«با نور ستارهها، به خورشید میرسم»
گاهی از روزمرگی فرار میکنم، از آدمها، از حرفهای پوچ، از دنیا... ولی یاد گرفتهام چطور در تاریکی نفس بکشم، چطور دلم را نورانی نگه دارم تا گم نشود. ستاره بودن را دوست دارم، ولی بعضی وقتها دلم برای خورشید تنگ میشود، مخصوصاً وقتی تنهاییام جلوی چشمانم میآید.
اما همیشه امید هست. خدا هست. و همین یعنی همهچیز درست میشود. 💫
@HadisehWrites
گاهی از روزمرگی فرار میکنم، از آدمها، از حرفهای پوچ، از دنیا... ولی یاد گرفتهام چطور در تاریکی نفس بکشم، چطور دلم را نورانی نگه دارم تا گم نشود. ستاره بودن را دوست دارم، ولی بعضی وقتها دلم برای خورشید تنگ میشود، مخصوصاً وقتی تنهاییام جلوی چشمانم میآید.
اما همیشه امید هست. خدا هست. و همین یعنی همهچیز درست میشود. 💫
@HadisehWrites
«ماهی کوچولو در دنیای خاکستری»
توی خیابون آدمهایی عجیب و غریب میبینی که باعث میشن حتی اگه از کرهی مریخ هم اومده باشی، باز هم دهنتو باز کنی و چشاتو درشت و بگی 'نمیفهمم!'
"ولی گول خوردن ماهی کوچولوم! گول وعدههای صد من یه غازشو! میدونی چی شد؟ نهنگه نیرو فرستاد رو مخشون کار کنن که اربابشون همهفنحریفه! ولی ماهی کوچولوی خودم، تو گولشونو نخور. تو یه ارباب دیگه پیدا کن. یه اربابی مثل خدا.
@HadisehWrites
توی خیابون آدمهایی عجیب و غریب میبینی که باعث میشن حتی اگه از کرهی مریخ هم اومده باشی، باز هم دهنتو باز کنی و چشاتو درشت و بگی 'نمیفهمم!'
"ولی گول خوردن ماهی کوچولوم! گول وعدههای صد من یه غازشو! میدونی چی شد؟ نهنگه نیرو فرستاد رو مخشون کار کنن که اربابشون همهفنحریفه! ولی ماهی کوچولوی خودم، تو گولشونو نخور. تو یه ارباب دیگه پیدا کن. یه اربابی مثل خدا.
@HadisehWrites
«ریشههایی که خاطره میشوند»
مردم از کنار گلها رد میشوند، بیهیچ توجهی، انگار که وجودشان مهم نیست. ولی من نمیتوانم بیتفاوت باشم. این گل، درست وسط خیابان آسفالت، روز تولدم کاشته شد. حالا پژمرده شده.
مینشینم کنارش، با دقت آبش میدهم، نور خورشید رویش میتابد، ولی همهچیز بینتیجه است. رهگذری رد میشود، با خندهای که در قلبم زهر میریزد، میگوید: "شوخی میکنید؟!" و میرود.
لبخندم ماسیده. حالا گل را میفهمم. تنهایی، درماندگی، فراموشی… ولی فرقش با من این است که حداقل من میتوانم برخیزم، اما او؟ ریشههایش زیر آسفالت مدفون شدهاند، درست مثل خاطراتی که هیچکس برایشان عزاداری نکرد.
خاکی که گل را تغذیه میکند، همان خاکی است که روی مادرم ریخته شده. مادری که در انفجاری بیرحمانه از دنیا رفت…
با آخرین قطره اشکم روی آسفالت، قول میدهم که زنده بمانم. چون نور و آب را هیچچیز نمیتواند از بین ببرد—و این یعنی هیچچیز نمیتواند سد راهم شود.
قدمهایم را محکمتر برمیدارم، و از خیابان عبور میکنم.
HadisehWrites.ir
مردم از کنار گلها رد میشوند، بیهیچ توجهی، انگار که وجودشان مهم نیست. ولی من نمیتوانم بیتفاوت باشم. این گل، درست وسط خیابان آسفالت، روز تولدم کاشته شد. حالا پژمرده شده.
مینشینم کنارش، با دقت آبش میدهم، نور خورشید رویش میتابد، ولی همهچیز بینتیجه است. رهگذری رد میشود، با خندهای که در قلبم زهر میریزد، میگوید: "شوخی میکنید؟!" و میرود.
لبخندم ماسیده. حالا گل را میفهمم. تنهایی، درماندگی، فراموشی… ولی فرقش با من این است که حداقل من میتوانم برخیزم، اما او؟ ریشههایش زیر آسفالت مدفون شدهاند، درست مثل خاطراتی که هیچکس برایشان عزاداری نکرد.
خاکی که گل را تغذیه میکند، همان خاکی است که روی مادرم ریخته شده. مادری که در انفجاری بیرحمانه از دنیا رفت…
با آخرین قطره اشکم روی آسفالت، قول میدهم که زنده بمانم. چون نور و آب را هیچچیز نمیتواند از بین ببرد—و این یعنی هیچچیز نمیتواند سد راهم شود.
قدمهایم را محکمتر برمیدارم، و از خیابان عبور میکنم.
HadisehWrites.ir
«صبح روز جمعه»
صبح جمعه بود. در باغ کوچکمان دراز کشیده بودم، با قهوهای گرم در دست، در حالی که به آواز پرندگان گوش میسپردم. آه، باورکردنی نبود! انگار که در زبانشان کلمهای را تشخیص داده باشم—"رحیم"! چشمانم گشاد شد، دلم لرزید، انگار که طبیعت نجوا میکرد.
نور خورشید از میان ابرهای درهمرفتهی بارانی به گلهای نسترن کنارم میخورد. بوی قهوه و شکلات در هوا شناور بود. خیابانها در آرامش صبحگاهی غرق بودند، جز رفتگرانی که برای آخر هفته خود را آماده میکردند؛ شاید برای رهایی از روزهای تکراری... تمیز کردن زمینهایی که کمتر کسی رویشان قدم میگذارد. آخر مگر چند نفر قاعدهی عاشقی با زمین را بلدند؟
به آسمان خیره شدم. جان میداد برای پرواز، برای گمشدن در کوچهپسکوچهی ابرها، برای آزادی! اما چند نفر میتوانند از این لحظه لذت ببرند، وقتی سرشان در گوشیها و تلویزیونها است؟
لحظات میگذشتند، عقربهها مسابقه گذاشته بودند. تنها بیست دقیقه بود که اینجا نشسته بودم، ولی انگار یک عمر در این لحظه غرق شده بودم. مادرم صدایم زد. باید اسباب افکارم را جمع میکردم، میرفتم، و البته… گلها تشنه مانده بودند!
HadisehWrites.ir
صبح جمعه بود. در باغ کوچکمان دراز کشیده بودم، با قهوهای گرم در دست، در حالی که به آواز پرندگان گوش میسپردم. آه، باورکردنی نبود! انگار که در زبانشان کلمهای را تشخیص داده باشم—"رحیم"! چشمانم گشاد شد، دلم لرزید، انگار که طبیعت نجوا میکرد.
نور خورشید از میان ابرهای درهمرفتهی بارانی به گلهای نسترن کنارم میخورد. بوی قهوه و شکلات در هوا شناور بود. خیابانها در آرامش صبحگاهی غرق بودند، جز رفتگرانی که برای آخر هفته خود را آماده میکردند؛ شاید برای رهایی از روزهای تکراری... تمیز کردن زمینهایی که کمتر کسی رویشان قدم میگذارد. آخر مگر چند نفر قاعدهی عاشقی با زمین را بلدند؟
به آسمان خیره شدم. جان میداد برای پرواز، برای گمشدن در کوچهپسکوچهی ابرها، برای آزادی! اما چند نفر میتوانند از این لحظه لذت ببرند، وقتی سرشان در گوشیها و تلویزیونها است؟
لحظات میگذشتند، عقربهها مسابقه گذاشته بودند. تنها بیست دقیقه بود که اینجا نشسته بودم، ولی انگار یک عمر در این لحظه غرق شده بودم. مادرم صدایم زد. باید اسباب افکارم را جمع میکردم، میرفتم، و البته… گلها تشنه مانده بودند!
HadisehWrites.ir
«تو شِبهِ مظلومی؟»
گاهی آرزو میکنی دنیایی خالی داشته باشی، بدون انسان، بدون احساس، بدون درد. اما نمیشود! خودت را در شیشه روبرویت میبینی، به چشمانت خیره میشوی و در فکر فرو میروی. نگاهت گواه مسألهای عمیق است، چیزی که مثل کرمی مغزت را میخورد و گریزی از آن نیست! از دیدن خودت خسته، به میز پناه میبری، سرت را میان دستانت میگیری و ناسزا میگویی؛ به دنیا، مردم، و حتی شیشهای که تصویرت را منعکس کرد. چه دنیایی!
اینجا، آدمها به دنیا میآیند، درس میخوانند، کار میکنند، ازدواج میکنند و در نهایت میمیرند. اما قبل از آن، روحشان از حس زندگی تهی میشود. برخی هنوز زندهاند، اما لذتی که باید، کوتاه و شکننده است! یک نوجوان آفریقایی که با گرسنگی خو گرفته، هرگز کیک سهطبقه ندیده؛ تصورش هم نمیتواند!
این حکایت ظلمی است که بر همه روا شده، از «کمتر» تا «بیشتر». تو و من، «شبه مظلوم» هستیم—زیرا مظلوم اگر به ظالم اجازه دهد، دیگر مظلوم نیست! این چرخهی درس، کار، ازدواج و مرگ مثل خوره روحمان را میخورد. کسی نمیپرسد هدف زندگی چیست، اما من باور دارم که پاسخ این سؤال ارزش واقعی فرد را روشن میکند. گاهی باید یقهی خودت را بگیری، بگویی «از جان من چه میخواهی؟»، و سپس در سکوت ردپای هدفت را دنبال کنی و زندگیات را وقف آن کنی!
HadisehWrites.ir
گاهی آرزو میکنی دنیایی خالی داشته باشی، بدون انسان، بدون احساس، بدون درد. اما نمیشود! خودت را در شیشه روبرویت میبینی، به چشمانت خیره میشوی و در فکر فرو میروی. نگاهت گواه مسألهای عمیق است، چیزی که مثل کرمی مغزت را میخورد و گریزی از آن نیست! از دیدن خودت خسته، به میز پناه میبری، سرت را میان دستانت میگیری و ناسزا میگویی؛ به دنیا، مردم، و حتی شیشهای که تصویرت را منعکس کرد. چه دنیایی!
اینجا، آدمها به دنیا میآیند، درس میخوانند، کار میکنند، ازدواج میکنند و در نهایت میمیرند. اما قبل از آن، روحشان از حس زندگی تهی میشود. برخی هنوز زندهاند، اما لذتی که باید، کوتاه و شکننده است! یک نوجوان آفریقایی که با گرسنگی خو گرفته، هرگز کیک سهطبقه ندیده؛ تصورش هم نمیتواند!
این حکایت ظلمی است که بر همه روا شده، از «کمتر» تا «بیشتر». تو و من، «شبه مظلوم» هستیم—زیرا مظلوم اگر به ظالم اجازه دهد، دیگر مظلوم نیست! این چرخهی درس، کار، ازدواج و مرگ مثل خوره روحمان را میخورد. کسی نمیپرسد هدف زندگی چیست، اما من باور دارم که پاسخ این سؤال ارزش واقعی فرد را روشن میکند. گاهی باید یقهی خودت را بگیری، بگویی «از جان من چه میخواهی؟»، و سپس در سکوت ردپای هدفت را دنبال کنی و زندگیات را وقف آن کنی!
HadisehWrites.ir
«اولین هدست من 🎧»
لذت داشتن چیزهای نداشته برای اولین بار من رو تبدیل به یه بچه کرده. دیدن ریشه های زیر آب نیلوفر های آبی، داشتن مهرهای حروف انگلیسی چوبی و توت فرنگی های یخچال میتونه ازم یه خوشبخت بسازه. بله، پول باعث و بانی وجود همهی اینهاست اما اگه آخرش رو ببینی، داشتن پول زیاد برات ممکنه زندگی رو سیاه و سفید کنه. وقتی نیازهات برطرف شد و جای غم، کمبود و چالههای زندگیتو گرفتی، دیگه چیزی برات مهم نیست که پول اضافیتو به بقیه هم میدی!
اولین ایرباد که خریدم، اولین هدستی که توی راهه، فکرشو بکن وقتی تخت خریدم چقدر خوشحال میشم!
ولی سوال اساسی اینجاست: آیا درد یا کمبود باعث حرکت و خوشحالی میشه یا رفاه و بی نیازی؟
HadisehWrites.ir
لذت داشتن چیزهای نداشته برای اولین بار من رو تبدیل به یه بچه کرده. دیدن ریشه های زیر آب نیلوفر های آبی، داشتن مهرهای حروف انگلیسی چوبی و توت فرنگی های یخچال میتونه ازم یه خوشبخت بسازه. بله، پول باعث و بانی وجود همهی اینهاست اما اگه آخرش رو ببینی، داشتن پول زیاد برات ممکنه زندگی رو سیاه و سفید کنه. وقتی نیازهات برطرف شد و جای غم، کمبود و چالههای زندگیتو گرفتی، دیگه چیزی برات مهم نیست که پول اضافیتو به بقیه هم میدی!
اولین ایرباد که خریدم، اولین هدستی که توی راهه، فکرشو بکن وقتی تخت خریدم چقدر خوشحال میشم!
ولی سوال اساسی اینجاست: آیا درد یا کمبود باعث حرکت و خوشحالی میشه یا رفاه و بی نیازی؟
HadisehWrites.ir
«آیا دانشگاه رفتن اشتباه است؟»
سال دوم دانشگاه بودم و نمرات خوبی داشتم؛ باور داشتم دانشگاه من را به هدفم نزدیکتر میکند تا اینکه یک روز سه شنبه در کتابخانهی دانشگاه، به شوقم به نویسندگی فکر کردم. چرا باید دنبال حرف و راههای اجتماع میبودم؟ چه کسی مرا مجبور به دانشگاه رفتن کرده بود؟ چرا مدرسه رفتن تبدیل به عادت شده است؟ همان لحظه بود که خبر بیعلاقگیام را به پدرم گفتم. او اصرار کرد تحصیلاتم را به پایان برسانم و از آنجا به بعد، هیچ نیروی محرکی مرا به درس خواندن وادار نمیکرد.
۴ سال گذشت و من از در دانشگاه بیرون زدم تا دیگر به آن برنگردم. از گروه و کانالها خارج شدم و دیگر پشت سرم را نگاه نکردم.
تا یک ماه پیش که برای گرفتن مدرک به آنجا برگشتم. دیگر دانشگاهی وجود نداشت. درحال بنایی آنجا بودند. چون ظرفیت دانشگاهها هرسال کم و کمتر میشود.
حالا کسانی را در محل کارم با مدارک دانشگاهی میبینم. در تمام زندگیشان فرصت کافی برای انتخاب هدف واقعی خودشان و ساخت شخصیتشان نداشتهاند. کسانی که از شغلشان شاد نیستند و باور دارند روش ادارهی کلاس، تحقیر کردن بچههاست...
راستی اگر مجبور نبودیم دانشگاه برویم، چقدر زندگیمان متحول میبود؟
@HadisehWrites
سال دوم دانشگاه بودم و نمرات خوبی داشتم؛ باور داشتم دانشگاه من را به هدفم نزدیکتر میکند تا اینکه یک روز سه شنبه در کتابخانهی دانشگاه، به شوقم به نویسندگی فکر کردم. چرا باید دنبال حرف و راههای اجتماع میبودم؟ چه کسی مرا مجبور به دانشگاه رفتن کرده بود؟ چرا مدرسه رفتن تبدیل به عادت شده است؟ همان لحظه بود که خبر بیعلاقگیام را به پدرم گفتم. او اصرار کرد تحصیلاتم را به پایان برسانم و از آنجا به بعد، هیچ نیروی محرکی مرا به درس خواندن وادار نمیکرد.
۴ سال گذشت و من از در دانشگاه بیرون زدم تا دیگر به آن برنگردم. از گروه و کانالها خارج شدم و دیگر پشت سرم را نگاه نکردم.
تا یک ماه پیش که برای گرفتن مدرک به آنجا برگشتم. دیگر دانشگاهی وجود نداشت. درحال بنایی آنجا بودند. چون ظرفیت دانشگاهها هرسال کم و کمتر میشود.
حالا کسانی را در محل کارم با مدارک دانشگاهی میبینم. در تمام زندگیشان فرصت کافی برای انتخاب هدف واقعی خودشان و ساخت شخصیتشان نداشتهاند. کسانی که از شغلشان شاد نیستند و باور دارند روش ادارهی کلاس، تحقیر کردن بچههاست...
راستی اگر مجبور نبودیم دانشگاه برویم، چقدر زندگیمان متحول میبود؟
@HadisehWrites