Forwarded from . کوشکی
#داستان_کوتاه
آخرین تیر تفنگ من
#آلفونس_دو_لامارتین
روزی ترجمهی انگلیسی یک جلد کتاب سانسکریت، زبان مقدس هندیها، را با خودم به شکار برده بودم.
ناگاه آهوی با طراوت و
خوش خط و خالی در سوسنبرهای ژاله زدهی صبح شروع به جست و خیز نمود.
من طبیعتاً از کشتار متنفر بودم، ولی بی اختیار تفنگ خالی شد،
آهو افتاد و کتف او از یک گلوله شکسته بود.
با رنگ پریده نزدیک او رفتم.
حیوان بیچارهی دلربا هنوز نمرده و مرا مینگریست، سر خود را روی سبزه گذاشته و در چشمهایش اشک حلقه زده بود.
من هرگز فراموش نخواهم کرد این نگاه عمیقی را که حسرت و درد در آن هویدا بود
و در انسان مانند حرف موثر نفوذ داشت:
زیرا چشم نیز زبانی دارد،
خصوصاً چشمی که برای آخرین دفعه میخواهد بسته شود.
این نگاه با سرزنش جانگدازی، بی رحمی بدون سبب مرا آشکارا به خودم میگفت:
تو کی هستی؟ تو را نمیشناسم. من به تو آزاری نکردهام .
شاید اگر تو را میدیدم تو را دوست میداشتم.
برای چه به من زخم مهلک زدی؟ چرا از هوای آزاد، نور خورشید، دورهی جوانی، مرا محروم کردی؟
آیا چه به سر مادر من، جفت من، برادر و فرزندان من خواهد آمد که در بیشه انتظار مرا میکشند و به جز یک مشت پشم بدن مرا، که گلوله پراکنده نموده، و قطرات خونی که روی علفزار ریخته، اثر دیگری از من نخواهند دید؟
آیا در آسمان انتقام گیرندهای برای من و داوری برای تو وجود ندارد؟ لکن من تو را میبخشم. در چشمهای من خشم و کینه وجود ندارد؛
طبیعت من به قدری سلیم و بیآزار است که جانی خودم را عفو میکنم . به غیر از تعجب، درد و گریه، چیز دیگری در چشم من نمیبینی.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
این است تمام آنچه که نگاه آهوی زخمی به من میگفت.
من میفهمیدم و عذرخواهی میکردم.
از شکایت چشمهای افسرده و لرزش طولانی بدن او به نظر میآمد التماس میکرد: که زود «خلاصم کن».
خواستم به هر قسمی که شده او را معالجه نمایم.
لکن دوباره تفنگ را برداشته، اما این دفعه از روی رحم صورت خودم را برگردانیده و جان کندن او را با یک تیر دیگر تمام کردم.
تفنگ را با انزجار دور انداختم.
این مرتبه اقرار مینمایم گریه میکردم.
سگ من هم غمناک بود، خون را بو نکرد و نزدیک جسد نرفت.
دلتنگ کنار من خوابید و مدتی هرسه ما در سکوت محض ماندیم.
از این روز به بعد من هیچ برای شکار گردش نکردم.
برای همیشه این لذت وحشیانهی کشتار، این استبداد و خونریزی شکارچیان را، که بدون لزوم، بدون حق و بیرحمانه جان موجودی را میگیرند که نمیتوانند دوباره به او رد کنند، ترک کردم.
سوگند یاد نمودم که هیچوقت از برای هوی وهوس، یک ساعت آزاد این ساکنین بیشهها، یا این پرندگان آسمان را، که مثل ما از عمر کوتاه خودشان خرسند هستند، خراب و ضایع نکنم .
@ketabdooni✨
آخرین تیر تفنگ من
#آلفونس_دو_لامارتین
روزی ترجمهی انگلیسی یک جلد کتاب سانسکریت، زبان مقدس هندیها، را با خودم به شکار برده بودم.
ناگاه آهوی با طراوت و
خوش خط و خالی در سوسنبرهای ژاله زدهی صبح شروع به جست و خیز نمود.
من طبیعتاً از کشتار متنفر بودم، ولی بی اختیار تفنگ خالی شد،
آهو افتاد و کتف او از یک گلوله شکسته بود.
با رنگ پریده نزدیک او رفتم.
حیوان بیچارهی دلربا هنوز نمرده و مرا مینگریست، سر خود را روی سبزه گذاشته و در چشمهایش اشک حلقه زده بود.
من هرگز فراموش نخواهم کرد این نگاه عمیقی را که حسرت و درد در آن هویدا بود
و در انسان مانند حرف موثر نفوذ داشت:
زیرا چشم نیز زبانی دارد،
خصوصاً چشمی که برای آخرین دفعه میخواهد بسته شود.
این نگاه با سرزنش جانگدازی، بی رحمی بدون سبب مرا آشکارا به خودم میگفت:
تو کی هستی؟ تو را نمیشناسم. من به تو آزاری نکردهام .
شاید اگر تو را میدیدم تو را دوست میداشتم.
برای چه به من زخم مهلک زدی؟ چرا از هوای آزاد، نور خورشید، دورهی جوانی، مرا محروم کردی؟
آیا چه به سر مادر من، جفت من، برادر و فرزندان من خواهد آمد که در بیشه انتظار مرا میکشند و به جز یک مشت پشم بدن مرا، که گلوله پراکنده نموده، و قطرات خونی که روی علفزار ریخته، اثر دیگری از من نخواهند دید؟
آیا در آسمان انتقام گیرندهای برای من و داوری برای تو وجود ندارد؟ لکن من تو را میبخشم. در چشمهای من خشم و کینه وجود ندارد؛
طبیعت من به قدری سلیم و بیآزار است که جانی خودم را عفو میکنم . به غیر از تعجب، درد و گریه، چیز دیگری در چشم من نمیبینی.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
این است تمام آنچه که نگاه آهوی زخمی به من میگفت.
من میفهمیدم و عذرخواهی میکردم.
از شکایت چشمهای افسرده و لرزش طولانی بدن او به نظر میآمد التماس میکرد: که زود «خلاصم کن».
خواستم به هر قسمی که شده او را معالجه نمایم.
لکن دوباره تفنگ را برداشته، اما این دفعه از روی رحم صورت خودم را برگردانیده و جان کندن او را با یک تیر دیگر تمام کردم.
تفنگ را با انزجار دور انداختم.
این مرتبه اقرار مینمایم گریه میکردم.
سگ من هم غمناک بود، خون را بو نکرد و نزدیک جسد نرفت.
دلتنگ کنار من خوابید و مدتی هرسه ما در سکوت محض ماندیم.
از این روز به بعد من هیچ برای شکار گردش نکردم.
برای همیشه این لذت وحشیانهی کشتار، این استبداد و خونریزی شکارچیان را، که بدون لزوم، بدون حق و بیرحمانه جان موجودی را میگیرند که نمیتوانند دوباره به او رد کنند، ترک کردم.
سوگند یاد نمودم که هیچوقت از برای هوی وهوس، یک ساعت آزاد این ساکنین بیشهها، یا این پرندگان آسمان را، که مثل ما از عمر کوتاه خودشان خرسند هستند، خراب و ضایع نکنم .
@ketabdooni✨