداش رو کمی بالا برد و گفت:
-پس چرا دوش به دوش هاشم راه میری نگران حرف مردم نمیشی؟
از حرفش جا خوردم.زبونم به حرف زدن نمیچرخیدتو چشمهاش جز خشم و ناراحتی چیزی دیده نمیشدیک لحظه ازش ترسیدم برای همین به سمت کلبه ام دویدم

اون شب تا صبح نخوابیدم.حق با حمید بود من چرا وقتی با هاشم راه میرفتم عین خیالم نبو؟!
خودم در جواب سوالم گفتم""چون هاشم بچه همین آبادیست کسی جرات نداره پشتش حرف در بیاره،ولی حمید چی ،یک پسر غریبه است که واسه کار اینجا اومده"
باز با خودم گفتم"پس تو این وسط چی؟
از این همه فکر و خیال سرم در حال انفجار بود.حرف حمید منطقی بود ولی به اون چه مربوط بود؟!
عروسی یکی از پسرهای آبادی دعوت شده بودم.خاله زیور به همراه مادر داماد برای دعوت از من به کلبه ام اومدن.
عروسی از روز شروع میشد و تا شب ادامه داشت.از اینکه اهل ابادی من رو غریبه نمیدونستن خوشحال بودم...حس میکردم من رو از خودشون میدونن.

ادامه دارد...

─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
#مترسکی_میان_ما

قسمت شانزدهم

روز عروسی فرا رسید...صبح زود دامن قرمزم رو از توی صندوق چوبیم بیرون آوردم و با کت مخمل زرشکیم که یادگاری از مادرم بود
جلوی آینه روسری سفیدم که گلهای درشت قرمز به رویش بود رو سر کردم.میخواستم تو چشم دخترها و زن های آبادی خوب به چشم بیام برای همین کمی سرمه به چشمهام کشیدم.چشمهای کشیده ام با سیاهی سرمه خیلی خوشگل تر از قبل به نظر میرسید.انگشتام رو به درون دهنم کردم و با خیسی بزاق به مژه هام حالت دادم.از گونه هامم چندین بار نیشگون گرفتم تا قرمز بشه.خیلی خوب به نظر میرسیدم.در آخر گردنبند مادرم که شکل پروانه بود به گردنم انداختم
با یک بسم الله از در کلبه بیرون اومدم و راهی خونه مادر داماد شدم..

از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد:
-رعنـــــــــــــــــــا خانم؟
به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت:
-همیشه به شادی... عروسی میرید؟
در جوابش گفتم:
★بله...
-بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ...
تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا...
چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی
**
تو
فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشیدن دختران ،نوید مراسم گرمی رو میداد...
از دور خواهر هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد...
خاله زیور تا من رو دید بلند گفت :
*اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ...
با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن...
لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه داماد ببریم...
صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم...
سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم...
پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود...
هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود...
سامیه در گوشم گفت:
*اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟
در گوشش گفتم:
★ آره ...
با صدایی لرزون گفت:
*پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته...
★تو هم میخوایش؟
*‌به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت:
*بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟
همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد...
ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه...

ادامه دارد....

نویسنده آرزو امانی #آرے


─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
    ❤️ @Harf_zendegi ❤️
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─