رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 62
آن قدر در فکر بود و با حرص رانندگی میکرد که متوجهی گذر زمان هم نشد فقط وقتی به خودش آمد که جلوی در خانهشان بود.
حدس زد باید خانه باشد؛ بیمارستان و یا شرکت که نمیرفت، از طرفی هم جایی دیگری نیز که برای رفتن نداشت پس پیاده شد و انگشتش را روی زنگ فشرد.
طولی نکشید که صدای لخ لخ دمپایی به گوشش خورد و متعاقب آن در توسط پارسا باز شد.
با دیدن سینا اخم کمرنگی روی پیشانیاش نشست؛ اصلا حوصلهی حرف زدن و نصیحت شدن نداشت.
آرام سلام داد که سینا پوزخندی زد.
- سلام پارسا خان، تعارف نمی کنی بیام تو؟
به ناچار از جلوی در کنار رفت. بی تعارف داخل خانه شد؛ میدانست ملیحه و پریچهر بیمارستان هستند و این گونه بهتر بود زیرا میتوانست راحتتر با او حرف بزند.
جلوتر از پارسا داخل خانه رفت و پارسا با اکراه پشت سرش راه افتاد.
سینا باز هم بی تعارف نشست و به پشتی تکیه داد.
پارسا قصد رفتن به آشپزخانه را داشت که صدایش زد: بیا بشین کارت دارم.
بی حرف عقب گرد کرد و مقابل او نشست.
با حرص نگاهش کرد، این خونسردیاش روی اعصابش بود.
ارغوان این طور بی قراری میکرد و او این قدر آرام بود.
پارسا که سکوت او را دید پرسید: چی میخواستین بگین؟
پوزخندی زد.
- چیزی هم واسه گفتن گذاشتی مگه؟ این بود رسمش؟ این رسم عاشقیه؟ دروغ گفتن و فریب دادن ارغوان؟ اون دختر چی کارت کرده بود مگه؟ گناهش چی بود جز اینکه زیادی عاشق بود و به تو اعتماد داشت، اون طوری ازت دفاع میکرد. خودت بگو، رسم عاشقی اینه خوش غیرت؟
پارسا سرش را خجل زیر انداخت.
عصبیتر ادامه داد: چرا سرت رو پایین میندازی؟ الان خجالت کشیدی؟ آره؟ اون روزی که اون حرفا رو به ارغوان میزدی خجالت نکشیدی؟ میدونی اون دختر این چند روز چه حالی داره؟ میدونی داره مثل یه شمع آب میشه و مقصرش هم تویی؟ تو به چه حقی اون طوری باهاش رفتار کردی؟ به چه حقی بهش دروغ گفتی؟ هان؟
پارسا سکوت کرد. حرف هایش زیادی درد داشت و نمیدانست چه جوابی بدهد!
سینا با حرص و عصبانیت صدایش را بالا برد: پس چرا ساکت شدی؟ جلو ارغوان که خوب میتونی حرف بزنی و دروغ تحویلش بدی.
پوزخندی زد: فکر میکردم میشه رو قولت حساب کرد، فکر میکردم مردی، مرام و معرفت سرت میشه. اهل دو رویی و دل شکستن نیستی ولی اشتباه فکر میکردم، اون دختر ساده هم اشتباه فکر کرد.
پارسا زمزمه کرد: خاطرش رو میخوام.
سینا خندهای عصبی کرد.
- خاطرش رو می خوای و این طوری داغونش کردی؟ اون قدر اذیتش کردی و هر چی خواستی بهش گفتی؟ لابد انتظار داری اونم بیاد بگه بخشیدمت، آره؟!
از جا برخاست، پارسا نیز سریع بلند شد.
- هیچ وقت فکر نمی کردم همچین آدمی باشی.
عزم رفتن کرد که بازویش را گرفت.
- نذاشتین حرف بزنم، نذاشتین توضیح بدم. یه چیزایی هست که باید بگم هم به شما، هم به ارغوان.
با پیشانی گره خورده به اخم سمتش برگشت.
- چی می خوای بگی؟ بازم دروغ؟
سریع گفت: همه چیو میگم، هر چی بخواین میگم. به خدا ارغوان رو دوست دارم ولی اون روز اون قدر به هم ریخته بودم که نفهمیدم چی دارم میگم و یه چیزایی پیش اومده بود از قبل که یهو اون حرفا رو زدم. یه فرصت بدین بهم که همه چیو براتون تعریف کنم.
دستش را پس زد و رو برگرداند.
- خیلی چیزا خراب که بشه، دیگه درست شدنی نیست. خراب کردی پارسا، خراب.
اولین بار بود سینا این گونه سرد با او صحبت می کرد و سرش فریاد می کشید.
اما حق داشت، خوب می دانست که حق دارد.
سینا رفت و پارسا همان طور ایستاده به جای خالیاش نگاه می کرد؛ راست می گفت، خراب کرده بود، گند زده بود به عشق و خوشبختیاش. یعنی میشد همه چیز را درست کند و پل های شکستهی پشت سرش را از نو بسازد؟!
* * *
تکیه به عصا از حیاط بزرگشان با آن قدم های خسته و آرامش راه می رفت.
ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. مهر ماه بود و دیگر از آن سرسبزی و طراوت درختان حیاط خبری نبود و برگها در حال زرد و خشک شدن بودند.
آهی کشید. روزی در میان این درختان و دور این حوض بزرگ بچهها می دویدند و بازی می کردند؛ دلش گذشته را میخواست.
روزهایی که ماهرخش مانند حالا بیمار و رنجور نبود، هدایتش فریب کاری نمیکرد و دل نمی شکست، روزهایی که هاتفش هم بود.
چه قدر دلتنگ آن روزها بود و هاتفش، حتی دلش برای آن لجاجت ها و سرکشیهایش هم لک زده بود.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️ @Harf_zendegi ❤️
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
قسمت 62
آن قدر در فکر بود و با حرص رانندگی میکرد که متوجهی گذر زمان هم نشد فقط وقتی به خودش آمد که جلوی در خانهشان بود.
حدس زد باید خانه باشد؛ بیمارستان و یا شرکت که نمیرفت، از طرفی هم جایی دیگری نیز که برای رفتن نداشت پس پیاده شد و انگشتش را روی زنگ فشرد.
طولی نکشید که صدای لخ لخ دمپایی به گوشش خورد و متعاقب آن در توسط پارسا باز شد.
با دیدن سینا اخم کمرنگی روی پیشانیاش نشست؛ اصلا حوصلهی حرف زدن و نصیحت شدن نداشت.
آرام سلام داد که سینا پوزخندی زد.
- سلام پارسا خان، تعارف نمی کنی بیام تو؟
به ناچار از جلوی در کنار رفت. بی تعارف داخل خانه شد؛ میدانست ملیحه و پریچهر بیمارستان هستند و این گونه بهتر بود زیرا میتوانست راحتتر با او حرف بزند.
جلوتر از پارسا داخل خانه رفت و پارسا با اکراه پشت سرش راه افتاد.
سینا باز هم بی تعارف نشست و به پشتی تکیه داد.
پارسا قصد رفتن به آشپزخانه را داشت که صدایش زد: بیا بشین کارت دارم.
بی حرف عقب گرد کرد و مقابل او نشست.
با حرص نگاهش کرد، این خونسردیاش روی اعصابش بود.
ارغوان این طور بی قراری میکرد و او این قدر آرام بود.
پارسا که سکوت او را دید پرسید: چی میخواستین بگین؟
پوزخندی زد.
- چیزی هم واسه گفتن گذاشتی مگه؟ این بود رسمش؟ این رسم عاشقیه؟ دروغ گفتن و فریب دادن ارغوان؟ اون دختر چی کارت کرده بود مگه؟ گناهش چی بود جز اینکه زیادی عاشق بود و به تو اعتماد داشت، اون طوری ازت دفاع میکرد. خودت بگو، رسم عاشقی اینه خوش غیرت؟
پارسا سرش را خجل زیر انداخت.
عصبیتر ادامه داد: چرا سرت رو پایین میندازی؟ الان خجالت کشیدی؟ آره؟ اون روزی که اون حرفا رو به ارغوان میزدی خجالت نکشیدی؟ میدونی اون دختر این چند روز چه حالی داره؟ میدونی داره مثل یه شمع آب میشه و مقصرش هم تویی؟ تو به چه حقی اون طوری باهاش رفتار کردی؟ به چه حقی بهش دروغ گفتی؟ هان؟
پارسا سکوت کرد. حرف هایش زیادی درد داشت و نمیدانست چه جوابی بدهد!
سینا با حرص و عصبانیت صدایش را بالا برد: پس چرا ساکت شدی؟ جلو ارغوان که خوب میتونی حرف بزنی و دروغ تحویلش بدی.
پوزخندی زد: فکر میکردم میشه رو قولت حساب کرد، فکر میکردم مردی، مرام و معرفت سرت میشه. اهل دو رویی و دل شکستن نیستی ولی اشتباه فکر میکردم، اون دختر ساده هم اشتباه فکر کرد.
پارسا زمزمه کرد: خاطرش رو میخوام.
سینا خندهای عصبی کرد.
- خاطرش رو می خوای و این طوری داغونش کردی؟ اون قدر اذیتش کردی و هر چی خواستی بهش گفتی؟ لابد انتظار داری اونم بیاد بگه بخشیدمت، آره؟!
از جا برخاست، پارسا نیز سریع بلند شد.
- هیچ وقت فکر نمی کردم همچین آدمی باشی.
عزم رفتن کرد که بازویش را گرفت.
- نذاشتین حرف بزنم، نذاشتین توضیح بدم. یه چیزایی هست که باید بگم هم به شما، هم به ارغوان.
با پیشانی گره خورده به اخم سمتش برگشت.
- چی می خوای بگی؟ بازم دروغ؟
سریع گفت: همه چیو میگم، هر چی بخواین میگم. به خدا ارغوان رو دوست دارم ولی اون روز اون قدر به هم ریخته بودم که نفهمیدم چی دارم میگم و یه چیزایی پیش اومده بود از قبل که یهو اون حرفا رو زدم. یه فرصت بدین بهم که همه چیو براتون تعریف کنم.
دستش را پس زد و رو برگرداند.
- خیلی چیزا خراب که بشه، دیگه درست شدنی نیست. خراب کردی پارسا، خراب.
اولین بار بود سینا این گونه سرد با او صحبت می کرد و سرش فریاد می کشید.
اما حق داشت، خوب می دانست که حق دارد.
سینا رفت و پارسا همان طور ایستاده به جای خالیاش نگاه می کرد؛ راست می گفت، خراب کرده بود، گند زده بود به عشق و خوشبختیاش. یعنی میشد همه چیز را درست کند و پل های شکستهی پشت سرش را از نو بسازد؟!
* * *
تکیه به عصا از حیاط بزرگشان با آن قدم های خسته و آرامش راه می رفت.
ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. مهر ماه بود و دیگر از آن سرسبزی و طراوت درختان حیاط خبری نبود و برگها در حال زرد و خشک شدن بودند.
آهی کشید. روزی در میان این درختان و دور این حوض بزرگ بچهها می دویدند و بازی می کردند؛ دلش گذشته را میخواست.
روزهایی که ماهرخش مانند حالا بیمار و رنجور نبود، هدایتش فریب کاری نمیکرد و دل نمی شکست، روزهایی که هاتفش هم بود.
چه قدر دلتنگ آن روزها بود و هاتفش، حتی دلش برای آن لجاجت ها و سرکشیهایش هم لک زده بود.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️ @Harf_zendegi ❤️
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 63
قدم هایش جلو رفت، برگ ها زیر پایش خش خش می کردند و راست میگفتند که پاییز دلگیر است و پر از دلتنگی...
شانههایش خم شده بود، کم هم نبود کوله باری از غصه را به دوش کشیدن...
یاد چند روز پیش افتاد؛ وقتی هدایت با او تماس گرفت و جریان دزدی را گفت و چه قدر از خودش بدش می آمد که به پارسا شک برده، چگونه توانسته بود به پسر هاتفش مشکوک شود؟
شاید هم داشت تقاص پس میداد، هاتفش را آن گونه از خودش راند و به هدایت مانند چشمانش اعتماد داشت اما هدایت نمک خورد و نمکدان شکست و باورها و اعتمادش را نابود کرد. اما با آن همه بدی که در حق هاتف کرد، هیچ گاه به او بی احترامی نکرد چه برسد به چنین کاری!
شاید تقاصش با هدایت گرفته میشد، یا شاید هم امتحان الهی بود، نمی دانست اما هر چه که بود داشت دیوانهاش میکرد.
باز هم آه کشید و نگاه دیگری به اطرافش انداخت.
جای جای این خانه برایش خاطره بود و هنوز هم پس از این همه سال صدای خندههای کودکانهی فرزندانش در گوش هایش می پیچید، بزرگ شدن و قد کشیدنشان و سر زندگی رفتنشان و نوه دار شدنش.
سرکشیهای هاتف، جسور بودنش هنگام عشق و ازدواجش که آن گونه دلش را شکست. خودش برای ازدواجش نرفت و حتی اجازه نداد ماهرخ یا بقیه هم به آنجا بروند اما برای عروسی هدایت و یا سایر فرزندانش سنگ تمام گذاشته بود.
هاتف پس از یک سال و نیم به دیدنش آمد و خبر بچه دار شدنش را داد اما او چه کرد؟ غرورش را زیر پا له کرد و دلش را شکست.
در حالی که وقتی سایر نوه هایش به دنیا آمدند، چه کارها که نکرد! چه هدیههایی که نخرید، چه جشن ها که نگرفت.
باز هم آهی کشید، آن قدر پر سوز که قلبش هم سوخت.
عذاب وجدان و گناه حتی لحظهای رهایش نمی کرد، داشت به جنون میرسید.
پاهایش توان از دست داد و عصا از دستش رها شد و با زانو روی زمین که پر از برگ های خشک و زرد بود افتاد.
مگر امروز جمعه نبود؟ پس آن دورهمی ها، شوخی و خندههایی که فضا را پر می کرد، نگاههای پر عشق ماهرخش کجا بود؟
آن حال خوب و خوششان، شیطنتها و کلکلهای احسان و ارغوان کجا بود؟
آهی کشید و اولین قطره از اولین باران پاییزی روی صورتش غلتید.
گلویش از بغض سنگین بود. کی گفته که مرد گریه نمیکند؟
اشک ریختن که چیزی نبود برای این همه درد و غصهاش، برای این دلشکستگی و اندوهش و این کوله بار غمش.
قطرههای اشک به آرامی روی گونهها و ریش سفیدش چکید و صدای پر از اندوهش بلند شد.
- خدایا این چه بلایی بود سرمون نازل شد؟ چرا همه چی این جوری به هم ریخت؟ من بندهی خوبی نبودم برات، گناهکارم، دل شکوندم، میدونم اما امتحانت زیادی سخته من از پسش بر نمیام. خدایا من بندگی نکردم، زیادی بد بودم و بد کردم اما تو خدایی کن، تو ببخش، تو نگاهت رو نگیر ازمون. من دیگه طاقت از دست دادن عزیزام رو ندارم. تقاص بدی منو از بقیه نگیر.
نتوانست ادامه دهد و چشمانش از اشک سوخت و طنین هق هق های تلخ و مردانهاش بلند شد.
شاید کسی اگر او را در این حال می دید متعجب میشد. آن حاج نادر دانشور با آن اقتدار همیشگی و جذبهاش کجا و این مرد رنجور که کمرش زیر بار غصه خم شده و این گونه روی زمین افتاده و میان این باران پاییزی زار میزد کجا؟!
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 63
قدم هایش جلو رفت، برگ ها زیر پایش خش خش می کردند و راست میگفتند که پاییز دلگیر است و پر از دلتنگی...
شانههایش خم شده بود، کم هم نبود کوله باری از غصه را به دوش کشیدن...
یاد چند روز پیش افتاد؛ وقتی هدایت با او تماس گرفت و جریان دزدی را گفت و چه قدر از خودش بدش می آمد که به پارسا شک برده، چگونه توانسته بود به پسر هاتفش مشکوک شود؟
شاید هم داشت تقاص پس میداد، هاتفش را آن گونه از خودش راند و به هدایت مانند چشمانش اعتماد داشت اما هدایت نمک خورد و نمکدان شکست و باورها و اعتمادش را نابود کرد. اما با آن همه بدی که در حق هاتف کرد، هیچ گاه به او بی احترامی نکرد چه برسد به چنین کاری!
شاید تقاصش با هدایت گرفته میشد، یا شاید هم امتحان الهی بود، نمی دانست اما هر چه که بود داشت دیوانهاش میکرد.
باز هم آه کشید و نگاه دیگری به اطرافش انداخت.
جای جای این خانه برایش خاطره بود و هنوز هم پس از این همه سال صدای خندههای کودکانهی فرزندانش در گوش هایش می پیچید، بزرگ شدن و قد کشیدنشان و سر زندگی رفتنشان و نوه دار شدنش.
سرکشیهای هاتف، جسور بودنش هنگام عشق و ازدواجش که آن گونه دلش را شکست. خودش برای ازدواجش نرفت و حتی اجازه نداد ماهرخ یا بقیه هم به آنجا بروند اما برای عروسی هدایت و یا سایر فرزندانش سنگ تمام گذاشته بود.
هاتف پس از یک سال و نیم به دیدنش آمد و خبر بچه دار شدنش را داد اما او چه کرد؟ غرورش را زیر پا له کرد و دلش را شکست.
در حالی که وقتی سایر نوه هایش به دنیا آمدند، چه کارها که نکرد! چه هدیههایی که نخرید، چه جشن ها که نگرفت.
باز هم آهی کشید، آن قدر پر سوز که قلبش هم سوخت.
عذاب وجدان و گناه حتی لحظهای رهایش نمی کرد، داشت به جنون میرسید.
پاهایش توان از دست داد و عصا از دستش رها شد و با زانو روی زمین که پر از برگ های خشک و زرد بود افتاد.
مگر امروز جمعه نبود؟ پس آن دورهمی ها، شوخی و خندههایی که فضا را پر می کرد، نگاههای پر عشق ماهرخش کجا بود؟
آن حال خوب و خوششان، شیطنتها و کلکلهای احسان و ارغوان کجا بود؟
آهی کشید و اولین قطره از اولین باران پاییزی روی صورتش غلتید.
گلویش از بغض سنگین بود. کی گفته که مرد گریه نمیکند؟
اشک ریختن که چیزی نبود برای این همه درد و غصهاش، برای این دلشکستگی و اندوهش و این کوله بار غمش.
قطرههای اشک به آرامی روی گونهها و ریش سفیدش چکید و صدای پر از اندوهش بلند شد.
- خدایا این چه بلایی بود سرمون نازل شد؟ چرا همه چی این جوری به هم ریخت؟ من بندهی خوبی نبودم برات، گناهکارم، دل شکوندم، میدونم اما امتحانت زیادی سخته من از پسش بر نمیام. خدایا من بندگی نکردم، زیادی بد بودم و بد کردم اما تو خدایی کن، تو ببخش، تو نگاهت رو نگیر ازمون. من دیگه طاقت از دست دادن عزیزام رو ندارم. تقاص بدی منو از بقیه نگیر.
نتوانست ادامه دهد و چشمانش از اشک سوخت و طنین هق هق های تلخ و مردانهاش بلند شد.
شاید کسی اگر او را در این حال می دید متعجب میشد. آن حاج نادر دانشور با آن اقتدار همیشگی و جذبهاش کجا و این مرد رنجور که کمرش زیر بار غصه خم شده و این گونه روی زمین افتاده و میان این باران پاییزی زار میزد کجا؟!
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 64
تو آه منی اشتباه منی
چگونه هنوز از تو می گویم
تو همسفر نیمه راه منی
چگونه هنوز از تو می گویم
پناه منی تکیه گاه منی
که زمزمه ات مانده در گوشم
گناه منی بی گناه منی
که بار غمت مانده بر دوشم
سمت شرکت حرکت می کرد. باید این اتفاقات و آن خاطرات را به فراموشی می سپرد و راه فراموش کردن هم گوشهای کز کردن و گرفتن آن قاب عکس به آغوش و اشک ریختن نبود.
همه چیز تمام شده بود. جمله.ای در ظاهر ساده اما در باطن زیادی درد داشت و سخت بود پذیرش این حقیقت.
اصلا کاش هیچ وقت نمی فهمید که چنین گذشتهای وجود داشته، کاش با پارسا آشنا نشده بود، کاش اصلا او را نمی.دید، کاش به او دیوانه وار دل نمیبست که این گونه از دوریاش در مرز جان دادن باشد؛ و ای کاش این همه ای کاش وجود نداشت...
بهانه ی من بغض خانه ی من
گرفته دلم گریه می خواهم
خیال خوش عاشقانه ی من
همیشه تویی آخرین راهم
اشکی که چشمش را سوزاند را با حرص پس زد و پایش را بیشتر روی پدال فشرد.
باید به شرکت می رفت و کمی به اوضاع رسیدگی می کرد؛ این روزها وجودش در شرکت بیشتر نیاز بود تا بیمارستان که کاری از دستش برنمیآمد. اکنون که سینا درگیر این ماجرا بود و پارسا هم که نمی آمد.
باز هم پارسا!
خواست بگوید لعنت به تو پارسا که لحظهای خیالت رهایم نمیکند اما نتوانست و تنها آهی کشید و ماشینش را داخل پارکینگ پارک کرد.
حتی خاطرات کوچک و سادهشان هم گریبانش را گرفته بود. آن روز که همراه هم با موتورش به خانه آقاجون رفتند و کل کل و بحثشان، وقتی سر به سر یکدیگر می گذاشتند؛ حتی دلش آن بحث و جدل های کاریشان را می خواست.
وارد آزمایشگاه که شد اولین چیزی که توی ذوقش می زد جای خالی پارسا بود؛ اگر قبلا بود برای دیر آمدن سرش غر میزد.
بغض بی رحمش را پس زد. یعنی می توانست با این حجم از دلتنگی کنار بیاید؟!
صدای توام پا به پای توام
تو می بری ام رو به خاموشی
غریبه ترین آشنای توام
که می کشدم این فراموشی
تمام منی ناتمام منی
حال و حوصله ماندن در آن جا را نداشت؛ آن جا که هر گوشهاش انگار پارسا را میدید و بغض به گلویش چنگ میزد.
تا ظهر بیشتر نتوانست بماند و از شرکت بیرون زد و تصمیم گرفت به بیمارستان برود و سری به خانم جون بزند.
داخل بیمارستان و سمت سی سی یو رفت.
پدرش و سینا داخل صندلی های راهرو نشسته و هر کدام غرق در فکر خودشان بودند.
پدرش شب گذشته برای استراحت به خانه رفته بود اما سینا جز همان روز که ارغوان را رساند و سراغ پارسا رفت، از بیمارستان بیرون نزده بود و همان روز هم دوباره به بیمارستان بازگشته بود و زیادی خسته نشان میداد.
جلو رفت و سلام کرد که هر دو به خودشان آمدند و جوابش را دادند.
کنار پدرش نشست و پرسید: امروز حالش چه طوره؟ دکترش چیزی نگفته؟
سینا بی حوصله و کلافه سری به طرفین تکان داد و سرش را میان دستانش گرفت و سیامک گفت: تغییری نکرده وضعیتش.
سپس رو به سینا ادامه داد: تو برو خونه یه کم استراحت کن. این چند روزه همش این جا موندی.
ارغوان هم تأیید کرد: بابا راست میگه، خیلی خسته شدین. بعدشم موندن شما که این جا فایدهای نداره.
نفس کلافهای کشید: می دونم، اما دلم طاقت نمیاره اگه اینجا نباشم. همش تو فکر و نگرانم و نمی تونم تو خونه دووم بیارم.
سیامک دهان باز کرد تا حرفی بزند اما با صدای زنگ گوشیش، ببخشیدی گفت و از آنها کمی دور شد.
ارغوان مردد به سینا نگاه کرد. دوست داشت بداند بین او و پارسا چه حرف هایی ردوبدل شده اما خجالت می کشید و به خودش قول داده بود فراموش کند.
- چه خبر از شرکت؟ اوضاع چه طوره؟
- اوضاع عین قبله اما جای شما خیلی خالیه.
موشکافانه نگاهش کرد: جای من یا جای پارسا؟!
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 64
تو آه منی اشتباه منی
چگونه هنوز از تو می گویم
تو همسفر نیمه راه منی
چگونه هنوز از تو می گویم
پناه منی تکیه گاه منی
که زمزمه ات مانده در گوشم
گناه منی بی گناه منی
که بار غمت مانده بر دوشم
سمت شرکت حرکت می کرد. باید این اتفاقات و آن خاطرات را به فراموشی می سپرد و راه فراموش کردن هم گوشهای کز کردن و گرفتن آن قاب عکس به آغوش و اشک ریختن نبود.
همه چیز تمام شده بود. جمله.ای در ظاهر ساده اما در باطن زیادی درد داشت و سخت بود پذیرش این حقیقت.
اصلا کاش هیچ وقت نمی فهمید که چنین گذشتهای وجود داشته، کاش با پارسا آشنا نشده بود، کاش اصلا او را نمی.دید، کاش به او دیوانه وار دل نمیبست که این گونه از دوریاش در مرز جان دادن باشد؛ و ای کاش این همه ای کاش وجود نداشت...
بهانه ی من بغض خانه ی من
گرفته دلم گریه می خواهم
خیال خوش عاشقانه ی من
همیشه تویی آخرین راهم
اشکی که چشمش را سوزاند را با حرص پس زد و پایش را بیشتر روی پدال فشرد.
باید به شرکت می رفت و کمی به اوضاع رسیدگی می کرد؛ این روزها وجودش در شرکت بیشتر نیاز بود تا بیمارستان که کاری از دستش برنمیآمد. اکنون که سینا درگیر این ماجرا بود و پارسا هم که نمی آمد.
باز هم پارسا!
خواست بگوید لعنت به تو پارسا که لحظهای خیالت رهایم نمیکند اما نتوانست و تنها آهی کشید و ماشینش را داخل پارکینگ پارک کرد.
حتی خاطرات کوچک و سادهشان هم گریبانش را گرفته بود. آن روز که همراه هم با موتورش به خانه آقاجون رفتند و کل کل و بحثشان، وقتی سر به سر یکدیگر می گذاشتند؛ حتی دلش آن بحث و جدل های کاریشان را می خواست.
وارد آزمایشگاه که شد اولین چیزی که توی ذوقش می زد جای خالی پارسا بود؛ اگر قبلا بود برای دیر آمدن سرش غر میزد.
بغض بی رحمش را پس زد. یعنی می توانست با این حجم از دلتنگی کنار بیاید؟!
صدای توام پا به پای توام
تو می بری ام رو به خاموشی
غریبه ترین آشنای توام
که می کشدم این فراموشی
تمام منی ناتمام منی
حال و حوصله ماندن در آن جا را نداشت؛ آن جا که هر گوشهاش انگار پارسا را میدید و بغض به گلویش چنگ میزد.
تا ظهر بیشتر نتوانست بماند و از شرکت بیرون زد و تصمیم گرفت به بیمارستان برود و سری به خانم جون بزند.
داخل بیمارستان و سمت سی سی یو رفت.
پدرش و سینا داخل صندلی های راهرو نشسته و هر کدام غرق در فکر خودشان بودند.
پدرش شب گذشته برای استراحت به خانه رفته بود اما سینا جز همان روز که ارغوان را رساند و سراغ پارسا رفت، از بیمارستان بیرون نزده بود و همان روز هم دوباره به بیمارستان بازگشته بود و زیادی خسته نشان میداد.
جلو رفت و سلام کرد که هر دو به خودشان آمدند و جوابش را دادند.
کنار پدرش نشست و پرسید: امروز حالش چه طوره؟ دکترش چیزی نگفته؟
سینا بی حوصله و کلافه سری به طرفین تکان داد و سرش را میان دستانش گرفت و سیامک گفت: تغییری نکرده وضعیتش.
سپس رو به سینا ادامه داد: تو برو خونه یه کم استراحت کن. این چند روزه همش این جا موندی.
ارغوان هم تأیید کرد: بابا راست میگه، خیلی خسته شدین. بعدشم موندن شما که این جا فایدهای نداره.
نفس کلافهای کشید: می دونم، اما دلم طاقت نمیاره اگه اینجا نباشم. همش تو فکر و نگرانم و نمی تونم تو خونه دووم بیارم.
سیامک دهان باز کرد تا حرفی بزند اما با صدای زنگ گوشیش، ببخشیدی گفت و از آنها کمی دور شد.
ارغوان مردد به سینا نگاه کرد. دوست داشت بداند بین او و پارسا چه حرف هایی ردوبدل شده اما خجالت می کشید و به خودش قول داده بود فراموش کند.
- چه خبر از شرکت؟ اوضاع چه طوره؟
- اوضاع عین قبله اما جای شما خیلی خالیه.
موشکافانه نگاهش کرد: جای من یا جای پارسا؟!
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 65
لب گزید و سرش را زیر انداخت و به خودش جرأت داد و پرسید: اون روز چی بهش گفتین؟ اون چی گفت؟
لبخندی محو و خسته زد. منتظر این سوال از جانب ارغوان بود.
- می گفت باید یه چیزایی رو به من و تو توضیح بده.
کنجکاو پرسید: چی؟ حرف دیگهای هم مگه داره؟
نگاه سینا به پشت سر ارغوان دوخته شد، ارغوان که سکوتش را دید متعجب شد و کنجکاوانه مسیر نگاهش را دنبال کرد و با دیدن پارسا که سمتشان می آمد، هم متعجب ماند، هم عصبی، هم قلبش به تلاطم و بی قراری افتاد.
پارسا به آنها رسید و نگاهی به هر دویشان کرد. ارغوان نتوانست بماند و زیر نگاه نافذش تاب آورد که از جا برخاست و بدون اعتنا به حضور پارسا رو به سینا گفت: عمو من میرم یه زنگ به مامانم بزنم.
رو برگرداند که دستش در حصار دست پارسا اسیر شد.
با حرص سعی کرد دستش رو پس بکشد که اجازه نداد، نزدیکش آمد و گفت: باید حرف بزنیم.
با لحن سردش پاسخ داد: من با شما حرفی ندارم.
- ارغوان...
نگذاشت ادامه دهد و بالاخره دستش را از حصار دستان او آزاد کرد، رو برگرداند و رفت.
مستأصل نگاهش را به سینا دوخت که او هم شانهای بالا انداخت و منظورش از نگاهش متوجه شد.
- من کاری از دستم برنمیاد؛ اونم وقتی خودم کلی ازت شاکیام و این قدر اعصابم خورده. فقط میتونم اینو بهت بگم که کار خیلی سختی در پیش داری، باید خودت و حست رو بهش ثابت کنی و به روح هاتف قسم اگه بدونم بازم کلک تو کارته و دروغ میگی، خودم نمیذارم که شما به هم برسید و همه چیو به هم میزنم. فهمیدی؟
پارسا سری تکان داد و چیزی نگفت. راست می گفت، کارش زیادی سخت بود.
- پس حداقل باهاش حرف بزنید که به حرفای من گوش کنه، شما هم باید حرفامو بشنوید.
سری تکان داد: خیلی خب.
کمی از او فاصله گرفت و جلو رفت و از پشت شیشه به خانم جون بیمار که چندین دستگاه به او وصل بود خیره ماند.
قصدش این کار نبود، قصدش دل شکستن و بد حال شدن خانم جون نبود اما کاش کسی درکش می کرد و می دانست آن روز فقط قصدش حرف زدن بود؛ حرف هایی که یک عمر روی دلش سنگینی کرده بود...
با کلی صحبت ارغوان را راضی کرد تا امروز با پارسا ملاقاتی داشته باشند و به حرفهایی که اصرار فراوان به گفتنشان داشت، گوش بدهند.
ارغوان اما ته دلش از دیدار پارسا راضی بود ولی حس بد غرور خرد شده و نادیده گرفتن آن خواهشهایش برای ماندن پارسا، زیادی اذیتش میکرد.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و غر زد: همیشه دیر میکنه البته نه همیشه، وقتی پای منم وسط باشه. الان نیم ساعته که ما منتظریم و خبری ازش نیست.
سینا هم سری با کلافگی تکان داد و چیزی نگفت.
پنج دقیقهای گذشت که پارسا داخل آمد، نگاهش را چرخاند و با دیدن ارغوان و سینا که طبقهی دوم کافی شاپ سمتشان رفت و روی صندلی رو به روی ارغوان نشست.
- سلام، ببخشید دیر شد.
ارغوان جوابش را نداد و سینا پرسید: چرا این قدر دیر کردی؟ داشتیم پشیمون می شدیم از اومدنمون.
پشیمان نشده بود اما این جدیت و کمی بداخلاقی هم بد نبود به خاطر آن که پارسا را به خودش بیاورد.
پارسا سریع گفت: پشیمون چرا؟ من زود از خونه زدم بیرون ولی یه تصادف کردم و بعدشم مأمور راهنمایی رانندگی اومد، به خاطر همینم طول کشید.
ارغوان از پوسته سخت و خشکی که برای خود ساخته بود بیرون آمد و نگران پرسید: تصادف؟ با کی؟ کجا؟ چیزیت نشد؟
سینا هم که نگران شده بود اما لبخندی بر لبش نشست. ارغوان بدجوری شیفته و عاشق بود.
پارسا نیز از کمی نرمش نشان دادن ارغوان دردی که توی سرش میپیچید را به فراموشی سپرد و خیرهاش ماند.
- سر همین چهار راهه، یهو یه ماشین از چراغ قرمز رد شد و خورد بهم. یه کم دست و سرم درد میکنه نگران نباش.
ارغوان نفس آسودهاش را بیرون داد و دوباره در جلد جدی بودنش رفت و لحنش حق به جانب شد.
- کی گفته من نگران تو شدم؟!
سینا خندهاش گرفت اما با سرفهای مانع از نشان دادن خندهاش شد و گفت: مطمئنی خوبی؟ بیمارستان نمی.خوای بریم؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 65
لب گزید و سرش را زیر انداخت و به خودش جرأت داد و پرسید: اون روز چی بهش گفتین؟ اون چی گفت؟
لبخندی محو و خسته زد. منتظر این سوال از جانب ارغوان بود.
- می گفت باید یه چیزایی رو به من و تو توضیح بده.
کنجکاو پرسید: چی؟ حرف دیگهای هم مگه داره؟
نگاه سینا به پشت سر ارغوان دوخته شد، ارغوان که سکوتش را دید متعجب شد و کنجکاوانه مسیر نگاهش را دنبال کرد و با دیدن پارسا که سمتشان می آمد، هم متعجب ماند، هم عصبی، هم قلبش به تلاطم و بی قراری افتاد.
پارسا به آنها رسید و نگاهی به هر دویشان کرد. ارغوان نتوانست بماند و زیر نگاه نافذش تاب آورد که از جا برخاست و بدون اعتنا به حضور پارسا رو به سینا گفت: عمو من میرم یه زنگ به مامانم بزنم.
رو برگرداند که دستش در حصار دست پارسا اسیر شد.
با حرص سعی کرد دستش رو پس بکشد که اجازه نداد، نزدیکش آمد و گفت: باید حرف بزنیم.
با لحن سردش پاسخ داد: من با شما حرفی ندارم.
- ارغوان...
نگذاشت ادامه دهد و بالاخره دستش را از حصار دستان او آزاد کرد، رو برگرداند و رفت.
مستأصل نگاهش را به سینا دوخت که او هم شانهای بالا انداخت و منظورش از نگاهش متوجه شد.
- من کاری از دستم برنمیاد؛ اونم وقتی خودم کلی ازت شاکیام و این قدر اعصابم خورده. فقط میتونم اینو بهت بگم که کار خیلی سختی در پیش داری، باید خودت و حست رو بهش ثابت کنی و به روح هاتف قسم اگه بدونم بازم کلک تو کارته و دروغ میگی، خودم نمیذارم که شما به هم برسید و همه چیو به هم میزنم. فهمیدی؟
پارسا سری تکان داد و چیزی نگفت. راست می گفت، کارش زیادی سخت بود.
- پس حداقل باهاش حرف بزنید که به حرفای من گوش کنه، شما هم باید حرفامو بشنوید.
سری تکان داد: خیلی خب.
کمی از او فاصله گرفت و جلو رفت و از پشت شیشه به خانم جون بیمار که چندین دستگاه به او وصل بود خیره ماند.
قصدش این کار نبود، قصدش دل شکستن و بد حال شدن خانم جون نبود اما کاش کسی درکش می کرد و می دانست آن روز فقط قصدش حرف زدن بود؛ حرف هایی که یک عمر روی دلش سنگینی کرده بود...
با کلی صحبت ارغوان را راضی کرد تا امروز با پارسا ملاقاتی داشته باشند و به حرفهایی که اصرار فراوان به گفتنشان داشت، گوش بدهند.
ارغوان اما ته دلش از دیدار پارسا راضی بود ولی حس بد غرور خرد شده و نادیده گرفتن آن خواهشهایش برای ماندن پارسا، زیادی اذیتش میکرد.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و غر زد: همیشه دیر میکنه البته نه همیشه، وقتی پای منم وسط باشه. الان نیم ساعته که ما منتظریم و خبری ازش نیست.
سینا هم سری با کلافگی تکان داد و چیزی نگفت.
پنج دقیقهای گذشت که پارسا داخل آمد، نگاهش را چرخاند و با دیدن ارغوان و سینا که طبقهی دوم کافی شاپ سمتشان رفت و روی صندلی رو به روی ارغوان نشست.
- سلام، ببخشید دیر شد.
ارغوان جوابش را نداد و سینا پرسید: چرا این قدر دیر کردی؟ داشتیم پشیمون می شدیم از اومدنمون.
پشیمان نشده بود اما این جدیت و کمی بداخلاقی هم بد نبود به خاطر آن که پارسا را به خودش بیاورد.
پارسا سریع گفت: پشیمون چرا؟ من زود از خونه زدم بیرون ولی یه تصادف کردم و بعدشم مأمور راهنمایی رانندگی اومد، به خاطر همینم طول کشید.
ارغوان از پوسته سخت و خشکی که برای خود ساخته بود بیرون آمد و نگران پرسید: تصادف؟ با کی؟ کجا؟ چیزیت نشد؟
سینا هم که نگران شده بود اما لبخندی بر لبش نشست. ارغوان بدجوری شیفته و عاشق بود.
پارسا نیز از کمی نرمش نشان دادن ارغوان دردی که توی سرش میپیچید را به فراموشی سپرد و خیرهاش ماند.
- سر همین چهار راهه، یهو یه ماشین از چراغ قرمز رد شد و خورد بهم. یه کم دست و سرم درد میکنه نگران نباش.
ارغوان نفس آسودهاش را بیرون داد و دوباره در جلد جدی بودنش رفت و لحنش حق به جانب شد.
- کی گفته من نگران تو شدم؟!
سینا خندهاش گرفت اما با سرفهای مانع از نشان دادن خندهاش شد و گفت: مطمئنی خوبی؟ بیمارستان نمی.خوای بریم؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 66
سری به طرفین تکان داد: نه، خوبم، چیزی نیست.
چشم به ارغوان دوخت و او هم نگاهش را با بغض دزدید.
- چی میخورید سفارش بدم؟
پارسا شانهای بالا انداخت.
- من هیچی.
ارغوان نیز همان را گفت و سینا بی توجه به گفتهشان، سفارش سه قهوه داد و گفت: حالا زودتر شروع کن.
پارسا دستانش را روی میز چوبی حلقه کرد و به ارغوانی که نگاهش هم نمیکرد چشم دوخت.
- وقتی اومدین و ماجرا رو بهم گفتین تا چند روز تو بهت بودم، باورم نمیشد این اتفاقات رو. از همه مهمتر وضع مالیمون بود که اگه از اول اون طور نمیشد، اوضاع من و خانوادهام اون جوری نمیشد و از همین فکرا دیگه. پیشنهاد کار تو شرکت رو بهم دادین ولی فکر می کردم از رو ترحمه ،که قبول نکردم اما از رو کنجکاوی اومدم دم شرکت و اونجا بود تصمیم گرفتم که انتقام ازتون بگیرم، یعنی وارد شرکت شم و خودم رو بهتون نزدیک کنم و بعدشم به شرکت ضرر برسونم یا یه کاری که به زیان شما باشه. کلا میخواستم کاری کنم که زندگی همه اون خانواده به هم بریزه.
بعدشم تصمیم گرفتم بیام خونهتون. همین طور پیش می رفت، پیشنهاد محتشم وسوسهام کرده بود اما من نمیتونستم قبول کنم، اهل نامردی و پول حروم درآوردن نبودم، همه کار کرده بودم از بچگی که یک قرون هم پول حروم درنیارم. بهش گفتم نه و رد کردم پیشنهادش رو. ولی اون دست بردار نبود و بازم میاومد سراغم.
جریان آتش سوزی و از شیراز برگشتنمون گذشته بود، توی اون مدتم ولم نمیکرد و باز اومد سراغم و این دفعه حرفش چیز دیگهای بود. از همون جایی که هدایت صدای ضبط شدهام رو داشت، محتشم هم داشت. با اون تهدید می کرد و می خواست علیه خودم استفاده کنه و حق السکوت می خواست، اونم لو دادن اطلاعاتی که به دست آورده بودیم.
از اون طرفم من هنوز فکر انتقام بودم. اومدم تو اون خونه و متوجه شدم که همه ارغوان رو یه جور دیگه دوست دارن حتی اون هدایت. به خاطر همینم یه فکر دیگه هم به ذهنم رسید میخواستم...
مکث کرد و نگاهش را خجل از ارغوان گرفت. این قسمت از حرف هایش زیادی سخت بود.
- می خواستم از طریق ارغوان اقدام کنم به نابودی شما. یعنی...
نفس کلافهای کشید. دشوار بود حرف زدن از حماقتهایش.
سینا با لحن پر حرص و جدیاش حرفش را کامل کرد: یعنی می خواستی از احساسات ارغوان استفاده کنی و بعدشم این جوری بشکنیش؟
ارغوان هم با لحن سردش اضافه کرد: که خیلی خوب هم موفق شدی. الان ما رو کشوندی این جا که چی؟ که بیای و از دسته گلت تعریف کنی واسمون؟ اصلا تو روت میشه تو چشمای من نگاه کنی؟
از جا برخاست و کیفش را برداشت.
- من دیگه نه حرفی باهات دارم و نه کاری. اون صیغه هم هر چی زودتر باید فسخ کنیم.
پارسا مچ دستش را گرفت.
- صبر کن ارغوان، هنوز حرفام تموم نشده.
با چشمانی که از اشک برق میزد نگاهش کرد.
- چی میخوای بگی؟ بس نبود حرفای اون روزت؟ بازم چیزی مونده؟ وقتی اون طوری اون همه خواهش منو نادیده گرفتی و غرورم رو شکستی به فکر این جاهاش نبودی؟ چی می خوای از من پارسا؟ اصلا چیزی ازم مونده مگه؟
با ناراحتی خیرهاش شد. چه کرده بود با این دختر؟ این دختر همیشه پر انرژی و امیدوار را این گونه شکسته بود.
در دل به خودش لعنتی فرستاد که این گونه او را نابود کرده.
- میدونم همه اینا رو ولی صبر کن ارغوان، بذار بقیه حرفام رو بزنم تا شاید نظرت عوض شه.
ارغوان میان ماندن و رفتن بود. نه پای رفتن داشت و نه توان ماندن.
نگاه مرددش را به سینا دوخت که پلکی روی هم گذاشت و لب زد: بشین ارغوان.
با تردید و کمی مکث سر جایش نشست و منتظر به پارسا نگاه کرد.
- اما با تموم این چیزایی که گفتم خیلی وقتا هم پشیمون میشدم از کارم، وقتی مهربونیهاتون رو می دیدم. یه وقتا هم عذاب وجدان داشتم، شب رو کابوس می دیدم، کلافه و داغون بودم و هیچ جوره نمی تونستم آروم شم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 66
سری به طرفین تکان داد: نه، خوبم، چیزی نیست.
چشم به ارغوان دوخت و او هم نگاهش را با بغض دزدید.
- چی میخورید سفارش بدم؟
پارسا شانهای بالا انداخت.
- من هیچی.
ارغوان نیز همان را گفت و سینا بی توجه به گفتهشان، سفارش سه قهوه داد و گفت: حالا زودتر شروع کن.
پارسا دستانش را روی میز چوبی حلقه کرد و به ارغوانی که نگاهش هم نمیکرد چشم دوخت.
- وقتی اومدین و ماجرا رو بهم گفتین تا چند روز تو بهت بودم، باورم نمیشد این اتفاقات رو. از همه مهمتر وضع مالیمون بود که اگه از اول اون طور نمیشد، اوضاع من و خانوادهام اون جوری نمیشد و از همین فکرا دیگه. پیشنهاد کار تو شرکت رو بهم دادین ولی فکر می کردم از رو ترحمه ،که قبول نکردم اما از رو کنجکاوی اومدم دم شرکت و اونجا بود تصمیم گرفتم که انتقام ازتون بگیرم، یعنی وارد شرکت شم و خودم رو بهتون نزدیک کنم و بعدشم به شرکت ضرر برسونم یا یه کاری که به زیان شما باشه. کلا میخواستم کاری کنم که زندگی همه اون خانواده به هم بریزه.
بعدشم تصمیم گرفتم بیام خونهتون. همین طور پیش می رفت، پیشنهاد محتشم وسوسهام کرده بود اما من نمیتونستم قبول کنم، اهل نامردی و پول حروم درآوردن نبودم، همه کار کرده بودم از بچگی که یک قرون هم پول حروم درنیارم. بهش گفتم نه و رد کردم پیشنهادش رو. ولی اون دست بردار نبود و بازم میاومد سراغم.
جریان آتش سوزی و از شیراز برگشتنمون گذشته بود، توی اون مدتم ولم نمیکرد و باز اومد سراغم و این دفعه حرفش چیز دیگهای بود. از همون جایی که هدایت صدای ضبط شدهام رو داشت، محتشم هم داشت. با اون تهدید می کرد و می خواست علیه خودم استفاده کنه و حق السکوت می خواست، اونم لو دادن اطلاعاتی که به دست آورده بودیم.
از اون طرفم من هنوز فکر انتقام بودم. اومدم تو اون خونه و متوجه شدم که همه ارغوان رو یه جور دیگه دوست دارن حتی اون هدایت. به خاطر همینم یه فکر دیگه هم به ذهنم رسید میخواستم...
مکث کرد و نگاهش را خجل از ارغوان گرفت. این قسمت از حرف هایش زیادی سخت بود.
- می خواستم از طریق ارغوان اقدام کنم به نابودی شما. یعنی...
نفس کلافهای کشید. دشوار بود حرف زدن از حماقتهایش.
سینا با لحن پر حرص و جدیاش حرفش را کامل کرد: یعنی می خواستی از احساسات ارغوان استفاده کنی و بعدشم این جوری بشکنیش؟
ارغوان هم با لحن سردش اضافه کرد: که خیلی خوب هم موفق شدی. الان ما رو کشوندی این جا که چی؟ که بیای و از دسته گلت تعریف کنی واسمون؟ اصلا تو روت میشه تو چشمای من نگاه کنی؟
از جا برخاست و کیفش را برداشت.
- من دیگه نه حرفی باهات دارم و نه کاری. اون صیغه هم هر چی زودتر باید فسخ کنیم.
پارسا مچ دستش را گرفت.
- صبر کن ارغوان، هنوز حرفام تموم نشده.
با چشمانی که از اشک برق میزد نگاهش کرد.
- چی میخوای بگی؟ بس نبود حرفای اون روزت؟ بازم چیزی مونده؟ وقتی اون طوری اون همه خواهش منو نادیده گرفتی و غرورم رو شکستی به فکر این جاهاش نبودی؟ چی می خوای از من پارسا؟ اصلا چیزی ازم مونده مگه؟
با ناراحتی خیرهاش شد. چه کرده بود با این دختر؟ این دختر همیشه پر انرژی و امیدوار را این گونه شکسته بود.
در دل به خودش لعنتی فرستاد که این گونه او را نابود کرده.
- میدونم همه اینا رو ولی صبر کن ارغوان، بذار بقیه حرفام رو بزنم تا شاید نظرت عوض شه.
ارغوان میان ماندن و رفتن بود. نه پای رفتن داشت و نه توان ماندن.
نگاه مرددش را به سینا دوخت که پلکی روی هم گذاشت و لب زد: بشین ارغوان.
با تردید و کمی مکث سر جایش نشست و منتظر به پارسا نگاه کرد.
- اما با تموم این چیزایی که گفتم خیلی وقتا هم پشیمون میشدم از کارم، وقتی مهربونیهاتون رو می دیدم. یه وقتا هم عذاب وجدان داشتم، شب رو کابوس می دیدم، کلافه و داغون بودم و هیچ جوره نمی تونستم آروم شم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 67
ارغوان، من هیچ وقت ازت متنفر نشدم. روزای اول ازت خوشم نمیاومد ولی بعد بهت عادت کردم و وابسته شدم. مدام سعی داشتم انکار کنم که دل بهت باختم و به خودم تلقین می کردم که باید انتقام بگیرم که باید زندگی همهتون رو نابود کنم اما نمی تونستم.
اومدم خواستگاریت، وقتی اون جوری ازم میخواستی دروغ بهت نگم و کنارت همیشه بمونم، از خودم و اون نقشهی لعنتی و مزخرفم بدم اومد. نتونستم هیچی بگم اون شب.
اون شب نامزدی که دیر اومدم، محتشم اومده بود سراغم و تهدید میکرد. میگفت میاد و مراسم رو به هم میزنه و همه چیو به همه میگه که این اتفاق پیش اومد و فهمیدم هدایت بهش گفته. اعصابم داغون و به هم ریخته شده بود و بعدشم که دیگه خودت می دونی.
اما ارغوان باور کن که من یه جاهایی دیگه انتقام و کینه رو فراموش کردم.
وقتی اومدم خواستگاریت حس می کردم که ازت خوشم میاد اما به خودم تلقین می کردم که این بخاطر انتقامه اما نبود ارغوان، نبود.
اون روز توی اون دورهمیمون منظورم از اون حرفا این بود که دیگه محتشم و تهدیدش برام مهم نیست. یادته میگفتم هر چی شد بهم شک نکن؟ فکر این جاهاش رو کرده بودم اما اینو دیگه نمیدونستم که اون هدایت گند میزنه به همه چی. باور کن که حرفام همش راست بود، مخصوصا اون دوست دارم گفتنم.
ارغوان توان هیچ حرفی را نداشت. در شوک بود که سینا پرسید: پس چرا اون روز همچین حرفایی رو بهش زدی؟
کلافه دستی میان موهایش فرو برد.
- اون روز داغون بودم، هیچ فکر نمی کردم که این اتفاقا بیفته. مغزم از کار افتاده بود و حس می کردم دست همهتون توی یه کاسهست. هیچ کدومتون رو باور نداشتم. انگار که نمک ریخته شده بود رو زخمم و اون کینههام دوباره سر باز کرده بود.
سینا سکوت کرد و ارغوان از جا برخاست و کیفش را برداشت و بدون حرف قصد رفتن کرد که پارسا هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: ارغوان؟ باور کن حرفامو. به جون خودت حتی یه کلمهاش هم دروغ نبود.
ارغوان اما حتی نتوانست نگاهش کند. زمان نیاز داشت برای هضم این اتفاقات، دلش پر میزد برای دیدن پارسایش اما نگاهش نکرد.
اعتمادش نابود شده و دلش شکسته بود؛ باید فکر میکرد
دستش را پس زد و کوتاه گفت: تنهام بذار.
از کنار پارسا گذر کرد و نگاه مستأصل او به سینا ماند.
سینا هنوز هم با او سرسنگین بود که با همان لحن جدیاش گفت: بهش زمان بده، بهتره که فکر کنه.
سپس از جا برخاست و از پله های چوبی کافی شاپ پایین رفت و پارسا نیز به دنبالش روانه شد.
- شمام حرفای منو باور نمیکنید؟
جوابش را نداد و سمت صندوق رفت و پس از حساب کردن از آنجا بیرون زد.
پارسا کلافه از بی اعتناییهای او و حرف نزدنش، بازویش را گرفت و وادارش کرد بایستد.
- چرا گوش نمیدین به حرفام؟ چرا باور نمی کنید؟
سینا لحظهای با حرص چشمانش را بست و سپس سمتش برگشت.
- اون دفعه هم بهت گفتم که خراب کردی و انتظار نداشته باش سریع همه چی درست شه.
ملتمس نگاهش کرد.
- میشه شما با ارغوان حرف بزنید؟ آخه به حرف شما گوش میکنه.
دلش می خواست ارتباط آن دو مانند گذشته خوب شود. می دانست ارغوان دلش با اوست و این را هم فهمیده بود که حرف هایی که اکنون زده همگی از روی صداقت بوده اما باید او هم خودش را نشان میداد و ثابت میکرد که لیاقت عشق ارغوان را دارد؟ کمی بی اعتنایی و تنبیه چندان هم بد نبود.
اخمی روی پیشانیاش نشاند.
- خودت باید درستش کنی. دل شکستی، بدم شکستی پس باید باز بتونی دلش رو به دست بیاری و بهش خودت رو ثابت کنی.
بدون آن که اجازه ی حرف زدن به او دهد رو به گرداند و عزم رفتن کرد که با صدای پارسا و چیزی که گفت مبهوت دوباره به طرفش برگشت.
- عمو؟ من تموم دنیا بهم پشت کرده حتی حس میکنم خدا هم ازم رو برگردونده. به خدا که منم از ارغوان داغون ترم؛ نمیدونم چی کار کنم، دارم دیوونه میشم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 67
ارغوان، من هیچ وقت ازت متنفر نشدم. روزای اول ازت خوشم نمیاومد ولی بعد بهت عادت کردم و وابسته شدم. مدام سعی داشتم انکار کنم که دل بهت باختم و به خودم تلقین می کردم که باید انتقام بگیرم که باید زندگی همهتون رو نابود کنم اما نمی تونستم.
اومدم خواستگاریت، وقتی اون جوری ازم میخواستی دروغ بهت نگم و کنارت همیشه بمونم، از خودم و اون نقشهی لعنتی و مزخرفم بدم اومد. نتونستم هیچی بگم اون شب.
اون شب نامزدی که دیر اومدم، محتشم اومده بود سراغم و تهدید میکرد. میگفت میاد و مراسم رو به هم میزنه و همه چیو به همه میگه که این اتفاق پیش اومد و فهمیدم هدایت بهش گفته. اعصابم داغون و به هم ریخته شده بود و بعدشم که دیگه خودت می دونی.
اما ارغوان باور کن که من یه جاهایی دیگه انتقام و کینه رو فراموش کردم.
وقتی اومدم خواستگاریت حس می کردم که ازت خوشم میاد اما به خودم تلقین می کردم که این بخاطر انتقامه اما نبود ارغوان، نبود.
اون روز توی اون دورهمیمون منظورم از اون حرفا این بود که دیگه محتشم و تهدیدش برام مهم نیست. یادته میگفتم هر چی شد بهم شک نکن؟ فکر این جاهاش رو کرده بودم اما اینو دیگه نمیدونستم که اون هدایت گند میزنه به همه چی. باور کن که حرفام همش راست بود، مخصوصا اون دوست دارم گفتنم.
ارغوان توان هیچ حرفی را نداشت. در شوک بود که سینا پرسید: پس چرا اون روز همچین حرفایی رو بهش زدی؟
کلافه دستی میان موهایش فرو برد.
- اون روز داغون بودم، هیچ فکر نمی کردم که این اتفاقا بیفته. مغزم از کار افتاده بود و حس می کردم دست همهتون توی یه کاسهست. هیچ کدومتون رو باور نداشتم. انگار که نمک ریخته شده بود رو زخمم و اون کینههام دوباره سر باز کرده بود.
سینا سکوت کرد و ارغوان از جا برخاست و کیفش را برداشت و بدون حرف قصد رفتن کرد که پارسا هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: ارغوان؟ باور کن حرفامو. به جون خودت حتی یه کلمهاش هم دروغ نبود.
ارغوان اما حتی نتوانست نگاهش کند. زمان نیاز داشت برای هضم این اتفاقات، دلش پر میزد برای دیدن پارسایش اما نگاهش نکرد.
اعتمادش نابود شده و دلش شکسته بود؛ باید فکر میکرد
دستش را پس زد و کوتاه گفت: تنهام بذار.
از کنار پارسا گذر کرد و نگاه مستأصل او به سینا ماند.
سینا هنوز هم با او سرسنگین بود که با همان لحن جدیاش گفت: بهش زمان بده، بهتره که فکر کنه.
سپس از جا برخاست و از پله های چوبی کافی شاپ پایین رفت و پارسا نیز به دنبالش روانه شد.
- شمام حرفای منو باور نمیکنید؟
جوابش را نداد و سمت صندوق رفت و پس از حساب کردن از آنجا بیرون زد.
پارسا کلافه از بی اعتناییهای او و حرف نزدنش، بازویش را گرفت و وادارش کرد بایستد.
- چرا گوش نمیدین به حرفام؟ چرا باور نمی کنید؟
سینا لحظهای با حرص چشمانش را بست و سپس سمتش برگشت.
- اون دفعه هم بهت گفتم که خراب کردی و انتظار نداشته باش سریع همه چی درست شه.
ملتمس نگاهش کرد.
- میشه شما با ارغوان حرف بزنید؟ آخه به حرف شما گوش میکنه.
دلش می خواست ارتباط آن دو مانند گذشته خوب شود. می دانست ارغوان دلش با اوست و این را هم فهمیده بود که حرف هایی که اکنون زده همگی از روی صداقت بوده اما باید او هم خودش را نشان میداد و ثابت میکرد که لیاقت عشق ارغوان را دارد؟ کمی بی اعتنایی و تنبیه چندان هم بد نبود.
اخمی روی پیشانیاش نشاند.
- خودت باید درستش کنی. دل شکستی، بدم شکستی پس باید باز بتونی دلش رو به دست بیاری و بهش خودت رو ثابت کنی.
بدون آن که اجازه ی حرف زدن به او دهد رو به گرداند و عزم رفتن کرد که با صدای پارسا و چیزی که گفت مبهوت دوباره به طرفش برگشت.
- عمو؟ من تموم دنیا بهم پشت کرده حتی حس میکنم خدا هم ازم رو برگردونده. به خدا که منم از ارغوان داغون ترم؛ نمیدونم چی کار کنم، دارم دیوونه میشم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 68
اولین بار بود به او عمو می گفت. لحن صدایش آن قدر غمگین بود که قلبش از غصه به درد آمد و جگرش آتش گرفت . چرا این قدر زندگیشان به هم خورده بود؟ یعنی میشد این روزها به خوبی تمام شود؟
با این که اخم داشت و جدی بود اما احساساتی شده بود و شاید اگر وقت دیگری بود جلو میرفت و او را در آغوش می گرفت و اعتراف کرد عجیب آن عمو گفتنش به دلش نشسته.
اما هنوز هم سر تصمیمش بود.
اخم هایش باز شد و با لحن ملایم گفت: اگه واقعا دوسش داری پس از دستش نده و همه چی رو درست کن.
با لحنی مصمم و پر اطمینان گفت: درستش می کنم. من ارغوان رو دوست دارم و نمی خوام از دستش بدم.
محکم بودن لحن و حرفش او را به گذشته ها برد. وقتی که هاتف آن طور جلوی آقاجون ایستاد و دقیقا چنین جملهای را گفت. هنوز هم پس از این همه سال آن روز را از خاطر نبرده بود.
لبخندی بر لبش نشست و
با نگاهش او را تحسین کرد. می دانست که خواهد توانست.
تا شب بی حوصله در خیابان ها پرسه زد و سپس راه خانه را در پیش گرفت.
داخل خانه رفت و مانند همیشه بهار با ذوق سمتش دوید و با لحن شیرین کودکانهاش گفت: سلام دایی، خسته نباشی.
بغلش کرد و بی حوصله لبخندی به رویش زد و پاسخش را داد.
پریچهر نیز از آشپزخانه بیرون آمد و او هم سلامی داد و گفت: تا تو میری یه آب به دست و روت میزنی و لباسات رو عوض می کنی منم شام رو می کشم.
سپس رو به بهار اضافه کرد: بیا بشین بهار، دایی رو اذیت نکن، خستهست.
بهار از آغوشش بیرون آمد و پارسا که مادرش را ندید پرسید: پس مامان کو؟
- عصری رفت بیمارستان، گفت شب رو هم اونجا میمونه.
آهانی گفت و سمت اتاقش رفت. لباسهایش را عوض کرد و آبی به دست و رویش زد و نگاهش را از آینه به خودش دوخت. صورتش زیادی خسته بود و چشمانش بی حال و غمگین.
یعنی میشد همه چیز درست شود و مانند سابق؟
آهی کشید و کنار پریچهر و بهار که سر سفره نشسته بودند رفت و نشست.
اشتها نداشت و انگار که غذا سنگ شده بود و از گلویش پایین نمیرفت.
هر سه سکوت کرده بودند. نگاه پارسا به پریچهر افتاد که غرق در فکر بود و گویی حرفی تا نوک زبانش می آمد اما چیزی نمی گفت.
او هم حرفی نزد تا کمی بگذرد و با خودش کنار بیاید و حرفهایش را سبک سنگین کند.
بلند که شد پریچهر سریع گفت: کجا؟ چیزی نخوردی که.
- دستت درد نکنه، سیرم.
از آشپزخانه بیرون رفت و نگاه پر غصهی پریچهر قدمهایش را دنبال کرد. برادرش داشت جلوی چشمانش آب می شد و کاری نمی توانست بکند.
این از پارسا، آن هم از ارغوان...
پارسا بی حوصله دراز کشیده و نگاهش به تلویزیون بود اما خیالش همه جا بود غیر از آن جا.
فکرش به امروز کشیده شد. سینا راست می گفت؛ باید کاری میکرد و اعتماد از بین رفتهی ارغوان را دوباره جلب میکرد و دلی که خودش شکسته بودش را به دست می آورد.
گوشیاش را برداشت و وارد صفحه مجازیاش شد و پیوی ارغوان را باز کرد.
انگشتانش روی کیبورد حرکت کرد و برایش نوشت:
《ارغوان گوش کن ببین چی میگم. دو روز بهت وقت میدم تا فکر کنی و کاری باهات ندارم اما بعدش یه لحظه هم ولت نمیکنم تا وقتی که آشتی کنی، خب؟!》
سپس دوباره تایپ کرد:
《در ضمن، میدونی که من اهل این رمانتیک بازیا و شعر فرستادن و این عشقولانه بازیا نیستم فقط میخوام همینو بدونی که من نافرم خاطرت رو میخوام، والسلام!》
دقیقهای طول نکشید که پیام هایش توسط ارغوان خوانده شد.
ارغوانی که او هم در پیوی او بود و پیامهای اندکشان را با دلتنگی می خواند.
با دیدن پیام های پارسا نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد!
کلافه نفسی کشید و گوشی را کنار گذاشت؛ باید فکر میکرد.
پارسا با دیدن پریچهر که بهار را که خوابش برده بود به اتاقش میبرد گفت: بهار رو بردی تو اتاق، بیا اینجا کارت دارم.
سری تکان داد، بهار را به اتاقش برد و پیش او برگشت و کنارش نشست.
- جانم داداش؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 68
اولین بار بود به او عمو می گفت. لحن صدایش آن قدر غمگین بود که قلبش از غصه به درد آمد و جگرش آتش گرفت . چرا این قدر زندگیشان به هم خورده بود؟ یعنی میشد این روزها به خوبی تمام شود؟
با این که اخم داشت و جدی بود اما احساساتی شده بود و شاید اگر وقت دیگری بود جلو میرفت و او را در آغوش می گرفت و اعتراف کرد عجیب آن عمو گفتنش به دلش نشسته.
اما هنوز هم سر تصمیمش بود.
اخم هایش باز شد و با لحن ملایم گفت: اگه واقعا دوسش داری پس از دستش نده و همه چی رو درست کن.
با لحنی مصمم و پر اطمینان گفت: درستش می کنم. من ارغوان رو دوست دارم و نمی خوام از دستش بدم.
محکم بودن لحن و حرفش او را به گذشته ها برد. وقتی که هاتف آن طور جلوی آقاجون ایستاد و دقیقا چنین جملهای را گفت. هنوز هم پس از این همه سال آن روز را از خاطر نبرده بود.
لبخندی بر لبش نشست و
با نگاهش او را تحسین کرد. می دانست که خواهد توانست.
تا شب بی حوصله در خیابان ها پرسه زد و سپس راه خانه را در پیش گرفت.
داخل خانه رفت و مانند همیشه بهار با ذوق سمتش دوید و با لحن شیرین کودکانهاش گفت: سلام دایی، خسته نباشی.
بغلش کرد و بی حوصله لبخندی به رویش زد و پاسخش را داد.
پریچهر نیز از آشپزخانه بیرون آمد و او هم سلامی داد و گفت: تا تو میری یه آب به دست و روت میزنی و لباسات رو عوض می کنی منم شام رو می کشم.
سپس رو به بهار اضافه کرد: بیا بشین بهار، دایی رو اذیت نکن، خستهست.
بهار از آغوشش بیرون آمد و پارسا که مادرش را ندید پرسید: پس مامان کو؟
- عصری رفت بیمارستان، گفت شب رو هم اونجا میمونه.
آهانی گفت و سمت اتاقش رفت. لباسهایش را عوض کرد و آبی به دست و رویش زد و نگاهش را از آینه به خودش دوخت. صورتش زیادی خسته بود و چشمانش بی حال و غمگین.
یعنی میشد همه چیز درست شود و مانند سابق؟
آهی کشید و کنار پریچهر و بهار که سر سفره نشسته بودند رفت و نشست.
اشتها نداشت و انگار که غذا سنگ شده بود و از گلویش پایین نمیرفت.
هر سه سکوت کرده بودند. نگاه پارسا به پریچهر افتاد که غرق در فکر بود و گویی حرفی تا نوک زبانش می آمد اما چیزی نمی گفت.
او هم حرفی نزد تا کمی بگذرد و با خودش کنار بیاید و حرفهایش را سبک سنگین کند.
بلند که شد پریچهر سریع گفت: کجا؟ چیزی نخوردی که.
- دستت درد نکنه، سیرم.
از آشپزخانه بیرون رفت و نگاه پر غصهی پریچهر قدمهایش را دنبال کرد. برادرش داشت جلوی چشمانش آب می شد و کاری نمی توانست بکند.
این از پارسا، آن هم از ارغوان...
پارسا بی حوصله دراز کشیده و نگاهش به تلویزیون بود اما خیالش همه جا بود غیر از آن جا.
فکرش به امروز کشیده شد. سینا راست می گفت؛ باید کاری میکرد و اعتماد از بین رفتهی ارغوان را دوباره جلب میکرد و دلی که خودش شکسته بودش را به دست می آورد.
گوشیاش را برداشت و وارد صفحه مجازیاش شد و پیوی ارغوان را باز کرد.
انگشتانش روی کیبورد حرکت کرد و برایش نوشت:
《ارغوان گوش کن ببین چی میگم. دو روز بهت وقت میدم تا فکر کنی و کاری باهات ندارم اما بعدش یه لحظه هم ولت نمیکنم تا وقتی که آشتی کنی، خب؟!》
سپس دوباره تایپ کرد:
《در ضمن، میدونی که من اهل این رمانتیک بازیا و شعر فرستادن و این عشقولانه بازیا نیستم فقط میخوام همینو بدونی که من نافرم خاطرت رو میخوام، والسلام!》
دقیقهای طول نکشید که پیام هایش توسط ارغوان خوانده شد.
ارغوانی که او هم در پیوی او بود و پیامهای اندکشان را با دلتنگی می خواند.
با دیدن پیام های پارسا نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد!
کلافه نفسی کشید و گوشی را کنار گذاشت؛ باید فکر میکرد.
پارسا با دیدن پریچهر که بهار را که خوابش برده بود به اتاقش میبرد گفت: بهار رو بردی تو اتاق، بیا اینجا کارت دارم.
سری تکان داد، بهار را به اتاقش برد و پیش او برگشت و کنارش نشست.
- جانم داداش؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 69
به امید پاسخ دادن ارغوان نگاهی به گوشی اش انداخت اما از جواب ندادنش، مأیوس گوشی را کنار گذاشت و بدون مقدمه رو به پریچهر گفت: بگو.
متعجب پرسید: چیو بگم؟!
- همونی که تا نوک زبونت اومده و دل دل می کنی برای گفتنش.
پریچهر سرش را زیر انداخت. هیچ گاه نتوانسته بود چیزی را از او پنهان کند و گاهی نیز فکر میکرد پارسا توانایی خواندن ذهنش را هم دارد!
ابتدا قصد داشت به مادرش بگوید تا با او صحبت کند چرا که حرف زدن در این موضوع برایش سخت بود و اکنون زیر این نگاه خیره و جدی برادرش داشت خجالت میکشید.
سکوتش را که دید گفت: چی شد؟ حرف بزن.
بالاخره که باید میگفت. پس سعی کرد خجالتش را کنار بگذارد.
- خب چه جوری بگم؟ دیروز که بیمارستان بودم، چیز اومد باهام حرف زد.
با تعجب پرسید: چیز یعنی کی؟!
با گونههای سرخ از شرم لب گزید و آرام گفت: آقا احسان.
لحظهای سکوت کرد و لحنش ملایم شد.
- سرت رو بلند کن ببینم.
با کمی مکث سرش را بالا آورد و نگاه به او دوخت.
- اتفاقا چند روز پیش یعنی روز قبل این ماجرا باهام حرف زد، منم بهش گفتم با تو حرف میزنم ولی فرصتش پیش نیومد. حالا بدون اینکه این قدر از من خجالت بکشی و سرخ و سفید شی، بگو ببینم چی بهت گفت.
- خب چیزه، گفت که باهات حرف زده. می گفت که مشکلی با این که من قبلا ازدواج کردم و با بهار نداره. بهار هم که دیدی خیلی بهش وابسته شده و دوسش داره، اونم از رفتاراش می فهمم که بهار رو دوست داره.
لبخندی محو روی لبان پارسا نشست و پرسید: فقط بهار رو دوست داره؟!
سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
- حالا تو چی؟ نظرت چیه؟
- نمیدونم. به قول مامان، بهار هم یه پدر می خواد. تو که همیشه نمیتونی مراقب من و بچه ام باشی. من و بهار هم که این یه سال و چند ماه همش مزاحم تو و مامان بودیم.
اخمهای پارسا وحشتناک درهم رفت و لحنش تند شد.
- پری باز شروع کنی یه چیزی بهت میگم. این فکرای مزخرف و چرت چیه که هی تو ذهنت میاد و هی مزاحم مزاحم میکنی، هان؟ صد دفعه بهت نگفتم تو مزاحم نیستی؟ صد دفعه
نگفتم اگه تا آخر عمرت هم بخوای این جا بمونی قدمت رو چشامه؟ پس ببند و دیگه این قدر پرت و پلا نگو.
از حرفش پشیمان شد. همیشه هر گاه این بحث پیش میآمد، پارسا عصبی میشد و تند حرف میزد.
- ببخشید، منظورم این نبود. منظورم این بود تو همیشه برام زحمت کشیدی، نذاشتی کمبودی حس کنم، همیشه پشتم بودی. با این که همش چهار سال ازم بزرگتری اما حتی برام عین پدر بودی.
پارسا سر اصل مطلب رفت و بحث را به احسان کشاند: حالا نظرت چیه در مورد این پسر؟ حسی بهش داری؟
- نمیدونم پارسا. نمی تونم بگم که عاشقشم چون هنوزم تو فکرم یکی دیگهست. نمی تونم بگم ازشم بدم میاد چون واقعا پسر خوبیه، منم حس خوبی بهش دارم. فقط زمان می خوام که بتونم با شرایط جدید کنار بیام.
- پس یعنی موافقی؟
سکوتش نشانهی رضایتش بود که پارسا گفت: خیلی خب، ببینمش باهاش حرف میزنم و میگم که باید صبر کنه.
پریچهر خجل سری تکان داد و گفت: ولی میدونی که اگه تو یه درصد راضی نباشی من میگم نه. میدونی که رو حرفت حرف نمیزنم.
پارسا لبخندی محو و مهربان به رویش زد.
- چرا مخالفت کنم؟ یعنی اولش که مخالف بودم و ازش خوشم هم نمیاومد ولی خب این مدت همش حواسم بهش بود و چیز بدی ازش ندیدم.
پریچهر پس از کمی مکث گفت: راستی تکلیف تو و ارغوان چی شد؟ اون روز گفتی تموم شد کلی نگران شدم. چی شده آخه پارسا؟ چی بهش گفتی که اون قدر داغون شده؟ توام که از اون حالت بدتره.
کلافه نفسی کشید و طبق عادت دستی میان موهایش فرو برد و نگاهی نیز به گوشیاش انداخت؛ ارغوانی که قصد جواب دادن نداشت.
- بدجور گند زدم پری. اون روز داغون بودم، دیوونه شده بودم و نمی دونستم چی دارم میگم.
پریچهر مضطرب پرسید: یعنی چی؟ چی کار کردی تو پارسا؟
پاسخی که از برادرش نشنید گفت: میخوای من با ارغوان حرف بزنم؟ نگران نباش، اون قدر باهاش حرف می زنم که راضی شه. باشه؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 69
به امید پاسخ دادن ارغوان نگاهی به گوشی اش انداخت اما از جواب ندادنش، مأیوس گوشی را کنار گذاشت و بدون مقدمه رو به پریچهر گفت: بگو.
متعجب پرسید: چیو بگم؟!
- همونی که تا نوک زبونت اومده و دل دل می کنی برای گفتنش.
پریچهر سرش را زیر انداخت. هیچ گاه نتوانسته بود چیزی را از او پنهان کند و گاهی نیز فکر میکرد پارسا توانایی خواندن ذهنش را هم دارد!
ابتدا قصد داشت به مادرش بگوید تا با او صحبت کند چرا که حرف زدن در این موضوع برایش سخت بود و اکنون زیر این نگاه خیره و جدی برادرش داشت خجالت میکشید.
سکوتش را که دید گفت: چی شد؟ حرف بزن.
بالاخره که باید میگفت. پس سعی کرد خجالتش را کنار بگذارد.
- خب چه جوری بگم؟ دیروز که بیمارستان بودم، چیز اومد باهام حرف زد.
با تعجب پرسید: چیز یعنی کی؟!
با گونههای سرخ از شرم لب گزید و آرام گفت: آقا احسان.
لحظهای سکوت کرد و لحنش ملایم شد.
- سرت رو بلند کن ببینم.
با کمی مکث سرش را بالا آورد و نگاه به او دوخت.
- اتفاقا چند روز پیش یعنی روز قبل این ماجرا باهام حرف زد، منم بهش گفتم با تو حرف میزنم ولی فرصتش پیش نیومد. حالا بدون اینکه این قدر از من خجالت بکشی و سرخ و سفید شی، بگو ببینم چی بهت گفت.
- خب چیزه، گفت که باهات حرف زده. می گفت که مشکلی با این که من قبلا ازدواج کردم و با بهار نداره. بهار هم که دیدی خیلی بهش وابسته شده و دوسش داره، اونم از رفتاراش می فهمم که بهار رو دوست داره.
لبخندی محو روی لبان پارسا نشست و پرسید: فقط بهار رو دوست داره؟!
سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
- حالا تو چی؟ نظرت چیه؟
- نمیدونم. به قول مامان، بهار هم یه پدر می خواد. تو که همیشه نمیتونی مراقب من و بچه ام باشی. من و بهار هم که این یه سال و چند ماه همش مزاحم تو و مامان بودیم.
اخمهای پارسا وحشتناک درهم رفت و لحنش تند شد.
- پری باز شروع کنی یه چیزی بهت میگم. این فکرای مزخرف و چرت چیه که هی تو ذهنت میاد و هی مزاحم مزاحم میکنی، هان؟ صد دفعه بهت نگفتم تو مزاحم نیستی؟ صد دفعه
نگفتم اگه تا آخر عمرت هم بخوای این جا بمونی قدمت رو چشامه؟ پس ببند و دیگه این قدر پرت و پلا نگو.
از حرفش پشیمان شد. همیشه هر گاه این بحث پیش میآمد، پارسا عصبی میشد و تند حرف میزد.
- ببخشید، منظورم این نبود. منظورم این بود تو همیشه برام زحمت کشیدی، نذاشتی کمبودی حس کنم، همیشه پشتم بودی. با این که همش چهار سال ازم بزرگتری اما حتی برام عین پدر بودی.
پارسا سر اصل مطلب رفت و بحث را به احسان کشاند: حالا نظرت چیه در مورد این پسر؟ حسی بهش داری؟
- نمیدونم پارسا. نمی تونم بگم که عاشقشم چون هنوزم تو فکرم یکی دیگهست. نمی تونم بگم ازشم بدم میاد چون واقعا پسر خوبیه، منم حس خوبی بهش دارم. فقط زمان می خوام که بتونم با شرایط جدید کنار بیام.
- پس یعنی موافقی؟
سکوتش نشانهی رضایتش بود که پارسا گفت: خیلی خب، ببینمش باهاش حرف میزنم و میگم که باید صبر کنه.
پریچهر خجل سری تکان داد و گفت: ولی میدونی که اگه تو یه درصد راضی نباشی من میگم نه. میدونی که رو حرفت حرف نمیزنم.
پارسا لبخندی محو و مهربان به رویش زد.
- چرا مخالفت کنم؟ یعنی اولش که مخالف بودم و ازش خوشم هم نمیاومد ولی خب این مدت همش حواسم بهش بود و چیز بدی ازش ندیدم.
پریچهر پس از کمی مکث گفت: راستی تکلیف تو و ارغوان چی شد؟ اون روز گفتی تموم شد کلی نگران شدم. چی شده آخه پارسا؟ چی بهش گفتی که اون قدر داغون شده؟ توام که از اون حالت بدتره.
کلافه نفسی کشید و طبق عادت دستی میان موهایش فرو برد و نگاهی نیز به گوشیاش انداخت؛ ارغوانی که قصد جواب دادن نداشت.
- بدجور گند زدم پری. اون روز داغون بودم، دیوونه شده بودم و نمی دونستم چی دارم میگم.
پریچهر مضطرب پرسید: یعنی چی؟ چی کار کردی تو پارسا؟
پاسخی که از برادرش نشنید گفت: میخوای من با ارغوان حرف بزنم؟ نگران نباش، اون قدر باهاش حرف می زنم که راضی شه. باشه؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 70
سری به طرفین تکان داد و از جا برخاست.
- گندیه که خودم زدم و خودمم باید درستش کنم، تو نمی خواد کاری کنی. الانم برو بگیر بخواب.
به اتاقش رفت و نگاه پریچهر با نگرانی بدرقه اش کرد.
ارغوان با حرص گفت: آقای محترم چرا داد و بیداد می کنید آخه؟ گفتم که آقای مهندس یه مشکلی براشون پیش اومده.
مرد هم با عصبانیت فریاد زد: یعنی چی مشکل پیش اومده؟ وقتی چک بی محل میکشه باید فکر این جاشم بکنه حالا شانس آوردین با مأمور نیومدم این جا.
ارغوان کلافه نگاهش کرد.
- اصلا زنگ بزن بگو بیاید تا من تکلیفم رو باهاش روشن کنم.
امروز دادگاه هدایت بود و می دانست سینا و پارسا نیز به دادگاه رفتهاند و با سینا که تماس گرفته بود گوشیاش خاموش بود.
سعی کرد لحنش را آرام کند تا کمی مرد رو به رویش که به دلیل پاس نشدن چک سینا عصبی بود را قانع کند.
- آقای محترم، بهتون که گفتم ایشون درگیرن و گوشیشون هم خاموشه.
دوباره داد زد: من کاری ندارم. این قدر این جا می شینم که بیاد.
ارغوان با کلافگی به چهره ی اخم آلود او نگاه کرد و دهان برای زدن حرفی باز کرد اما شنیدن صدای پارسا از پشت سرش منصرفش کرد و رویش را سمتش برگرداند.
- چه خبره این جا؟
صدای بلند و جدی او حواس همگی را طرف خود کشاند.
پاکدل، وکیل شرکت توضیح داد: آقای مهندس به ایشون چک دادن و قرار بوده دیروز پاس بشه ولی حسابشون موجودی نداشته.
مرد دوباره گفت: شما یه چیزی بگین یا اصلا زنگ بزنید به آقای مهندس بیان این جا.
با لحنی آرام گفت: یه دو روز شما مهلت بدین، آقای مهندس خیلی درگیر بودن این مدت رو وگرنه که خودتون باهاشون آشنا هستید و میدونید که بد حسابی نمیکنند. شما نگران نباشید، من حتما بهشون میگم و ایشون هم رسیدگی میکنند.
لحن آرامش تأثیرش را گذاشت و مرد انگار آرام تر شده بود.
- شما خودتون کاربلدین و می دونید که چه قدر ما تو ضرر افتادیم.
پارسا سری تکان داد: بله درست میگین اما گفتم که درستش میکنم، شما خیالتون راحت باشه.
مردد ماند. در جلساتی که داشتند پارسا را چند باری دیده بود و از حرفهای بودن و با ارزش بودن حرفش برای سینا خبر داشت که تردید را کنار گذاشت.
- خیلی خب، ما رو حرف شما حساب می کنیم.
ارغوان متعجب شد. این همه خودش و پاکدل با او جروبحث کرده بودند و همین حرف ها را تحویلش دادند اما مرد توجهی نکرده بود.
پارسا تشکری کرد و مرد را تا دم در همراهی و سپس پیش آنها برگشت.
پاکدل دوستانه لبخندی به رویش زد.
- کلی باهاش حرف زدیم ولی قبول نکرد. به قول آقا سینا مهره ی مار داری.
ارغوان پوزخندی زد. آری! مهره ی مار داشت که آن گونه خامش کرد و بعد هم مثل مار زخمی کینهاش را خالی کرد و او را نیز نابود.
با اخم به پارسا خیرهاش بود نگاه کرد و گفت: من برم سرکارم.
پاکدل لبخندی زد: برو دخترم.
سپس رو به پارسا اضافه کرد: این چند روز خیلی جات خالی بود، کار خوبی کردی که اومدی. همه سراغت رو میگرفتن.
لبخندی زد و پرسید: کسی که چیزی نفهمید از ماجرا؟
- چرا بیشتر کارمندها فهمیدن ولی می دونستن شما مقصر نیستی. دیروزم یکی از کارمندها پشت سرتون بد حرف زد که ارغوان خانوم جوابشو داد.
سری تکان داد و گفت: من برم آزمایشگاه ببینم اوضاع چه طوره.
دوستانه لبخندی زد و پارسا نیز سمت آزمایشگاه رفت.
نگاه ارغوان که انگار منتظر آمدنش بود، به در بود و با دیدن پارسا رو برگرداند و به کارش ادامه داد.
همان طور که خودش گفته بود، دو روز به ارغوان کاری نداشت و امروز هم روز سوم بود و قصد حرف زدن با او را داشت.
با بقیه سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و به طرف ارغوان رفت.
نمیدانست چه طور شروع کند؛ تازگیها حرف زدن با ارغوان برایش سخت شده بود.
در نهایت هم سادهترین چیزی که به ذهنش آمد را به عنوان مقدمه چینی به زبان آورد: خوبی؟
ارغوان بدون آن که نگاهش کند پوزخند زد.
- به لطف و محبت شما!
نزدیکتر ایستاد و گفت: به حرفای اون روزم فکر کردی؟
- فکر کردن لازم نداره. الانم مزاحم کار من نشو.
رو برگرداند که پارسا دست پیش برد و مچ دستش را گرفت.
- یعنی چی فکر کردن لازم نداره؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 70
سری به طرفین تکان داد و از جا برخاست.
- گندیه که خودم زدم و خودمم باید درستش کنم، تو نمی خواد کاری کنی. الانم برو بگیر بخواب.
به اتاقش رفت و نگاه پریچهر با نگرانی بدرقه اش کرد.
ارغوان با حرص گفت: آقای محترم چرا داد و بیداد می کنید آخه؟ گفتم که آقای مهندس یه مشکلی براشون پیش اومده.
مرد هم با عصبانیت فریاد زد: یعنی چی مشکل پیش اومده؟ وقتی چک بی محل میکشه باید فکر این جاشم بکنه حالا شانس آوردین با مأمور نیومدم این جا.
ارغوان کلافه نگاهش کرد.
- اصلا زنگ بزن بگو بیاید تا من تکلیفم رو باهاش روشن کنم.
امروز دادگاه هدایت بود و می دانست سینا و پارسا نیز به دادگاه رفتهاند و با سینا که تماس گرفته بود گوشیاش خاموش بود.
سعی کرد لحنش را آرام کند تا کمی مرد رو به رویش که به دلیل پاس نشدن چک سینا عصبی بود را قانع کند.
- آقای محترم، بهتون که گفتم ایشون درگیرن و گوشیشون هم خاموشه.
دوباره داد زد: من کاری ندارم. این قدر این جا می شینم که بیاد.
ارغوان با کلافگی به چهره ی اخم آلود او نگاه کرد و دهان برای زدن حرفی باز کرد اما شنیدن صدای پارسا از پشت سرش منصرفش کرد و رویش را سمتش برگرداند.
- چه خبره این جا؟
صدای بلند و جدی او حواس همگی را طرف خود کشاند.
پاکدل، وکیل شرکت توضیح داد: آقای مهندس به ایشون چک دادن و قرار بوده دیروز پاس بشه ولی حسابشون موجودی نداشته.
مرد دوباره گفت: شما یه چیزی بگین یا اصلا زنگ بزنید به آقای مهندس بیان این جا.
با لحنی آرام گفت: یه دو روز شما مهلت بدین، آقای مهندس خیلی درگیر بودن این مدت رو وگرنه که خودتون باهاشون آشنا هستید و میدونید که بد حسابی نمیکنند. شما نگران نباشید، من حتما بهشون میگم و ایشون هم رسیدگی میکنند.
لحن آرامش تأثیرش را گذاشت و مرد انگار آرام تر شده بود.
- شما خودتون کاربلدین و می دونید که چه قدر ما تو ضرر افتادیم.
پارسا سری تکان داد: بله درست میگین اما گفتم که درستش میکنم، شما خیالتون راحت باشه.
مردد ماند. در جلساتی که داشتند پارسا را چند باری دیده بود و از حرفهای بودن و با ارزش بودن حرفش برای سینا خبر داشت که تردید را کنار گذاشت.
- خیلی خب، ما رو حرف شما حساب می کنیم.
ارغوان متعجب شد. این همه خودش و پاکدل با او جروبحث کرده بودند و همین حرف ها را تحویلش دادند اما مرد توجهی نکرده بود.
پارسا تشکری کرد و مرد را تا دم در همراهی و سپس پیش آنها برگشت.
پاکدل دوستانه لبخندی به رویش زد.
- کلی باهاش حرف زدیم ولی قبول نکرد. به قول آقا سینا مهره ی مار داری.
ارغوان پوزخندی زد. آری! مهره ی مار داشت که آن گونه خامش کرد و بعد هم مثل مار زخمی کینهاش را خالی کرد و او را نیز نابود.
با اخم به پارسا خیرهاش بود نگاه کرد و گفت: من برم سرکارم.
پاکدل لبخندی زد: برو دخترم.
سپس رو به پارسا اضافه کرد: این چند روز خیلی جات خالی بود، کار خوبی کردی که اومدی. همه سراغت رو میگرفتن.
لبخندی زد و پرسید: کسی که چیزی نفهمید از ماجرا؟
- چرا بیشتر کارمندها فهمیدن ولی می دونستن شما مقصر نیستی. دیروزم یکی از کارمندها پشت سرتون بد حرف زد که ارغوان خانوم جوابشو داد.
سری تکان داد و گفت: من برم آزمایشگاه ببینم اوضاع چه طوره.
دوستانه لبخندی زد و پارسا نیز سمت آزمایشگاه رفت.
نگاه ارغوان که انگار منتظر آمدنش بود، به در بود و با دیدن پارسا رو برگرداند و به کارش ادامه داد.
همان طور که خودش گفته بود، دو روز به ارغوان کاری نداشت و امروز هم روز سوم بود و قصد حرف زدن با او را داشت.
با بقیه سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و به طرف ارغوان رفت.
نمیدانست چه طور شروع کند؛ تازگیها حرف زدن با ارغوان برایش سخت شده بود.
در نهایت هم سادهترین چیزی که به ذهنش آمد را به عنوان مقدمه چینی به زبان آورد: خوبی؟
ارغوان بدون آن که نگاهش کند پوزخند زد.
- به لطف و محبت شما!
نزدیکتر ایستاد و گفت: به حرفای اون روزم فکر کردی؟
- فکر کردن لازم نداره. الانم مزاحم کار من نشو.
رو برگرداند که پارسا دست پیش برد و مچ دستش را گرفت.
- یعنی چی فکر کردن لازم نداره؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 71
با حرص نگاهش کرد.
- یعنی نه، یعنی همون جور که خودت گفتی همه چی بین ما تموم شده، یعنی ما رو به خیر و شما رو به سلامت!
سپس دستش را پس زد و با اخم گفت: دست به من نزن.
- ارغوان جان...
میان حرفش آمد: هیچی نگو پارسا، دیگه حتی حق نداری اسمم بیاری. دستمم ول کن.
محکم تر دستش را گرفت و با جدیت گفت: تو زن منی، دوستت دارم.
با کلافگی گفت: دست از سرم بردار و صداتم بیار پایین، دلم نمیخواد بقیه هم بفهمند که من چه قدر ساده و احمق بودم که گول تو رو خوردم.
مسر جواب داد: ولی من می خوام همه بفهمند که چه قدر می خوامت. شده همین جا داد میزنم.
پوزخندی بر لب نشاند.
- باشه داد بزن و هر چی میخوای بگو. در عوضش منم دسته گل هایی که آب دادی رو میگم. از اولشم اشتباه کرده بودم که ازت دفاع کردم.
به معنای واقعی کلمه کم آورد! حق داشت هر چه می گفت و بدجوری خراب کرده بود.
دستش از مچ او سر خورد و ارغوان پوزخندی دیگری زد و سمت بقیه رفت تا با او هم صحبت نشود.
کارش که تمام شد، داخل پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد و استارت زد اما با باز شدن ناگهانی در و نشستن کسی در صندلی کنارش با ترس هینی کشید و با دیدن پارسا اخم هایش درهم رفت و به تندی گفت: چرا این جوری میای؟ اصلا کی بهت گفته سوار ماشین من شی؟
بی خیال شانه ای بالا انداخت: برای این که سوار ماشین زنم شم باید اجازه بگیرم؟!
حرص زد: برو پایین پارسا حوصلهات رو ندارم.
خونسردی اش حرصش را بیشتر می کرد.
- من از کنار زنم جم نمی خورم.
با حرص چشمانش را بر هم گذاشت و صدایش را بالا برد.
- برو بهت میگم، اعصابم رو خورد نکن.
چیزی نگفت و ارغوان مستأصل نگاهش کرد.
- این قدرم زنم زنم نکن. اون صیغه که فسخ شه دیگه خیال هر دومون راحت میشه که هیچ چیز مشترکی بین ما باقی نمیمونه و راهمون دیگه کلا از هم جدا میشه.
اخمهای پارسا وحشتناک درهم رفت.
- کی گفته قراره اون صیغه فسخ شه؟ آخه من به چه زبونی بهت بگم دوست دارم؟ نمی خوام از دستت بدم ارغوان، اینو تو مخت فرو کن. الانم راه بیفت از این جا بزنیم بیرون، بریم یه جای دیگه حرف میزنیم.
ارغوان با کلافگی نفسی کشید و ماشین را به راه انداخت. اگر به خاطر آبروداری جلوی همکارانش نبود پارسا را به زور هم که شده پیاده می کرد.
پارسا در سکوت خیره به نیمرخ غمگین ارغوان بود.
ارغوان هم از خیابانی که شرکت در آن قرار داشت بیرون آمد و کنار خیابان توقف کرد.
بدون آن که به پارسا نگاهی بیندازد گفت: اومدیم بیرون پس پیاده شو.
پارسا کامل سمتش چرخید و جدی شد.
- من همه چیو بهت توضیح دادم ارغوان جان. باور کن حتی یه کلمه از حرفام هم دروغ نبود. گفتم فکر کن، دو روز بهت زمان دادم و سراغت رو نگرفتم که خوب فکر کنی.
- منم که بهت گفتم فکر کردن نیازی نیست و نظر من عین توئه، باید تمومش کنیم.
پارسا با اخم فریاد زد: بس کن دیگه أه! همش تموم کنیم، تموم کنیم.
از فریاد بلندش تکانی خورد که پارسا صدایش را پایین آورد: ارغوان جان، عزیزم، خودم قبول دارم اشتباه کردم ولی هر چه قدر بخوای میگم دوست دارم، بهت ثابت می کنم فقط خواهش می کنم منو باور داشته باش ارغوان. باور کن دوست داشتنم رو.
ارغوان سکوت کرد اما بغض قصد خفه کردنش را داشت و نفس هایش را بند آورده بود.
از اشکی که توی چشمانش میلغزید، پارسا را تار می دید.
- ارغوان این جور بغض نکن خب لامصب. اصلا من غلط کردم، خوبه؟
تلاشش برای آن که جلوی چشمان پارسا اشک نریزد بی حاصل بود و اشک هایش روی گونه هایش جاری شد.
پارسا کلافه و محزون از اشک های او گفت: بسه ارغوان، منو بیشتر از این داغون نکن. نریز این اشکا رو. باهام این جوری نکن.
ارغوان لب گزید و سعی کرد اشک هایش را پس بزند اما باز هم روان می شدند.
- برو پارسا، راحتم بذار.
مردد نگاهش کرد. دوست داشت بماند اما طاقت حال به هم ریختهی ارغوان را هم نداشت.
- بیا این طرف، من می شینم. می رسونمت هر جا که بخوای.
کلافه نگاهش را به او دوخت و پارسا گفت: بیا پایین ارغوان جان، من نمیتونم با این حال ولت کنم.
ارغوان که حوصلهی رانندگی هم نداشت، سری تکان داد و بی حرف پیاده شد و جایش را با پارسا عوض کرد.
- کجا می خواستی بری؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 71
با حرص نگاهش کرد.
- یعنی نه، یعنی همون جور که خودت گفتی همه چی بین ما تموم شده، یعنی ما رو به خیر و شما رو به سلامت!
سپس دستش را پس زد و با اخم گفت: دست به من نزن.
- ارغوان جان...
میان حرفش آمد: هیچی نگو پارسا، دیگه حتی حق نداری اسمم بیاری. دستمم ول کن.
محکم تر دستش را گرفت و با جدیت گفت: تو زن منی، دوستت دارم.
با کلافگی گفت: دست از سرم بردار و صداتم بیار پایین، دلم نمیخواد بقیه هم بفهمند که من چه قدر ساده و احمق بودم که گول تو رو خوردم.
مسر جواب داد: ولی من می خوام همه بفهمند که چه قدر می خوامت. شده همین جا داد میزنم.
پوزخندی بر لب نشاند.
- باشه داد بزن و هر چی میخوای بگو. در عوضش منم دسته گل هایی که آب دادی رو میگم. از اولشم اشتباه کرده بودم که ازت دفاع کردم.
به معنای واقعی کلمه کم آورد! حق داشت هر چه می گفت و بدجوری خراب کرده بود.
دستش از مچ او سر خورد و ارغوان پوزخندی دیگری زد و سمت بقیه رفت تا با او هم صحبت نشود.
کارش که تمام شد، داخل پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد و استارت زد اما با باز شدن ناگهانی در و نشستن کسی در صندلی کنارش با ترس هینی کشید و با دیدن پارسا اخم هایش درهم رفت و به تندی گفت: چرا این جوری میای؟ اصلا کی بهت گفته سوار ماشین من شی؟
بی خیال شانه ای بالا انداخت: برای این که سوار ماشین زنم شم باید اجازه بگیرم؟!
حرص زد: برو پایین پارسا حوصلهات رو ندارم.
خونسردی اش حرصش را بیشتر می کرد.
- من از کنار زنم جم نمی خورم.
با حرص چشمانش را بر هم گذاشت و صدایش را بالا برد.
- برو بهت میگم، اعصابم رو خورد نکن.
چیزی نگفت و ارغوان مستأصل نگاهش کرد.
- این قدرم زنم زنم نکن. اون صیغه که فسخ شه دیگه خیال هر دومون راحت میشه که هیچ چیز مشترکی بین ما باقی نمیمونه و راهمون دیگه کلا از هم جدا میشه.
اخمهای پارسا وحشتناک درهم رفت.
- کی گفته قراره اون صیغه فسخ شه؟ آخه من به چه زبونی بهت بگم دوست دارم؟ نمی خوام از دستت بدم ارغوان، اینو تو مخت فرو کن. الانم راه بیفت از این جا بزنیم بیرون، بریم یه جای دیگه حرف میزنیم.
ارغوان با کلافگی نفسی کشید و ماشین را به راه انداخت. اگر به خاطر آبروداری جلوی همکارانش نبود پارسا را به زور هم که شده پیاده می کرد.
پارسا در سکوت خیره به نیمرخ غمگین ارغوان بود.
ارغوان هم از خیابانی که شرکت در آن قرار داشت بیرون آمد و کنار خیابان توقف کرد.
بدون آن که به پارسا نگاهی بیندازد گفت: اومدیم بیرون پس پیاده شو.
پارسا کامل سمتش چرخید و جدی شد.
- من همه چیو بهت توضیح دادم ارغوان جان. باور کن حتی یه کلمه از حرفام هم دروغ نبود. گفتم فکر کن، دو روز بهت زمان دادم و سراغت رو نگرفتم که خوب فکر کنی.
- منم که بهت گفتم فکر کردن نیازی نیست و نظر من عین توئه، باید تمومش کنیم.
پارسا با اخم فریاد زد: بس کن دیگه أه! همش تموم کنیم، تموم کنیم.
از فریاد بلندش تکانی خورد که پارسا صدایش را پایین آورد: ارغوان جان، عزیزم، خودم قبول دارم اشتباه کردم ولی هر چه قدر بخوای میگم دوست دارم، بهت ثابت می کنم فقط خواهش می کنم منو باور داشته باش ارغوان. باور کن دوست داشتنم رو.
ارغوان سکوت کرد اما بغض قصد خفه کردنش را داشت و نفس هایش را بند آورده بود.
از اشکی که توی چشمانش میلغزید، پارسا را تار می دید.
- ارغوان این جور بغض نکن خب لامصب. اصلا من غلط کردم، خوبه؟
تلاشش برای آن که جلوی چشمان پارسا اشک نریزد بی حاصل بود و اشک هایش روی گونه هایش جاری شد.
پارسا کلافه و محزون از اشک های او گفت: بسه ارغوان، منو بیشتر از این داغون نکن. نریز این اشکا رو. باهام این جوری نکن.
ارغوان لب گزید و سعی کرد اشک هایش را پس بزند اما باز هم روان می شدند.
- برو پارسا، راحتم بذار.
مردد نگاهش کرد. دوست داشت بماند اما طاقت حال به هم ریختهی ارغوان را هم نداشت.
- بیا این طرف، من می شینم. می رسونمت هر جا که بخوای.
کلافه نگاهش را به او دوخت و پارسا گفت: بیا پایین ارغوان جان، من نمیتونم با این حال ولت کنم.
ارغوان که حوصلهی رانندگی هم نداشت، سری تکان داد و بی حرف پیاده شد و جایش را با پارسا عوض کرد.
- کجا می خواستی بری؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 72
سرش را به شیشه چسباند و با صدای گرفته اش زمزمه کرد: بیمارستان.
بی حرف به راه افتاد و پارسا کلافه و خسته از سکوت ماشین دستش را سمت ضبط برد. ارغوان اما با شنیدن آهنگی که پخش شد، لب گزید و دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود. به خدا که داشت جان می داد اما مانده بود که چه طور هنوز نفس می کشد؟
کجا باید برم
یه دنیا خاطرت
تو رو یادم نیاره
کجا باید برم
که یک شب فکر تو
منو راحت بذاره
چه کردم با خودم
که مرگ و زندگی
برام فرقی نداره
محاله مثل من
توی این حال بد
کسی طاقت بیاره
پارسا نیم نگاهی سمتش انداخت و لحنش ملتمس شد.
- ارغوان نکن این جوری، داری منو میکشی تو.
کاش می توانست فراموش کند. این همه درس خوانده بود تا داروسازی یاد بگیرد.
پس چرا اکنون نمی توانست دارویی کشف کند تا بتواند خاطرات را از ذهنش پاک کند؟
یعنی آن همه درس خواندن بی فایده بود که نمی توانست داروی فراموشی بسازد؟!
کاش فرمولی طراحی می کرد و دارویی می ساخت و مانند بعضی از قرص و داروها هر هشت ساعت یکبار یک عدد قرص می خورد تا دردش آرام بگیرد.
کجا باید برم
که تو هر ثانیهم
تورو اونجا نبینم
کجا باید برم
که بازم تا ابد
به پای تو نشینم
قراره بعد تو
چه روزایی رو من
تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم
چه فرقی میکنه
از عشق تو همینم
پارسا کلافه و داغان دستش را سمت ضبط برد و آهنگ را قطع کرد و مسیر را دور زد. باید با او حرف میزد.
- کجا میری؟
- یه که بشه حرف زد.
- من حرفی باهات ندارم. اصلا نگه دار، لازم نیست برسونیم.
پارسا توجهی نکرد و سرعتش را بالا برد و ارغوان با گونه های خیس از اشک جیغ کشید: بهت میگم نگه دار، من با تو بهشتم نمیام.
مستأصل نالید: آروم باش جون هر کی دوست داری، داغون تر از اینم نکن. میریم
یه جا بشینیم، یه کم حرف می زنیم بعدشم هر جا خواستی می برمت، خوبه؟
اخم کرد و چیزی نگفت. حال پارسا نیز دست کمی از حال خودش نداشت که لجبازیاش را کنار گذاشت.
باز هم با ارغوان حرف زد و سعی کرد او را قانع کند و پشیمانیاش را نیز ابراز اما ارغوان ناراحت و دلگیر بود و توجهی به گفتههایش نمیکرد و حال پارسا نیز از ناراحتی او گرفته بود.
ارغوان را به بیمارستان رساند و خودش هم از شیشه خیره به خانم جون افتاد و رو به سینا پرسید: حالش چه طوره؟
او هم کنارش ایستاد و نگاهش را به مادرش دوخت.
- خدا رو شکر خیلی بهتره. اما به خاطر بیماریش وضعیت هنوزم خطرناکه.
پارسا تکیهاش را به دیوار پشت سرش داد و به ارغوان که کنار سینا ایستاده بود و نگاهش هم نمی کرد چشم دوخت.
فرزانه نیز سمتشان آمد و رو به پارسا گفت: پارسا جان یه لحظه بیا.
پارسا تکیهاش را از دیوار گرفت و هم قدم با او کمی از ارغوان و سینا دور شدند.
با ایستادن فرزانه، او هم ایستاد.
مردد و نگران نگاهش کرد و گفت: چی شده پارسا؟ ارغوان که لام تا کام حرف نمیزنه، منو پدرش نگرانشیم. اون که چیزی نمیگه، حداقل تو یه حرفی بزن که بدونیم چی شده.
با کلافه سرش را زیر انداخت.
- یه اختلاف و بحثی بینمون پیش اومده اما شما نگران نباشید. خودم با ارغوان بازم حرف میزنم و هر طور شده از دلش در میارم.
-مطمئنی؟ کاری از دست ما بر میاد؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه، ممنون. خودم سعی می کنم همه چیو درست کنم.
با نگرانی سری تکان داد و به ناچار سکوت کرد.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 72
سرش را به شیشه چسباند و با صدای گرفته اش زمزمه کرد: بیمارستان.
بی حرف به راه افتاد و پارسا کلافه و خسته از سکوت ماشین دستش را سمت ضبط برد. ارغوان اما با شنیدن آهنگی که پخش شد، لب گزید و دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود. به خدا که داشت جان می داد اما مانده بود که چه طور هنوز نفس می کشد؟
کجا باید برم
یه دنیا خاطرت
تو رو یادم نیاره
کجا باید برم
که یک شب فکر تو
منو راحت بذاره
چه کردم با خودم
که مرگ و زندگی
برام فرقی نداره
محاله مثل من
توی این حال بد
کسی طاقت بیاره
پارسا نیم نگاهی سمتش انداخت و لحنش ملتمس شد.
- ارغوان نکن این جوری، داری منو میکشی تو.
کاش می توانست فراموش کند. این همه درس خوانده بود تا داروسازی یاد بگیرد.
پس چرا اکنون نمی توانست دارویی کشف کند تا بتواند خاطرات را از ذهنش پاک کند؟
یعنی آن همه درس خواندن بی فایده بود که نمی توانست داروی فراموشی بسازد؟!
کاش فرمولی طراحی می کرد و دارویی می ساخت و مانند بعضی از قرص و داروها هر هشت ساعت یکبار یک عدد قرص می خورد تا دردش آرام بگیرد.
کجا باید برم
که تو هر ثانیهم
تورو اونجا نبینم
کجا باید برم
که بازم تا ابد
به پای تو نشینم
قراره بعد تو
چه روزایی رو من
تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم
چه فرقی میکنه
از عشق تو همینم
پارسا کلافه و داغان دستش را سمت ضبط برد و آهنگ را قطع کرد و مسیر را دور زد. باید با او حرف میزد.
- کجا میری؟
- یه که بشه حرف زد.
- من حرفی باهات ندارم. اصلا نگه دار، لازم نیست برسونیم.
پارسا توجهی نکرد و سرعتش را بالا برد و ارغوان با گونه های خیس از اشک جیغ کشید: بهت میگم نگه دار، من با تو بهشتم نمیام.
مستأصل نالید: آروم باش جون هر کی دوست داری، داغون تر از اینم نکن. میریم
یه جا بشینیم، یه کم حرف می زنیم بعدشم هر جا خواستی می برمت، خوبه؟
اخم کرد و چیزی نگفت. حال پارسا نیز دست کمی از حال خودش نداشت که لجبازیاش را کنار گذاشت.
باز هم با ارغوان حرف زد و سعی کرد او را قانع کند و پشیمانیاش را نیز ابراز اما ارغوان ناراحت و دلگیر بود و توجهی به گفتههایش نمیکرد و حال پارسا نیز از ناراحتی او گرفته بود.
ارغوان را به بیمارستان رساند و خودش هم از شیشه خیره به خانم جون افتاد و رو به سینا پرسید: حالش چه طوره؟
او هم کنارش ایستاد و نگاهش را به مادرش دوخت.
- خدا رو شکر خیلی بهتره. اما به خاطر بیماریش وضعیت هنوزم خطرناکه.
پارسا تکیهاش را به دیوار پشت سرش داد و به ارغوان که کنار سینا ایستاده بود و نگاهش هم نمی کرد چشم دوخت.
فرزانه نیز سمتشان آمد و رو به پارسا گفت: پارسا جان یه لحظه بیا.
پارسا تکیهاش را از دیوار گرفت و هم قدم با او کمی از ارغوان و سینا دور شدند.
با ایستادن فرزانه، او هم ایستاد.
مردد و نگران نگاهش کرد و گفت: چی شده پارسا؟ ارغوان که لام تا کام حرف نمیزنه، منو پدرش نگرانشیم. اون که چیزی نمیگه، حداقل تو یه حرفی بزن که بدونیم چی شده.
با کلافه سرش را زیر انداخت.
- یه اختلاف و بحثی بینمون پیش اومده اما شما نگران نباشید. خودم با ارغوان بازم حرف میزنم و هر طور شده از دلش در میارم.
-مطمئنی؟ کاری از دست ما بر میاد؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه، ممنون. خودم سعی می کنم همه چیو درست کنم.
با نگرانی سری تکان داد و به ناچار سکوت کرد.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 73
سینا با نگاهی به ارغوان پرسید: چی شد؟ حرف زدین؟
بی حوصله سری تکان داد.
- آره ولی واقعا نمیدونم چی کار کنم. حس می کنم داره راست میگه، کلی هم بهم قول داده که جبران کنه. اما خب نگرانم و میترسم که یه وقت بازم این اتفاقات تکرار نشه.
سینا به نشانه ی تأیید و درک حرف هایش سری تکان داد و روی صندلیهای داخل راهرو نشست.
ارغوان نیز کنارش جای گرفت و گفت: نظر شما چیه؟ به نظرتون من چی کار کنم؟
خیره به او شد و از عشقی که در چشمانش میدید لبخندی محو بر لب نشاند.
- به نظر من یکی که هم قبول داره اشتباه کرده و هم پشیمونه و قول جبران داده و خودتم می دونی که حرفش حرفه و از همه مهمتر این قدرم عاشقشی، ارزش یه بار دیگه فرصت دادن و بخشیدن رو داره. بعدشم اول این شک و تردیدهایی که داری رو برطرف کن و با اطمینان برو جلو، زندگی که با بی اعتمادی و شک نمیشه.
ارغوان متفکر سری تکان داد که اضافه کرد: البته نظر خودت مهمه ارغوان جان. توام با حرفای من موافقی؟
سریع جواب داد: من همیشه با شما موافق بودم و هستم؛ همیشه حرفاتون خوب و درسته. پس بازم صبر میکنم که هم خوب فکرام رو بکنم و هم یه کم حساب کار بیاد دستش و ادب شه.
سینا خندهاش گرفت.
- اون روز که سه تایی رفتیم بیرون و همه چیو برامون گفت، برای اولین بار بهم گفت عمو. شاید یه چیز ساده و کم اهمیتی به نظر برسه اما واقعا خوشحالم کرد به خاطر این که دارم مطمئن میشم که ما رو دیگه به عنوان خانواده قبول کرده و دیگه کار اشتباهی نمی کنه. اون روز بعد رفتن تو، ازم خواست باهات حرف بزنم، اون قدر محکم و جدی گفت من ارغوان رو دوست دارم که فهمیدم حرفش جدیه و خودش چه قدر پشیمونه. میدونی ارغوان گاهی فکر میکنم که باید این اتفاقات میافتاد که پارسا اون خودخواهی و لجبازیهاش رو بذاره کنار، ما هم بیشتر حواسمون رو بدیم به اطرافمون، به هدایتی که هیچ وقت فکر نمیکردیم چنین کاری کنه. و پارسا که حس میکنم کینهای از ما نداره دیگه. میگن آدم ها تا فکر اینکه کسی رو دارن از دست میدن رو نداشته باشن اون قدری که باید قدر اون آدم رو نمیدونند. به نظرم الان پارسا کلی عوض شده و من خوب میتونم دوست داشتن رو از چشماش بخونم، دیگه اون لجبازی رو کینه تو نگاهش نیست و حس میکنم خیلی بیشتر از قبل قدر تو و عشقت رو میدونه. همهمون تو این اتفاقات مقصر بودیم و تقاصش هم پس دادیم.
پس به قول خودت طوری رفتار کن که حساب کار دستش بیاد اما اذیتش نکن چون سر این اتفاق و تهمتی که هدایت بهش زد و غرورش که اون طور خورد شد واقعا داغون شده.
ارغوان نگاهش را چرخاند و به پارسا رسید که گوشهای ایستاده بود. بی حوصلهتر و آشفتهتر از همیشه نشان میداد.
- بمیرم براش!
سینا چشمی گرد کرد. نه به آن عصبانیت و قاطعانه گفتن این که پارسا را دیگر نمی خواهد و نه به این قربان صدقه رفتنش!
از این که توانسته بود با حرف هایش او را آرام کند خوشحال بود اما با تأسف ظاهری سری به طرفین تکان داد و نچ نچی کرد: از دست رفتی کلا!
ارغوان خندید و خجل سرش را زیر انداخت.
همگی در حال خودشان بودند که پرستار از سی سی یو بیرون آمد و گفت: همراه خانوم ماهرخ صالحی؟
همهشان اعلام حضور کردند که پرستار نگاهش را میانشان چرخاند و گفت: کدومتون آقا پارسا هستید؟
پارسا متعجب گفت: منم، چه طور؟
- بیمارتون همش اسم شما رو میارن و می خوان شما رو ببینند.
سپس راهش را دوباره سمت سی سی یو کج کرد و ادامه داد: همراه من بیاید.
پارسا بی حرف پشت سرش رفت و با توقف پرستار، او هم ایستاد.
- فقط سریع تر.
سری تکان داد و به تخت خانم جون نزدیک
شد.
خانم جون با رنگ پریدهاش دست چروکیده اش را بلند کرد و ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.
پارسا کنار تختش ایستاد. سکوت بینشان را صدای دستگاهی که ضربان قلبش را نشان می داد، شکسته بود.
لبخندی کم جان روی لبهای خانم جون نشست و صدای گرفته و بی حالش گوشهای پارسا را پر کرد.
- پارسا؟
پارسا نیز لبخندی زد و حالا می توانست اعتراف کند که واقعا خانم جون را دوست دارد.
- جانم؟
- قربونت برم، اون قدری شرمندهاتم که نمی تونم تو چشمات نگاه کنم.
روی صندلی کنار تخت نشست.
- شما چرا آخه؟ به هر حال یه چیزی بود و گذشت و همه چی مشخص شد. به قول معروف ماه که همیشه پشت ابر نمیمونه. ولی خب بالاخره تموم شد اما من هیچ وقت نمی تونم ببخشمش.
خانم جون آه کشید.
- چی شد آخرش؟ دادگاهش تشکیل شد؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 73
سینا با نگاهی به ارغوان پرسید: چی شد؟ حرف زدین؟
بی حوصله سری تکان داد.
- آره ولی واقعا نمیدونم چی کار کنم. حس می کنم داره راست میگه، کلی هم بهم قول داده که جبران کنه. اما خب نگرانم و میترسم که یه وقت بازم این اتفاقات تکرار نشه.
سینا به نشانه ی تأیید و درک حرف هایش سری تکان داد و روی صندلیهای داخل راهرو نشست.
ارغوان نیز کنارش جای گرفت و گفت: نظر شما چیه؟ به نظرتون من چی کار کنم؟
خیره به او شد و از عشقی که در چشمانش میدید لبخندی محو بر لب نشاند.
- به نظر من یکی که هم قبول داره اشتباه کرده و هم پشیمونه و قول جبران داده و خودتم می دونی که حرفش حرفه و از همه مهمتر این قدرم عاشقشی، ارزش یه بار دیگه فرصت دادن و بخشیدن رو داره. بعدشم اول این شک و تردیدهایی که داری رو برطرف کن و با اطمینان برو جلو، زندگی که با بی اعتمادی و شک نمیشه.
ارغوان متفکر سری تکان داد که اضافه کرد: البته نظر خودت مهمه ارغوان جان. توام با حرفای من موافقی؟
سریع جواب داد: من همیشه با شما موافق بودم و هستم؛ همیشه حرفاتون خوب و درسته. پس بازم صبر میکنم که هم خوب فکرام رو بکنم و هم یه کم حساب کار بیاد دستش و ادب شه.
سینا خندهاش گرفت.
- اون روز که سه تایی رفتیم بیرون و همه چیو برامون گفت، برای اولین بار بهم گفت عمو. شاید یه چیز ساده و کم اهمیتی به نظر برسه اما واقعا خوشحالم کرد به خاطر این که دارم مطمئن میشم که ما رو دیگه به عنوان خانواده قبول کرده و دیگه کار اشتباهی نمی کنه. اون روز بعد رفتن تو، ازم خواست باهات حرف بزنم، اون قدر محکم و جدی گفت من ارغوان رو دوست دارم که فهمیدم حرفش جدیه و خودش چه قدر پشیمونه. میدونی ارغوان گاهی فکر میکنم که باید این اتفاقات میافتاد که پارسا اون خودخواهی و لجبازیهاش رو بذاره کنار، ما هم بیشتر حواسمون رو بدیم به اطرافمون، به هدایتی که هیچ وقت فکر نمیکردیم چنین کاری کنه. و پارسا که حس میکنم کینهای از ما نداره دیگه. میگن آدم ها تا فکر اینکه کسی رو دارن از دست میدن رو نداشته باشن اون قدری که باید قدر اون آدم رو نمیدونند. به نظرم الان پارسا کلی عوض شده و من خوب میتونم دوست داشتن رو از چشماش بخونم، دیگه اون لجبازی رو کینه تو نگاهش نیست و حس میکنم خیلی بیشتر از قبل قدر تو و عشقت رو میدونه. همهمون تو این اتفاقات مقصر بودیم و تقاصش هم پس دادیم.
پس به قول خودت طوری رفتار کن که حساب کار دستش بیاد اما اذیتش نکن چون سر این اتفاق و تهمتی که هدایت بهش زد و غرورش که اون طور خورد شد واقعا داغون شده.
ارغوان نگاهش را چرخاند و به پارسا رسید که گوشهای ایستاده بود. بی حوصلهتر و آشفتهتر از همیشه نشان میداد.
- بمیرم براش!
سینا چشمی گرد کرد. نه به آن عصبانیت و قاطعانه گفتن این که پارسا را دیگر نمی خواهد و نه به این قربان صدقه رفتنش!
از این که توانسته بود با حرف هایش او را آرام کند خوشحال بود اما با تأسف ظاهری سری به طرفین تکان داد و نچ نچی کرد: از دست رفتی کلا!
ارغوان خندید و خجل سرش را زیر انداخت.
همگی در حال خودشان بودند که پرستار از سی سی یو بیرون آمد و گفت: همراه خانوم ماهرخ صالحی؟
همهشان اعلام حضور کردند که پرستار نگاهش را میانشان چرخاند و گفت: کدومتون آقا پارسا هستید؟
پارسا متعجب گفت: منم، چه طور؟
- بیمارتون همش اسم شما رو میارن و می خوان شما رو ببینند.
سپس راهش را دوباره سمت سی سی یو کج کرد و ادامه داد: همراه من بیاید.
پارسا بی حرف پشت سرش رفت و با توقف پرستار، او هم ایستاد.
- فقط سریع تر.
سری تکان داد و به تخت خانم جون نزدیک
شد.
خانم جون با رنگ پریدهاش دست چروکیده اش را بلند کرد و ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.
پارسا کنار تختش ایستاد. سکوت بینشان را صدای دستگاهی که ضربان قلبش را نشان می داد، شکسته بود.
لبخندی کم جان روی لبهای خانم جون نشست و صدای گرفته و بی حالش گوشهای پارسا را پر کرد.
- پارسا؟
پارسا نیز لبخندی زد و حالا می توانست اعتراف کند که واقعا خانم جون را دوست دارد.
- جانم؟
- قربونت برم، اون قدری شرمندهاتم که نمی تونم تو چشمات نگاه کنم.
روی صندلی کنار تخت نشست.
- شما چرا آخه؟ به هر حال یه چیزی بود و گذشت و همه چی مشخص شد. به قول معروف ماه که همیشه پشت ابر نمیمونه. ولی خب بالاخره تموم شد اما من هیچ وقت نمی تونم ببخشمش.
خانم جون آه کشید.
- چی شد آخرش؟ دادگاهش تشکیل شد؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 74
سری تکان داد که پرسید: خب؟ نتیجه چی شد؟
نگران نگاهش کرد و گفت: هیجان و استرس براتون خوب نیست. بعدا که حالتون خوب شد حرف میزنیم.
اصرار کرد: بگو پارسا جان، من حالم خوبه. می خوام بدونم.
مردد ماند که پلکی به نشانه اطمینان روی هم گذاشت و همین پارسا را وادار به حرف زدن کرد و به طور خلاصه گفت: دادگاه تشکیل شد. عمو سینا و بقیه از شکایتشون گذشتن اما من نه. براش زندان بریدن چند سالی.
خانم جون آهی کشید.
- سختی تو زندگی زیاد کشیدم اما این اتفاق دیگه ضربه آخر بود بهم. این همه سال خون دل خوردم تا بزرگش کردم و رفت سر خونه زندگیش. اما منم ازش دل چرکینم؛ مادرم، ولی دیگه دلم نمی خواد بچهم رو ببینم. پسری که حتی به همخون خودش، به پسر برادر خودشم رحم نکرد. به سینا می سپرم که بهش برسونه دیگه هیچ دلم نمی خواد ببینمش.
نگاه به صورت رنگ پریده و چشمان پر غصه و اشکبارش انداخت.
- حالا شما آروم باشید، استرس براتون خوب نیست.
- میدونم مادرت از اون موقع حرف زده برات که اومدیم دنبال شماها. نادر عصبی شد و گفت شما دوتا رو از ملیحه میگیره ولی میدونستم که این جور آدمی نیست و چنین کاری نمیکنه. خودشم وقتی از خونهتون اومدیم بیرون خیلی خودش رو سرزنش کرد که مادرت رو ترسونده. منم این سالها خیلی ازش ناراحت بودم که باعث شده این قدر از شما دور باشم، شاید اگه اون زمان که هاتف حرف از دوست داشتن زد من اون طور سکوت نمیکردم و جلوی نادر میایستادم وضع یه جور دیگه میشد.
پارسا هم قبول داشت اما گفت: بهش فکر نکنید دیگه، همه چی گذشته.
ماهرخ آه کشید. تقاص هاتف را توسط هدایت پس داده بود.
- دیگه ازمون دلخور و متنفر نیستی؟
سری به طرفین تکان داد.
- از اولشم متنفر نبودم اما دلخور چرا ولی حالا دیگه هیچ کدوم.
لبخند خانم جون این بار از ته دل بود و چشمانش از شوق لبریز از اشک.
پرستار آمد و اجازه حرف زدن بیشتر را پیدا نکردند.
- آقا بفرمایید بیرون، بیمارتون باید استراحت کنه.
سری تکان داد و از روی صندلی بلند شد و رو به خانم جون گفت: کاری با من ندارین؟
با همان لبخند کنج لبش خیرهش ماند.
- نه قربونت بشم، برو.
پارسا هم لبخندی به رویش زد و از آن جا بیرون زد و ماهرخ با نگاه به قامت او قربان صدقهش رفت.
سینا با دیدنش پرسید: چی گفت؟ حالش خوب بود؟
سری تکان داد.
- آره خیلی بهتر بود. از این اتفاقات می پرسید.
سپس اضافه کرد: کاری با من ندارین که برم؟
- نه برو فقط فردا که شرکت میای؟
- آره، چه طور؟
- خودمم میام و باید درباره یه موضوع کاری حرف بزنیم.
باشهای گفت و دست سینا را فشرد و نگاهش به ارغوان افتاد. در ظاهر حواسش به او نبود اما زیرچشمی او را میپایید.
- تو کاری با من نداری؟
لحن ملایم و مهربانش قلبش را به تلاطم انداخت اما با اخم سری به طرفین تکان داد.
با ناراحتی نگاه از او گرفت و پس از خداحافظی کوتاهی از بیمارستان بیرون زد.
ارغوان شب را بیمارستان و کنار سینا ماند و باز هم با یک دیگر حرف زدند. همیشه از هم صحبتی با عمویش لذت میبرد؛ سرد و گرم چشیده روزگار بود و همیشه خوب میتوانست حسش و حرفهایش را درک کند و به او راهنمایی برساند.
با خستگی چشمانش را روی هم گذاشت و دستی به پیشانی دردناکش گرفت؛ انگار باز هم داشت آن میگرن و سردردهای کذایی به سراغش می آمد.
- گفتم که این جا نمون. پاشو برو خونه استراحت کن.
چشمانش را باز کرد.
- نه، خوبم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 74
سری تکان داد که پرسید: خب؟ نتیجه چی شد؟
نگران نگاهش کرد و گفت: هیجان و استرس براتون خوب نیست. بعدا که حالتون خوب شد حرف میزنیم.
اصرار کرد: بگو پارسا جان، من حالم خوبه. می خوام بدونم.
مردد ماند که پلکی به نشانه اطمینان روی هم گذاشت و همین پارسا را وادار به حرف زدن کرد و به طور خلاصه گفت: دادگاه تشکیل شد. عمو سینا و بقیه از شکایتشون گذشتن اما من نه. براش زندان بریدن چند سالی.
خانم جون آهی کشید.
- سختی تو زندگی زیاد کشیدم اما این اتفاق دیگه ضربه آخر بود بهم. این همه سال خون دل خوردم تا بزرگش کردم و رفت سر خونه زندگیش. اما منم ازش دل چرکینم؛ مادرم، ولی دیگه دلم نمی خواد بچهم رو ببینم. پسری که حتی به همخون خودش، به پسر برادر خودشم رحم نکرد. به سینا می سپرم که بهش برسونه دیگه هیچ دلم نمی خواد ببینمش.
نگاه به صورت رنگ پریده و چشمان پر غصه و اشکبارش انداخت.
- حالا شما آروم باشید، استرس براتون خوب نیست.
- میدونم مادرت از اون موقع حرف زده برات که اومدیم دنبال شماها. نادر عصبی شد و گفت شما دوتا رو از ملیحه میگیره ولی میدونستم که این جور آدمی نیست و چنین کاری نمیکنه. خودشم وقتی از خونهتون اومدیم بیرون خیلی خودش رو سرزنش کرد که مادرت رو ترسونده. منم این سالها خیلی ازش ناراحت بودم که باعث شده این قدر از شما دور باشم، شاید اگه اون زمان که هاتف حرف از دوست داشتن زد من اون طور سکوت نمیکردم و جلوی نادر میایستادم وضع یه جور دیگه میشد.
پارسا هم قبول داشت اما گفت: بهش فکر نکنید دیگه، همه چی گذشته.
ماهرخ آه کشید. تقاص هاتف را توسط هدایت پس داده بود.
- دیگه ازمون دلخور و متنفر نیستی؟
سری به طرفین تکان داد.
- از اولشم متنفر نبودم اما دلخور چرا ولی حالا دیگه هیچ کدوم.
لبخند خانم جون این بار از ته دل بود و چشمانش از شوق لبریز از اشک.
پرستار آمد و اجازه حرف زدن بیشتر را پیدا نکردند.
- آقا بفرمایید بیرون، بیمارتون باید استراحت کنه.
سری تکان داد و از روی صندلی بلند شد و رو به خانم جون گفت: کاری با من ندارین؟
با همان لبخند کنج لبش خیرهش ماند.
- نه قربونت بشم، برو.
پارسا هم لبخندی به رویش زد و از آن جا بیرون زد و ماهرخ با نگاه به قامت او قربان صدقهش رفت.
سینا با دیدنش پرسید: چی گفت؟ حالش خوب بود؟
سری تکان داد.
- آره خیلی بهتر بود. از این اتفاقات می پرسید.
سپس اضافه کرد: کاری با من ندارین که برم؟
- نه برو فقط فردا که شرکت میای؟
- آره، چه طور؟
- خودمم میام و باید درباره یه موضوع کاری حرف بزنیم.
باشهای گفت و دست سینا را فشرد و نگاهش به ارغوان افتاد. در ظاهر حواسش به او نبود اما زیرچشمی او را میپایید.
- تو کاری با من نداری؟
لحن ملایم و مهربانش قلبش را به تلاطم انداخت اما با اخم سری به طرفین تکان داد.
با ناراحتی نگاه از او گرفت و پس از خداحافظی کوتاهی از بیمارستان بیرون زد.
ارغوان شب را بیمارستان و کنار سینا ماند و باز هم با یک دیگر حرف زدند. همیشه از هم صحبتی با عمویش لذت میبرد؛ سرد و گرم چشیده روزگار بود و همیشه خوب میتوانست حسش و حرفهایش را درک کند و به او راهنمایی برساند.
با خستگی چشمانش را روی هم گذاشت و دستی به پیشانی دردناکش گرفت؛ انگار باز هم داشت آن میگرن و سردردهای کذایی به سراغش می آمد.
- گفتم که این جا نمون. پاشو برو خونه استراحت کن.
چشمانش را باز کرد.
- نه، خوبم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 75
سپس کیفش را از روی صندلی کناریلش برداشت و به جستجوی قرص مسکن پرداخت.
- پاشو ارغوان. این طوری بدتر میشیها.
قرصش را پیدا کرد و از جا برخاست و سمت آب سرد کن داخل راهرو رفت و پس از خوردن قرصش سر جای قبلیاش نشست.
- گفتم که خوبم. این قرص هم خوردم کم کم بهتر میشم. نگران نباشید.
باز هم به او اصرار کرد اما توجهی نشان نداد و همان جا ماند.
با تکان های دستی چشمانش را گشود و نگاهش با سینا تلاقی کرد.
- پاشو دختر. صد دفعه نگفتم برو خونه استراحت کن؟ رو این صندلی مگه جای خوابه؟
تکانی خورد و اخم هایش از دردی که در گردن و شانههایش به خاطر بد خوابیدن شب گذشته ،درهم شد.
سردردش با این استراحت یکی دو ساعته بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شده بود.
- نفهمیدم کی خوابم برد.
- خب الان دیگه برو خونه، دیشب نخوابیدی.
از روی صندلی بلند شد و گفت: میرم یه آب به دست و روم بزنم و بعدش با هم بریم شرکت.
منتظر اعتراض عمویش نماند و از او دور شد و داخل سرویس بهداشتی انتهای راهرو رفت.
دستی به گردن دردناکش کشید و کمی با دست به آرامی آن را ماساژ داد و سپس از آینه نگاهی به صورت بی رنگ و رویش انداخت.
این مدت را آن قدر درگیر این اتفاقات بد بود و کارش مدام گریه، که لاغرتر از قبل شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود.
شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش زد. حرفهای سینا آرامش کرده بود اما هنوز هم پر از استرس و نگرانی بود. اگر پارسا باز هم به او دروغ می گفت چه؟
شک و تردیدها همچون خورهای مغزش را
می خوردند و کلافهاش کرده بودند.
با کلافگی صورتش را خشک کرد و نگاهی دیگر به خودش انداخت.
زیادی بی رنگ و رو بود که دستش داخل کیفش رفت و کیف لوازم آرایشیاش را برداشت و آرایش ملایمی روی صورتش نشاند و با رضایت نگاه دیگری به خودش انداخت.
همراه با سینا از بیمارستان بیرون زدند.
سینا با ماشین خودش و او هم با ماشین خود به شرکت رفتند.
پارسا زودتر از آنها رسیده و منتظرشان بود.
داخل اتاق سینا رفتند و پارسا بی توجه به چشم غرههای ارغوان کنار او نشسته بود و به چپ چپ نگاه کردن هایش هم لبخند زده بود.
سینا با لبخندی که از حرکات آن دو روی لبانش نشسته بود گفت: خب، گفتم بیاین این جا که یه خبری بهتون بدم.
ارغوان با حرص دست پارسا را که روی دست او نشسته بود را پس زد و پرسید: چه خبری؟
- ثابت شده که تو مزایده تقلب صورت گرفته.
ارغوان هیجان زده میان حرفش پرید: خب، خب؟
- یعنی ما به جای شرکت محتشم تایید شدیم و باید هر چی زودتر استارت تولید رو بزنیم.
ارغوان با شوق جیغ خفهای کشید.
- واقعا؟! دیدین من گفتم ناامید نباشین و همه چی درست میشه؟
سینا لبخندی بر لب نشاند و رو به پارسا کرد: همه چیو میسپرم دست خودت، ببینم چه می کنیها.
پارسا هم لبخندی زد: خیالتون راحت. همهی تلاشم رو می کنم.
سینا با رضایت سر تکان داد و پرونده و یک سری کاغذ سمتش گرفت.
- اینم یه سری از کارا و بررسی هایی بود که انجام داده بودیم تا قبل از آتش سوزی. شاید به دردت بخوره.
آنها را از دستش گرفت و او هم از جا برخاست.
- خب من دیگه باید برگردم بیمارستان. اگه کاری بود زنگ بزنید.
پس از رفتن او، آن دو نیز به آزمایشگاه رفتند و مشغول انجام کارشان شدند.
پارسا لحظهای سرش را از لپ تاپش بلند کرد و نگاهش به ارغوان افتاد که بی حال و رنگ پریده در حال انجام کارش بود.
خودکارش را کنار گذاشت و با نگرانی سمتش رفت.
کنارش ایستاد و پرسید: خوبی ارغوان؟
بی حال سری تکان داد و خودش را به ادامه کارش مشغول کرد که بازویش را گرفت و باعث شد دست از کار بکشد.
- چی شده؟ چرا رنگ و روت این قدر پریده؟
هنوز هم آن سردرد کذاییاش خوب نشده بود و امانش را بریده بود.
- چیزی نیست.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 75
سپس کیفش را از روی صندلی کناریلش برداشت و به جستجوی قرص مسکن پرداخت.
- پاشو ارغوان. این طوری بدتر میشیها.
قرصش را پیدا کرد و از جا برخاست و سمت آب سرد کن داخل راهرو رفت و پس از خوردن قرصش سر جای قبلیاش نشست.
- گفتم که خوبم. این قرص هم خوردم کم کم بهتر میشم. نگران نباشید.
باز هم به او اصرار کرد اما توجهی نشان نداد و همان جا ماند.
با تکان های دستی چشمانش را گشود و نگاهش با سینا تلاقی کرد.
- پاشو دختر. صد دفعه نگفتم برو خونه استراحت کن؟ رو این صندلی مگه جای خوابه؟
تکانی خورد و اخم هایش از دردی که در گردن و شانههایش به خاطر بد خوابیدن شب گذشته ،درهم شد.
سردردش با این استراحت یکی دو ساعته بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شده بود.
- نفهمیدم کی خوابم برد.
- خب الان دیگه برو خونه، دیشب نخوابیدی.
از روی صندلی بلند شد و گفت: میرم یه آب به دست و روم بزنم و بعدش با هم بریم شرکت.
منتظر اعتراض عمویش نماند و از او دور شد و داخل سرویس بهداشتی انتهای راهرو رفت.
دستی به گردن دردناکش کشید و کمی با دست به آرامی آن را ماساژ داد و سپس از آینه نگاهی به صورت بی رنگ و رویش انداخت.
این مدت را آن قدر درگیر این اتفاقات بد بود و کارش مدام گریه، که لاغرتر از قبل شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود.
شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش زد. حرفهای سینا آرامش کرده بود اما هنوز هم پر از استرس و نگرانی بود. اگر پارسا باز هم به او دروغ می گفت چه؟
شک و تردیدها همچون خورهای مغزش را
می خوردند و کلافهاش کرده بودند.
با کلافگی صورتش را خشک کرد و نگاهی دیگر به خودش انداخت.
زیادی بی رنگ و رو بود که دستش داخل کیفش رفت و کیف لوازم آرایشیاش را برداشت و آرایش ملایمی روی صورتش نشاند و با رضایت نگاه دیگری به خودش انداخت.
همراه با سینا از بیمارستان بیرون زدند.
سینا با ماشین خودش و او هم با ماشین خود به شرکت رفتند.
پارسا زودتر از آنها رسیده و منتظرشان بود.
داخل اتاق سینا رفتند و پارسا بی توجه به چشم غرههای ارغوان کنار او نشسته بود و به چپ چپ نگاه کردن هایش هم لبخند زده بود.
سینا با لبخندی که از حرکات آن دو روی لبانش نشسته بود گفت: خب، گفتم بیاین این جا که یه خبری بهتون بدم.
ارغوان با حرص دست پارسا را که روی دست او نشسته بود را پس زد و پرسید: چه خبری؟
- ثابت شده که تو مزایده تقلب صورت گرفته.
ارغوان هیجان زده میان حرفش پرید: خب، خب؟
- یعنی ما به جای شرکت محتشم تایید شدیم و باید هر چی زودتر استارت تولید رو بزنیم.
ارغوان با شوق جیغ خفهای کشید.
- واقعا؟! دیدین من گفتم ناامید نباشین و همه چی درست میشه؟
سینا لبخندی بر لب نشاند و رو به پارسا کرد: همه چیو میسپرم دست خودت، ببینم چه می کنیها.
پارسا هم لبخندی زد: خیالتون راحت. همهی تلاشم رو می کنم.
سینا با رضایت سر تکان داد و پرونده و یک سری کاغذ سمتش گرفت.
- اینم یه سری از کارا و بررسی هایی بود که انجام داده بودیم تا قبل از آتش سوزی. شاید به دردت بخوره.
آنها را از دستش گرفت و او هم از جا برخاست.
- خب من دیگه باید برگردم بیمارستان. اگه کاری بود زنگ بزنید.
پس از رفتن او، آن دو نیز به آزمایشگاه رفتند و مشغول انجام کارشان شدند.
پارسا لحظهای سرش را از لپ تاپش بلند کرد و نگاهش به ارغوان افتاد که بی حال و رنگ پریده در حال انجام کارش بود.
خودکارش را کنار گذاشت و با نگرانی سمتش رفت.
کنارش ایستاد و پرسید: خوبی ارغوان؟
بی حال سری تکان داد و خودش را به ادامه کارش مشغول کرد که بازویش را گرفت و باعث شد دست از کار بکشد.
- چی شده؟ چرا رنگ و روت این قدر پریده؟
هنوز هم آن سردرد کذاییاش خوب نشده بود و امانش را بریده بود.
- چیزی نیست.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 76
دستش را کشید و او را سمت خودش برگرداند و نگران نگاهش کرد.
- چی شده میگم؟ خوبی؟
بی حوصله سری تکان داد: خوبم، سردرد دارم فقط. الانم بذار کارم رو بکنم.
پارسا این بار اخمی کرد.
- لازم نکرده. برو لباسات رو عوض کن تا برسونمت خونهتون که استراحت کنی.
ارغوان اما با این که نیاز به استراحت داشت اما روی دنده لجبازیاش افتاد.
- لازم نکرده، من این جا میمونم اگه بخوام برم هم خودم میتونم.
پارسا با کلافگی نگاهش کرد و دستش را گرفت و سمت رختکن هدایتش کرد.
- برو لباسات رو عوض کن و این قدرم باهام بحث نکن.
سردرد شدیدش باعث شد بی حرف و جروبحث سمت رختکن برود. مانتویش را با روپوش سفید رنگش تعویض کرد و از داخل کمد کیف و وسایلش را بیرون آورد.
پارسا هم سریعتر از او وسایلش را جمع آوری کرد و کارهایی که لازم بود را به بقیه سفارش کرد و همراه با ارغوان از شرکت بیرون آمدند.
پارسا دکمه پارکینگ آسانسور را فشرد و نگاه به صورت بی رنگ و روی ارغوان انداخت.
- با این حالت چرا اومدی امروز؟
شانهای بالا انداخت.
- کلی کار سرمون ریخته و وقت زیادی هم نداریم.
اخمی میان پیشانی پارسا نشست و تشر زد: کار مهم تره یا حال تو؟
ارغوان پوزخندی زد: چه قدر هم حال من مهم شده. همیشه که کار واسه تو مهمتر بوده.
پارسا دلخور نگاهش کرد.
- این چه حرفیه آخه؟
زودتر از او از آسانسور بیرون آمد و کوتاه جواب داد: واقعیت رو گفتم.
پارسا خودش را به او رساند و گفت: تو چرا به حرفای من توجه نمیکنی؟ چند دفعه باید بگم پشیمونم؟ چند بار دیگه بگم جبران می کنم؟
ارغوان اما بی اعتنا ریموت ماشینش را زد که پارسا با کلافگی دست پیش برد و گفت: سوئیچ رو بده. نمیخوای که با این حال رانندگی کنی؟
بی حرف سوئیچ را در دستش گذاشت و زودتر از او سوار شد.
پارسا به راه افتاد و ارغوان سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.
پارسا نیم نگاهی سمتش انداخت. دلش برای شوخی و شیطنت هایش، برای کل کل کردن هایشان و خندههای شیرین ارغوان لک زده بود.
یعنی میشد همه چیز باز هم مانند گذشته شود؟
با توقف پارسا چشمانش را آرام باز کرد و پرسید: این جا کجاست؟
در حالی که در را باز می کرد گفت: پیاده شو.
نگاهش را از پارسا گرفت و چشمش به تابلوی درمانگاه شبانه روزی کنار خیابان افتاد.
مکث ارغوان را که دید، گفت: چرا نمیای پایین؟
- لازم نبود، من خوبم.
- با من لج می کنی، حداقل با خودت لج نکن.
پیاده شد و ارغوان نیز از ماشین پایین آمد و هم قدم با پارسا داخل درمانگاه رفتند.
دو ساعتی کارشان به طول انجامید.
پارسا ریموت را زد و در را برای ارغوان باز کرد و پس از سوار شدن او، خودش هم نشست و به راه افتاد.
نیم نگاهی سمت ارغوان انداخت و پرسید: مامان یا بابات خونهان یا بیمارستانن؟
کوتاه پاسخ داد: بیمارستان.
سری تکان داد و مسیرش را عوض کرد و این بار ارغوان پرسید: کجا میری؟ خونه ما که این طرفی نیست.
- میریم خونهی ما.
- واسه چی؟ من با تو هیچ جا نمیام.
پارسا اخمی کرد و نیم نگاهی سمتش انداخت.
- با این حالت هم باید با من لج کنی؟ بعدشم من نگرانتم و نمیتونم تنهات بذارم.
دلش لرزید و حس خوبی در دلش نشست اما دلخوریاش اجازه نداد این حال خوبش ادامهدار شود.
- آها نگران منی؟! اون روز که اون طور باهام حرف می زدی و حالم برات مهم نبود، نگرانم نبودی؟
پارسا با ناراحتی زمزمه کرد: بس کن ارغوان. دیوونهتر از اینم نکن.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 76
دستش را کشید و او را سمت خودش برگرداند و نگران نگاهش کرد.
- چی شده میگم؟ خوبی؟
بی حوصله سری تکان داد: خوبم، سردرد دارم فقط. الانم بذار کارم رو بکنم.
پارسا این بار اخمی کرد.
- لازم نکرده. برو لباسات رو عوض کن تا برسونمت خونهتون که استراحت کنی.
ارغوان اما با این که نیاز به استراحت داشت اما روی دنده لجبازیاش افتاد.
- لازم نکرده، من این جا میمونم اگه بخوام برم هم خودم میتونم.
پارسا با کلافگی نگاهش کرد و دستش را گرفت و سمت رختکن هدایتش کرد.
- برو لباسات رو عوض کن و این قدرم باهام بحث نکن.
سردرد شدیدش باعث شد بی حرف و جروبحث سمت رختکن برود. مانتویش را با روپوش سفید رنگش تعویض کرد و از داخل کمد کیف و وسایلش را بیرون آورد.
پارسا هم سریعتر از او وسایلش را جمع آوری کرد و کارهایی که لازم بود را به بقیه سفارش کرد و همراه با ارغوان از شرکت بیرون آمدند.
پارسا دکمه پارکینگ آسانسور را فشرد و نگاه به صورت بی رنگ و روی ارغوان انداخت.
- با این حالت چرا اومدی امروز؟
شانهای بالا انداخت.
- کلی کار سرمون ریخته و وقت زیادی هم نداریم.
اخمی میان پیشانی پارسا نشست و تشر زد: کار مهم تره یا حال تو؟
ارغوان پوزخندی زد: چه قدر هم حال من مهم شده. همیشه که کار واسه تو مهمتر بوده.
پارسا دلخور نگاهش کرد.
- این چه حرفیه آخه؟
زودتر از او از آسانسور بیرون آمد و کوتاه جواب داد: واقعیت رو گفتم.
پارسا خودش را به او رساند و گفت: تو چرا به حرفای من توجه نمیکنی؟ چند دفعه باید بگم پشیمونم؟ چند بار دیگه بگم جبران می کنم؟
ارغوان اما بی اعتنا ریموت ماشینش را زد که پارسا با کلافگی دست پیش برد و گفت: سوئیچ رو بده. نمیخوای که با این حال رانندگی کنی؟
بی حرف سوئیچ را در دستش گذاشت و زودتر از او سوار شد.
پارسا به راه افتاد و ارغوان سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.
پارسا نیم نگاهی سمتش انداخت. دلش برای شوخی و شیطنت هایش، برای کل کل کردن هایشان و خندههای شیرین ارغوان لک زده بود.
یعنی میشد همه چیز باز هم مانند گذشته شود؟
با توقف پارسا چشمانش را آرام باز کرد و پرسید: این جا کجاست؟
در حالی که در را باز می کرد گفت: پیاده شو.
نگاهش را از پارسا گرفت و چشمش به تابلوی درمانگاه شبانه روزی کنار خیابان افتاد.
مکث ارغوان را که دید، گفت: چرا نمیای پایین؟
- لازم نبود، من خوبم.
- با من لج می کنی، حداقل با خودت لج نکن.
پیاده شد و ارغوان نیز از ماشین پایین آمد و هم قدم با پارسا داخل درمانگاه رفتند.
دو ساعتی کارشان به طول انجامید.
پارسا ریموت را زد و در را برای ارغوان باز کرد و پس از سوار شدن او، خودش هم نشست و به راه افتاد.
نیم نگاهی سمت ارغوان انداخت و پرسید: مامان یا بابات خونهان یا بیمارستانن؟
کوتاه پاسخ داد: بیمارستان.
سری تکان داد و مسیرش را عوض کرد و این بار ارغوان پرسید: کجا میری؟ خونه ما که این طرفی نیست.
- میریم خونهی ما.
- واسه چی؟ من با تو هیچ جا نمیام.
پارسا اخمی کرد و نیم نگاهی سمتش انداخت.
- با این حالت هم باید با من لج کنی؟ بعدشم من نگرانتم و نمیتونم تنهات بذارم.
دلش لرزید و حس خوبی در دلش نشست اما دلخوریاش اجازه نداد این حال خوبش ادامهدار شود.
- آها نگران منی؟! اون روز که اون طور باهام حرف می زدی و حالم برات مهم نبود، نگرانم نبودی؟
پارسا با ناراحتی زمزمه کرد: بس کن ارغوان. دیوونهتر از اینم نکن.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 77
ارغوان پوزخندی زد و صدایش بالا رفت: چیه همش بس کن، بس کن؟ اون اوایل که هر چی تیکه و کنایه بود بار من می کردی، اونم منی که هیچ کارهی ماجرا بودم ولی هیچی نمی گفتم، همش بهت حق میدادم و نمی خواستم عصبیترت کنم. اون مدت دنبال مدرک میگشتم تا تونستم عمو هدایت رو محکوم کنم و اون روز ازت دفاع کردم، پشتت موندم چون دوست داشتم، چون فکر می کردم حرفات راسته و بهت اعتماد داشتم اما تو چی کار کردی؟ هان؟ اون روز وقتی اون طور زار میزدم، وقتی ازت خواهش میکردم که بمون، که باور کن من بی تقصیر بودم ولی تو، توی بی رحم، توی دروغگو و نامرد باهام اون طور تا کردی و هر چی دلت خواست بارم کردی. حالا خودت قضاوت کن؛ اگه خودت بودی بس می کردی؟ خودت بودی فراموشت میشد و می بخشیدی؟ میدونی دلشکستگی یعنی چی؟ میفهمی نابود شدن اعتماد یعنی چی؟
میگی داغونی؟ حال منو نمیبینی که این چند روز با یه مرده هیچ فرقی ندارم؟ همش هم تقصیر توئه.
پارسا داشت دیوانه میشد. نمی توانست ارغوانش را از دست بدهد، ارغوانی که حالا جانش شده بود، عشقش، نفس و زندگیاش شده بود.
به هیچ قیمتی از دستش نمیداد، جان، عشق، نفس و زندگیاش را از دست نمیداد.
از خودش بدش می آمد، از این که دل شکسته بود.
سکوت کرد تا ارغوان آرام شود. ارغوان نیز با اخم های درهم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بسته بود.
باید همه چیز را درست می کرد و دل ارغوانش را به دست میآورد...
پارسا توقف کرد و ارغوان با مکثی پیاده شد.
پارسا هم از ماشین پایین آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و توی قفل چرخاند و با اشارهی دست به ارغوان تعارف کرد.
ارغوان با اخم بی حرف و بدون تعارف جلوتر از او داخل خانه رفت و پارسا نیز وارد شد و در را پشت سرش بست و گفت: بریم تو.
همان لحظه پریچهر که صدای در را شنیده بود، از پنجره سرکی کشید و با دیدن ارغوان با خوشحالی پرده را انداخت و به حیاط رفت.
ارغوان با دیدنش لبخندی زد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. پریچهر گونهاش را بوسید و با همان لبخند مهربان کنج لبش گفت: خوش اومدی.
ارغوان تشکری کرد و پریچهر پرسید: خوبی؟ چرا رنگ و روت پریده؟
این بار پارسا گفت: یه کم سردرد داشت، کسی هم خونه نبود و منم نگرانش بودم و آوردمش این جا تا استراحت کنه.
پریچهر سری تکان داد و دست ارغوان را گرفت.
- خوب کاری کردی. بیا بریم تو اتاق من یه کم استراحت کن.
پارسا دست دیگر ارغوان را گرفت و گفت: تو اتاق تو چرا؟ میبرمش تو اتاق خودم.
پریچهر خندهاش گرفت و دست ارغوان را رها کرد.
- خیلی خب، باشه.
هر سه داخل رفتند و این بار بهار از پای دفتر نقاشیاش بلند شد و سمتشان رفت.
- سلام زن دایی.
ارغوان متعجب به پارسا نگاه کرد؛ اولین بار بود بهار این گونه صدایش میکرد.
پارسا به نگاه متعجب او چشمکی زد و لبخندی روی لبش نشست.
ارغوان لبخندش را پشت لبانش پنهان کرد و خم شد و بهار را بوسید؛ واضح بود که پارسا به او گفته بود این گونه صدایش کند.
پارسا که مادرش را ندیده بود پرسید: مامان کو؟
- رفته خرید، الاناست که برگرده.
سری تکان داد و دوباره دست ارغوان را گرفت و به دنبال خودش کشاند و داخل اتاق خودش برد. پریچهر نیز رفتنشان را با لبخندی دنبال کرد؛ امیدوار بود همه چیز مانند قبل درست شود.
پارسا گوشی و لپ تاپش را روی میزش گذاشت و رو به ارغوان که سر پا ایستاده بود گفت: چرا وایسادی؟ بشین.
- من تو اتاق پریچهر راحتم، میخوام برم اونجا.
پارسا با اخم نگاهش کرد و این بار لحنش جدی و پر تحکم شد.
- بشین بهت میگم.
لحن جدیاش کار خودش را کرد و این بار ارغوان بدن لجبازی و بحث روی تخت او نشست و پارسا سمتش آمد. مقنعه را از سرش برداشت و دستش سمت مانتوی جلو باز او رفت آن را از تنش درآورد و کمک کرد دراز بکشد.
- پارسا؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 77
ارغوان پوزخندی زد و صدایش بالا رفت: چیه همش بس کن، بس کن؟ اون اوایل که هر چی تیکه و کنایه بود بار من می کردی، اونم منی که هیچ کارهی ماجرا بودم ولی هیچی نمی گفتم، همش بهت حق میدادم و نمی خواستم عصبیترت کنم. اون مدت دنبال مدرک میگشتم تا تونستم عمو هدایت رو محکوم کنم و اون روز ازت دفاع کردم، پشتت موندم چون دوست داشتم، چون فکر می کردم حرفات راسته و بهت اعتماد داشتم اما تو چی کار کردی؟ هان؟ اون روز وقتی اون طور زار میزدم، وقتی ازت خواهش میکردم که بمون، که باور کن من بی تقصیر بودم ولی تو، توی بی رحم، توی دروغگو و نامرد باهام اون طور تا کردی و هر چی دلت خواست بارم کردی. حالا خودت قضاوت کن؛ اگه خودت بودی بس می کردی؟ خودت بودی فراموشت میشد و می بخشیدی؟ میدونی دلشکستگی یعنی چی؟ میفهمی نابود شدن اعتماد یعنی چی؟
میگی داغونی؟ حال منو نمیبینی که این چند روز با یه مرده هیچ فرقی ندارم؟ همش هم تقصیر توئه.
پارسا داشت دیوانه میشد. نمی توانست ارغوانش را از دست بدهد، ارغوانی که حالا جانش شده بود، عشقش، نفس و زندگیاش شده بود.
به هیچ قیمتی از دستش نمیداد، جان، عشق، نفس و زندگیاش را از دست نمیداد.
از خودش بدش می آمد، از این که دل شکسته بود.
سکوت کرد تا ارغوان آرام شود. ارغوان نیز با اخم های درهم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بسته بود.
باید همه چیز را درست می کرد و دل ارغوانش را به دست میآورد...
پارسا توقف کرد و ارغوان با مکثی پیاده شد.
پارسا هم از ماشین پایین آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و توی قفل چرخاند و با اشارهی دست به ارغوان تعارف کرد.
ارغوان با اخم بی حرف و بدون تعارف جلوتر از او داخل خانه رفت و پارسا نیز وارد شد و در را پشت سرش بست و گفت: بریم تو.
همان لحظه پریچهر که صدای در را شنیده بود، از پنجره سرکی کشید و با دیدن ارغوان با خوشحالی پرده را انداخت و به حیاط رفت.
ارغوان با دیدنش لبخندی زد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. پریچهر گونهاش را بوسید و با همان لبخند مهربان کنج لبش گفت: خوش اومدی.
ارغوان تشکری کرد و پریچهر پرسید: خوبی؟ چرا رنگ و روت پریده؟
این بار پارسا گفت: یه کم سردرد داشت، کسی هم خونه نبود و منم نگرانش بودم و آوردمش این جا تا استراحت کنه.
پریچهر سری تکان داد و دست ارغوان را گرفت.
- خوب کاری کردی. بیا بریم تو اتاق من یه کم استراحت کن.
پارسا دست دیگر ارغوان را گرفت و گفت: تو اتاق تو چرا؟ میبرمش تو اتاق خودم.
پریچهر خندهاش گرفت و دست ارغوان را رها کرد.
- خیلی خب، باشه.
هر سه داخل رفتند و این بار بهار از پای دفتر نقاشیاش بلند شد و سمتشان رفت.
- سلام زن دایی.
ارغوان متعجب به پارسا نگاه کرد؛ اولین بار بود بهار این گونه صدایش میکرد.
پارسا به نگاه متعجب او چشمکی زد و لبخندی روی لبش نشست.
ارغوان لبخندش را پشت لبانش پنهان کرد و خم شد و بهار را بوسید؛ واضح بود که پارسا به او گفته بود این گونه صدایش کند.
پارسا که مادرش را ندیده بود پرسید: مامان کو؟
- رفته خرید، الاناست که برگرده.
سری تکان داد و دوباره دست ارغوان را گرفت و به دنبال خودش کشاند و داخل اتاق خودش برد. پریچهر نیز رفتنشان را با لبخندی دنبال کرد؛ امیدوار بود همه چیز مانند قبل درست شود.
پارسا گوشی و لپ تاپش را روی میزش گذاشت و رو به ارغوان که سر پا ایستاده بود گفت: چرا وایسادی؟ بشین.
- من تو اتاق پریچهر راحتم، میخوام برم اونجا.
پارسا با اخم نگاهش کرد و این بار لحنش جدی و پر تحکم شد.
- بشین بهت میگم.
لحن جدیاش کار خودش را کرد و این بار ارغوان بدن لجبازی و بحث روی تخت او نشست و پارسا سمتش آمد. مقنعه را از سرش برداشت و دستش سمت مانتوی جلو باز او رفت آن را از تنش درآورد و کمک کرد دراز بکشد.
- پارسا؟
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 78
چه قدر شنیدن اسمش از زبان او دلتنگ بود.
موهایش را از روی صورتش کنار زد و خیره به چهرهی دوست داشتنیاش زمزمه کرد: جان دلم؟
کاش این قدر مهربانی نمی کرد تا می توانست فراموشش کند. بدجوری دلتنگ بود.
پارسا اشک حلقه زده در چشمانش را دید و کلافه شد.
- نکن ارغوان، تو رو جون هر کی دوست داری نکن، این جوری بغض نکن. لعنت به من.
همین حرف حالش را بدتر کرد و اشک هایش روانه شد.
پارسا کلافه و غمگین از دیدن حال ارغوان، کنارش روی آن تخت یک نفره دراز کشید و ارغوان را در آغوشش گرفت.
ارغوان همیشه پر انرژی، همیشه خندان و پر از انگیزه که در این مدت جز وقتی که پارسا به دلیل آتش سوزی به بیمارستان رفته بود، گریهاش را ندیده بود.
اکنون به خاطر او در این مدت آن قدر ضعیف و بی طاقت شده بود که به قول معروف اشکش دم مشکش بود.
فعلا وقت حرف زدن و توجیه کردن نبود و فعلا او را باید آرام می کرد.
- ارغوان جانم، عزیزم، نکن این طوری باهام. داغونتر از اینم نکن.
ارغوان دست های پارسا را پس زد و اشک هایش را با حرص پاک کرد؛ همیشه از ضعف نشان دادن بدش می آمد و این مدت را مدام گریه کرده بود.
رویش را برگرداند و پشت به او دراز کشید و با صدای گرفتهاش گفت: تنهام بذار.
پارسا اما دست بردار نبود و دوباره دستش را دور تنش حلقه کرد و بوسهای روی موهایش نشاند.
سرش را کنار گوشش برد و زمزمهاش گوش ارغوان را پر کرد:
مثل ابر بهار میبارم
حال و روزم شبیه پاییزه
اونی که با تو بوده میفهمه
بی تو بودن چقد غم انگیزه
ای همه دار و ندارم کم نشو از روزگارم
جون اینکه بی تو باشم و ندارم
بعد تو حالم عوض شد تازه قلبمو شناختم
همه زندگیمو با فکر تو ساختم
ارغوان ناخودآگاه سمتش برگشت و پارسا به چشمان اشک آلودش لبخند تلخی زد.
دستش نوازش گر میان ابریشم سیاه موهای ارغوان لغزید و بوسهاش روی پیشانی او نشست و با عشقی که ارغوان می توانست در چشمانش ببیند و از صدایش بشنود، زمزمهاش را ادامه داد:
با من باش تو تمام آرزومی
دلتنگم حتی وقتی روبرومی
میجنگم واسه بوسیدن رویات
میمیرم هر جا دورم از نفس هات
ارغوان را تنگتر در آغوش گرفت و ارغوان دیگر نتوانست مقاومت کند. چیز دیگری نگفت. ترانهای که برایش خوانده بود، گویای تمام حرف های دلش بود و صدای پر عشق و آرامش کار خودش را کرد و ارغوان آرام گرفته بود.
چشمانش را با خستگی روی هم گذاشت و با نوای طپش های قلب پارسا که برایش همچون لالایی بود به خواب رفت.
نگاه پارسا به چهره ی غرق در خواب ارغوانش بود که هنوز رد اشک را روی گونهاش می توانست ببیند.
آه کشید. چه قدر این مدت به خاطر این کارش به خودش لعنت فرستاده بود.
بوسهی آرامی روی گونه اش کاشت و چشمانش را روی هم گذاشت؛ او هم خسته بود، زیادی خسته.
نمیدانست چه قدر به خواب رفته بود اما در آغوش پارسایش عجیب آرامش در وجودش نشسته بود.
هوا تاریک شده بود و پارسا کنارش نبود و سردردش هم بهتر شده بود.
روی تخت نشست و کش مویش را باز کرد و همان لحظه در باز شد و پارسا داخل آمد.
با دیدن ارغوان که بیدار شده بود، لبخندی زد و کلید برق را فشرد و اتاق در روشنایی فرو رفت.
- بهتری؟
سری تکان داد و موهایش را جمع کرد و مرتب پشت سرش بست.
- ساعت چنده؟
- هشت.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 78
چه قدر شنیدن اسمش از زبان او دلتنگ بود.
موهایش را از روی صورتش کنار زد و خیره به چهرهی دوست داشتنیاش زمزمه کرد: جان دلم؟
کاش این قدر مهربانی نمی کرد تا می توانست فراموشش کند. بدجوری دلتنگ بود.
پارسا اشک حلقه زده در چشمانش را دید و کلافه شد.
- نکن ارغوان، تو رو جون هر کی دوست داری نکن، این جوری بغض نکن. لعنت به من.
همین حرف حالش را بدتر کرد و اشک هایش روانه شد.
پارسا کلافه و غمگین از دیدن حال ارغوان، کنارش روی آن تخت یک نفره دراز کشید و ارغوان را در آغوشش گرفت.
ارغوان همیشه پر انرژی، همیشه خندان و پر از انگیزه که در این مدت جز وقتی که پارسا به دلیل آتش سوزی به بیمارستان رفته بود، گریهاش را ندیده بود.
اکنون به خاطر او در این مدت آن قدر ضعیف و بی طاقت شده بود که به قول معروف اشکش دم مشکش بود.
فعلا وقت حرف زدن و توجیه کردن نبود و فعلا او را باید آرام می کرد.
- ارغوان جانم، عزیزم، نکن این طوری باهام. داغونتر از اینم نکن.
ارغوان دست های پارسا را پس زد و اشک هایش را با حرص پاک کرد؛ همیشه از ضعف نشان دادن بدش می آمد و این مدت را مدام گریه کرده بود.
رویش را برگرداند و پشت به او دراز کشید و با صدای گرفتهاش گفت: تنهام بذار.
پارسا اما دست بردار نبود و دوباره دستش را دور تنش حلقه کرد و بوسهای روی موهایش نشاند.
سرش را کنار گوشش برد و زمزمهاش گوش ارغوان را پر کرد:
مثل ابر بهار میبارم
حال و روزم شبیه پاییزه
اونی که با تو بوده میفهمه
بی تو بودن چقد غم انگیزه
ای همه دار و ندارم کم نشو از روزگارم
جون اینکه بی تو باشم و ندارم
بعد تو حالم عوض شد تازه قلبمو شناختم
همه زندگیمو با فکر تو ساختم
ارغوان ناخودآگاه سمتش برگشت و پارسا به چشمان اشک آلودش لبخند تلخی زد.
دستش نوازش گر میان ابریشم سیاه موهای ارغوان لغزید و بوسهاش روی پیشانی او نشست و با عشقی که ارغوان می توانست در چشمانش ببیند و از صدایش بشنود، زمزمهاش را ادامه داد:
با من باش تو تمام آرزومی
دلتنگم حتی وقتی روبرومی
میجنگم واسه بوسیدن رویات
میمیرم هر جا دورم از نفس هات
ارغوان را تنگتر در آغوش گرفت و ارغوان دیگر نتوانست مقاومت کند. چیز دیگری نگفت. ترانهای که برایش خوانده بود، گویای تمام حرف های دلش بود و صدای پر عشق و آرامش کار خودش را کرد و ارغوان آرام گرفته بود.
چشمانش را با خستگی روی هم گذاشت و با نوای طپش های قلب پارسا که برایش همچون لالایی بود به خواب رفت.
نگاه پارسا به چهره ی غرق در خواب ارغوانش بود که هنوز رد اشک را روی گونهاش می توانست ببیند.
آه کشید. چه قدر این مدت به خاطر این کارش به خودش لعنت فرستاده بود.
بوسهی آرامی روی گونه اش کاشت و چشمانش را روی هم گذاشت؛ او هم خسته بود، زیادی خسته.
نمیدانست چه قدر به خواب رفته بود اما در آغوش پارسایش عجیب آرامش در وجودش نشسته بود.
هوا تاریک شده بود و پارسا کنارش نبود و سردردش هم بهتر شده بود.
روی تخت نشست و کش مویش را باز کرد و همان لحظه در باز شد و پارسا داخل آمد.
با دیدن ارغوان که بیدار شده بود، لبخندی زد و کلید برق را فشرد و اتاق در روشنایی فرو رفت.
- بهتری؟
سری تکان داد و موهایش را جمع کرد و مرتب پشت سرش بست.
- ساعت چنده؟
- هشت.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 79
پاییز بود و هوا زودتر از همیشه تاریک می شد.
چشمانش گرد شد. این همه خوابیده بود؟
پارسا لبخندی زد.
- خسته بودی دیگه. پاشو بریم بیرون. هیچی هم نخوردی.
سری تکان داد و از جا برخاست و با چیزی که یادش آمد با هراس گفت: وای مامان بابام! الان حتما کلی نگران شدند.
پارسا با همان چهره آرامش بخشش جواب داد: نگران نباش. خودم به بابات زنگ زدم و گفتم که اینجایی.
نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد و گفت: من دیگه برم.
پارسا این بار اخمی کرد و سمتش رفت و دستش را گرفت و همراه خودش کشید.
- این قدر برم برم نکن که نمیذارم. برو یه آب به صورتت بزن و بعدشم بیا شام بخوریم. هیچی نخوردی از صبح.
این بار ارغوان بدون حرف و تعارف پذیرفت و کاری که پارسا به او گفت را انجام داد.
با ملیحه سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: کاری ندارید کمکتون کنم؟
ملیحه لبخندی مهربان به رویش زد.
- نه عزیزم، تو برو بشین.
در نهایت هم، ارغوان را داخل پذیرایی فرستاد و خودش به ادامه کارش پرداخت. ارغوان روی یکی از مبلها نشست و پارسا هم کنارش جای گرفت و دستش را دور شانههایش حلقه کرد و ارغوان نتوانست خودش را از حصار دستانش آزاد کند.
پارسا کنار گوشش زمزمه کرد: این قدر وول نخور. بذار قلب منم یه کم آروم شه.
ناخودآگاه سر جایش متوقف شد و پارسا گفت: حال خانوم جون که بهتره و احتمالا تا هفتهی بعد مرخص میشه. موافقی عروسیمون رو آخر همین ماه بگیریم؟
ارغوان با چشمان گرد شده پاسخ داد: چرا واسه خودت تصمیم میگیری؟ کی گفته من قبول کردم و همه چیو فراموش کردم؟ چه پررویی تو!
پارسا اما بی توجه به حرف او ادامه داد: بعدشم دو تا واحد از یه آپارتمان اجاره می کنم. یکیش برای خودمون دوتا، یکی هم برای مامانم. چون این خونه مال ما نیست و منم دوست دارم زندگیمون رو با تلاش خودم شروع کنم. بعدشم که پریچهر رو باید بفرستم خونه بخت و مامان تنها میمونه و نمی تونم تنهاش بذارم.
ارغوان حرص زد: پارسا!
پارسا گونهاش را محکم و صدادار بوسید و خندهای آرام کرد.
- جون دلم؟
ارغوان دلش لرزید، بغض کرد و لب زد: دردم از یار است و درمان نیز هم.
پارسا با عشق در چشمانش خیره ماند و زمزمه کرد: دل فدای او شد و جان نیز هم.
ارغوان را بیشتر به خودش چسباند و گفت: من از دستت نمیدم ارغوان، من دوست دارم، اینو تو گوشت فرو کن.
با آمدن پریچهر، ارغوان با خجالت سعی کرد از آغوش پارسا بیرون بیاید اما پارسا اجازه نداد و محکمتر او را به خود فشرد.
پریچهر لبخندش را پنهان کرد و برای آن که ارغوان را معذب نکند، خودش را به ندیدن زد و سفره را پهن کرد.
پس از چیدن سفره آن دو هم سر سفره نشستند و پارسا بشقاب ارغوان را برداشت و آن را برایش پر کرد.
- این خیلی زیاده، منم که رژیمم.
پارسا غر زد: باز رژیم رژیم نکن که کلا دوتا استخوونی. تا همش رو نخوری نمی ذارم بلند شی.
ملیحه که با لبخند نگاهشان می کرد پرسید: راستی حال خانوم جون چه طوره؟ امروز فرصت نشد برم بیمارستان.
ارغوان جواب داد: خوبه خدا رو شکر. دکترش گفت تا چند روز دیگه منتقلش می کنند به بخش.
ملیحه از ته دل خدا را شکری گفت و پارسا هم گفت: بعدشم ما عروسی میکنیم.
ارغوان چشم غرهای سمتش رفت و بحث را عوض کرد: دستتون درد نکنه زنعمو، غذا خیلی عالی شده.
ملیحه با لبخند نوش جانی گفت و پارسا هم به حرف آمد: بحث رو عوض نکن، کی عروسی کنیم؟
ملیحه که کلافگی و معذب بودن ارغوان را دید گفت: پارسا جان، اذیتش نکن.
پارسا کلافه نفسی کشید و آرام طوری که فقط ارغوان بشنود گفت: تا همین امشب باهام آشتی نکنی ولت نمیکنم.
نگاه ارغوان به او ماند و او بی توجه به تلاطمی که در دلش انداخته بود، در حال خوردن شام و حرف زدن با بهار بود.
شام را خوردند و باز هم ملیحه به او اجازه کمک کردن نداد و کنار او و پارسا نشست و مشغول حرف زدن با یکدیگر شدند و پریچهر هم در حال شستن ظرف ها بود.
ارغوان نگاهی به ساعت انداخت و گفت: بهتره کم کم رفع زحمت کنم. الان مامان بابام نگران شدند.
پریچهر از آشپزخانه با صدای بلند گفت: شوهرت رو دست کم گرفتیها، همون موقع که به عمو زنگ زد، گفت که امشب این جا میمونی.
ملیحه هم سری تکان داد.
- پس دیگه نگران اونا نباش و امشب رو پیش ما بمون.
ارغوان به ناچار سری تکان داد و به پارسا نگاهی کرد که با لبخند پیروزمندانه چشمکی زد.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 79
پاییز بود و هوا زودتر از همیشه تاریک می شد.
چشمانش گرد شد. این همه خوابیده بود؟
پارسا لبخندی زد.
- خسته بودی دیگه. پاشو بریم بیرون. هیچی هم نخوردی.
سری تکان داد و از جا برخاست و با چیزی که یادش آمد با هراس گفت: وای مامان بابام! الان حتما کلی نگران شدند.
پارسا با همان چهره آرامش بخشش جواب داد: نگران نباش. خودم به بابات زنگ زدم و گفتم که اینجایی.
نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد و گفت: من دیگه برم.
پارسا این بار اخمی کرد و سمتش رفت و دستش را گرفت و همراه خودش کشید.
- این قدر برم برم نکن که نمیذارم. برو یه آب به صورتت بزن و بعدشم بیا شام بخوریم. هیچی نخوردی از صبح.
این بار ارغوان بدون حرف و تعارف پذیرفت و کاری که پارسا به او گفت را انجام داد.
با ملیحه سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: کاری ندارید کمکتون کنم؟
ملیحه لبخندی مهربان به رویش زد.
- نه عزیزم، تو برو بشین.
در نهایت هم، ارغوان را داخل پذیرایی فرستاد و خودش به ادامه کارش پرداخت. ارغوان روی یکی از مبلها نشست و پارسا هم کنارش جای گرفت و دستش را دور شانههایش حلقه کرد و ارغوان نتوانست خودش را از حصار دستانش آزاد کند.
پارسا کنار گوشش زمزمه کرد: این قدر وول نخور. بذار قلب منم یه کم آروم شه.
ناخودآگاه سر جایش متوقف شد و پارسا گفت: حال خانوم جون که بهتره و احتمالا تا هفتهی بعد مرخص میشه. موافقی عروسیمون رو آخر همین ماه بگیریم؟
ارغوان با چشمان گرد شده پاسخ داد: چرا واسه خودت تصمیم میگیری؟ کی گفته من قبول کردم و همه چیو فراموش کردم؟ چه پررویی تو!
پارسا اما بی توجه به حرف او ادامه داد: بعدشم دو تا واحد از یه آپارتمان اجاره می کنم. یکیش برای خودمون دوتا، یکی هم برای مامانم. چون این خونه مال ما نیست و منم دوست دارم زندگیمون رو با تلاش خودم شروع کنم. بعدشم که پریچهر رو باید بفرستم خونه بخت و مامان تنها میمونه و نمی تونم تنهاش بذارم.
ارغوان حرص زد: پارسا!
پارسا گونهاش را محکم و صدادار بوسید و خندهای آرام کرد.
- جون دلم؟
ارغوان دلش لرزید، بغض کرد و لب زد: دردم از یار است و درمان نیز هم.
پارسا با عشق در چشمانش خیره ماند و زمزمه کرد: دل فدای او شد و جان نیز هم.
ارغوان را بیشتر به خودش چسباند و گفت: من از دستت نمیدم ارغوان، من دوست دارم، اینو تو گوشت فرو کن.
با آمدن پریچهر، ارغوان با خجالت سعی کرد از آغوش پارسا بیرون بیاید اما پارسا اجازه نداد و محکمتر او را به خود فشرد.
پریچهر لبخندش را پنهان کرد و برای آن که ارغوان را معذب نکند، خودش را به ندیدن زد و سفره را پهن کرد.
پس از چیدن سفره آن دو هم سر سفره نشستند و پارسا بشقاب ارغوان را برداشت و آن را برایش پر کرد.
- این خیلی زیاده، منم که رژیمم.
پارسا غر زد: باز رژیم رژیم نکن که کلا دوتا استخوونی. تا همش رو نخوری نمی ذارم بلند شی.
ملیحه که با لبخند نگاهشان می کرد پرسید: راستی حال خانوم جون چه طوره؟ امروز فرصت نشد برم بیمارستان.
ارغوان جواب داد: خوبه خدا رو شکر. دکترش گفت تا چند روز دیگه منتقلش می کنند به بخش.
ملیحه از ته دل خدا را شکری گفت و پارسا هم گفت: بعدشم ما عروسی میکنیم.
ارغوان چشم غرهای سمتش رفت و بحث را عوض کرد: دستتون درد نکنه زنعمو، غذا خیلی عالی شده.
ملیحه با لبخند نوش جانی گفت و پارسا هم به حرف آمد: بحث رو عوض نکن، کی عروسی کنیم؟
ملیحه که کلافگی و معذب بودن ارغوان را دید گفت: پارسا جان، اذیتش نکن.
پارسا کلافه نفسی کشید و آرام طوری که فقط ارغوان بشنود گفت: تا همین امشب باهام آشتی نکنی ولت نمیکنم.
نگاه ارغوان به او ماند و او بی توجه به تلاطمی که در دلش انداخته بود، در حال خوردن شام و حرف زدن با بهار بود.
شام را خوردند و باز هم ملیحه به او اجازه کمک کردن نداد و کنار او و پارسا نشست و مشغول حرف زدن با یکدیگر شدند و پریچهر هم در حال شستن ظرف ها بود.
ارغوان نگاهی به ساعت انداخت و گفت: بهتره کم کم رفع زحمت کنم. الان مامان بابام نگران شدند.
پریچهر از آشپزخانه با صدای بلند گفت: شوهرت رو دست کم گرفتیها، همون موقع که به عمو زنگ زد، گفت که امشب این جا میمونی.
ملیحه هم سری تکان داد.
- پس دیگه نگران اونا نباش و امشب رو پیش ما بمون.
ارغوان به ناچار سری تکان داد و به پارسا نگاهی کرد که با لبخند پیروزمندانه چشمکی زد.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 80
ارغوان اما شب را با وجود چشم غرههای پارسا، برای خواب به اتاق پریچهر رفت و اخم شیرین پارسا حوالهاش شد و این بار نوبت ارغوان بود که لبخندی پیروزمندانه بزند!
ملیحه هم از کارهای این دو خندهاش گرفته بود.
می دانست هر دو عاشق هستند و بالاخره همه چیز بینشان درست خواهد شد و برای بهتر شدن اوضاع و خوشبختی شان از ته دل دعا کرد.
تا نیمههای شب را با پریچهر حرف زدند و پریچهر هم به خواب رفته بود اما او به خاطر خواب زیادش در طول روز خوابش نمی برد.
غلتی سر جایش زد و با کلافگی سر جایش نشست.
به آرامی و بدون آن که سر و صدایی ایجاد شودو بقیه را بیدار کند، از اتاق بیرون رفت و سمت حیاط قدم برداشت.
راهش را به طرف تخت داخل حیاط کج کرد و روی تخت دراز کشید و هوای خنک پاییزی حس خوبی را به او منتقل کرد.
خیره به آسمان سیاه رنگ و ستاره های چشمک زن شد و باز هم به پارسا فکر کرد؛ خیلی وقت بود پارسا فکر روز و شبش، خواب و بیداریاش شده بود.
لبخندی با یادآوری او بر لبانش جاری شد.
- به چی میخندی؟
با صدای پارسا هینی کشید و با ترس تکانی خورد.
اخمی کرد و خواست از جایش بلند شود که پارسا کنارش نشست و اجازه نداد.
- چرا عین روح این جور بی سر و صدا میای؟
پارسا جوابش را نداد و سر ارغوان را روی پایش گذاشت و پرسید: چرا نخوابیدی عیال؟
- امروز این قدر خوابیدم که دیگه خوابم نمیاد.
سپس قصد بلند شدن کرد که پارسا اجازه نداد و گفت: صبر کن ارغوان، باید حرف بزنیم.
ارغوان کلافه شد.
- ول کن پارسا، من دیگه حوصلهاین بحث تکراری رو ندارم.
پارسا اما خیره به نقطهای نامعلوم شروع به حرف زدن کرد: دوست ندارم از اولش شروع کنم و بحثهای تکراری رو پیش بکشم. میدونم که بد کردم، میدونم اون روز حرفام زیادی مزخرف بود که الان عین چی توش موندم که چی کار کنم، چه جوری درستش کنم. اوایل که دیدمت اون فکر تو ذهنم اومد، می خواستم اون خانواده رو نابود کنم و می دونستم همه تو رو دوست دارند و نشستم نقشه کشیدم. می خواستم تو رو بکشونم سمت خودم، می خواستم عاشقم شی، می خواستم بشکنمت؛ می دونم بی رحمانه بود اما نقشهام رو عملی کردم ولی خودم سمتت کشیده می شدم، بودنت و حرفات و صدات برام آرامش شد، بهت عادت کردم، اومدم خواستگاریت و اما بازم انکار می کردم که ازت خوشم اومده، که دیگه خسته شدم از این وضع و از این کینه. ولی اوضاع بدتر و بدتر شد، اون فایل صوتی که می خواست باهاش ازم آتو بگیره. ارغوان، من ترسم از این بود که تو موضوع رو بفهمی و از دستت بدم. می خواستم تو عاشقم شی اما من عاشق که هیچ، دیوونه تو شدم. تصمیم گرفتم
بی خیال اون تهدیدها شم و برات همه چیو تعریف کنم که اون ماجراها پیش اومد. به خدا که میخواستم همه چیز رو بهت بگم.
لحظهای مکث کرد و دستش را نوازشگر لای گیسوان ارغوان به حرکت درآورد.
- از اون روز همش دارم خودم رو نفرین می کنم، همش به خودم لعنت میفرستم که تو به خاطر اون کار و نقشهی مسخره من به این حال و روز افتادی. که همش تقصیر خودخواهیهای من بود و اون کینهای که به قول خودت مثل اسید قلبم رو سوزونده بود. داغونم ارغوان، قلبم انگار یکی در میون می زنه و حس میکنم اونم عین من خستهست. از کابوس و فکر و خیال دیوونه شدم. اون کابوس های همیشگی یه طرف، بابام که میاد به خوابم و ازم رو برمی گردونه یه طرف.
بالاخره نگاهش را از آن نقطه نامعلوم برداشت و خیره به ارغوان ماند، ارغوانی که به خاطر حال آشفتهاش ناراحت بود.
- حس میکنم میون برزخم، بلاتکلیفم. می دونم که سخته فراموش کردن کارم و بخشیدنم اما اگه حس میکنی هنوزم دوسم داری، اگه حس می کنی می تونی بدون هیچ شکی تو زندگیم بمونی، بهم بگو. اگه زمان بخوای، زمان میدم، تا آخر عمر ناز کنی، نازت رو میخرم، عذرخواهی بخوای که غرور در برابر تو کیلو چنده؟! بازم ازت عذرخواهی می کنم. ولی دلم نمیخواد به زور و اجبار، با شک و تردید پیشم بمونی.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 80
ارغوان اما شب را با وجود چشم غرههای پارسا، برای خواب به اتاق پریچهر رفت و اخم شیرین پارسا حوالهاش شد و این بار نوبت ارغوان بود که لبخندی پیروزمندانه بزند!
ملیحه هم از کارهای این دو خندهاش گرفته بود.
می دانست هر دو عاشق هستند و بالاخره همه چیز بینشان درست خواهد شد و برای بهتر شدن اوضاع و خوشبختی شان از ته دل دعا کرد.
تا نیمههای شب را با پریچهر حرف زدند و پریچهر هم به خواب رفته بود اما او به خاطر خواب زیادش در طول روز خوابش نمی برد.
غلتی سر جایش زد و با کلافگی سر جایش نشست.
به آرامی و بدون آن که سر و صدایی ایجاد شودو بقیه را بیدار کند، از اتاق بیرون رفت و سمت حیاط قدم برداشت.
راهش را به طرف تخت داخل حیاط کج کرد و روی تخت دراز کشید و هوای خنک پاییزی حس خوبی را به او منتقل کرد.
خیره به آسمان سیاه رنگ و ستاره های چشمک زن شد و باز هم به پارسا فکر کرد؛ خیلی وقت بود پارسا فکر روز و شبش، خواب و بیداریاش شده بود.
لبخندی با یادآوری او بر لبانش جاری شد.
- به چی میخندی؟
با صدای پارسا هینی کشید و با ترس تکانی خورد.
اخمی کرد و خواست از جایش بلند شود که پارسا کنارش نشست و اجازه نداد.
- چرا عین روح این جور بی سر و صدا میای؟
پارسا جوابش را نداد و سر ارغوان را روی پایش گذاشت و پرسید: چرا نخوابیدی عیال؟
- امروز این قدر خوابیدم که دیگه خوابم نمیاد.
سپس قصد بلند شدن کرد که پارسا اجازه نداد و گفت: صبر کن ارغوان، باید حرف بزنیم.
ارغوان کلافه شد.
- ول کن پارسا، من دیگه حوصلهاین بحث تکراری رو ندارم.
پارسا اما خیره به نقطهای نامعلوم شروع به حرف زدن کرد: دوست ندارم از اولش شروع کنم و بحثهای تکراری رو پیش بکشم. میدونم که بد کردم، میدونم اون روز حرفام زیادی مزخرف بود که الان عین چی توش موندم که چی کار کنم، چه جوری درستش کنم. اوایل که دیدمت اون فکر تو ذهنم اومد، می خواستم اون خانواده رو نابود کنم و می دونستم همه تو رو دوست دارند و نشستم نقشه کشیدم. می خواستم تو رو بکشونم سمت خودم، می خواستم عاشقم شی، می خواستم بشکنمت؛ می دونم بی رحمانه بود اما نقشهام رو عملی کردم ولی خودم سمتت کشیده می شدم، بودنت و حرفات و صدات برام آرامش شد، بهت عادت کردم، اومدم خواستگاریت و اما بازم انکار می کردم که ازت خوشم اومده، که دیگه خسته شدم از این وضع و از این کینه. ولی اوضاع بدتر و بدتر شد، اون فایل صوتی که می خواست باهاش ازم آتو بگیره. ارغوان، من ترسم از این بود که تو موضوع رو بفهمی و از دستت بدم. می خواستم تو عاشقم شی اما من عاشق که هیچ، دیوونه تو شدم. تصمیم گرفتم
بی خیال اون تهدیدها شم و برات همه چیو تعریف کنم که اون ماجراها پیش اومد. به خدا که میخواستم همه چیز رو بهت بگم.
لحظهای مکث کرد و دستش را نوازشگر لای گیسوان ارغوان به حرکت درآورد.
- از اون روز همش دارم خودم رو نفرین می کنم، همش به خودم لعنت میفرستم که تو به خاطر اون کار و نقشهی مسخره من به این حال و روز افتادی. که همش تقصیر خودخواهیهای من بود و اون کینهای که به قول خودت مثل اسید قلبم رو سوزونده بود. داغونم ارغوان، قلبم انگار یکی در میون می زنه و حس میکنم اونم عین من خستهست. از کابوس و فکر و خیال دیوونه شدم. اون کابوس های همیشگی یه طرف، بابام که میاد به خوابم و ازم رو برمی گردونه یه طرف.
بالاخره نگاهش را از آن نقطه نامعلوم برداشت و خیره به ارغوان ماند، ارغوانی که به خاطر حال آشفتهاش ناراحت بود.
- حس میکنم میون برزخم، بلاتکلیفم. می دونم که سخته فراموش کردن کارم و بخشیدنم اما اگه حس میکنی هنوزم دوسم داری، اگه حس می کنی می تونی بدون هیچ شکی تو زندگیم بمونی، بهم بگو. اگه زمان بخوای، زمان میدم، تا آخر عمر ناز کنی، نازت رو میخرم، عذرخواهی بخوای که غرور در برابر تو کیلو چنده؟! بازم ازت عذرخواهی می کنم. ولی دلم نمیخواد به زور و اجبار، با شک و تردید پیشم بمونی.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
رمان #در_غم_خود_شادم_2
قسمت 81
منم که صد دفعه گفتم اما واسه راحت شدن خیال تو بازم میگم که تموم رفتارهای گند این مدتم رو جبران می کنم، قول میدم که دیگه هیچ وقت این جور اتفاق ها تکرار نشه، قول میدم همه کار بکنم که تو باهام خوشبخت بشی. حالا حرف آخر با توئه. اگه با تموم این چیزایی که گفتم حرفت نخواستنه، همین فردا و یا حتی همین امشب اون صیغه رو فسخ میکنیم، اگه هم حرفت موندنه که میشی خانوم خونهام، میشی رنگ واسه زندگی همیشه سیاهم، میشی انگیزه برای زندگی همیشه کسل کننده و تکراری من، میشی اکسیژن واسه این ریه مریضم. فقط منو از این برزخ بلاتکلیفی نجات بده.
پارسا سکوت کرد و این بار ارغوان خیره به او ماند. چه قدر حرف هایش آرامش داشت، چه قدر حرفهایش قشنگ بود و رنگ و بوی صداقت و عشق می داد.
هیچ گاه فکر نمی کرد چنین حرف هایی را از پارسای همیشه خشک و جدی بشنود. یعنی عشق به ارغوان بود که این قدر او را تغییر داده بود؟
یاد حرف سینا افتاد که می گفت کسی که حرفش حرف است و از کارش پشیمان و از همه مهمتر آن قدر هم عشقش در تمام رگ هایش نشسته، ارزش یک بار فرصت دادن و بخشیدن را دارد.
- خب من خیلی فکر کردم این مدت رو.
پارسا با نگاه منتظرش او را به ادامه دادن تشویق کرد.
لحن ارغوان پر از اندوه و ناراحتی شد.
- می خواستم بهت فرصت بدم و ببخشمت اما خب چه جوری بگم...
حرفش را قطع کرد و پارسا سر ارغوان را از
روی پایش بلند کرد و خودش هم از جا برخاست.
- دیگه هیچی نمی خوام بشنوم، الانم برو تو، هوا یه کم سرد شده.
لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرده و جدی شده بود.
ارغوان خندهاش گرفت و طاقت نیاورد بیش از آن اذیتش کند و ناراحتیاش را ببیند.
- نمی خوای ادامه یحرفم رو بشنوی؟
پارسا که رویش را برگردانده بود و لبخندش را ندید، با همان لحن خشک و سردش گفت: ادامه حرفات مشخصه.
ارغوان ابرویی بالا انداخت و لبخندی خبیث روی لبش نشاند.
- ولی من می خوام حرفم رو کامل کنم.
پارسا با کلافگی نفسی کشید و حرص زد: خیلی خب، کامل کن.
- میخواستم بهت فرصت بدم و ببخشمت اما تصمیم گرفتم که...
با هیجان ادامه داد: که این فرصت رو بهت بدم چون نمی تونم تو رو دوست نداشته باشم، تویی که جون و نفس من شدی.
پارسا طوری سرش را برگرداند که حس کرد گردنش رگ به رگ شده. با سرعت سمتش رفت و دوباره کنار او که حالا او هم نشسته بود، جای گرفت.
- چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو.
ارغوان با شیطنت لبخندی زد و سرش را به طرفین تکان داد.
- من حرفم رو یه بار تکرار می کنم.
پارسا با حرص صدایش زد و ارغوان به خنده افتاد.
از خنده ارغوان او هم لبخندی زد و تهدید آمیز پرسید: که حالا منو سرکار میذاری؟ منو اذیت می کنی؟ آره؟
ارغوان با همان خندهی شیطنت آمیز اما دلنشین و زیبایش بلهی کشیدهای گفت که با خیزی که پارسا به یکباره سمتش برداشت، با خنده جیغ خفهای کشید و پارسا محکم در آغوشش گرفت.
کنار گوشش زمزمه کرد: در ضمن من کاری ندارم که تو هر حرفی رو چند بار تکرار می کنی اما دوست دارم رو باید هر روز واسم تکرار کنی.
ارغوان با همان لبخندش، خیره به او شد. مگر
می توانست دوستش نداشته باشد و بدون او زندگی کند؟ اصلا اگر پارسا نبود به چه چیز زندگی باید دلخوش میکرد؟
- ارغوان؟
- جانم؟
- میخوای بدونی من چه وقتهایی بهت فکر میکنم؟
دست پیش برد و طرهای از موهایش را کنار زد.
- موقع خواب، زمان بیداری، هر وقت که حالم خوبه یا حالم گرفتهست، هر وقت که خوشحالم یا عصبیام، خلاصه کنم برات، تا وقتی که نفس دارم، من بهت فکر می کنم.
خیره به سیاهی شب چشمانش شد و اعتراف کرد که سیاهی شب با آن همه ستارههای درخشان نیز به اندازهی چشمان او زیبا نیست!
- ارغوان گاهی زندگی خیلی سخت و غیر قابل تحمل میشه. می دونی چه وقتایی؟ دقیقا همون لحظههایی که تو کنارم نیستی.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
قسمت 81
منم که صد دفعه گفتم اما واسه راحت شدن خیال تو بازم میگم که تموم رفتارهای گند این مدتم رو جبران می کنم، قول میدم که دیگه هیچ وقت این جور اتفاق ها تکرار نشه، قول میدم همه کار بکنم که تو باهام خوشبخت بشی. حالا حرف آخر با توئه. اگه با تموم این چیزایی که گفتم حرفت نخواستنه، همین فردا و یا حتی همین امشب اون صیغه رو فسخ میکنیم، اگه هم حرفت موندنه که میشی خانوم خونهام، میشی رنگ واسه زندگی همیشه سیاهم، میشی انگیزه برای زندگی همیشه کسل کننده و تکراری من، میشی اکسیژن واسه این ریه مریضم. فقط منو از این برزخ بلاتکلیفی نجات بده.
پارسا سکوت کرد و این بار ارغوان خیره به او ماند. چه قدر حرف هایش آرامش داشت، چه قدر حرفهایش قشنگ بود و رنگ و بوی صداقت و عشق می داد.
هیچ گاه فکر نمی کرد چنین حرف هایی را از پارسای همیشه خشک و جدی بشنود. یعنی عشق به ارغوان بود که این قدر او را تغییر داده بود؟
یاد حرف سینا افتاد که می گفت کسی که حرفش حرف است و از کارش پشیمان و از همه مهمتر آن قدر هم عشقش در تمام رگ هایش نشسته، ارزش یک بار فرصت دادن و بخشیدن را دارد.
- خب من خیلی فکر کردم این مدت رو.
پارسا با نگاه منتظرش او را به ادامه دادن تشویق کرد.
لحن ارغوان پر از اندوه و ناراحتی شد.
- می خواستم بهت فرصت بدم و ببخشمت اما خب چه جوری بگم...
حرفش را قطع کرد و پارسا سر ارغوان را از
روی پایش بلند کرد و خودش هم از جا برخاست.
- دیگه هیچی نمی خوام بشنوم، الانم برو تو، هوا یه کم سرد شده.
لحنش صد و هشتاد درجه تغییر کرده و جدی شده بود.
ارغوان خندهاش گرفت و طاقت نیاورد بیش از آن اذیتش کند و ناراحتیاش را ببیند.
- نمی خوای ادامه یحرفم رو بشنوی؟
پارسا که رویش را برگردانده بود و لبخندش را ندید، با همان لحن خشک و سردش گفت: ادامه حرفات مشخصه.
ارغوان ابرویی بالا انداخت و لبخندی خبیث روی لبش نشاند.
- ولی من می خوام حرفم رو کامل کنم.
پارسا با کلافگی نفسی کشید و حرص زد: خیلی خب، کامل کن.
- میخواستم بهت فرصت بدم و ببخشمت اما تصمیم گرفتم که...
با هیجان ادامه داد: که این فرصت رو بهت بدم چون نمی تونم تو رو دوست نداشته باشم، تویی که جون و نفس من شدی.
پارسا طوری سرش را برگرداند که حس کرد گردنش رگ به رگ شده. با سرعت سمتش رفت و دوباره کنار او که حالا او هم نشسته بود، جای گرفت.
- چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو.
ارغوان با شیطنت لبخندی زد و سرش را به طرفین تکان داد.
- من حرفم رو یه بار تکرار می کنم.
پارسا با حرص صدایش زد و ارغوان به خنده افتاد.
از خنده ارغوان او هم لبخندی زد و تهدید آمیز پرسید: که حالا منو سرکار میذاری؟ منو اذیت می کنی؟ آره؟
ارغوان با همان خندهی شیطنت آمیز اما دلنشین و زیبایش بلهی کشیدهای گفت که با خیزی که پارسا به یکباره سمتش برداشت، با خنده جیغ خفهای کشید و پارسا محکم در آغوشش گرفت.
کنار گوشش زمزمه کرد: در ضمن من کاری ندارم که تو هر حرفی رو چند بار تکرار می کنی اما دوست دارم رو باید هر روز واسم تکرار کنی.
ارغوان با همان لبخندش، خیره به او شد. مگر
می توانست دوستش نداشته باشد و بدون او زندگی کند؟ اصلا اگر پارسا نبود به چه چیز زندگی باید دلخوش میکرد؟
- ارغوان؟
- جانم؟
- میخوای بدونی من چه وقتهایی بهت فکر میکنم؟
دست پیش برد و طرهای از موهایش را کنار زد.
- موقع خواب، زمان بیداری، هر وقت که حالم خوبه یا حالم گرفتهست، هر وقت که خوشحالم یا عصبیام، خلاصه کنم برات، تا وقتی که نفس دارم، من بهت فکر می کنم.
خیره به سیاهی شب چشمانش شد و اعتراف کرد که سیاهی شب با آن همه ستارههای درخشان نیز به اندازهی چشمان او زیبا نیست!
- ارغوان گاهی زندگی خیلی سخت و غیر قابل تحمل میشه. می دونی چه وقتایی؟ دقیقا همون لحظههایی که تو کنارم نیستی.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد......
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄
❤️ @Harf_zendegi ❤️
┄┄┅┅✿🍃❀🌸🌸❀🍃✿┅┅┄┄