🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
114K subscribers
28.2K photos
2.75K videos
9 files
1.98K links
‍▒ ارائه روایات معتبر دینے به شیوه نوین
▓ اگر دعا معتقدانه و خالصانه خوانده نشود بے‌اثرست
▒ اعتقادے به دعانویسے و سرڪتاب نداریم
▓ ڪُپے بدون ذڪر منبع ضمان‌آور است


برای انتقادات و پیشنهادات به آیدی زیر مراجعه فرمائین




@Maryam_f_b
Download Telegram
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌دوم
💢کارخراب کنی خودسرها

علی‌کُرده رفتار خصمانه رو کاملاً کنار گذاشته بود و واقعا ًهمه جوره با بچه‌ها همکاری می‌کرد و نه تنها در امور فرهنگی و برنامه های آموزشی و معنوی کارشکنی نمی‌کرد، بلکه همکاری هم می‌کرد و جوری سرِ بعثیا رو شیره می مالید و فریبشون می‌داد.
خلاصه در حالی که کارها داشت به سامان می‌رسید، ، توی این حال و هوای مطلوب، یهو چند نفر از افراد خودسر در تدارک برنامه‌ای بودن که بخاطر کارهای قبلی علی‌کُرده ازش انتقام بگیرن و مجازاتش کنن. یکی‌شون سنگی رو داخل یه پارچه پیچیده بوده و بدون اینکه با کسی از بزرگان مشورت کنن، وقتی که علی از کنارش رد شده بود توی شلوغی از پشت کوبیده بود تو سرش و سرش رو شکست. علی هم که انتظار این برخورد رو نداشت، یهو وحشی شد و با تصور اینکه تموم مهربونی و کارای ما همش نقشه بوده و به هدف از میون برداشتنش بوده نه از روی دوستی، مثل گرگ زخمی شروع کرد به داد و فریاد و نعره زدن. سریع بعثیا ریختن توی اردوگاه و بچه ها رو به باد کتک گرفتن و می‌خواست فرد ضارب خودشو معرفی کنه اونم البته مردانگی کرد و خودشو معرفی کرد. بُردنش حسابی انداختنش زیر شکنجه و به این بهانه تعداد زیادی از بچه‌ها هم کتک خوردن.

متاسفانه زحمات چند ماهه من و تعدادی دیگه از بچه ها با یه اقدام نابخردانه و نسنجیده و بی موقع خراب شد و تا چند روز بعثیا کل اردوگاه رو در مضیقه و تحت فشار قرار دادن و همه مورد اذیت و آزار قرار گرفتن و اوضاع بشدت متشنج شد.
ناگفته نمونه اینا بچه های خوب و سالمی بودن، ولی کله‌شق و خودسر که درک درستی از موقعیت نداشتن و تصور می‌کردن هر چه خودشون فکر می‌کنن همون درسته و بدون مشورت با دست به اقدامی نسنجیده زدن که دودش توی چشم همه رفت. حتی علی تصمیم داشت من و تعداد دیگه‌ای رو بعنوان همدستِ اونا و بعنوان کسانی که با نقشه قبلی طرح دوستی ریختن و هدفشون کشتن او بوده، به بعثیا معرفی کنه که با مداخله و پادرمیونی تعدادی از هم‌شهریا منصرف شد. بعد از چند روز من قضیه رو براش توضیح دادم و ازش خواستم صرفنظر کنه و دوباره برگرده به همون رفتار خوب با بچه‌ها. حرفی زد که من جوابی نداشتم. گفت: آقا رحمان من وجدانا توی این مدت با بچه ها بد کردم؟ چرا باید نقشه قتل منو اونم بصورت نامردی و از پشت‌سر بکشن و بخاطر کارای قبلی‌م این کارو با من بکنن؟ مگه من توبه نکردم و رفتارم رو تغییر ندادم؟ مقداری نصیحتش کردم. گر چه دیگه مثل قبل نشد و با بدبینی به مسائل نگاه می‌کرد، اما باز هم قابل تحمل بود.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌سوم
💢توبه نصوح محمد امین

یه استوار ارتشی داشتیم بنام محمد امین که اونو از اردوگاه دیگه‌ای آورده بودن قلعه. بچه‌ها می‌گفتن مدتی با بعثیا همکاری داشته و بچه‌ها رو اذیت کرده، اما بعدا پشیمون شده و توبه کرده بود. در قضیۀ شعار علیه حضرت امام به محمد‌‌امین گیر دادن که باید به امام توهین کنه. ولی سرشون پایین انداخته بود و هیچی نمی‌گفت. بعثیا با کابل به جونش افتادن و بشدت می‌زدن. محمد امین نه تنها داد و بیداد نمی‌کرد، بلکه به طرز عجیبی مقاومت می کرد و حتی تشویق به زدن می‌کرد.

همه متعجب بودن.
بلند‌بلند می‌گفت بزنید.
این بدن باید تاوان گناهاشو پس بده.
می‌گفت: بزنید این بدن باید تاوان خیانتاش رو به این بچه‌ها پس بده.
محمد امین جزو کسانی بود که حاضر نشد حتی بصورت تقیه هم یه کلمه به امام توهین کنه. شدیدترین کتک ها رو تحمل کرد. کابل خورد، اذیت شد ، اما به برکت و لطف توبه نصوحی که کرده بود، مشمول لطف خدا شد و توانست تمام اون شکنجه‌ها رو تحمل کنه.

اون روز، تولدی دوباره برای محمد‌امین بود و گرچه مدت‌ها قبل توبه کرده بود، ولی کسی باورش نمی‌شد توبه او توبه واقعی باشه، اما اون صحنه و استقامت دیدنی و اعتراف به گناهش زیر شکنجه از محمد‌امین چهره‌ای محبوب و دوست‌داشتنی پیش بچه ها ساخت و به عنوان توبه نصوح در اذهان همه ما نقش بست.

برادران ارتشی ما همدوش با بچه های سپاه و بسیج صحنه های عجیب و باورنکردنی از ارادت و عشق به انقلاب و امام به نمایش گذاشتند و ثابت کردند ایرانی رو نمی‌شه به ارتشی و بسیجی و سپاهی تقسیم کرد ٬محمد‌امین چند سال بعد از آزادی بعلت حادثه ای از دنیا پرکشید و به جوار رحمت الهی شتافت.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌چهارم
💢حذف نامحسوس عکس‌های صدام

وقتی وارد زندان قلعه شدیم، بر روی همه اتاقای قلعه عکسای بزرگ و رنگی صدام نصب شده بود. در هیچ‌کدوم از اردوگاها و زندانای قبلی که ما بودیم عکسی از صدام روی دیوار نبود و این چیزِ جدیدی بود که باهاش مواجه شدیم. عده‌ای خواستن عکسا رو بکنن و پاره کنن و دور بندازن. بقیه مخالفت کردن و قرار شد بتدریج و بصورت نامحسوس این کار صورت بگیره. اون زمان روزنامۀ عربی برامون می‌اوردن و معمولا، در اکثر صفحه‌هاش عکسای مختلف و رنگارنگ از صدام توش بود. بیشتر شبیه آلبوم عکس صدام بود تا روزنامه. این زمینه خوبی شد برای ما که نقشه‌مون رو اجرا کنیم. قرار گذاشتیم در مرحله اول و بطوریکه جلب توجه نکنه عکس روی دیوارها رو با یه سایز کوچیک‌تر عوض کنیم. می‌دونستیم بعثیا خِنگ‌تر ازین هستن که متوجه این تفاوت بشن.

چند روزی صبر کردیم تا چشم‌شون به اونا عادت کنه و مرحله به مرحله عکسا رو هی کوچیک‌تر کردیم تا رسید به اندازه یه عکس خیلی کوچیک. اونا رو هم یکی‌یکی برداشتیم و جالب این بود که هیچ‌وقت بعثیا متوجه نشدن و بخاطر برداشتن عکس صدام به ما گیر ندادن. در واقع بچه‌ها با یه عملیات روانشناسی و مرحله به مرحله کاری رو انجام دادن که هم به هدفمون که حذف عکسای صدام بود رسیدیم و هم هیچ خطری ازین بابت برای کسی پیش نیومد. البته واقعا خِنگ و مشنگ بودنِ بعثیا هم به مددمون اومد.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌پنجم
💢عملیات نیدو و شعار یا زهرا(۱)

در تاریخ ۳۱ خرداد سال ۶۹ و در حالیکه کمتر از سه ماه به آزادی ما مونده بود، زلزلۀ منجیل و رودبار اتفاق افتاد و ۳۵ هزار نفر از هموطنامون جونشون رو از دست دادن.
در بین اسرای اردوگاه ۱۸(سوله ها) تعدادی از بچه های شمال بودن و نگران سلامتی خونواده‌هاشون شده بودن و توی همین وقت چند نفر از جاسوسا و افراد مسئله دارِ اونجا به بچه‌ها زخم زبون زده بودن و از این که تعدادی ایرانی کشته شدن ابراز خوشحالی کرده بودن. این رفتار وقیحانه و غیر انسانی، قلب بچه‌هارو جریحه دار کرده بود و باهاشون درگیر شده و حسابی کتک‌شون زده بودن.

درگیری مقداری ادامه پیدا کرده بود و بچه ها قوطی‌های شیر که مارک نیدو روشون نوشته بود رو بسمت‌شون پرت کرده بودن وتو سر و کله شون خورده بود. بچه ها به همین خاطر اسم عملیات مجازات جاسوسا رو گذاشته بودن «عملیات نیدو». بعثیا که از هر فرصتی برای آزار دادن بچه‌ها و عقده گشایی استفاده می‌کردن، تعدادی از بچه های داغدار شمالی رو گرفته بودن و آوردن توی یکی از اتاقای قلعه، زندانی کردن و شب و روز بشدت با کابل می‌زدنشون و ناله و فریادشون بلند بود. حتی شب سطلای ادرار رو از آسایشگاها جمع می‌کردن و می‌ریختن زیر اونا که بیشتر اذیت بشن. سه شبونه روز انواع شکنجه‌های وحشیانه ادامه داشت و دیگه طاقت بچه‌های قلعه داشت طاق می شد. باید فکری براشون می‌کردیم که نجات پیدا بکنن و زیر اون همه شکنجه از بین نرن.
زمزمه‌ای بین بچه‌ها پیچید و صدایی از یکی از آسایشگاها بلند شد.
نام مبارک حضرت زهرا بود. شعار یا زهرا(سلام الله علیها) در مدتِ کوتاهی به همه اتاقا و آسایشگاه‌ها سرایت کرد و زندان ۶۰۰ نفری قلعه همه با هم و با صدای بلند فریاد می‌زدیم یا زهرا. صدای ما به سوله‌ها رسیده بود و فهمیده بودن خبری شده. اونا هم شروع کرده بودن به شعار یازهرا گفتن. یهو دیدیم افسر اردوگاه به همراه تعداد زیادی از نگهبانا سراسیمه وارد شدن و پرسید چه خبر شده؟ چرا شعار می‌دین. چه مرگتونه؟ ما گفتیم: توی‌این شدت گرما ، تعدادی از ما رو انداختین توی اتاقی و شبونه روز دارین شکنجه‌شون می‌دین. درگیری داخلی بین خودمون بوده و کاری به شما نداشتن.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌ششم
💢عملیات نیدو و شعار یا زهرا(۲)

فرمانده از ما خواست ساکت بشیم و شروع کرد به تهدید‌ کردن ولی بچه‌ها اصلا اعتنا نکردن و با صدای بلند‌تر و هماهنگ به شعار یا زهرا رو ادامه دادیم. می‌دونستیم حضرت زهرا خودش به داد زندانیا و همه ما می‌رسه و کمک‌مون می کنه. اون بعثی خبیث وقتی دید کار داره خراب می‌شه و اگه گزارش به مقامات بالا برسه احتمالاً کار براش مشکل می شه، گفت خیلی خوب ساکت بشین آزادشون می‌کنیم. عنایت حضرت زهرا شامل حالمون شده بود و به فریاد فرزندای گرفتارش رسید. درِ زندان رو وا کردن و بچه‌ها رو که غرق در کثافت شده بودن و از شدت گرما و کتک کاری بیحال بودن و بدناشون همه سیاه و کبود بود رو از شکنجه‌گاه بیرون آوردن. اجازه بهش دادن که برن حموم و بچه‌های ما هم لباس تمیز بهشون دادن و به لطف بی بی دو عالم برگشتن سرِ جاهاشون تو سوله ها.
این مسئله عاملی شد برای پیوند بیشتر بین ما و سوله‌ها که اکثرا ارتشی بودن و همدلی بین ما و اونا دو چندان شد.

شکستن دهان منافق
بعضی در اسارت شده بودن سمبل مقاومت و نترسی. یکی از اونا جوهر محمدیان بچه اسلام آبادِ غرب بود. جوهر‌ از پاسدارای قدیمی بود که دو تا بچه داشت و بچه سومش تو راه بوده که اسیر شده بود و نمی‌دونست بچه‌ش پسره یا دختر یا اصلا سالم بدنیا اومده یا نه. سی و خورده ای سالش بود و سرِ بی باکی داشت. از کسانی بود که علاقه ویژه ای به حضرت امام خمینی داشت و کوچیک‌ترین بی احترامی به امام رو نمی تونست تحمل کنه. روزی یکی از جاسوسا در حضورش به امام توهین کرده بود. نمی دونست جوهر چجور آدمیه و الّا به گور باباش می‌خندید که همچین غلطی بکنه. جوهر با مشت کوبیده بود توی دهانش و فکشو پایین آورده بود. بچه ها هم دخالت کردن و بهش گفتن اگه چیزی به بعثیا بگه تکه پاره‌ش می کنن. بیچاره با فکِ آویزون تا مدتا درد می‌کشید و مثل موش مرده یه گوشه‌ای کز می‌کرد و تا آخر هم جرات نکرد بِره گزارش بده. به شوخی بین خودمون می‌گفتیم این نتیجه دهن لقی کردنه. جوهر شده بود قهرمان مشت زنی و مثل محمد‌علی‌کلی که فکِ جوفریزر رو پایین آورد، کاری کرد موندگار.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌هفتم
💢زورکی خوش باشید و برقصید(۱)

آخرین عید نوروز اسارت (نوروز۶۹) از راه رسید. بچه‌ها در تدارک برگزاری جشن بودن. آسایشگاها رو تمیز کردیم. لباسا رو با گذاشتن زیر پتو اتو زدیم و بعضی شعر و سرود و بعضی جوک و لطیفه و تعدادی هم تئاترِ طنز و خنده دار آماده می‌کردن و یه نفر هم داشتیم که شعبده بازی بلد بود و یه سری شیرین‌کاری انجام می‌داد و در نوع خودش و بدون امکانات شعبده بازی جالب بود.

عده‌ای هم با کمک آشپزها از حداقل امکانات مثل خمیرداخلِ صمون و کمی روغن و شکر، شیرینی آماده می‌کردن. بعثیا که هیچ بهانه ای برای بر هم زدن عید و شادی ما نداشتن، یه ترفندِ شیطانی به ذهنشون رسیده بود و برای ما شدن دایه از مادر مهربونتر و وانمود می‌کردن که مثلا می‌خوان کاری بکنن که خیلی بهمون خوش بگذره و خوش بحالمون بشه.

روز عید شد و ما از قبل برای برگزاری جشنِ روزِ عید نوروز از عراقیا اجازه گرفته بودیم. سال تحویل شد و برای اولین بار در اسارت همه دور هم جمع بودیم و می‌خواستیم یه جشن حسابی برگزار کنیم و شادی کنیم. شیرینی بین بچه‌ها تقسیم شد و گروه سرود یه سرود شاد اجرا کردن و رفیق شعبده بازمون، یه شعبده بازی حسابی راه اندخت و یه تئاتر طنز هم اجرا شد. داشت حسابی بهمون خوش می گذشت که بعثیا اومدن وسط ماجرا و ازمون خواستن که برقصیم. بچه ها که نمی خواستن بهونه دستشون بدن و عیدمون خراب نشه . گروهی اومدن وسط و شروع کردن بصورت هماهنگ یه سری حرکات نرمش زورخونه ای رو انجام دادن. البته برای ما جذاب و جالب بود، ولی بعثیا به این حد قانع نبودن و می دونستن ما رقص رو حروم می‌دونیم ، می‌خواستن با تحت فشار قرار دادنمون، عید رو خراب کنن و بهانه‌ای برای زدن پیدا کنن. افسر اردوگاه جلو اومد و گفت: «شنو های ریاضه» یعنی این چیه این ورزشه. باید برقصید.
گفتیم ما هیچکدوم رقصیدن بلد نیستیم و تو شادی‌هامون نمی رقصیم. ما اینجور راحتیم و اجازه بدید به روش خودمون و طبق آداب و سنت‌های خودمون شادی کنیم و جشن بگیریم. افسر گفت: ما بهتون اجازه ندادیم که هر کاری میخواید انجام بدین، بلکه باید اونجوری که ما میخوایم شادی کنید. گفتیم پس اجازه بدید بریم تو آسایشگاهامون و برای خودمون استراحت کنیم. شروع کرد به تهدید کردن که اگه نرقصید کتک می‌خورید و کابل ها رو دست گرفتن. تعدادی رو به زور کشاوندن وسط و دستور دادن برقصید.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌هشتم
💢زورکی شاد باشید و برقصید( ۲)

بچه بسیجی کجا و رقص کجا؟ واقعا هم بلد نبودیم. تعدادی رو با کابل زدن که دروغ می‌گید و نمی‌خواید برقصید و دارین بهونه میارید. نانجیبا حسابی روز عیدمون رو خراب کردن. مقداری که بچه ها رو زدن یه پیرمرد ارتشی بلند شد و گفت من بلدم ترانه بخونم و برقصم. بعثیا هم خوشحال شدن که تونستن اراده شون رو به ما تحمیل کنن .آوردنش وسط اونم مقداری از ترانه‌های زمان شاه رو خوند. بچه‌ها بشدت عصبانی شده بودن و چپ چپ نگاهش می کردن. آخرش یکی پا شد و هولش داد و افتاد زمین. بعثیا هم با کابل به جون بسیجی افتادن و بعد از کلی کتک زدن با کابل و لگد، انداختنش انفرادی.

جشن عید ما باشیرینی و سرود شروع شد و به لطف بعثیا با کابل و انفرادی قبل از ظهر به اتمام رسید. ولی به این حد از مزاحمت و آزار رسوندن قانع نشدن. بعد‌ظهر دوباره اومدن و گفتن از آسایشگاها بیاید بیرون. حالا که شما رقص بلد نیستید رفتیم براتون تعدادی رقاص و آوازه‌خون از سوله ها آوردیم و دیگه بهونه‌ای ندارید. همه توی محوطه بودیم که تعدادی سیاه زنگی با تار و تنبک ریختن تو قلعه و شروع کردن به خوندن و رقصیدن. حسابی با زغال خودشونو سیاه کرده بودن. اینا دیگه کین؟ از کجا اومدن. نکنه از منافقین باشن. ولی نه انگار بچه ارتشیای رفیقمون تو سوله‌ها هستن. مقداری زدن و رقصیدن و ما هم مثل مجلس ختم سرمونو انداخته بودیم و خبری از خنده و شادی نبود. بندگان خدا انگار آبِ‌یخ ریختن رو سرشون. یکیشون گفت: بچه ها! ما بخاطر شما اومدیم. عراقیا به ما گفتن شما ترانه و رقص بلد نیستین و ازمون خواستن که بیایم شادتون کنیم. یکی از بچه‌ها گفت شما رو فرستادن که ما رو عذاب بدید نه شادمون کنید. با تعجب پرسیدن چطور؟ مگه می‌شه با رقص و ترانه یکی رو عذاب داد. براشون ماجرا رو توضیح دادیم. طفلکیا سرجا خشکشون زد و شروع کردن به عذرخواهی. خیلی مرد بودن. درسته که روشِشون با ما فرق می‌کرد، ولی ایرانی بودن و برای شاد کردن دلِ ما اومده بودن. وقتی که فهمیدن قضیه چیه، همه چیز رو متوقف کردن و حتی عذرخواهی کردن بچه ها هم با هاشون روبوسی کردن و عید رو بهشون تبریک گفتن و مقداری شیرینی خوردن و رفتن. اینم یه نوع جشن و شادیه دیگه.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_چهل‌و‌نهم
💢فیزیوترابی مجانی

احمد چلداوی شده بود برقکار قلعه و هر وقت مشکلی برای برق قلعه پیش میومد، می‌فرستادن دنبال احمد که اونو تعمیر و راست و ریست کنه.

یه روز فیلم مستهجنی رو آوردن و توی یکی از آسایشگاه‌ها داشتن نمایش می دادن. تنها راه، قطع کردنِ برق بود و این تنها از عهده احمد ساخته بود. احمد دست بکار شد و طوری که عراقیا متوجه نشن رفت فیوز اون اتاق رو توی جعبه فیوز قطع کرد. همون وقت تعدادی از بچه ها حموم بودن دیوترم حموم قلعه هم برقی بود و نگو به همین اتاق وصل بوده. احمد می‌گه یهو دیدم سعید راستی اومد و گفت احمد چیکار داری می‌کنی. بچه‌ها تو حموم یخ کردن. تازه فهمیدم که فیوز اون اتاق و حموما یکیه.
احمد تو خاطراتش نقل می‌کنه بخاطر تعداد زیاد بچه‌ها و استفاده زیاد از حموم معمولاً المنت ها می‌سوخت و چون قطعاتی برای تعویض نداشتم مجبور می شدم قسمت سوخته المنت رو جدا کنم و از بقیه‌ش استفاده کنم. برای جدا کردن المنت مجبور بودم روکش رو جدا کنم و این باعث می‌شد مقداری برق به آب منتقل بشه. شیر آب حموم و دستشویی‌ها هم حالا دیگه برقدار شده بودن و بچه‌ها که می‌رفتن زیر دوش بدنشون می لرزید و یه جورایی فیزیوتراپی مجانی هم می‌شدن.

بچه ها با شوخی و خنده به احمد می‌گفتن: احمد واقعا برق و آب رو قاتی کردی! به هر حال ، کاچی بهتر از هیچی. یا باید توی زمستون با آب سرد دوش می‌گرفتیم یا از نعمت حموم برقابی استفاده می‌کردیم و مجانی فیزیوتراپی می‌شدیم.

🔅 برنامه ریزی برای فرار*

توی اردوگاه ملحق ۱۸ و زندان قلعه به هیچ‌وجه امکان فرار وجود نداشت. اما دریچه‌ای باز شده بود و اونم از طریق بیمارستان بود. توی زندان قلعه برخلاف اردوگاه تکریت۱۱ بعضی از بیمارای بدحال رو اعزام می‌کردن به یه بیمارستان نظامی که در نزدیکی شهر بعقوبه بود و بهش می‌گفتن «ردهه» چند نفر از مریضامون اعزام شده بودن درمانگاهِ‌ردهه و با وارسی که از وضع و اوضای اونجا داشتن به این نتیجه رسیدن که تنها راه ممکن برای فرار همینجاس. اینا که برگشتن قلعه، خبر رو به بقیه دادن و زمزمه‌ای بین بچه‌ها افتاد و گروهای مخفیانه و هماهنگیایی برای فرار شکل گرفت.

● جناب دکتر احمد چلداوی هم اکنون دارای استاد تمامی و (پروفسور) رشته برق هستند.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_پنجاه
💢فرار دانشجوئی(۱)

هدف از برنامه فرار این بود چند نفر با یه برنامه‌ریزی دقیق و حساب شده روانه ایران بشن و اونا بتونن لیست و اسامی بچه‌های اردوگاه رو به ایران بِدن. لذا اونایی که احساس می کردن این توانایی رو دارن به این فکر افتادن که هر جوری شده خودشون رو به مریضی بزنن و از طریق بیمارستان بتونن با هم‌فکری و تهیه مقدمات لازم فرارکنن و هر طوری شده خودشون رو به ایران برسونن. افراد مختلفی برای این مسئله اعلام آمادگی کردن. راستش منم به این فکر بودم، بلکه جزو اون افراد باشم ولی هر کاری کردم و خودمو به بیماری زدم، اعزام نشدم. ولی تعدادی تونستن با فریب دادن کادر پزشکی زندان قلعه مجوز اعزامو بگیرن و بستری شدن.

هنوز تعدادی از افرادی که خودشون رو به تمارض زده بودن توی بیمارستان بستری بودن و داشتن مقدمات فرار رو آماده می‌کردن. سه نفر بنام‌های مسعود ماهوتچی بچه تهران، هاشم انتظاری بچه مشهد و احمد چلداوی بچه اهواز که سه‌تاشون دانشجو بودن و هر کدوم تخصصی داشتن، موفق شدن که از بیمارستان فرار کنن و خودشون رو تا نزدیک مرز هم برسونن. ماجرای فرار این سه نفر مثل بمب توی اردوگاه صدا کرد و وضعیت عجیب و غریبی پیش اومد. ماجرای مقدمات فرار و نهایتا فرار این سه نفر از زبان آقای پرفسور احمد چلداوی درکتاب خاطرات «۱۱» بدینگونه است: «نقل به مضمون می باشد».

.... سالها بی خبری از ایران و همچنان مفقود موندن بچه ها رو نگران کرده بود و به این نتیجه رسیدیم که صدام برنامه خاصی برای ما داره و قرار نیست مسئولین ایرانی از ما باخبر بشن. این بلاتکلیفی امونمو رو بریده بود. این بود تصمیم گرفتم به هر صورتی که شده یه رادیو از عراقیا کش برم تا بتونم خبری از ایران بگیرم. ماجرای فرار من از اینجا شروع شد. کش رفتن رادیو در زندان ملحق امکان‌ پذیر نبود و تنها راهش رفتن به درمانگاه داخل اردوگاه بود که عراقیا بهش می گفتن «ردهِ ه» . با توجه به وضعیت ردهه امکانش بود که این کار از طریق اتاق نگهبانا عملی بشه. باید خودمو به تمارض می زدم و کاری می‌کردم که اعزام بشم.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #خاکریز_اسارت
نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی

#قسمت_دویست_و_پنجاه‌ویکم
💢فرار دانشجوئی(۲)

عراقیا که احساس کرده بودن احتمالا باید ماه‌های پایانی قضیه اسرا باشه و برای تبادل نیاز به ما داشتن نمی‌خواستن از اسراشون کم بشه. این بود که اگه تشخیص می‌دادن اسیری در وضعیت بحرانی هست و احتمال مرگش وجود داره برای مداوا اعزامش می‌کردن به ردهه و حتی بیمارستان بعقوبه.
احمد می‌گه: هاشم انتظاری که بسیار خلاق بود و دانشجوی رشته علوم پزشکی بود، مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی برام آماده کرد و در اختیارم گذاشت. خیلی برام عجیب بود که توی این شرایط هاشم چطور تونسته بود این میکروبا رو بدست بیاره و اونا رو زنده نگه داره. با مصرف مایع تمارض به اسهال خونی شروع شد و بعد از تستی که ازم گرفتن به ردهه اعزام شدم. هدفم فقط کِش رفتن رادیو بود و برنامه‌ای برای فرار نداشتم. ۱۰ روزی رو در ردهه بودم ولی نتونستم رادیو رو کش برم. عراقیا بهم مشکوک شده بودن و هر روز نمونه‌گیری می‌کردن و من ناچار بودم از اون محلول بریزم داخل نمونه تا بتونم بیشتر بمونم و رادیو رو بدست بیارم. دو سه روز بعد یهو ۵ نفر از مشعوذینِ اردوگاه وارد ردهه شدن و هر کدوم به یه علتی.
حاج آقا باطنی از درد فتق می نالید و رسول چیتگری از آپاندیس و مسعود ماهوتچی از درد کلیه و هاشم انتظاری و مصطفی مصطفوی با دردِ دیگه‌ای. برام باورکردنی نبود که اینا همه با هم مریض شده باشن و اینقدر وضعیت‌شون وخیم شده باشه که عراقیا مجبور شده باشن اونا رو اعزام کنن. قضیه مشکوک بود. با هر کدوم صحبت می کردم نم پس نمی‌داد. چون خودم هم با تمارض تونسته بودم اعزام بشم، می دونستم اینا دارن فیلم بازی می کنن و هیچ‌کدوم مریض نیستن، ولی نمی دونستم قضیه چیه و برای چی اومدن. بالاخره حاج آقا باطنی مغور اومد که بله قضیه فرار در کاره. گفتم جا دارید منم بیام. آقای باطنی استقبال کرد و گفت اتفاقا به یه نفر که مسلط به زبان عربی باشه نیاز داریم. این بود که من هم جزو تیم فرار قرار گرفتم و تیم ۶ نفره فرار در ردهه شکل گرفت.
قرار شد به هر طریقی شده خودمونو به بیمارستان بعقوبه برسونیم و از اونجا نقشه فرار عملیاتی بشه. قرار گذاشتیم هر کس فیلمی بازی کنه و خودشو به بیمارستان برسونه. میعادمون شد بیمارستان بعقوبه برای فرار.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @Ganje_arsh

┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈