🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.9K subscribers
28.6K photos
3.11K videos
10 files
1.98K links
‍▒ ارائه روایات معتبر دینے به شیوه نوین
▓ اگر دعا معتقدانه و خالصانه خوانده نشود بے‌اثرست
▒ اعتقادے به دعانویسے و سرڪتاب نداریم
▓ ڪُپے بدون ذڪر منبع ضمان‌آور است
Download Telegram
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:6⃣2⃣

🍃وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه .سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود . بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر .در اهواز اول در دا نشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم .بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم .خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ .یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم .موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا.بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم .

🍃در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم .هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم .آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتندباید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود .گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها .جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد .اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم .شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی می‌دادم.بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف .

🍃 با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود .خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ،پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" .در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم .فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله"می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز ....


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃


❤️@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:7⃣2⃣

🍃.تا روزیکه ایشان زخمی شد .آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان.باورم نشد .فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید.خوشحال شدم .خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم.شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود.اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم .من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .

🍃گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود.اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید .ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید .نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم .حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ .پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ،اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد"گفتم: این طور نمی‌شود .مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم .و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد....

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

❤️@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:8⃣2⃣

🍃از اوخواستم یک زود پز برایم بیاورد ،خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم .ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند.گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد .می گوییم ستاد درست کرده . من با احساس برخورد می کردم .او احتیاج به تقویت داشت . دلم خیلی برایش می سوخت . زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت .

🍃به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند.ناصر رفت زود پز را گذاشت . آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند .من در طبقه بالا نماز می خواندم .یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود . فکر کردیم توپ به ستاد خورده .افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند .بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده .اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود .همه می گفتند: جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و...نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور می خندیدم .گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفت: نه .گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید . دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم . بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ببینید خدا چه کرد

🍃غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید ،اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد !هر کس می آمد مصطفی می خندید ومی گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم .و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ،که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است .

🍃آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن .منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد . احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم .یک آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است.من می گفتم: مصطفی تو مال منی . و او درک می کرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃


@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:9⃣2⃣

🍃می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ،همه این وجود مال خدا هست .برایش نوشتم:کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .و او جواب داد که: این خودخواهی است .اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ،سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟تو بالاتر از ملکی .من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را .تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی .چطور تصور کنم افتادی در زندان شب.تو طائر قدسی .می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی

🍃هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ،نمی خواستم شهید بشود.آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند.گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات.آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ،من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد .تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد ،گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم .

🍃گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی .برای کارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس .من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود .تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ،با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم .من خیلی حالم منقلب بود.گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم .خیلی گرفته بودم .احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم .مصطفی گوش می داد .گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی.او خندید وگفت :تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است.


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

❤️@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:0⃣3⃣

🍃او خندید وگفت :تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است.باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند .حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم .من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم . شب رفتم بالا .وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است .آمدم جلو و اورا بوسیدم .مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت .
یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ،خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید ،گفت: تو برای من دمپایی می آوری

🍃آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد .احساس کردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود.مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می کردم شوخی می کند.گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد.ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید .اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم .خیلی این حرف برای من تعجب آور بود.گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست .خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟و او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم .می خواهم با رضایت کامل تو باشد .و آخر رضایتم را گرفت ....

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃


❤️@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:1⃣3⃣

🍃و آخر رضایتم را گرفت .من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم.نامه ای داد که وصیت اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد ،گفت: اول اینکه ایران بمانید.گفتم: ایران بمانم چکار؟ این جا کسی را ندارم .مصطفی گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمی شود .ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید .نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد.گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟گفت: آن ها اشتباه می کنندشما نباید به آن آداب و رسوم برگردید . هیچ وقت !

🍃دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم .گفتم: نه مصطفی ، زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم.گفت: این را نگویید . این ، بدعت است . من رسول نیستم . گفتم: می دانم .می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم.غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند.به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود. و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود ،صورتش را به خاک می مالد ، گریه می کند ، چقدر طول می کشید این سجده ها ! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد ،غاده تحمل نمی آورد می گفت: بس است دیگر استراحت کن ، خسته شدی .و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش را خرج کندبالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد.ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم ...

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

❤️@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:2⃣3⃣

🍃ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم .اما او که خیلی شبها از گریه های مصطفی بیدار می شد ، کوتاه نمی آمد می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید ؟ چه گناهی کردید ؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین که شب بلند شدید یک توفیق است . آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد ، می گفت: آیابه خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟


🍃چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد ؟ مصطفی که کنار او است . نگاهش کرد . گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورانمی بینیم ؟ مصطفی گفت: نه ! غاده در صورت او دقیق شد و بعدچشمهایش را بست . گفت: باید یاد بگیرم ، تمرین کنم ، چطورصورتت را با چشم بسته ببینم .


🍃شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود . نمی دانم آن شب واقعا چی بود . صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه . مصطفی این ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی

🍃و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا . صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم : یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود . نور نمی دهد ، تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود .

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

❤️@Ganje_arsh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:3⃣3⃣

🍃تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکیدمی کرد امروز ظهر شهید می شود.مصطفی هرگز شوخی نمی کرد . یقین پیدا کردم که مصطفی امروزاگر برود ، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم ، آمدم پایین . نیتم این بود که مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود .مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوارماشین شد .من هرچه فریاد می کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی ، نمی گذاشتند .فکر می کردند دیوانه شده ام ، کلت دستم بود ! به هرحال ،مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار

🍃در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا،می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرفها را به من می زد . آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم ، گریه سخت .تنها زن ستاد من بودم . خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" که دوستم بود . باهم کار می کردیم . یکدفعه خدا آرامشی به من داد .فکر کردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید ، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه . مانتو وشلوار قهوه ای سیری داشتم . آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی . حالم خیلی منقلب بود.برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود.او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی ؟ مصطفی هر روز در جبهه است . چرا اینطور می گویی ؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود ، بود ؟ مصطفی هست ! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود ...

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

@ganje_arsh ❤️
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:4⃣3⃣

🍃می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود .هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ،گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد .او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی .گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ،با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و
او فقط می گفت: نه ! نه !بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان .گفتند: دکتر زخمی شده.من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم .وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه .خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست .به من الهام شده بود که مصطفی دیگر تمام شد .

🍃رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان .آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند.اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود،که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد .احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص .وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی . خیلی اذیت شد .آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او .شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند.احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا .آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد.تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود

🍃آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم .بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند.در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟چرا در سردخانه .خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست .این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

@ganje_arsh ❤️
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:5⃣3⃣

🍃خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست .
این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد . بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به کسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود خیلی گریه می کردم.صبح روز بعد به تهران برگشتیم .برگشتن به تهران سخت تر بود .چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها اورا صدا می کردند که"بیا با ما بنشین ."ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند.

🍃خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم .اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند .بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت . حتی آن لحظات آخر محروم می کردند .وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر .بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند.من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم . هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت .فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟ خیلی بی تابی می کردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهندگفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را می‌کنید؟و گریه می کردم .گفتند: می رویم اورا می آوریم.گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می نشینم . بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ،

🍃محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ،و او با آرامش خوابیده بود.من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم .خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی .تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا .من وسط جمعیت ذوب شدم .تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند.آن شب باید تنها برمی گشتم .آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد.در مراسم آدم گم است است،نمی فهمد....


ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

@adiye_asemani
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:6⃣3⃣



🍃از همه سخت تر روزهای جمعه بود .هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم .احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی .
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه .در ایران هم که هیچ چیز .بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم ؟شش ماه این طور بود ، تا امام این جریان رافهمیدند .خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد.هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم.بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت ."جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک ،چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند .به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد . البته نفسانی بود این حرفم .بعد که فکر می کردم ، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یک دنیا است .مصطفی در همه عالم هست ، در قلب انسان ها .

🍃یادم هست یک بار که از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام"غاده چمران" بود دید ،پرسید: نسبتی با چمران داری ؟گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم .گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست.خندید و گفت: درست است ،تو زن چمران هستی !وگاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ،از او حساب می کشد ،چون او با مصطفی زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام .همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی .کسی نمی تواند او باشد.فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد.و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ،می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید .راه باز است .پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش .

🍃همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم .در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین.وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید .به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ،ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند.مصطفی به شدت مخالف بود،می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟این آداب و رسوم ما است ،نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ !این طوری زحمت شما هم کم می شود ،گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت ...
ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

■⇨ @adiye_asemani
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:7⃣3⃣

🍃از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت . ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود.مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم .می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین.وقتی مادرم گفت: شما پول ند ارید من وسایل خانه برایتان می آورم .مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست.مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود.ولی من مثل هر زنی دوست داشتم ومی گفتم مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم .شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت .قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید.زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم .مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها .می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است .اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی .

🍃در این دنیا نبود ،اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید .دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود .دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟چرا سکوت کردید ؟ غاده پرسید مگر چی شده ؟گفت :برای من مجسمه ساخته اند .نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن !بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید .پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند .می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند .این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود .گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست .می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام ...

ادامه دارد...✒️

🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃

■⇨ @adiye_asemani
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:8⃣3⃣ (اخر)


🍃این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است که،گاهی فکر می کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می کردند این دلم را خنک می کند؟آیا این ، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می کند؟ هرگز !اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا .مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذرند .این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است .
در فطرت آدم ها ، در قلب آن ها است . آدم ها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد ، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند.

🍃در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد .من کجا ؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان ؟ من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم ، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب . زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی آمد.به مصطفی می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه . اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام "غاده چمران" گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ،مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید .


#پــــــــــایـــــان


■⇨ @adiye_asemani