اصفهان
45.8K subscribers
40.3K photos
23.4K videos
88 files
8.82K links
کانال رسمی اصفهان


ارسال خبر ، سوژه

@Esfahanaddd

اصغر عبدلی

تبلیغات

@Aryanlook

احراز هویت در سامانه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد
http://t.me/itdmcbot?start=esfahan
Download Telegram
#حکایت

آورده اند که : پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد . شاه به یکی از وزرای خود گفت :

او چه می گوید؟

وزیر گفت :
به جان شما دعا می کند ،
شاه اسیر را بخشید!
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت :
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد

پادشاه گفت :
تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود ...


اصفهان 👇👇

https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت_تلخ


سالها پیش شوروی که تجزیه شد یه سری کشورهایی که از شوروی جدا شده بودند با کله اومدن سمت ایران، ملت اتوبوس اتوبوس می اومدن، تاجرهاشون، بازرگان هاشون مشتاق بودن با ایران تجارت کنن، خیلی فرصت خوبی بود، یه بازار بکر که می تونست اقتصاد ایران رو متحول کنه، بازاری که می تونست به خاطر موقعیت خاص جغرافیایی ایران فروش کارخونه های ایران رو سالیان سال بیمه کنه، مشتری با پای خودش اومده بود برا خرید...

ولی ما بلد نبودیم، نه دولت، نه ملت، دولت برنامه ای نداشت، اصلانمی دونستن که چیکار کنن. نه مذاکره ای، نه قراردادی، نه تفاهمی، تجارمون هم زرنگ بازی شون گل کرده بود،برا همین باکو سیمان رو در کیسه حنا صادر کردن... اونقدر تقلب و کلاه برداری و بزن در رویی کردیم که مشتری پرید، بعدها سایه ایرانی رو با تیر می زدن... الان هم بازارشون دست ما نیست، دست ترکیه است، دست چین است، دست روسیه است... ما در حاشیه کاملیم در بازار آذربایجان، ارمنستان، تاجیکستان، ترکمنستان، گرجستان و ...

ما تاجر تربیت نکردیم که این سالها، یه سری تجار قدیمی و سنتی هم رفتن حاشیه، شما یه حرکت آکادمیک بگو که انجام شده برا تربیت تاجر...، نگاهی که بخواد مشتری رو حفظ کنه، تیمار کنه، پرورش بده وجود نداره، بزن در رو...
بعدها افغانستان هم همین شد، بعد از اون هم عراق، همین عراق یه فرصت ناب بود، همه چی شون رو وارد می کردن، ما کلی هزینه کردیم تو عراق، مجلسشون دست ما بود، دولتشون دست ما بود، ولی دریغ از یه مذاکره واقعی برا تسهیل تجارت فی مابین، ترکیه قبضه کرد اونجا رو و ما رفتیم حاشیه، عین بقیه بازارها، عین بازار سوریه، لبنان، اردن و ...

امروز که بحث بازار قطر و فرصت هاش بود یاد فرصت هایی افتادم که باختیم و فرصت توسعه اقتصادمون رو از دست دادیم تو این سالها، بازارهای منطقه ای و همسایه بهترین فرصت برا توسعه فروش هست و ما سالها این فرصت رو پاس دادیم به ترکیه، تا الان کل اقتصادمون با معضلی به نام کمبود تقاضا درگیر باشه
مرتضی عباد


اطلاعات بیشتر 👇👇


https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت


روزی شیطان پیش حضرت موسی رفت. کلاهش را برداشت و سلام کرد.
موسی گفت: تو کیستی؟
گفت: من شیطانم.
موسی گفت: پس شیطان تویی ! خدا آواره‌ات کند.
شیطان گفت: من به خاطر مقامی که داری آمده‌ام به تو سلام کنم.
موسی گفت: بگو ببینم چه گناهی است که اگر مردم مرتکب شوند، بر آنها مسلط می‌شوی؟
گفت: وقتی از خودشان خوششان بیاید و فکر کنند اعمال خوبشان زیاد است و گناهانشان کم ...



با « کانال رسمی اصفهان » همراه باشید👇👇

https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت

یه همکار تو پایگاه خبری باخبر باش داشتم سربرج که حقوق میگرفت تا 15روزماه سیگار برگ میکشید ، بهترین غذای بیرون میخورد و نیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد ، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟
باتعجب گفت : کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی!
به چشمام خیره شد وگفت : تاحالا سیگار برگ کشیدی؟ گفتم نه!
گفت : تا حالا تاکسی دربست رفتی؟
گفتم نه!
گفت : تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت : تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟ گفتم نه!
گفت : تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت : اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!
گفت : تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت : اصلا زندگی کرده ای؟
با درماندگی گفتم : اره ، نه ، نمی دونم!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز ،
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود ، موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد

او پرسید :
میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!
گفت : پس سعی کن
دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی!


با « کانال رسمی اصفهان » همراه باشید👇

https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت

یک کمونیست مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب
کرد.

هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک
کرد یک مجسمه دید از او پرسید: این چیه؟
مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا؟
بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که
توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم
برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه…
مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.


در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را
دید و از کمونیست پرسید: این چیه؟ مرد گفت: بگو این کیه؟
گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که مرا
مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه
که تف و لعنتش کنم.
مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید.


چند روز بعد که کمونیست توی خونه اش
همه فامیل را دعوت کرد.
پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید: این کیه؟
مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه. بپرس این چیه؟
این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی
از آلمان به اینجا آوردم!!

سیاست یعنی همین:
#سیاست_یعنی اینکه یک حرف را به مردم
به صورت‌های مختلف بیان کنی!


با « کانال رسمی اصفهان » همراه باشید👇

https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت

می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.

این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

با « کانال رسمی اصفهان » همراه باشید👇

https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت

هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید. برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی؟

یوسف گفت:
فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:
کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم...

خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم....

*هزار و یک حکایت اخلاقی👇👇


https://telegram.me/joinchat/A6TiPjv6kELSH2A6j3SAMA
#حکایت

امروز صبح شیطان را دیدم.
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت.
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند.
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد.
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت:
من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده میرفتم و میگفتم که:
همانا تو خود پدر منی ..


@Esfahan
#حکایت

💕روزی بند باز مشهوری در شهر ،تصمیم میگیرد فاصله ی بین دو برج بزرگ را در حالی که رفیق خود را بر دوش دارد،طی کند....
همه ی مردم زیر طناب و دو برج بزرگ جمع شدند و همه پریشان و نگران از اینکه قرار است بند باز مشهور را از دست بدهند....
بند باز ،رفیقش را بر دوش گرفت و فاصله ی دو برج را به سلامت طی کرد ....
وقتی بندباز به سمت دیگر رسید،با بلندگو فریاد زد آیا به نظرتون من میتونم دوباره این مسیرو برگردم؟
همه فریاد زدند:بله...حتما...تو می تونی....تو یه بار تونستی،بازم می تونی بندباز پرسید:خب،حالا چند نفر از شما حاضرید روی کول من سوار شوید تا این مسیر رو طی کنیم؟؟
هیچ کس سخنی نگفت....هیچ کس حاضر نشد سوار بر کول بندباز مسیر را طی کند.
در این لحظه بندباز گفت:شما همه مرا باور دارید ولی هیچ کدام به من ایمان ندارید...فرق است بین ایمان و باور....شما اگر نمی توانید به اهدافتان برسید،به این دلیله که در خوشبینانه ترین حالت باور دارید،نه ایمان....


@Esfahan
#حکایت


گویند مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود!
درختی که می‌توانست
آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد! فوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شد!

مسافر با خود گفت : چقدر گرسنه هستم
کاش غذای لذیذی داشتم
ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد!

مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند ، خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت :
"قدری می‌خوابم ، ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟"
ناگهان ببری ظاهـر شد و او را درید!

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست!
ولی باید حواسمان باشد . چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد ، بنابر این "مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید"


@Esfahan