🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
91.5K subscribers
28.6K photos
3.1K videos
10 files
1.98K links
‍▒ ارائه روایات معتبر دینے به شیوه نوین
▓ اگر دعا معتقدانه و خالصانه خوانده نشود بے‌اثرست
▒ اعتقادے به دعانویسے و سرڪتاب نداریم
▓ ڪُپے بدون ذڪر منبع ضمان‌آور است
Download Telegram
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

#یک_داستان_یک_پند

سارا دختر بلند قد و زیبا و مؤمن و بساز و متین است. حدود دو سال است که با میلاد ازدواج کرده است. میلاد در نمایشگاه اتومبیل شاگرد است. تمام دلخوشی سارا با میلاد به یک سال هم طول نکشید. پدر سارا در کار جمع‌آوری ضایعات است. میلاد بر سارا ایراد می‌گیرد و همیشه دعوا می‌کند. انگیزۀ پنهان این تغییر رفتار میلاد در یک چیز است. میلاد عاشق زیبایی و متانت سارا شده است اما بعد از ازدواج چون زیبایی و هوس تمتع از سارا را نایل شده است دیگر سارا چیزی برای جذب و علت علاقۀ میلاد ندارد. میلاد با خود فکر می‌کند که چرا با دختر پولداری ازدواج نکرده است که در منزل پدر همسر بخورد و بخوابد؟! چرا پدر همسرش پولدار نیست تا در زمان نیاز کمک مالی‌اش کند؟! و....
🌏این درد فقط برای سارا نیست برای همۀ دختران مؤمن و صاحب و کمال و جمالی است که در خانوادۀ فقیر زندگی می‌کنند و زمانی که همسرشان از آنان بهره برد و لذت‌ها تکراری شدند دیگر انگیزه‌ای برای دوست داشتن خود نمی‌بینند. سارا و همۀ دختران مشابه او باید مراقب باشند و فریب گفتار و حرکات عاشقانۀ پسرانی چون میلاد را در زمان خواستگاری‌شان نخورند. آنان هرگز با پسرانی که فقط دنبال جمال در همسر خود می‌گردند نباید ازدواج کنند بلکه باید با پسرانی ازدواج کنند که طالب آخرت خویش هستند، زیرا سارا و امثال سارا مدت کوتاهی بعد از ازدواج دیگر هیچ چیزی از دنیا برای جذب میلاد و امثال او را ندارند.


■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂


#یک_داستان_یک_پند

در زمان انقلاب مرد سرمایه‌داری با دختر و زنش قصد فرار از کشور را پیدا می‌کند. مرد توان کوهپیمایی نداشت و پاسپورت داشت از مرز قانونی بازرگان رد می‌شود و زن و دخترش را دست یک قاچاقچی می‌سپارد از مرز خارج کند.

مرد پس از مدتی راه بردن زن و دختر جوان، دچار وسوسه شیطانی می‌شود و پیش چشم مادر به دختر هوس تجاوز می‌کند. مادر هر چقدرالتماس می کند و می‌گوید او نامزد است و با سرنوشتش بازی نکند، شیطان رخصت نمی‌دهد و به ناله‌های التماس دختر و مادر بی‌پناه گوش نمی‌دهد.

مرد، پس از اجرای نقشه شوم خود، آن‌ها را در آن سوی مرز رها کرده و 40 هزار تومان می‌گیرد. در زمان برگشت دچار عذاب وجدان می‌شود و مسیر را اشتباه برگشته و در دام مأموران مرزی ترکیه می‌افتد. دست خود را بالا می‌برد ولی سرباز به او تیراندازی می‌کند.

🗝 زمان جان دادن سرباز ترک بالا سر او رسیده و می گوید مرا حلال کن من بالا بودن دست های تو را ندیدم و التماست را اصلا نشنیدم. مرد قاچاقچی داستان را می گوید و می گوید: نگران نباش این مجازات من بود و تو تقصیری نداری. ساعتی پیش من صدای التماس کسی را نمی شنیدم و خدا باید کاری می کرد تو صدای التماس مرا نمی شنیدی.

‌‌‌‌ ■⇨ @Ganje_arsh


#یک_داستان_یک_پند

روزی با چند نفر از دوستان به گردش رفتیم. وقت نماز ظهر شد، یکی از دوستان که مداح هم بود برای نماز بلند نشد و گفت: «من رک هستم، مدتی است نماز را ترک کرده‌ام و چون برای شما نماز نمی‌خوانم، تصمیم ندارم به‌خاطر شما ریا کنم و نماز بخوانم...»چند نفر از دوستان هم از نادانی او را تشویق کردند و گفتند: «آفرین احسنت بر این بی‌ریایی و خلوص نیت شما.»به مداح عرض کردم: «دوست عزیزم شما فکر نکنید با این کارتان اجری بردید٬ بلکه علاوه بر ترک نماز٬ معصیت دیگری مرتکب شدید.»

یک تظاهر داریم و یک حفظ ظاهر.شما این‌جا هر چند نماز را ترک کرده‌اید، باید با خدای خود می‌گفتید: «خدایا این جماعت مرا مداح و اهل نماز می‌دانند٬ اگر تنها بودم نمی‌خواندم ولی این‌جا برای حفظ وجهه مداحان امام حسین (ع) وضو گرفته و نماز می‌خوانم تا کسی گمان نکند نتیجه مداحی‌کردن بی‌نماز شدن است. نماز نخواندن من گناهی بین من و توست٬ نباید دیگران را به ترک نماز، با این‌که مثلا در گفتارم صادقم، تشویق کنم.» دوست عزیز به این کار حفظ ظاهر می‌گویند که واجب است و در حد حداقل‌هاست.

اما اگر شما که نماز خود را ترک کرده‌اید، در این‌جا برای ما، هم نماز خود را بخوانید و هم مقداری نافله بخوانید، تا شما را اهل فضیلت بدانیم، این کار تظاهر، و عملی مذموم و معصیت است.حتی یکی از مواردی که باعث می‌شود گناه صغیره، کبیره محسوب شود، این‌است که عالم دینی، در نزد کسانی‌که به آن‌ها از دین می‌گوید، گناهی مرتکب شود و آن‌ها گناه او را ببینند.

‌‌‌‌ ■⇨ @Ganje_arsh


#یک_داستان_یک_پند

غروب یک روز پاییز سردی، به قبرستان برای دفن جنازه ای رفتیم. صدای قارقار کلاغ های پاییزی آزار دهنده بود.بعد از دفن جنازه ، عده زیادی از مرحوم ، ذکر خیر می کردند. و تنها دلیل ذکر خیرشان یک چیز بود و آن این که ، مرحوم برای فرزندان خود ثروت و آسایش گذاشته و رفته است پس روحش شاد .

جالب تر این که یکی از آنها حدیثی هم استخراج کرد و جای مرحوم را هم در بهشت مشخص کرد که چون به فکر فرزندانش بوده و ثروت گذاشته است ، بهشت محل قطعی او از الان است.

کسی منکر تلاش پدر و به فکر فرزندان بودن اش بعد مرگ نیست ولی سوال این جاست ، به چه قیمتی ؟ و از چه حلال و حرامی؟ واقعا تاسف باید خورد بر جهل و نادانی این مردم، یاد حدیث زیبایی از نبی مکرم ( ص) افتادم که چه زیبا فرمود: عادت دنیا بر این است که وقتی کسی مرد و از دنیا رفت، مردم از هم می پرسند چه چیزی از مال دنیا از خود باقی گذاشت؟ و فرشتگان وقتی روح او را به سمت عرش ،نزد خدا می برند، از هم می پرسند، چه چیزی را، از مال دنیا برداشته و می آید؟! ( انفاق و بخشش و صله رحم )

پس اگر بخواهیم در دنیا و آخرت موفق شویم باید، مردم و افکار آنها را کنار بگذاریم و به فکر خود باشیم بدانیم بعد از مرگ ما جایی می رویم که اکثر زمینی ها از آن بی خبرند.

‌‌‌‌ ■⇨ @Ganje_arsh


#یک_داستان_یک_پند

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهری دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده‌است.

بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جاماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آن‌ها به استاد گفتند: «ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آن‌جایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمانی طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.» استاد فکری کرد و پذیرفت که آن‌ها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد، آن‌ها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آن‌ها خواست که شروع کنند. آن‌ها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت، سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: «کدام لاستیک پنچر شده بود؟»


■⇨ @Ganje_arsh


#یک_داستان_یک_پند

در کتاب کلیله و دمنه آمده است، دو موش پنیری پیدا کردند ، یکی گفت: من تقسیم می کنم، دیگری گفت، من تو را به عدالت قبول ندارم. آن موش گفت: حال که تو مرا قبول نداری من هم تو را قبول ندارم.

تصمیم گرفتند از گربه ای کمک بخواهند تا پنیر را تقسیم کند، نزد گربه رفتند، گربه پنیر را گرفت و دو نیم کرد و در ترازویی گذاشت. یک طرف سنگین تر بود از آن طرف خورد. طرف دیگر سنگین شد، از آن طرف خورد و... این قدر ادامه داد تا از پنیر دو تکه کوچک ماند. موش ها راضی شدند که دیگر تقسیم نکند. گربه خشمی گرفت و گفت: بعد این همه زحمت پس حق الزحمه من چی می شود؟!!!!
دو موش از ترس جان خود بدون این که از پنیر بزرگ مزه ای کرده باشند، دو دستی تحویل گربه داده برگشتند.

نتیجه اخلاقی این که، وقتی خود می توانیم مشکل خود را حل کنیم به دیگران که بالاتر هستند نسپاریم، چرا که دیگران نیز در این حل و فصل خیر خود را حساب خواهند کرد. اگر با همسر خود اختلافی داریم در داخل خانه حل کنیم چرا که هر چقدر مراجعه ما به افراد دیگر شود، احتمال حل شدن مشکل ما کمتر می شود


■⇨ @Ganje_arsh


#یک_داستان_یک_پند

کدخدایی در روستایی دور مال و سرمایۀ مردم از دست‌شان می‌ستاند. هر عالمی در آن روستا برای تبلیغ دین می‌آمد کدخدا چون دوست نداشت سهم‌الرعایایش کمتر شود عالم را از روستا دور می‌کرد. چون دوست نداشت مردم دین اسلام بشناسند و زکات دهند تا سهم خراج او کمتر نشود.
روزی عالمی قوی برای تبلیغ دین وارد روستا شد و علم کدخدا برای بحث و جدل با او کفاف نمی‌کرد. کدخدا فقط یک راه مقابل خود می‌یافت آن هم تشویق مردم به جهالت بود. لذا به اهل روستا چنین تبلیغ می‌کرد که اگر جاهل و احمق بمانند خداوند به خاطر جهل و نادانی‌شان گناه‌شان خواهد بخشید و از سوی دیگر کسی اگر بیشتر بداند بیشتر بلاء می‌کشد. اهل روستا را این جمله کدخدا بر مغزشان فرو رفت و کم کم دور و بر عالم را ترک کردند و عالم هر اندازه فریاد زد و بر اهمیت علم در عامل به عنوان یک میزان در پذیرش اعمال صالح و میزان ثواب آن‌ها تأکید کرد مردم جاهل و طرفدار جهل و راحتی را خوب نیامد.

روزی عالم شبانه چند گوسفند خرید و پنهانی در مزرعۀ کدخدا رها کرد. صبح کدخدا گوسفندان را در مزرعۀ خود دید بسیار برآشفت و گوسفندان را از مزرعه بیرون کرد و آشفته بر در خانۀ عالم حاضر شد. عالم را از منزل بیرون کشید و گفت: به جای نصیحت مردم و یاددادن قرآن و اخلاق به این جمع بی‌سواد برو گوسفندان خود را جمع و جور کن که در مزرعۀ دیگری نروند و نخورند که این کار حرام است و صاحب گوسفند ضامن است. عالم گفت: گوسفند جاهل است و چیزی از حلال و حرام خدا نمی‌داند، یقین کن خدا او را بخشیده است. چنانچه تو در بین مردم روستا تبلیغ کردی جاهل بمانید خداوند جاهلان را به خاطر گناه‌شان می‌بخشد ولی عالمان را نمی‌بخشد.

‌‌‌‌ ■⇨ @Ganje_arsh


#یک_داستان_یک_پند

پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشک‌هایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند)

پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرف‌هایت باش)

فرزندم! به کسانی‌که پشت سرت حرف می‌زنند بی‌اعتنا باش؛ آن‌ها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمی‌توانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش)

پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان می‌رسد؛ پس در این دقیقه‌های کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان!

پسر عزیزم! قبل از این‌ که سرت را بالا ببری و نداشته‌هایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشته‌هایت شاکر باش!


ོ ོ ོ
■⇨ @Ganje_arsh
#یک_داستان_یک_پند

در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من می‌داد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسی‌ام بود و یک تومان دیگر هم خرجی‌ام بود.

🍔روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزان‌ترین ساندویچی بود که می‌توانستم بخرم. اگر می‌‌خواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیاده‌روی می‌کردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیاده‌روی می‌سوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخورده‌ام و گرسنه بودم.

🪐گاهی یادم می‌آید لذت‌های ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانی‌ام بود که لهو بود، چون آنچه بدست می‌آوردم سریع می‌سوزاندم و از دستش می‌دادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی می‌رویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کرده‌ایم می‌سوزانیم.

🌭کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بی‌خاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بی‌خاصیت‌تر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمی‌فروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بی‌خاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمی‌خورد.

🌏در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعب‌ها و بی‌خاصیت‌ها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان می‌آیند.

🔍یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمی‌داد. او در تمام مجالس عروسی دعوت می‌شد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاری‌هایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم می‌شد.

◾️هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمی‌رود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است.

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
P

#یک_داستان_یک_پند

در جنگ جهانی دوم پهلوانی در نخجوان زندگی می‌کرد که به او ببرخان می‌گفتند. در 20 سال سابقه نداشت که کسی بتواند کمر او را به زمین بزند.

روزی کشتی‌گیری که دو برابر خودش وزن داشت را به زمین زد. و تکبر عجیبی بر او غالب شد. سر بالا گرفت و نعره زد، خدایا از خلایق‌ات کسی نیست که کمرش بر زمین نزده باشم، کشتی گرفتن با بندگانت برای من دیگر لذتی ندارد، جبرییل را از آسمان بفرست با من کشتی بگیرد.

ببرخان، یک هفته بعد، سرماخوردگی عجیبی گرفت. بر اثر عفونت و بوی بد از خانه بیرونش کردند و در خرابه‌ای انداختند.

گویند: موشی بر روی او می‌رفت و توان نداشت موش را از روی بدن خود دور کند.

گفتند: جبرییل به کنار، جواب این موش را بده...

🔆 این است سزای کسی که تکبر کند.


@Ganje_arsh
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸

#یک_داستان_یک_پند

حسن در مغازه آفت‌کش نباتی کار می‌کند. استادش حاج حمید مردی متظاهر است. روزی برای سم‌پاشی به باغ مرد ثروتمندی رفت و دو ماه بعد آن مرد ثروتمند دو ظرف عسل به مغازه آورد و به حاج حمید داد؛ یکی برای خودش، یکی برای حسن بابت تشکر!
🌘شب زمان بستن مغازه حاج حمید هر دو ظرف عسل را برداشت تا با خود ببرد. حسن گفت: استاد یکی از عسل‌ها برای من است. ارباب گفت: تو مجرد هستی عسل می‌خواهی چه کار؟!! حسن از این ستم عصبانی شده و برای این‌که آبروی حاجی را نبرد کلیدهای مغازه را تحویل داد. بعد از بیست روز که حسن پشیمان شده بود و از بیکاری رنج می‌برد به مغازه حاج حمید می‌آید، حاج حمید می‌گوید: پسرم دقت کن! می‌دانی من چرا همیشه نزدیک اذان با دمپایی سمت مسجد می‌دوم؟ چون می‌خواهم همۀ کسبه محل بدانند من عاشق نماز اول وقت هستم.
👌بدان! اگر من از جیب تو هم بدزدم و تو سر و صدا کنی همسایه‌ها از من می‌پرسند و من می‌گویم: چیزی نیست دزدی می‌کرد مچ او را گرفتم و به راحتی جای دزد و مالباخته را عوض می‌کنم. مردم سخن دروغ مرا باور می‌کنند ولی سخن راست تو را هرگز باور نمی‌نمایند. پس سرت را به زیر بینداز و کار کن!
🍀از امام صادق (ع) در بحار الأنوار آمده است: هر کس معترض سلطان ستمگری شود و از او به او گزندی رساند در برابر آن گزند اجری نخواهد برد و صبر در برابر آن گزند هم روزی او نمی‌شود.


■⇨ @Ganje_arsh
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂


#یک_داستان_یک_پند

بزرگ‌زاده نجیبی با دوست خود در خیابان می‌رفتند که سائلی به سمت بزرگ‌زاده دست نیاز دراز کرد. بزرگ‌زاده نجیب، دست در لباس خود کرد و سکه‌ای به او داد. دوستش از او پرسید: «مگر صدقه بدترین حلال نیست؟!»

گفت آری! گفت: «پس چرا بدترین حلال را می‌بخشی؟» بزرگ زاده گفت: صدقه بدترین حلال برای گیرندۀ آن است، چون با دست دراز کردن به سوی خلق، غیرت خدا را خدشه‌دار می‌کند زمانی که بنده، خدای بزرگ را نمی‌بیند و نزد بنده دیگر خود را خوار می‌کند.

🔥و نیز بدترین حرام برای کسی است که دست سائلی که دست خداست و به سوی او دراز شده است و دست خدا را اگر بخواهد با ندادن آن خالی ردّ می‌کند.

🍀نبی مکرم اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: «هرگز دست سائلی را خالی رها نکنید حتی با یک سُم گوسفندی که سوخته است.»

💧کلام به اینجا که رسید بزرگ‌زاده نجیب گریست. گفت: می‌دانی چرا نزد خداوند دست خالی ردّ کردن سائل‌اش سنگین است؟! چون بر بندگانش غیرت دارد. او می‌بنید کسی را که او را نمی‌بیند، هوای‌اش را دارد، کسی را که هوایِ او را ندارد.

🔍می‌گوید: سائل‌ام مرا ندید و از من نخواست، پس دست به سوی تو دراز کرد ولی من او را می‌بینم؛ دستش خالی‌اش هرگز ردّ نکن که دچار عذاب من می‌شوی!!! او هوایِ مرا ندارد، ولی من هوای بنده‌ام را که حتی مرا نمی‌بیند دارم‌. من نمی‌خواهم آبروی کسی را ببری که با دست دراز کردن سمت تو آبروی مرا می‌برد.

و چه زیبا امیرالمؤمنین مولای متقیان حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: کسی که دستِ نیاز به سوی تو دراز کرده است آبروی خود را می‌برد؛ پس مراقب باش با خالی ردّ کردن دست او، تو آبروی خود مبری!!! و باز فرمودند: صدقه قبل از آن که به دست سائل برسد، خداوند آن را از کفِ دست بنده بخشنده‌اش خودش می‌گیرد.


■⇨ @Ganje_arsh
#یک_داستان_یک_پند

عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن می‌گفت. پیرمردی در آن حال از هوش برفت و مجلس بهم خورد.

🔥قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد. پیرمرد گفت: ای رهنما! مرا به جای آن که به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد. همه سرمایه و مال و زندگی‌ام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظه‌ای آن برگردد.

🥀ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرف‌اش نمایم؟! آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانی‌ام دوباره برگرداند؟!

💯اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت: خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کرده‌ای تو را به جوانی‌ات باز می‌گرداند و عمر دوباره به تو می‌بخشد؛ حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی عنایت‌ات کند.

پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلف شده در معصیت اوست.

@ganje_arsh ❤️
#یک_داستان_یک_پند

همسرِ سلیمان او را ترک کرده و هر اندازه سلیمان التماس کرده، برای برگشت او کارساز نشده است. او شاکی است که زندگی او را یک پیامک ویران کرد و این چگونه با عدالت الهی سازگار است؟ می گویم تا در مورد عدالت خدا چیزی نمی دانی حق قضاوت نداری. صبر کن تا مدد الهی برسیم.

در اصول کافی از امام صادق علیه السَّلام آمده است : خداوند چهل گناه بزرگ از بنده خود می پوشاند و چون گناهان بزرگ اش فراتر رفت، ( توبه و استغفاری نکرد و عمل صالحی برای جبران اش انجام نداد) حق تعالی فرشتگان خود امر می کند بالهای خود کنار زنید تا این بنده من رسوایی اش که با گناهانی که داشت ، آشکار شود.

آقا سلیمان ، طبق قرآن اجنه و شیاطین از فرشتگان الهی به شدت می ترسند پس وقتی که انسان گناهی می کند و شیطان در صدد است با خواطر زدن در گوش برخی یاران شیطانی انس خودش ، آن انسان را رسوا کند، چون برابر امر خدا فرشتگان بال رحمت بر او گسترانیده اند، لذا اگر ابلیسی بخواهد آبروی انسان را ببرد ، از ترس فرشتگان نمی تواند سخنی با خواطر جابجا کند. اما وقتی فرشتگان بال خود بر اثر امر الهی کنار زدند، ابلیس بازیگر میدان می شود و آبروی انسان می برد.

از امام رضا علیه السَّلام سوال کردند: چگونه سارقی را برای سرقت کوزه ای دست باید قطع کرد؟ فرمودند: خداوند هرگز گناه کسی را در بار اول فاش نمی سازد مگر چهل بار آن گناه را کرده و توبه ای نکرده باشد.

گفتم سلیمان!! بی تردید تو خطاهای دیگری کرده ای و این پیامک همان اتمام پایان پوشاندن 40 گناه کبیره تو بود.... تاملی کرد و گفت: به راستی حقیقت بر من روشن کردی من با زنان زیادی رابطه نامشروع داشتم متکبر بودم و بسیاری را ترسانده ام.... در این داستان خداوند پرده محافظت خود از گناهان من برداشت و رسوا شدم.... او مرا رسوا نکرد بلکه پرده ستر خود از من برداشت که حق من بود.

در اصول کافی از امام صادق علیه السَّلام آمده است وقتی اعمال رسوا کننده کردی دندان های ات به خنده آشکار مکن و هر کس گناه کرد ، شب را نباید ایمن بخوابد یعنی باید استغفار کند و پشیمان باشد در حدیث دیگری از آن حضرت آمده است ،خواب های آشفته در شب ، مجازات الهی برای گناهان روز است.

در خاتمه برای روشن شدن امر مدد الهی مثالی می زنم . محسن چندین بار است که از مغازه های محل دزدی می کند و خداوند به دست فرشتگان از رحمت اش اجازه نداده است اجنه و شیاطین راز او فاش کنند و آبروی او ببرند. اما روزی که اراده خدا و امر خدا بر فرشتگان است که سایه بال های ستر خود از گناهان محسن بردارند، محسن علی رغم رعایت محاسبات و نهایت تیزهوشی به مغازه ای در خلوت بازار برای دزدی رفته است، شیطان در گوش پلیسی که گوشه دیگر شهر است نجوا می کند ، به آن بازار برود... و چون فرشته، دیگر بال رحمت بر سر محسن ندارد به راحتی جن یا همان شیطان را اجازه می دهد در گوش مردم خواطر خود را ردّ و بدل کند تا شیطان که از بردن آبروی کسی خوشحال می شود کامروا گردد.


@Ganje_arsh
#یک_داستان_یک_پند

چندین دهۀ قبل در عروسی‌ها مانند امروزه ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن می‌آویختند و می‌زدند و خودشان هم می‌خواندند که به آن‌ها در زبان محلی عاشق می‌گفتند.

یکی از این عاشق‌ها، فردی به نام عاشق قادر بود که در کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک می‌نواخت. مجلس که تمام می‌شد عاشق قادر با محمد از مجلس خارج می‌شدند‌.

روزی عاشق قادر به محمد گفت: چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟! محمد جوان جمله‌ای گفت و برای همیشه در دل عاشق قادر رفت. او گفت: استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو در تلاش تو بر خود معین کنم؟! همه کاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت می‌کنند. مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمی‌کند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی در آوَرد....

این داستان بر آن ذکر کردم که حق‌تعالی می‌فرماید: "وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" بر کار خیری که می‌کنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.

به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد بدان از جانب من بود برای بخشش گناهان‌‌ات و تقرب‌ات به من؛ بدان مرا کار ناقصی در خلقت‌ام نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار به تو سپرده باشم.

همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبه‌ای عظیم بر بنده نزد خالق می‌بخشد.


مطالب مشابہ ↩️ @Ganje_arsh
#یک_داستان_یک_پند


🌾در شهر خوی زن ثروتمند و باهوشی به نام «شوکت» در زمان کریم‌خان زند زندگی می‌کرد. او انگشتر الماس بسیار گران‌قیمتی ارث پدری داشت که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاکم و نماینده کریم‌خان در تبریز رسید. خدادادخان آن زن را احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس را نمی‌دانم، چون حلال و حرام برای من مهم است، رخصت بفرما! الماس نزد من بماند، فردا قیمت کنم و مبلغ آن را نقداً به تو بپردازم. شوکت خوشحال شد و از دربار برگشت.
🔥خدادادخان که مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای آن را با نگین الماس عوض کردند. شوکت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش، مرا کار نمی‌آید. شوکت وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است و چون می‌دانست که از والی نمی‌تواند حق خود بستاند، سکوت کرد.
🌲او به شیراز نزد، کریم‌خان آمده و داستان و شکایت خود را تسلیم کرد. کریم‌خان گفت: ای شوکت! خواهرم مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خدادادخان آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می‌کنم.
💥بعد از مدتی چنین شد، کریم‌خان وقتی انگشتر نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوکت گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوکت برگرداند و دستور داد انگشتر نگین شیشه‌ای را، به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم‌خان مالیات نقد می‌خواهد نه جواهر!!! شوکت از این عدالت کریم‌خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش‌کش کند، ولی کریم‌خان قبول نکرد و شوکت را با صله و خلعت‌های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
💢بلی! دست بالای دست بسیار است، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمی سکوت کرد و شکایت به مقام بالاتر برد و چه مقام بالاتری جز خداوند برای شکایت برتر است؟

📚نقل از کتاب جوامع‌الحکایات و والمواعظ‌الحسنات

@Ganje_arsh