💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 584
این هم یکی از مشکلات نزدیکی به شهر بود. عده ای از خانواده ها از شب آمده و توی ماشین شان خوابیده و منتظر بچه ها بودند. خانواده ما هم از این دسته بودند. ما را دیده بودند که با اتوبوس وارد پادگان شده ایم. منتها دستور بود حتی یک نفر هم حق بیرون رفتن از پادگان را ندارد، بنابراین، خانواده ها دست خالی برگشتند.
بعد از آن همه سختگیری دو روز طول نکشید که به بچه ها مرخصی دادند. در این میان قصه من جور دیگری بود. نمیتوانستم چیزی بخورم و در اورژانس پادگان بستری بودم. از آنجا مرا به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند، آمپولهایی زدند و دستور بستری دادند که باز ترجیح دادم به خانه بروم. رسیدن من هم به خانه دو روز طول کشید، منتها من در اورژانس و بیمارستان بودم بقیه در پادگان!
مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس میدید میگفت: «آخه چطور شد به این حال افتادی؟» در تب می سوختم. واقعاً داشتم میرفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیهای افاقه نمیکرد. فقط میتوانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 584
این هم یکی از مشکلات نزدیکی به شهر بود. عده ای از خانواده ها از شب آمده و توی ماشین شان خوابیده و منتظر بچه ها بودند. خانواده ما هم از این دسته بودند. ما را دیده بودند که با اتوبوس وارد پادگان شده ایم. منتها دستور بود حتی یک نفر هم حق بیرون رفتن از پادگان را ندارد، بنابراین، خانواده ها دست خالی برگشتند.
بعد از آن همه سختگیری دو روز طول نکشید که به بچه ها مرخصی دادند. در این میان قصه من جور دیگری بود. نمیتوانستم چیزی بخورم و در اورژانس پادگان بستری بودم. از آنجا مرا به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند، آمپولهایی زدند و دستور بستری دادند که باز ترجیح دادم به خانه بروم. رسیدن من هم به خانه دو روز طول کشید، منتها من در اورژانس و بیمارستان بودم بقیه در پادگان!
مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس میدید میگفت: «آخه چطور شد به این حال افتادی؟» در تب می سوختم. واقعاً داشتم میرفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیهای افاقه نمیکرد. فقط میتوانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 585
تحمل میکردم که آه و ناله نکنم اما دیگر نیرویی برای ادامه این مبارزه هفت ساله با درد و زخم برایم نمانده بود. مادرم هر شب پاهایم را با روغن زیتون و داروی گیاهی ماساژ میداد، با روسری پشمی میبست و گرم میکرد. سعی میکرد زخم هایم را ماساژ دهد و گرم نگه دارد تا جریان خون بهتر شود. هر روز دکتری از طرف بنیاد شهید می آمد و به تزریقات و حال و روزم میرسید. زحمتی که آن روزها مادر و همسرم برایم کشیدند، بی اندازه بود.
در این مدت بچه ها از مرخصی برگشته و به عملیات بیتالمقدس 2 در کوهستان ماووت رفته بودند. وقتی برگشتند هنوز از رختخواب بلند نشده بودم! ناراحت بودم که در این عملیات غایب بودم، به سعید پیمانفر، رحیم باغبان، حسن حسین زاده و عده ای دیگر که به دیدنم می آمدند میگفتم: «خوش به حالتان! مصیبتش را ما کشیدیم عملیاتش را شما دیدید!» بچه ها میگفتند برف کمتر شده بود. در آن عملیات دوستان عزیزی هم به شهادت رسیده بودند اما شهادت آقا جلال زاهدی بیش از همه دلم را سوزاند؛ دوست و همرزم قدیمی ام که یادش همیشه بر خاطراتم از جنگ سایه میاندازد. بچه ها از زخمی شدن «میرحاجی همایون» هم میگفتند و میخندیدیم. میگفتند سید همایون با تیر و ترکش از ناحیه چشم و سر مجروح شده بود او را سوار قاطر کرده بودند که عقب بیاورند. خمپاره ای نزدیک قاطر افتاده و ترکش به قاطر بینوا خورده و قاطر هم روی سید همایون افتاده بود! بچه ها میبینند قاطری دارد جان میدهد، می آیند با تیر خلاصش کنند میبینند یک نفر زیر قاطر مانده که همین همایون خودمان بوده که او هم چشمش را از دست داد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 585
تحمل میکردم که آه و ناله نکنم اما دیگر نیرویی برای ادامه این مبارزه هفت ساله با درد و زخم برایم نمانده بود. مادرم هر شب پاهایم را با روغن زیتون و داروی گیاهی ماساژ میداد، با روسری پشمی میبست و گرم میکرد. سعی میکرد زخم هایم را ماساژ دهد و گرم نگه دارد تا جریان خون بهتر شود. هر روز دکتری از طرف بنیاد شهید می آمد و به تزریقات و حال و روزم میرسید. زحمتی که آن روزها مادر و همسرم برایم کشیدند، بی اندازه بود.
در این مدت بچه ها از مرخصی برگشته و به عملیات بیتالمقدس 2 در کوهستان ماووت رفته بودند. وقتی برگشتند هنوز از رختخواب بلند نشده بودم! ناراحت بودم که در این عملیات غایب بودم، به سعید پیمانفر، رحیم باغبان، حسن حسین زاده و عده ای دیگر که به دیدنم می آمدند میگفتم: «خوش به حالتان! مصیبتش را ما کشیدیم عملیاتش را شما دیدید!» بچه ها میگفتند برف کمتر شده بود. در آن عملیات دوستان عزیزی هم به شهادت رسیده بودند اما شهادت آقا جلال زاهدی بیش از همه دلم را سوزاند؛ دوست و همرزم قدیمی ام که یادش همیشه بر خاطراتم از جنگ سایه میاندازد. بچه ها از زخمی شدن «میرحاجی همایون» هم میگفتند و میخندیدیم. میگفتند سید همایون با تیر و ترکش از ناحیه چشم و سر مجروح شده بود او را سوار قاطر کرده بودند که عقب بیاورند. خمپاره ای نزدیک قاطر افتاده و ترکش به قاطر بینوا خورده و قاطر هم روی سید همایون افتاده بود! بچه ها میبینند قاطری دارد جان میدهد، می آیند با تیر خلاصش کنند میبینند یک نفر زیر قاطر مانده که همین همایون خودمان بوده که او هم چشمش را از دست داد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 587
بنابراین، نیرو نباید همه امیدش را به فرمانده ش می بست، بلکه باید خودش هم در توجیه طرح عملیات دقت میکرد. به نیروها تأکید میکردم شب حمله هر کس باید حواسش را جمع کند، گوش به امر فرماندهش باشد اما اگر فرمانده آسیبی دید باید بتواند تصمیم بگیرد و کار را جلو ببرد. بارها پیش آمده بود در مراحل حساس عملیات، ما با پنج شش نفر نیرو همزمان گره کار را باز کرده بودیم. یادم هست مسئول آموزش نظامی ما، هادی نقدی، میگفت موقع حرکت به سمت دشمن اگر آب قمقمه ات نیمه پر باشد، وقت دویدن این آب قمقمه چنان صدایی خواهد کرد که انگار به عراقیها میگوید: «عراقیها آماده باشید ما داریم می آییم!» اوایل ما به حرف او می خندیدیم ولی بعد فهمیدیم واقعیت است. معمولاً در عملیاتها ما سه بار خداحافظی میکردیم. بار اول وقتی از منطقه بیرون می آمدیم تا به منطقه اصلی برویم. بار دوم وقتی به سمت دشمن حرکت میکردیم و بار سوم وقتی نیروهای دسته از گروهان جدا میشدند تا به خط بزنند. در مرحله سوم به بچه ها یادآوری میشد اگر آب قمقمه تان نصفه است آن را خالی کنید. برای اینکه نیرو همه تجهیزاتش را بسته و کوله را محکم کرده ولی آب نیمه را که نمیشد محکم کرد! وقت دویدن همین صدای آب درون قمقمه، نیروهای کمین دشمن را که جلوتر از خط اصلی اش بودند متوجه میکرد. بنابراین، همین مسئله کوچک میتوانست باعث شود کاری که با یک گردان انجام شدنی بود با پنج گردان هم به ثمر نرسد. این ظرایف را به نیروها انتقال میدادیم که نکات کاربردی و مؤثری بود. گاهی خود هادی به من میگفت: «سید من تا به حال اینقدر آموزش داده ام اما در هفت هشت عملیاتی که شرکت کرده ام خودم نتوانسته ام به یکی از چیزهایی که میگویم عمل کنم!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 587
بنابراین، نیرو نباید همه امیدش را به فرمانده ش می بست، بلکه باید خودش هم در توجیه طرح عملیات دقت میکرد. به نیروها تأکید میکردم شب حمله هر کس باید حواسش را جمع کند، گوش به امر فرماندهش باشد اما اگر فرمانده آسیبی دید باید بتواند تصمیم بگیرد و کار را جلو ببرد. بارها پیش آمده بود در مراحل حساس عملیات، ما با پنج شش نفر نیرو همزمان گره کار را باز کرده بودیم. یادم هست مسئول آموزش نظامی ما، هادی نقدی، میگفت موقع حرکت به سمت دشمن اگر آب قمقمه ات نیمه پر باشد، وقت دویدن این آب قمقمه چنان صدایی خواهد کرد که انگار به عراقیها میگوید: «عراقیها آماده باشید ما داریم می آییم!» اوایل ما به حرف او می خندیدیم ولی بعد فهمیدیم واقعیت است. معمولاً در عملیاتها ما سه بار خداحافظی میکردیم. بار اول وقتی از منطقه بیرون می آمدیم تا به منطقه اصلی برویم. بار دوم وقتی به سمت دشمن حرکت میکردیم و بار سوم وقتی نیروهای دسته از گروهان جدا میشدند تا به خط بزنند. در مرحله سوم به بچه ها یادآوری میشد اگر آب قمقمه تان نصفه است آن را خالی کنید. برای اینکه نیرو همه تجهیزاتش را بسته و کوله را محکم کرده ولی آب نیمه را که نمیشد محکم کرد! وقت دویدن همین صدای آب درون قمقمه، نیروهای کمین دشمن را که جلوتر از خط اصلی اش بودند متوجه میکرد. بنابراین، همین مسئله کوچک میتوانست باعث شود کاری که با یک گردان انجام شدنی بود با پنج گردان هم به ثمر نرسد. این ظرایف را به نیروها انتقال میدادیم که نکات کاربردی و مؤثری بود. گاهی خود هادی به من میگفت: «سید من تا به حال اینقدر آموزش داده ام اما در هفت هشت عملیاتی که شرکت کرده ام خودم نتوانسته ام به یکی از چیزهایی که میگویم عمل کنم!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 588
چون شرایط عملیات با آنچه پیش بینی شده بود متفاوت بود و نیروها باید آنقدر مهارت و تجربه پیدا میکردند که برای وضع موجود برنامه می چیدند.
دومین مسئله ای که به آن حساس بودم و به نیروها تذکر میدادم مشکل مخابرات بود. معمولاً نیروهای کارآزموده مخابرات را در قرارگاه ها به کار میگرفتند و گاهی به دلیل ناشی بودن بیسیمچی لطماتی متحمل شده بودیم. در عملیات مسلم بن عقیل روی ارتفاعات سلمان کشته، ما زیر آتش توپخانه خودی بودیم. به بیسیمچی گفتم تماس بگیرد و بگوید نزنند. اما او میگفت: «نمیدونم چطور تماس بگیرم!» نمیدانم روحیه اش را باخته بود یا... در هر حال بیسیم ما بلااستفاده بود! یا گاهی نیروهای مخابرات در نزدیکی دشمن بیسیمشان را باز کرده بودند و صدای بیسیم منطقه را لو داده بود که تجربه اش را در کردستان داشتیم.
با ذکر این خاطرهها میخواستیم بچه ها اهمیت کارشان را بدانند و جدی باشند، آنها هم خوب گوش میدادند. بعد از این حرفها که سعی میکردم هر روز بیشتر از یک ربع طول نکشد با بچه ها شلوغی میکردیم مخصوصاً با دوستانی که قبلاً با هم بودیم. وقتی کمی با بچه ها انس میگرفتیم راحت تر با آنها حرف میزدم. از بدر میگفتم و اینکه اگر ما توانستیم با تعداد کمی نیرو، قرارگاه را تصرف کنیم علتش این بود که ما وقتی به طرف دشمن حمله کردیم کسی زمینگیر نشد. زمینگیر شدن دو معنا دارد یکی اینکه من میخواهم جانم را حفظ کنم و ترسیده ام و دیگر اینکه من قبلاً مزه آتش و تیر و ترکش را چشیده ام حالا ده دقیقه میمانم تا دیگران بروند جلو. آتش که فرو نشست آنوقت من هم جلو میروم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 588
چون شرایط عملیات با آنچه پیش بینی شده بود متفاوت بود و نیروها باید آنقدر مهارت و تجربه پیدا میکردند که برای وضع موجود برنامه می چیدند.
دومین مسئله ای که به آن حساس بودم و به نیروها تذکر میدادم مشکل مخابرات بود. معمولاً نیروهای کارآزموده مخابرات را در قرارگاه ها به کار میگرفتند و گاهی به دلیل ناشی بودن بیسیمچی لطماتی متحمل شده بودیم. در عملیات مسلم بن عقیل روی ارتفاعات سلمان کشته، ما زیر آتش توپخانه خودی بودیم. به بیسیمچی گفتم تماس بگیرد و بگوید نزنند. اما او میگفت: «نمیدونم چطور تماس بگیرم!» نمیدانم روحیه اش را باخته بود یا... در هر حال بیسیم ما بلااستفاده بود! یا گاهی نیروهای مخابرات در نزدیکی دشمن بیسیمشان را باز کرده بودند و صدای بیسیم منطقه را لو داده بود که تجربه اش را در کردستان داشتیم.
با ذکر این خاطرهها میخواستیم بچه ها اهمیت کارشان را بدانند و جدی باشند، آنها هم خوب گوش میدادند. بعد از این حرفها که سعی میکردم هر روز بیشتر از یک ربع طول نکشد با بچه ها شلوغی میکردیم مخصوصاً با دوستانی که قبلاً با هم بودیم. وقتی کمی با بچه ها انس میگرفتیم راحت تر با آنها حرف میزدم. از بدر میگفتم و اینکه اگر ما توانستیم با تعداد کمی نیرو، قرارگاه را تصرف کنیم علتش این بود که ما وقتی به طرف دشمن حمله کردیم کسی زمینگیر نشد. زمینگیر شدن دو معنا دارد یکی اینکه من میخواهم جانم را حفظ کنم و ترسیده ام و دیگر اینکه من قبلاً مزه آتش و تیر و ترکش را چشیده ام حالا ده دقیقه میمانم تا دیگران بروند جلو. آتش که فرو نشست آنوقت من هم جلو میروم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 589
که هر دو خیانت به نیروهای دیگر بود و تلفات را چند برابر میکرد. سعی میکردم به نیروها بفهمانم همیشه کسی که حمله میکند و ضربه میزند به دل دشمن ترس و رعب میاندازد.
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر میگذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید میکرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی میزد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث میشد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد. از شدت ناراحتی نمیدانستم چه کنم. نمیتوانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس میکردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست میرود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را میدهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➢ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 589
که هر دو خیانت به نیروهای دیگر بود و تلفات را چند برابر میکرد. سعی میکردم به نیروها بفهمانم همیشه کسی که حمله میکند و ضربه میزند به دل دشمن ترس و رعب میاندازد.
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر میگذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید میکرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی میزد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث میشد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد. از شدت ناراحتی نمیدانستم چه کنم. نمیتوانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس میکردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست میرود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را میدهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➢ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 590
فکر میکردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف میزد میدید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را میدیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا میکردند! حالا جنگ داشت تمام میشد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند!
ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، میگفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمیکرد!
پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر میشدم. دیوانه شده بودم. هر کس را میدیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان میکردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه میکردم میگفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...»
روزهای تابستان 1367، روزهای سختی برای امثال من بود. خبرهای بدی از منطقه میرسید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣8⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 590
فکر میکردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف میزد میدید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را میدیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا میکردند! حالا جنگ داشت تمام میشد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند!
ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، میگفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمیکرد!
پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر میشدم. دیوانه شده بودم. هر کس را میدیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان میکردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه میکردم میگفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...»
روزهای تابستان 1367، روزهای سختی برای امثال من بود. خبرهای بدی از منطقه میرسید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 591
گردان حبیب به رحمانلو رفته بود که خبر رسید عراق از کردستان وارد عمل شده و نیروهای ما از حلبچه عقب کشیده اند. من در رحمانلو کنار آب بودم که اخبار رادیو از حمله گسترده عراق از ناحیه جنوب خبر داد. اخبار کامل گفته نمیشد، اما از بچه ها می شنیدیم عراق جلو آمده و حتی مناطق قبلی را دوباره تصرف کرده است. اوضاع را می شنیدم و از غصه در تب و تاب بودم. آن سید نورالدین سرسخت که کمتر گریه میکرد، حالا دیگر برای گریه کردن اشک کم می آورد!
وقتی خبر بسیج عمومی مردم اهواز را شنیدم که استاندار و امام جمعه اش اسلحه گرفته و به خط میرفتند و سیل مردم همراهشان بودند، کمی آرام گرفتم. همان روزها خبر کشته شدن یکی از فرماندهان بزرگ عراق هم منتشر شد که داخل تانک از بین رفته بود. کمی بعد هم یکی از سرانشان در حادثه سقوط هواپیما کشته شد و عراق سه روز عزای عمومی اعلام کرد. با این همه باز هم غلبه اخبار ناگوار بیشتر بود. در این میان ناگهان خبر تحرک منافقان رسید و ما که در آماده باش بودیم بالاخره دستور حرکت به سمت منطقه غرب را دریافت کردیم. شور و شوقی بود در جمع پراکنده ما. پیامها متناقض بود. اول گفتند به جنوب میروید، بعد حرف بانه مطرح شد و ساعتی نگذشته زمزمه کرمانشاه در جمع پیچید. من هم که میخواستم به هر نحو در گردان عمل کننده باشم تا ظهر سه جا عوض کردم! از گردان حبیب به گردان امام حسین رفتم. گفتند معاون گروهان سه بشوم که فرماندهش «ایوب رضایی» بود و با او در عملیات بدر همرزم بودم. تا اسلحه گرفتم و بار و بنه ام را آماده کردم خبر رسید گردان امام حسین به منطقه نمیرود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 591
گردان حبیب به رحمانلو رفته بود که خبر رسید عراق از کردستان وارد عمل شده و نیروهای ما از حلبچه عقب کشیده اند. من در رحمانلو کنار آب بودم که اخبار رادیو از حمله گسترده عراق از ناحیه جنوب خبر داد. اخبار کامل گفته نمیشد، اما از بچه ها می شنیدیم عراق جلو آمده و حتی مناطق قبلی را دوباره تصرف کرده است. اوضاع را می شنیدم و از غصه در تب و تاب بودم. آن سید نورالدین سرسخت که کمتر گریه میکرد، حالا دیگر برای گریه کردن اشک کم می آورد!
وقتی خبر بسیج عمومی مردم اهواز را شنیدم که استاندار و امام جمعه اش اسلحه گرفته و به خط میرفتند و سیل مردم همراهشان بودند، کمی آرام گرفتم. همان روزها خبر کشته شدن یکی از فرماندهان بزرگ عراق هم منتشر شد که داخل تانک از بین رفته بود. کمی بعد هم یکی از سرانشان در حادثه سقوط هواپیما کشته شد و عراق سه روز عزای عمومی اعلام کرد. با این همه باز هم غلبه اخبار ناگوار بیشتر بود. در این میان ناگهان خبر تحرک منافقان رسید و ما که در آماده باش بودیم بالاخره دستور حرکت به سمت منطقه غرب را دریافت کردیم. شور و شوقی بود در جمع پراکنده ما. پیامها متناقض بود. اول گفتند به جنوب میروید، بعد حرف بانه مطرح شد و ساعتی نگذشته زمزمه کرمانشاه در جمع پیچید. من هم که میخواستم به هر نحو در گردان عمل کننده باشم تا ظهر سه جا عوض کردم! از گردان حبیب به گردان امام حسین رفتم. گفتند معاون گروهان سه بشوم که فرماندهش «ایوب رضایی» بود و با او در عملیات بدر همرزم بودم. تا اسلحه گرفتم و بار و بنه ام را آماده کردم خبر رسید گردان امام حسین به منطقه نمیرود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 592
اسلحه و وسایلم را داخل چادر گذاشتم و آمدم بیرون. شنیدم گردان حبیب راهی خط است رفتم به کانکسی که اسامی را می نوشتند و خواستم اسم مرا از جمع گردان امام حسین پاک کرده در گردان حبیب بنویسند. طرف که جابه جا شدن مرا میدید، دادش در آمده بود: «ای بابا! بالاخره تو کجا میری؟!»
در حبیب ماندم. به تبریز آمدیم تا از فرودگاه به کرمانشاه برویم. اول گردان امام حسین رفت و نوبت ما که رسید نمیدانم به چه دلیلی پرواز انجام نشد. گردان امام حسین عصر همان روز وارد عمل شده بود ولی ما جا ماندیم. دلم میخواست در جنگ با منافقان شرکت کنم. آنها کسانی بودند که از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و حتی به مردم کشور خودشان رحم نمیکردند. روزی که خبر حمله منافقان را شنیدم در جمع بچه ها میگفتم که عراق میخواهد شر منافقان از سرش کم شود. بچه ها میگفتند: «تو از کجا میدانی.»
ـ حالا میبینید! عراق هم خطش را میبندد و منافقان در غرب قتل عام می شوند.
همینطور هم شد. این بار خبرهای خوشی از منطقه میرسید. انبوه جمعیت داوطلب به منطقه عازم شده بودند و خدا هم انگار عقل و ذهن منافقان را کور کرده بود که خیال میکردند میتوانند از همان جاده اصلی در عرض چند روز به تهران برسند! آنها در کمین نیروهای اسلام در تنگه چهارزبر گیر افتادند و در عملیات «مرصاد» تار و مار شدند.
در آن شرایط همه حواسم به اخبار و شنیده ها بود. بچه ها میگفتند در فاو، عراق شیمیایی زده، سیانور زده، از هر کس که فکر میکردم باخبر باشد میپرسیدم چه شده و میگفتند همه بچه ها در یک لحظه خشک شده بودند؛
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 592
اسلحه و وسایلم را داخل چادر گذاشتم و آمدم بیرون. شنیدم گردان حبیب راهی خط است رفتم به کانکسی که اسامی را می نوشتند و خواستم اسم مرا از جمع گردان امام حسین پاک کرده در گردان حبیب بنویسند. طرف که جابه جا شدن مرا میدید، دادش در آمده بود: «ای بابا! بالاخره تو کجا میری؟!»
در حبیب ماندم. به تبریز آمدیم تا از فرودگاه به کرمانشاه برویم. اول گردان امام حسین رفت و نوبت ما که رسید نمیدانم به چه دلیلی پرواز انجام نشد. گردان امام حسین عصر همان روز وارد عمل شده بود ولی ما جا ماندیم. دلم میخواست در جنگ با منافقان شرکت کنم. آنها کسانی بودند که از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و حتی به مردم کشور خودشان رحم نمیکردند. روزی که خبر حمله منافقان را شنیدم در جمع بچه ها میگفتم که عراق میخواهد شر منافقان از سرش کم شود. بچه ها میگفتند: «تو از کجا میدانی.»
ـ حالا میبینید! عراق هم خطش را میبندد و منافقان در غرب قتل عام می شوند.
همینطور هم شد. این بار خبرهای خوشی از منطقه میرسید. انبوه جمعیت داوطلب به منطقه عازم شده بودند و خدا هم انگار عقل و ذهن منافقان را کور کرده بود که خیال میکردند میتوانند از همان جاده اصلی در عرض چند روز به تهران برسند! آنها در کمین نیروهای اسلام در تنگه چهارزبر گیر افتادند و در عملیات «مرصاد» تار و مار شدند.
در آن شرایط همه حواسم به اخبار و شنیده ها بود. بچه ها میگفتند در فاو، عراق شیمیایی زده، سیانور زده، از هر کس که فکر میکردم باخبر باشد میپرسیدم چه شده و میگفتند همه بچه ها در یک لحظه خشک شده بودند؛
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 593
راننده پشت فرمان، توپچی کنار توپش و... آن روزها سیل مردم داوطلب از همه ایران به جبهه ها میرفتند. بیشتر ادارات، کارخانه ها و حتی مجلس تعطیل شده بود. خبر حضور رئیس جمهور، آقای «خامنه ای» را در جبهه ها شنیده و روحیه می گرفتیم. پادگان شهید قاضی هم از کثرت نیرو دیگر جا نداشت. حتی جایگاه تیپ در اطراف بناب و ملکان هم پر از نیرو بود. طوری که دیگر چادری برایشان نبود و بیشترشان در آن گرما زیر آفتاب بودند؛ بعضی در آب شنا میکردند، عده ای توپ بازی میکردند. من هم یک رادیو برداشته بودم و آن را از خودم دور نمیکردم. مرتب پیامها و اخبار عملیات پیروز مرصاد گزارش میشد. خبر میرسید هلیکوپترها در پانصد سورتی پرواز نیرو به منطقه هلیبرن کرده اند. اینها را که میشنیدم به وجد می آمدم. تصاویری از انبوه ماشینها و کشته های منافقان از تلویزیون پخش میشد. میدانستیم فاتحه منافقان خوانده شده است.
چند روز بعد تنها گردان شرکت کننده از لشکر عاشورا یعنی گردان امام حسین به رحمانلو برگشت. در طول جنگ هیچوقت پیش نیامده بود لشکر به پیشواز گردان برود، آنجا برای اولین و آخرین بار همه به پیشواز بچه های گردان امام حسین رفتیم. حتی از شهر هم مردمی که خبر بازگشت گردان را شنیده بودند به رحمانلو آمده بودند. گردان تلفات زیادی نداده بود؛ پنج شش شهید که شهادت را در آخرین روزهای جنگ پیدا کردند و سه چهار نفر زخمی. از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، مخصوصاً از اینکه با سربلندی و موفقیت برگشته بودند. ناراحتی ام را از نبودنم در عملیات مرصاد با شنیدن خاطرات بچه ها جبران میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 593
راننده پشت فرمان، توپچی کنار توپش و... آن روزها سیل مردم داوطلب از همه ایران به جبهه ها میرفتند. بیشتر ادارات، کارخانه ها و حتی مجلس تعطیل شده بود. خبر حضور رئیس جمهور، آقای «خامنه ای» را در جبهه ها شنیده و روحیه می گرفتیم. پادگان شهید قاضی هم از کثرت نیرو دیگر جا نداشت. حتی جایگاه تیپ در اطراف بناب و ملکان هم پر از نیرو بود. طوری که دیگر چادری برایشان نبود و بیشترشان در آن گرما زیر آفتاب بودند؛ بعضی در آب شنا میکردند، عده ای توپ بازی میکردند. من هم یک رادیو برداشته بودم و آن را از خودم دور نمیکردم. مرتب پیامها و اخبار عملیات پیروز مرصاد گزارش میشد. خبر میرسید هلیکوپترها در پانصد سورتی پرواز نیرو به منطقه هلیبرن کرده اند. اینها را که میشنیدم به وجد می آمدم. تصاویری از انبوه ماشینها و کشته های منافقان از تلویزیون پخش میشد. میدانستیم فاتحه منافقان خوانده شده است.
چند روز بعد تنها گردان شرکت کننده از لشکر عاشورا یعنی گردان امام حسین به رحمانلو برگشت. در طول جنگ هیچوقت پیش نیامده بود لشکر به پیشواز گردان برود، آنجا برای اولین و آخرین بار همه به پیشواز بچه های گردان امام حسین رفتیم. حتی از شهر هم مردمی که خبر بازگشت گردان را شنیده بودند به رحمانلو آمده بودند. گردان تلفات زیادی نداده بود؛ پنج شش شهید که شهادت را در آخرین روزهای جنگ پیدا کردند و سه چهار نفر زخمی. از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، مخصوصاً از اینکه با سربلندی و موفقیت برگشته بودند. ناراحتی ام را از نبودنم در عملیات مرصاد با شنیدن خاطرات بچه ها جبران میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➣ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 594
همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را میفشرد. فکر میکردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه میشدند کار تمام میشد و با تصرف بصره، که عملیاتهای بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند!
ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتینها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتشبس شروع نشده از طرف عراقیها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیاتها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم میشدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سالها در جبهه بودم و میتوانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 594
همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را میفشرد. فکر میکردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه میشدند کار تمام میشد و با تصرف بصره، که عملیاتهای بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند!
ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتینها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتشبس شروع نشده از طرف عراقیها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیاتها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم میشدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سالها در جبهه بودم و میتوانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🦋 ➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋