🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
108K subscribers
28.3K photos
2.8K videos
9 files
1.97K links
‍▒ ارائه روایات معتبر دینے به شیوه نوین
▓ اگر دعا معتقدانه و خالصانه خوانده نشود بے‌اثرست
▒ اعتقادے به دعانویسے و سرڪتاب نداریم
▓ ڪُپے بدون ذڪر منبع ضمان‌آور است


برای انتقادات و پیشنهادات به آیدی زیر مراجعه فرمائین




@Maryam_f_b
Download Telegram
🔆 #پندانه

ما چطور می‌نگريم؟

🔹از «كوفی عنان» دبيركل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل پرسيدند:
بهترين خاطره شما از دوران تحصيل چه بود؟

🔸او جواب داد:
روزی معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه سفيدرنگی را به تخته‌سياه چسباند که در وسط آن لكه‌ای با جوهر سياه نمايان بود.

🔹معلم از شاگردان پرسيد:
بچه‌ها در اين برگه چه می‌بينيد؟

🔸همه جواب دادند:
يک لكه سياه آقا.

🔹معلم با چهره‌ای انديشمندانه لحظاتی مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت:
بچه‌های عزيز! چرا اين همه سفيدی اطراف لكه سياه را نديديد؟

🔸كوفی عنان می‌گويد:
از آن روز تلاش كردم اول سفيدی (خوبی‌ها، نكات مثبت، روشنايی‌ها و…) را بنگرم.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔅#پندانه

✍️ کور خود و بینای مردم

🔹چهار هندو در مسجد به نماز می‌ایستند.

🔸وقتی صدای موذن برمی‌آید یکی از آن‌ها با آنکه خود در نماز است می‌گوید:
ای موذن، بانگ کردی وقت هست.

🔹هندوی دیگر در همان حال به وی می‌گوید:
سخن گفتی و نمازت باطل است.

🔸سومی به دومی می‌گوید:
به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است.

🔹سپس هندوی چهارم می‌گوید:
خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم.

🔸بدین‌گونه نماز هر چهار تن تباه می‌شود.

💢انسان‌هایی در این دنیا هستند که به عیب خود کور می‌باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه.


مطالب بیشتر ↩️ @Ganje_arsh
🔆 #پندانه

آزادها را بندهٔ خدا کن

🔹عارفی روزی دید ثروتمندی آمد و هزار بَرده خرید و در راه خدا آزاد کرد.

🔸به حال او غبطه خورد. نشست و گریست و از خدا خواست ثروتی به او دهد تا بَردگان زیادی آزاد کند.

🔹چون پیر شد روزی دید به این آرزوی خود نرسیده است. ناراحت شد. به میدان بَرده‌فروشان رفت تا بَرده‌ای بخرد و آزاد کند. با هزار مصیبت یک بَرده خرید و آزاد کرد.

🔸در مسیر که به خانه بازمی‌گشت، گریه کرد و گفت:
خدایا! کاش ثروتی می‌دادی تا به آرزوی خود می‌رسیدم و بندگانی آزاد می‌کردم.

🔹ندا رسید:
ای عارف! غم مخور، تو را توفیقی بیشتر از این‌ها دادیم. آنان بندگان آزاد کردند و تو آزاد‌ها (کسانی‌ که خدا را بندگی نمی‌کردند) را بندۀ ما کردی.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

پدر یعنی پشت و پناه

🔹یک تحویلدار بانک می‌گفت:
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه.

🔸ﮔﻔﺘﻢ:
ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺳﺎﯾﺖ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!

🔹ﮔﻔﺖ:
می‌دﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کی‌ام؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭم هم ﻫﻤﯿﻨﻮ می‌گی؟!

🔸ﮔﻔﺘﻢ:
فرقی نمی‌کنه! ﺳﺎیت رو ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ!

🔹رفت و ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ که ﻟﺒﺎﺳ‌ﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج‌دیدﻩای داشت. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ.

🔸ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ:
ﭼﺸﻢ.

🔹ﺗﻪ قبض رو ﻣُﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ.

🔸ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﺪﯼ گفتم ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ نمی‌تونی ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ.

🔹ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ...

🔸ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ، ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ.

🔹ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ به‌خاطر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ بچه‌ام ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ!

🔸ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

به‌دوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک می‌کند

🔹در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می‌آمد اما دریغ از یک قطره اشک. دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت.

🔸با خودش فکر کرد که دیگر فایده‌ای ندارد. به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت.

🔹هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه‌ای راه می‌رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ‌دستی‌اش گذاشته و آن را به سختی می‌برد.

🔸تاجر کمکش کرد و هم‌زمان به او گفت:
مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟

🔹پیرمرد گفت:
ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دم‌بختی دارم که برای جهیزیه‌اش مانده‌ام. همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکرده‌ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه‌جا کنم تا پول بیشتری در بیاورم.

🔸تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت.

🔹وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد.

🔸وقتی از آن خانه بیرون می‌آمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می‌کردند.

🔹پیرمرد گفت:
من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم. فقط دعا می‌کنم که عاقبت‌به‌خیر شوید و از امام رضا (علیه‌السلام) هدیه‌ای دریافت کنید.

🔸تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود.

🔹وقتی وارد حرم شد، چشم‌هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

با تلاش در راه خدا، عمرت را زیاد کن

🔹شیخ شهریار کازرونی، ۱۲۰ سال به سلامت عمر کرد و در تمام طول عمر خود مریض نشد.

🔸روزی بر بسترِ بیماری برای دعا حاضر شد که بیمار، پسر دوست او بود.

🔹مریض گفت:
ای شیخ! این انصاف است که تو ۴٠ سال از من بزرگ‌تری ولی من از تو پیرتر و در شرف مرگم؟ عدالت خدا کجاست؟

🔸شیخ گفت:
عدالت خدا را زیر سؤال بردی و مرا خشمگین کردی. باید پاسخ تو را بدهم تا از دوست خود دفاع کرده باشم.

🔹۱۲۰ سالی که خداوند به من عمر عنایت کرده، بیش از ۹۰ سالش را در راه او و عبادت و یادگیری علم و تربیت مردان دین و کمک به نیازمندان صرف کرده‌ام، ولی تو در این ۶۰ سال، فقط برای خودت خوردی و خوابیدی و مال جمع کردی و لذت دنیا بردی.

🔸خدا ایام عمری را که در طاعت او برای او تلاش کنی بر عمر تو می‌افزاید.

🔹تو برای خود زندگی کردی ولی من برای او. می‌خواهی بین من و تو فرقی نباشد که بگویی آن‌گاه خدا عادل است؟

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

بهترین سوغات مکه، خواندن چند رکعت نماز کنار کعبه است

کاروانی از حجاج در بازار مکه مشغول انتخاب کفن برای تبرک بودند.

پیرمردی در بازار دنبال کفنی خاص می‌گشت. از صبح دنبال کفن بود و هر کفنی را نمی‌پسندید چون از جهالت و حماقت فکر می‌کرد اگر روی کفنش دعا یا ذکر خاصی نوشته شده باشد، بهشتی می‌شود، و باید کفن نیک با خود سوغات از مکه ببرد.

نزدیک اذان ظهر در مغازه‌ای مشغول خرید کفن بود، چون اذان ظهر شد، صاحب مغازه دست حاجی را از روی کفن‌ها برداشت و گفت: 
حَیِّ عَلی خَیرِ العَمل وَ لَا حَیِّ عَلی خَیرِ الكَفَن.

یعنی ای حاجی! مکه آمده‌ای و می‌بینی منادی ندا می‌دهد بشتاب به سوی انجام بهترین عمل، ولی تو (از بس احمقی در این سن پیری) برای انجام خرید بهترین کفن شتافته‌ای و وقت عبادت خود را هدر می‌دهی که هیچ سودی برای تو ندارد.

بهترین سوغات مکه خواندن چند رکعت نماز در کنار کعبه است نه پیداکردن چند متر پارچه برای کفن که همه جای دنیا پیدا می‌شود.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

زود قضاوت نکنیم

خانم معلمی تعریف می‌کرد که در مدرسه ابتدایی بودم.

مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی برایشان گرفته شود.

روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. پدرومادرها هم دعوت بودند.

موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و به‌جای خواندن سرود، شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست‌وپا تکان می‌داد و خودش را عقب‌وجلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد.

بچه‌ها هم سرود را می‌خواندند و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود به‌خاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم، پنبه شود.

با خود گفتم:
چرا این بچه این کار را می‌کند؟ چرا شرم نمی‌کند از رفتارش؟ اینکه قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!

رفتم روبه‌رویش و اشاراتی کردم. هیچی نمی‌فهمید. به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم.

خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم. خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد!

فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود.

از صندلی‌اش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چه‌کار کنم. اخراجش می‌کنم.

مادر دختر‌ هم که نزدیک من بود، بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد. دخترک هم با تشویق مادر گرم‌تر از پیش شده بود.

همین که سرود تمام شد، پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا این‌طوری کردی؟! چرا با رفقایت، سرود را نخواندی؟!

دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست. برای مادرم این‌ کار را می‌کردم!

گفتم:
آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست. چرا آن‌ها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟!

خواستم بکشمش پایین که گفت:
خانم معلّم صبر کنید. بگذارید مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من ناشنواست. چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند!

این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان ناشنواهاست.

همین که این حرف‌ها را زد، انگار مرا برق گرفت. دست خودم نبود. با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم و گفتم:
آفرین دخترم!

فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف‌زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند. نه‌تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند.

از همه جالب‌تر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او تقدیم کرد.

با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند. گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست‌وخیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

منظورت را با حرف‌زدن برسان وگرنه از رفتارت اشتباه برداشت می‌شود

🔻 ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎب‌فروشی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ بود:

🔹ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ‌ﻫﺎ و ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ ﺭا ﺑﻪ‌ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮیید.

🔸حرف‌های ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﻼ‌ﻡ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ، ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ؛ چراﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ می‌شود ﮐﻪ ﺷﻤﺎ می‌گویید، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ...

🔹ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ داشتن‌ها ﺭﺍ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ‌ﺑﻮﺩﻥ مهم‌ترین ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه

مواظب قضاوت‌هایمان باشیم

🔹اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است، پیش‌داوری نکن. خانواده‌اش را مسخره و متهم به بدتربيت‌کردن فرزندانشان نکن، چراکه نوح (علیه‌السلام) با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود، در حالی که مشهور به صفی‌‌الله بود.

🔸کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند، مسخره مکن و نگو بی‌ارزش و بی‌جایگاه است، چراکه ابراهیم (علیه‌السلام) را راندند، در حالی که مشهور به خلیل‌الله بود.

🔹زندان‌رفته و زندانی را مسخره نکن، چراکه يوسف (علیه‌السلام) سال‌ها زندان بود، در حالی که مشهور به صدیق‌الله بود.

🔸ثروتمند ورشکسته و بی‌پول را مسخره نکن، چراکه ايوب (علیه‌السلام) بعد از غنا، مفلس و بی‌چیز شد، در حالی که مشهور به نبی‌الله بود.

🔹شغل و حرفه دیگران را تمسخر نکن، چراکه لقمان (علیه‌السلام) نجار، خیاط و چوپان بود، در حالی که خداوند در قرآن مجید به حکيم‌بودن او اذعان دارد.‌‌

🔸کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و از او به بدی یاد می‌کنند، مسخره نکن و نگو که وضعيت شبهه‌برانگیزی دارد، چراکه به حضرت محمد (صلی‌الله علیه وآله) ساحر، مجنون و دیوانه می‌گفتند، در حالی که حبیب‌الله بود.

🔹پس دیگران را پیش‌داوری و مسخره نکنیم و حسن‌ظن به دیگران داشته باشیم.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈