🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.6K subscribers
28.7K photos
3.11K videos
10 files
1.98K links
‍▒ ارائه روایات معتبر دینے به شیوه نوین
▓ اگر دعا معتقدانه و خالصانه خوانده نشود بے‌اثرست
▒ اعتقادے به دعانویسے و سرڪتاب نداریم
▓ ڪُپے بدون ذڪر منبع ضمان‌آور است
Download Telegram
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و دوم
آخرین شهید اسارت

دسته دسته از افسرا و نگهبانا میومدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ شهید برای پیراینده استفاده می‌کردن و می‌گفتن «لروح الشهید حسین بیراینده».
یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد.
این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیا در اون مراسم از بدیع ترین صحنه ها و رخدادای اسارت بود که فقط یه بار اردوگاه ما و شاید در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاد.

بعد از روز سوم افسرای عراقی که بشدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن‌ درخواست یه ناهار وحدت بین اونا و بچه‌ها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نماینده‌های عراقی و نماینده های ما تو یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون بنحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی می‌کردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات می‌کردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد.
تا اینجای کار بعثیا به دو قولشون عمل کردن. ولی ما هم‌چنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمی‌تونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیا با افراد خاطی داشتیم ، یقین داشتیم حتما این کار انجام می‌شه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیا نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات می‌شد. اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری می‌شه و روز تبادل با شما به ایران می‌فرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیا بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و سوم
رجعت سالم شهید بعد از ۱۲ سال

شهید پیراینده بعد از ۱۲ سال در مبادله اجساد برخی از اسرای عراقی با پیکر شهدای ما به وطن بازگشت. ماجرای برگشت پیکر شهید پیراینده بسیار عجیب و بعنوان یکی از افتخارات و اسناد حقانیت دفاع مقدسِ ما ثبت شد. وقتی پیکرش رو از قبر خارج کرده بودن می‌بینن پیکر سالمه. حجت‌الاسلام باطنی از دوستان بنده که هم در وقت شهادت بر بالین شهید پیراینده حاضر بود و هم در وقت رجعت پیکر در معراج شهدا حضور داشت می‌گه: در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار رو من به همراه برادرش و بچه‌های معراج دوباره کفن کردیم. بچه‌های معراج می‌گفتن ۴ ماه پیش قرار بوده مبادله انجام بشه و بعثیا بهانه می‌آوردن. مبادله انجام نمی‌شد و علتش این بوده که وقتی پیکر شهید پیراینده و تعدادی دیگه از اسرا رو رو از قبر خارج می‌کنن می‌بینن بدن‌ها کاملا سالم هستن.

سردار باقرزاده می‌گه: هنگام تحویل گرفتن شهدا به پیکر ۳۵ تن از شهدا حساس شدم چرا که بدنای اونا به شکل خاصی بود. یکی از افسرای عراقی در این مورد به ما گفت: این بدنا پس از نبش قبر سالم بودن. با دیدن این موضوع به چند پزشک متخصص اطلاع دادیم اما اونا اعلام کردن که چنین چیزی با علم پزشکی مطابقت نداره. به تعدادی از علما اطلاع دادیم، اونا با دیدن اجساد گفتن که اینا از صُلحا هستن، پیکرهاشون رو نگه ندارید و با احترام به وطنشون برگردونید. افسرای عراقی موضوع رو به استخبارات اطلاع دادن. پیکر شهدا توسط استخبارات تحویل گرفته شده و به توصیه چند تن از پزشکای اسرائیلی، سرشون رو برش داده و مغزشون رو خارج کرده بودن. به گفته افسر عراقی، این کار به دو دلیل انجام شد. اول تحقیقات روی مغز اونا برای پی بردن به علت سالم موندن اجساد و دوم اینکه با خارج کردن مغز، آب بدن کشیده شده و بدن خود به خود از بین میره. مبادله پیکرها میون ایران و عراق ۴ ماه به تأخیر افتاد. در خلال این ۴ ماه بعثیا روی بدنای سالم شهدا اسید و آهک پاشیده واونا رو زیر آفتاب نگه داشتن تا شاید بدنا از بین بره، با وجود این بدن شهید پیراینده بعد از ۱۲سال سالم به میهن بازگشت. ایشان تأکید می‌کنه: سالم موندن بدن بعد از ۱۲ سال با تموم تلاش شیطانی بعثیا در پوشوندن حقیقت از طریق برش دادن مغز و خارج کردن کامل مغز ،نگه داشتن پیکر زیر آفتاب به مدت ۴ ماه و پاشیدن اسید و آهک بر روی اونا، گواهی خاص از طرف خدا برای مردم و اثبات حقانیت این شهدای بلند مرتبه است. سرانجام پیکر این شهید توسط مردم ایثارگر و قدرشناس خزانه بخارایی تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد. نعمت‌الله دهقانیان از دوستان صمیمی شهید حسین پیراینده نقل می کنه که روزای آخر، شهید پیراینده می‌گفت: من طعم شیرین جهاد در راه خدا رو چشیده‌م، جانبازی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو تجربه کرده و اسارت حضرت زینب(سلام الله علیها) رو لمس کردم و از طرفی مفقود هم هستم. تنها چیزی رو که از خدا میخوام تجربه کنم، شهادته که امیدوارم این آخری رو هم قسمتم بکنه.

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و چهارم
یگانه نماز جمعۀ اسارت

همیشه سرم درد می‌کرد برای کارای جدید و ابتکاری، دوست داشتم هم برای خودم و هم بقیه دوستان یه تنوع ایجاد بشه. یکی دو هفته پایانی بود که فکر برگزاری یه نماز جمعه تو ذهنم جرقه زد. به نظرم رسید الآن وقتشه.
با چند نفر مشورت کردم و نظر مثبتشون رو گرفتم. کاندیدم برای امام جمعه حاج علیرضا باطنی بود که همه قبولش داشتن. رفتم پیش ایشون و گفتم: علی آقا چیزی ازت می‌خوام نه نیار تو قضیه.
گفت: خیره ان‌شاء‌الله.
گفتم: می‌خوام یه نماز جمعه برگزار کنیم و زحمت امامت جمعه رو شما بکشید و من هم زمینه رو آماده می‌کنم.
مقداری مردد بود. بحث جواز شرعی برگزاری نماز جمعه و مشکل احتمالی امنیتی و غیره. نهایتاً گفتم: فوقش ما اعلام می‌کنیم نماز جمعه ولی شما نماز وحدت بخون و ان شاء‌الله مشکلی پیش نمیاد و از عراقی‌ها مجوز می‌گیریم. ایشون هم قبول کرد. به شوخی گفت: آقا رحمان‌ اسلحه از کجا بیاریم. از نگهبان عراقی می گیری؟
گفتم‌: علی آقا اسلحه آهنه و اون لوله هم آهنه. یکی از اونا رو بعنوان اسلحه دستت بگیر. خندید و قبول کرد. زمینه‌ی برگزاری نماز جمعه توسط افراد شاخص فراهم شد و از دوستان بند ۲ هم که اکثرا ارتشی بودن هماهنگی شد. مونده بود گرفتن مجوز از فرمانده اردوگاه. وقتی‌که فرمانده وارد اردوگاه شد با احترام بلند شدیم و با استفاده از یکی از دوستان عرب‌زبان تقاضا رو البته نه به عنوان نماز جمعه، بلکه یه نماز وحدت و یادگاری اواخر اسارت مطرح کردیم. اونا هم هنوز قضیه شورش ما و مجالس ختم شهید پیراینده که دو هفته قبلش اتفاق افتاده بود جلو نظرشون بود، مقداری گردنشو پیچ داد و گفت مشروط بر اینکه تضمین بدید با آرامش و بدون شلوغ‌کاری و شعار باشه، موافقت می‌کنم. ما هم قول دادیم که دردسری پیش نیاد. روز جمعه شد. بچه‌ها یه جایگاه رو شبیه تربیون روبروی آسایشگاه یک و حموما آماده کردن و یه لوله آهنی هم بجای تفنگ دادیم دست حاج آقا باطنی. ایشون دو خطبه کوتاه خوند و یگانه نماز جمعۀ کل دوران اسارت در اردوگاه ملحق ۱۸ و در یکی دو هفته مونده به آزادیمون با شکوه خاصی برگزار شد.
همۀ بچه‌های اردوگاه روی پتوهایی که تو هواخوری پهن شده بود نماز رو به آقای باطنی اقتدا کردن. نگهبانا از روی برجک‌ها با تعجب خیره‌کننده‌ای این منظره باشکوه رو تماشا می‌کردن و شاید بعضی ازشون خصوصا شیعه‌ها دلشون می‌خواست تو این نماز جمعه ما شرکت کنن!

نماز با آرامش کامل برگزار شد و طبق قولی که به فرمانده داده بودیم سریع پتوها رو جمع کردیم، تکوندیم و رفتیم سراغ ناهار تو آسایشگاهامون.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
یادواره شهید پیراینده در اسارت

یکی از ابتکارات گروه فرهنگی گردهمایی وحدت و همدلی، بین بند یک و دو در هفته‌های پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری نماز جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از شهید حسین پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبت‌ها و مشورتای اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب کانون فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین های لازمه در خصوص آروم و مسالمت آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه.

آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از حماسه مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمامی شهدای اسارت بصورت ویژه از شهید پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه کردم و با نوید به بچه ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیام‌رسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیام‌رسان حماسه‌‌های اسارت باشیم.

این گردهمایی از شیرین‌ترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که وحدت و همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایت‌کار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و ششم
توطئه گروگان‌گیری

روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد می‌شدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم می‌شد. بچه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد می‌شدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما می‌رفتن و ما فقط نظاره‌گر بودیم.
گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئه‌ای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن.

شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهنده‌ها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهنده‌ها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تک‌تک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری می‌کردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم می‌ریختیم و تصمیم می‌گرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار می‌بندن و همین‌جا به شهادت می‌رسیم و یا مجبورشون می‌کنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن.

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و هفتم
آزادی یا شهادت

ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب می‌ده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمی‌خواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطه‌شو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت با‌م آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانا ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانا از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. به‌روشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه‌ شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچه‌ها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سال‌ها بدون نام و نشون در زندانا‌ی عراق بمونیم و بپوسیم.

هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم هم‌ه بچه ها رو گرفته بود و ذره‌ای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب می‌کردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد می‌شید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
الحمدلله با استقامت و پایمردی بچه‌ها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچه‌ها سنگ و چوبا رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها غسل کردن و آماده‌ حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شوم‌شو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.

ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
خلبانان اسیر

یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خورده‌ای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه‌، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقی‌ها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری می‌بردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون می‌رفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همین‌جا موندگار می‌شید. اول باورشون نمی‌شد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچه‌های ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگه‌مون بدارن، شورش می‌کنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن.
اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و هشتاد و نهم
پیشانی بندهای سبز رنگ

از روزی که تبادل اسرا قطعی شد، بچه ها به تکاپو افتادن و با خلاقیت‌های ویژه خودشون تلاش داشتن جلوه‌ای معنوی به آزادی بدن. یکی از این جلوه‌های زیبا تهیه سربند برای همۀ بچه‌ها بود. گروهی دست به کار شدن و برای تهیه سربند کنارۀ سبز رنگ پتوها رو درآورن و به اندازه سربند بریدن و جملات زیبایی مانند یا زهرا(سلام الله علیها)، یا ابا عبدالله(علیه السلام)، لبیک یا خامنه ای و غیره نوشتن.

برای اینکه قضیه لو نره و بعثیا اونو رو جمع آوری نکنن در جایی مناسب که دست بعثیا بهشون نرسه نگهداری شدن تا روز موعود و رؤیایی فرا برسه. روزی که ثبت نام شدیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم همۀ بچه‌ها سربندهای سبز رنگ رو به پیشانی بستن. صحنۀ بسیار باشکوهی ایجاد شده بود.

بعثیا بدجوری غافلگیر شدن و داشت چشماشون از حدقه در میومد، ولی کار از کار گذشته بود و مرغ از قفس پریده بود. انگار بچه‌ها داشتن برای عملیات آماده می‌شدن.
بعثیا خوب این سربندا رو می‌شناختن و به شدت از اونا وحشت داشتن. نمی‌دونم فرماندهان ارشدشون وقتی می‌دیدن این همه سربند جلو چشم نیروهاشون تهیه شده و اونا نفهمیدن، بعد از رفتن ما چه بلایی سرشون آوردن.
ولی مطمئنم به این سادگی از کنار مسئله‌ای به این مهمی رد نشدن. با ورودمون به مرز ایران این کار اعجاب پاسدارها و مأمورین مرزی هم رو برانگیخته بود.

اصلاً باورشون نمی‌شد گروهی از اسرا دقیقا مثل زمانی که در جبهه حضور داشتن، با ریش و سربند یا زهرا (سلام الله علیها)، و یا حسین(علیه السلام)، وارد خاک کشور بشن.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نودم
ریش نمی زنیم

زمانی که اسیر شدیم تعدادیمون محاسن داشتیم و نوجوونامون تو اسارت محاسن درآوردن ولی هیچ‌وقت به ما و اونا اجازه داده نشد که به اختیار خودمون محاسن بذاریم. تراشیدن ریش هفته‌ای حداقل یه بار با تیغای کند، اجباری بود.
روز اول تبادل که حادثه شهادت شهید پیراینده پیش اومد همه با هم عهد بستیم که به عنوان عزا به هیچ‌وجه ریشامون رو نزنیم و حتی یکی از شروطمون با سپهبد حمید نصیر بود و اونم پذیرفته بود.
روز قبل از آزادیمون تعداد زیادی تیغ آوردن و گفتن که همه باید ریشتون رو تیغ بزنید و به هر کدوم یه دست لباس نو دادن که بپوشیم. همه حموم کردیم و لباس نو پوشیدیم و کهنه‌ها رو دور انداختیم و بعضی بعنوان یادگاری با خودشون به ایران آوردن. اما هیچ‌کس محاسنش رو نتراشید.
فرمانده و افسرهای اردوگاه بشدت عصبانی بودن و حتی تهدید می‌کردن که اگه تیغ نزنید آزادتون نمی‌کنیم. ما که می‌دونستیم تهدیدا جدی نیست و فرمانده مافوق اونا«نصیرمحسن» اومده اینجا و قول آزادی به ما داده و فقط توپ و تشره اعتنا نکردیم و گفتیم: که ما از سپهبد حمید نصیر قول گرفتیم. بعضیا هم گفتن: ما با ریش اسیر شدیم و می‌خوایم با ریش به وطنمون برگردیم. خلاصه حسابی پررو شده بودیم و اونا چاره‌ای نداشتن جز اینکه این روز آخر رو هم تحملِ‌مون بکنن.

آخرش سماجت ما نتیجه داد و تنها گروهی از اسرا بودیم که همه بلا استثنا با محاسن وارد خاک ایران شدیم. جالبه بدونید وقتی وارد مرز شدیم، پاسدارها و بچه های خودمون همه تعجب می‌کردن و می‌پرسیدن ماجرا چیه؟ این اولین گروهیه که می‌بینیم همه محاسن دارن و تموم گروهای قبلی با ریش تراشیده وارد شدن و ما هم شرح ماجرا رو به صورت مختصر براشون توضیح می‌دادیم.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نود و یکم
روز پایانی اسارت

بالاخره بعد از قریب به چهل و چهار ماه اسارت بصورت مفقود و بی نام نشان روز موعود فرا رسید و اول صبح روز شنبه ۲۴ شهریور هفت نفر از نماینده‌های صلیب سرخ شامل پنج مرد و دو زن که سوئدی بودن وارد اردوگاه شدن و به هر کدوم از ما پرسشنامه‌ای دادن و ما هم سریع پر کردیم و مراحل ثبت نام طی دو سه ساعت انجام شد.
این اولین باری بود که چشممون به نماینده‌های صلیب سرخ می‌خورد، در حالی که طبق قوانین بین المللی و کنفوانسون ژنو در مورد اسرا، عراق موظف بود بلافاصله بعد از اسارت ما، آمار اسرا رو به صلیب تحویل بده و ما در طول دوران اسارت حق مکاتبه با خانواده و سایر مزایا رو داشتیم، اما همۀ این حقوق از ما سلب شد و چهار سال دور از چشم دنیا در سخت‌ترین شرایط نگهداری شدیم و تعداد زیادی از ما رو بشهادت رسوندن. هر چه بود گذشت و حالا چند ساعت به آزادی، صلیب دیده بودیم. ولی هم‌چنان و حتی به نماینده های صلیب اعتمادی نداشتیم و دل تو دل بچه‌ها نبود و برای آزادی و بوسیدن خاک وطن لحظه شماری می‌کردیم.
قبلا توضیح دادم که یه سال تموم از داشتن قرآن محروم بودیم و با چه سختی و بعد از بارها درخواست و التماس، به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری فقط یه جلد قرآن دادن و هر وقت هم دلشون می‌خواست به بهونه‌های مختلف و برای مجازات ما قرآنا رو جمع می‌کردن. حالا برای این که خودشون رو مسلمان و تابع قرآن جلوه بِدن به تعداد تمومی اسرا قرآن تهیه کرده بودن و بعد از ثبت نام و سوار شدن به اتوبوس یه قرآن دست بچه ها می‌دادن. ما روزای قبل این صحنه‌ها رو از تلویزیون عراق دیده بودیم و زورمون میومد قرآن رو از دست بعثیایی بگیریم که ۴ سال به خاطر قرآن و دعا خوندن ما رو شکنجه کرده و کتک زده بودن و محدویتای زیادی برامون ایجاد کردن. لذا توی شورای فرهنگی تصمیم گرفته شده وقتی قرآن رو به دستمون دادن به قرآن ادای احترام کنیم و ببوسیم و روی هر دو چشم قرار بدیم و دوباره سرجاش بذاریم و این کارو انجام دادیم. قبل از سوار شدن به اتوبوس بچه‌ها از یه دست قرآن رو می‌گرفتن و می‌بوسیدن و به صورت و چشماشون می‌مالیدن و با احترام از اون دست دوباره سر جاشون می‌ذاشتن. این قضیه اونقدر برای بعثیا گرون تموم شد که نزدیک بود تبادل رو به هم بزنن و درگیری آغاز بشه و حتی تهدید کردن اگه کسی با خودش قرآن رو نبره نمی‌ذاریم برگرده ایران ، امّا یاد گرفته بودیم که چاره کار فقط استقامته و هفت نفر صلیب سرخی هم شاهد ماجرا بودن.
وقتی توپ و تشرشون جواب نداد با اشاره فرمانده کوتاه اومدن و هیچ‌کدوم از ما قرآنِ تزویر بعثیا رو همراه خودمون به ایران نیاوردیم.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نود و دوم
شیرین‌ترین سفر دوران زندگیم

سوار اتوبوس که شدیم از خوشحالی تو پوستمون نمی‌گنجیدیم و اصلاً یادمون رفت که هنوز توی خاک عراق هستیم و ماهیت بعثیا عوض نشده و هر آن احتمال داره یه کار غیر منتظره انجام بدن و دردِ سرِ جدیدی پیش بیاد. مداحامون شروع کردن مداحی و اشعاری رو در مدح امام خمینی و جمهوری اسلامی می خوندن و سرودای شاد انقلابی رو اجرا می کردن. کم‌کم راننده هم با ما همنوا شد و یه نوار سرود مذهبی گذاشت. اتوبوس مجهز به میکروفن بود. کم‌کم طمع کردیم و از راننده خواستیم میکروفن رو در اختیارمون قرار بده تا صدای مداح به همه برسه. اونم موافقت کرد.
خلاصه تا مرز ایران خوندیم و شادی کردیم و خندیدیم. نگهبانای محافظ هر چند مثل راننده خوشحال نبودن ولی کاری هم نمی‌کردن. فقط وقتی به دژبانی می‌رسیدیم ازمون می‌خواستن که ساکت بشیم و راننده میکروفن رو خاموش می‌کرد. برخلاف تموم مسافرتای قبلی که دستامون بسته بود و با کابل می‌زدن تو سرمون و گاهی جفتک هم می‌نداختن و اوقاتمون تلخ بود، ولی این سفر چشم و دستمون باز بود و لبمون خندون و شیرین‌ترین سفری بود که توی تموم عمرمون انجام شد.

یکی از نکات جالب این سفر عمامه‌گذاری تعدادی از طلبه‌ها داخل اتوبوس بود. روزهای قبل و بصورت مخفیانه با باند و پارچه‌های سفید که حالا دیگه مقدار زیادی در اختیارمون بود، به اندازه‌ ۵،۴ نفر عمامه تهیه کردیم. بعضی دوستان نگران بودند و می‌گفتن مبادا بعثیا حساسیت نشون بدن و اقدامی انجام بدن. ما هم به خنده و شوخی می گفتیم: دیگه با برادران بعثی دوست شدیم. البته اسمشون عمامه بود، ولی شل و وارفته و در هم ریخته، به هر حال سفید بود و نشون می‌داد اینا روحانی هستند. در بین مسیر راه که دیگه خیالمون از اینکه برمون گردونن راحت شد، عمامه‌ها رو درآوردیم و سرمون گذاشتیم و یهوئی چند تا حاج آقا تو اتوبوسای مختلف پیدا شد. داشت چشم برخی محافظای داخل اتوبوس از حدقه درمیومد. البته راننده ما آدم خوبی بود و تا آخر مسیر همکاری کرد. حالا این کار چه فایده‌ای داشت و چی رو می‌خواستم ثابت کنیم؟ دقیقاً یادم نیست ولی هر چه بود اینم ازون کارای ابتکاری و جذاب بود که هم بچه‌های خودمون و هم عراقیا رو غافلگیر و به قول امروزیا سورپرایز کرد.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نود و سوم
مظلوم‌ترین اسرا

از بس خوشحال بودیم و تو شادی خودمون غرق بودیم نمی‌دونستیم پشت سرمون چه اتفاقی افتاده. بعثیا که از گروگان گرفتن همه ما شکست خورده بودن و با شورش ما مواجه شدن و ناچار بودن ما رو آزاد کنن، نگو مثل مار زخمی می‌خوان یه جوری نیش‌شون رو تو بدنمون وارد کنن و سرِ یه فرصت مناسب ازمون انتقام بگیرن و نقشه گروگان‍گیری رو و لو بصورت ناقص اجرا کنن.

کاروان ما بعنوان آخرین سری از گروه اسرایی که تبادل شدن، ۱۵ اتوبوس بودیم و هر اتوبوس کم و بیش چهل نفر. با حرکت ما از اردوگاه بعقوبه توطئه کرده بودن که بصورت نامحسوس دو تا اتوبوس آخری رو کم‌کم فاصله ایجاد بکنن و طوری‌که مشخص نشه نزدیکای مرز از یه مسیر انحرافی برگردونن اردوگاه و بعنوان گروگان نگه دارن. متأسفانه همین حقۀ کثیف رو با زیرکی و بصورت نامحسوس انجام داده بودن و ما اصلاً متوجه نشدیم. وقتی رسیدیم مرز خسروی و سراغ رفقامون رو گرفتیم دیدیم تعدادی نیستن. اتوبوسا رو شمردیم دیدیم دو تا کمه. بچه‌ها بسمت عراقیا هجوم بردن و درگیری بین ما و اونا شروع شد و چیزی نمونده بود که کشت و کشتار شروع بشه. پاسدارها و مامورین ایرانی هم که از دور درگیری رو دیدن دوان دوان اومدن و دخالت کردن و ماها رو جدا کردن و با خواهش تمنا درخواست داشتن که نگران نباشید و ما پیگیری می‌کنیم. دلمون رضایت نمی‌داد و نمی‌تونستیم قبول کنیم که ما برگردیم و تعدادی از صمیمی‌ترین دوستامون جا بمونن و خدا می‌دونه چه بلایی سرشون بیاد. نامردا بدجوری شیرینی آزادی رو به مذاقمون تلخ کردن. بالاخره صحبتایی شد و مسئولین مرزی جمهوری اسلامی ما رو قانع کردن که حتما پیگیری می‌کنیم و گفتن اینجا کاری از دست شما برنمیاد و بهتره شما وارد ایران بشین. صلاح و مصلحت دوستان بر این قرار گرفت که نظر مسئولین خودمون رو بپذیریم و هر چند شیرینی آزادی بکاممون تلخ‌تراز زهرمار شد، اما چاره‌ای نداشتیم که راهی خاک وطن بشیم و دوستامون رو بخدا بسپاریم و دلمون رو به پی‌گیریای جمهوری اسلامی برای آزادیشون خوش کنیم.
سرجمع ۲۰۰ و خورده‌ای از بچه‌ها از اردوگاهای مختلف که بیشترشون (در حدود ۸۰ نفر) از جمع ۶۰۰ نفره ما بودن بعنوان گروگان جاموندن. فقط دلمون به این خوش بود که حداقل صلیب سرخ اسامی اونا رو ثبت کرده و نمی‌تونن سر به نیستشون بکنن. ماجرای این بد‌قولی و نقشه شوم ۶۶ روز طول کشید و با پیگیریای فراوون ما و مسئولین جمهوری اسلامی و فشار بر صلیب سرخ و حکومت بعث عراق، بالاخره گروگانا در تاریخ یکم آبان ماه ۶۹ بعد از ۶۶ روز از تاریخ آخرین تبادل رسمی آزاد و با یه فروند هواپیما وارد فرودگاه مهرآباد شدن. سه نفر دانشجوی فراری هم جزو اونا بودن و خیال ما هم راحت شد.

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نود و چهارم
در آغوش مامِ وطن

غروب روز شنبه ۲۴ شهریور سال ۱۳۶۹ بعنوان آخرین گروه اسرای ایران از زمان شروع تبادل رسمی که از ۲۶ مرداد شروع شده بود، وارد مرز خسروی شدیم. صحنه‌های بدیع و زیبایی خلق می‌شد. به محض اینکه هر نفر از اتوبوس پیاده می‌شد، ناخوداگاه به سجده می افتاد و خاک پاک وطن رو می بوسید. حتی بعضی از بچه ها از خوشحالی خاک روی سرشون می ریختن و گریه می‌کردن. پاسدارها و یگانهای حفاظت یه وقتایی ناچار بودن که زیر کتف بچه‌ها رو بگیرن و از زمین بلند کنن. به هیچ زبونی نمی‌شه خوشحالی دو طرفه بچه ها و استقبال کننده ها رو توصیف کرد. همه کسانی که اونجا بودن تک‌تک بچه ها رو در آغوش می کشیدن و می بوسیدن.
دیدن چهره زیبای پاسدارایی که با لباس سبز و آرم سپاه تا روحانیونی که عاشقانه بچه‌ها رو بغل می کردن و تعدادی از خونواده شهدا و اسرا همه و همه دیدنی و جلوه‌هایی از عشق و عاطفه ناب ایرانی و محبت اسلامی رو به نمایش می‌ذاشت.

بعد از بوسیدن خاک وطن و استقبال اولیه پاسدارا و یگانای حفاظت، تعداد زیادی از مردم عادی منتظر استقبال از بچه‌ها بودن. دو صف طویل مردمی که اکثرا خونواده شهدا و آزاده‌ها بودن، در مقابل هم چشم‌انتظار ورود فرزندان ایران زمین بودن. اینجا هم تونلی شکل گرفته بود اما نه تونل مرگ و وحشت، بلکه تونلی از رحمت و مهربانی. اینجا دیگه خبری از کابل و چوب و سیم خاردار نبود. گل و لبخند و اشک شوق در هم آمیخته بود. خدا رو شکر، اینجا ایرانه. اینجا سرزمین رحمت و محبته.

از داخل این تونل طولانی که عبور می‌کردم ناخودآگاه یاد تونل‌ های مرگ اسارت می‌افتادم که بعثی‌ها با کمال بی‌رحمی و شقاوت بچه ها رو می‌زدن و لت و پار می‌کردند. باورم نمی‌شد بعد از چهار سال مفقودی و آن همه درد، الان در میون این همه عاشق دلداه قرار گرفته‌ام. عشاقی که پروانه وار دور شمع‌های سوخته و آب شده از محنت سالها غربت جمع شده و از هر طرف اونا رو گلباران می‌کردند.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نود و پنجم
شمیم آزادی

همه با دسته گل و سینی پر از گل محمدی و منقلای اسپند اومده بودن. همه جا غرق گل و بوسه‌های عاشقانه بود. دیگه صدای ضجۀ اسرا زیر ضربات کابل شنیده نمی‌شد. صدای خنده بود و خوشامدگویی. همه اومده بودن تا حس قدردانی خودشون رو به پرستوهای مهاجر که از قفس آزاد شده بودن رو نشون بدن. این مردم همونایی بودن که وقتی قافله اسرای عراقی از مرز وارد شهرای ایران می‌شد بجای سنگ و آب دهان که شیوه خونواده‌های بعثی بود، با گل و شیرینی از اسرا استقبال می‌کردن و دست محبت بر سرِ اسرای عراقی می‌کشیدن.

مرداد و شهریور ۶۹ روزای شاد و استثنایی برای ملت ایران بود. بیش از ۴۵ هزار شقایق گم شده که اکثرا هیچ نام و نشانی ازشون نبود پا به خاک وطن گذاشتن و دوباره سرزمین ایران شد گلستان شقایق‌ها.
هیچ‌کس در اون روزا غمگین نبود و چهره‌ها غرق شادمانی و سرور بود. شاید تنها غمی که وجود داشت غمِ نهانی بود که از جا گذاشتن تعدادی از رفقامون توی خاک نفرین شدۀ عراق در دلمون وجود داشت و مجبور بودیم با اون کنار بیایم. چشمان منتظر خونواده‌هایی که عزیزاشون غریبانه در خاک دشمن دفن شدن و هنوز پدر و مادر و عزیزاشون نمی دونستن.
پدر و مادر هزاران مفقود الاثری که پیکرِ دسته گلای پرپرشون در مناطق مختلف عملیاتی جامونده بود و هنوز امیدوار بودن شاید زنده باشن و روزی برگردن. اینا غمی پنهان در وجود همۀ ما بود که گاهی با دیدن چشمان منتظر پدر و مادر شهدای مفقودالاثر بروز می کرد و در عین شادی و سرور اشک ما رو جاری می‌ساخت.

داشتم از داخل همون صف و تونل رحمت عبور می‌کردم که چشمم به پیرمردی با چشمای منتظر و مضطرب خورد، خیلی آشنا بود. وقتی که نزدیکش شدم شناختمش. ایشون هم منو شناخت. پدر شهیدان جعفر و حمزه چناری بود. جعفر همکلاسم در دوره راهنمایی در مدرسه خیامِ ایلام بود و با حمزه هم رفیق بودم. جعفر زمانی که ایران بودم شهید شده بود و پیکر مطهرش تشییع و به خاک سپرده شد، اما حمزه مفقودالاثر بود و هیچ نشونی از شهادت یا اسیر شدنش در دست نبود.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

💢 قسمت دویست و نود و ششم
گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را

از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچه‌ها که وارد شده بودن از تک‌ تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه.
هر کدوم از آزاده‌ها که از جلو حاجی رد می‌شدن، مرتب صدا می‌زد حمزه، پسرم حمزه. در بین اون خیل منتظر، فقط حاجی چناری رو می‌شناختم و ماجرای چشم انتظاری چند ساله‌ش رو می‌دونستم ولی مطمئنا تعداد زیادی از پدر و مادرای دیگه‌ای هم بودن که با چشمای مضطرب منتظر بودن که بچه‌شون رو در بین اسرای آزاد شده ببینن.

مقابل حاجی چناری که رسیدم منو در آغوش کشید و
گفت: محمد!، خودتی
گفتم: بله حاجی خودمم.
صورت و چشمامو بوسید و پرسید محمد از حمزه خبر داری؟ اشک تو چشمامم حلقه زد و اولین صحنۀ تلخ در شیرین‌ترین لحظات عمرم رقم خورد. حمزه در عملیاتای قبل مفقود شده بود و اگه زنده بود قاعدتا باید قبل از ما برمی‌گشت و منم تک‌تک اسرای اردوگاه تکریت۱۱ و بعقوبه ۱۸ رو می‌شناختم و می‌دونستم که حمزه در این جمع نیست، ولی نتونستم این پیرمرد رو ناامید کنم و با بغض گفتم. حاج آقا چناری ان شاءالله حمزه برمی‌گرده، ولی حاجی بیا بریم من ۴ سال با این بچه ها بودم، حمزه در بین ما نیست. خودتو اذیت نکن. ان شاءالله تو سری‌های بعد شاید باشه، اما مهر پدری مانع شد به حرفام توجه کنه. با من خداحافظی کرد و همون طوریکه من داشتم رد می‌شدم او هم‌چنان می‌گفت حمزه پسرم حمزه اومدی؟

هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم با ورود به وطن و در بین اون همه صحنه‌های شادی و سرور، شاهد این‌چنین صحنه‌های تلخ و غمباری باشم. تازه فهمیدم باید خودمو برای مواجه شدن با صحنه‌های متعدد این شکلی آماده کنم. فهمیدم که هر پدر و مادری که مفقودالاثری داره تا پیکر فرزندش به دستش نرسه هم چنان چشم انتظار میمونه و اونا به تک‌تک اسرای آزاد شده سر می‌زنن و جویای فرزندشون می‌شن.

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃


♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈