Forwarded from اِنگار
عادتهای فکریِ مخرب میتوانند به اندازهی عادتهای رفتاری غلط، آسیبزننده باشند و اغلب هم ما به اندازهی عادتهای رفتاری غلطمان، ملتفتِ عادتهای فکری غلطمان نیستیم.
نگرانی در مورد همهچیز، نشخوار فکری، بدبینی، باید/نبایدهای ناکارآمد و دهها عادتِ ذهنی غلط دیگر مارا گرفتار خود کردهاند و چندان هم به آنها آگاه نیستیم.
برای شروع، دقت کنید در چه موقعیتهایی بیشتر عصبانی، مضطرب یا غمگین میشوید؟ همان موقع، ذهن خود را تماشا کنید؛ احتمالا در آن موقعیتها عادات ذهنی خاصی دارید؛ از خود بپرسید: الان چه فکری در ذهنم هست؟
اگر این افکار را در جایی ثبت کنید، بعد از مدتی متوجه میشوید ذهنِ شما یک الگو یا عادتِ تکراری برای فکر کردن دارد. مثلا اغلب بیش از حد دنبال جزییات هستید؛ یا اغلب به مسائل بهصورت سیاه و سفید نگاه میکنید؛ یا قبل از روشن شدن ماجرا زود قضاوت میکنید؛ یا زیادی به گذشته یا آینده فکر میکنید و غیره.
عادتهای ذهنی ناکارآمد را میتوان مثل عادتهای رفتاری ناکارآمد تغییر داد، به شرطی که آنها و تاثیرشان بر زندگیمان را بشناسیم.
دکتر پرستوامیری
متخصص روانشناسیسلامت
@engaarr
@engaarr
@engaarr
نگرانی در مورد همهچیز، نشخوار فکری، بدبینی، باید/نبایدهای ناکارآمد و دهها عادتِ ذهنی غلط دیگر مارا گرفتار خود کردهاند و چندان هم به آنها آگاه نیستیم.
برای شروع، دقت کنید در چه موقعیتهایی بیشتر عصبانی، مضطرب یا غمگین میشوید؟ همان موقع، ذهن خود را تماشا کنید؛ احتمالا در آن موقعیتها عادات ذهنی خاصی دارید؛ از خود بپرسید: الان چه فکری در ذهنم هست؟
اگر این افکار را در جایی ثبت کنید، بعد از مدتی متوجه میشوید ذهنِ شما یک الگو یا عادتِ تکراری برای فکر کردن دارد. مثلا اغلب بیش از حد دنبال جزییات هستید؛ یا اغلب به مسائل بهصورت سیاه و سفید نگاه میکنید؛ یا قبل از روشن شدن ماجرا زود قضاوت میکنید؛ یا زیادی به گذشته یا آینده فکر میکنید و غیره.
عادتهای ذهنی ناکارآمد را میتوان مثل عادتهای رفتاری ناکارآمد تغییر داد، به شرطی که آنها و تاثیرشان بر زندگیمان را بشناسیم.
دکتر پرستوامیری
متخصص روانشناسیسلامت
@engaarr
@engaarr
@engaarr
در این جهان، "آه" به رایگان نکشیم.
در داستان زندگیمان، درد و رنجهای بسیاری مارا وادار به آه کشیدن میکنند؛ اما آههای مسرفانهای هستند که تسکین میبخشند اما جان میکاهند.
به رایگان و به اسراف برای هر رنجی، آه کشیدن، شاید برای دمی حال ما را خوب کند و غصه را بیرون کند، اما چیزی به جان و وجود ما اضافه نمیکند.
برای "آه" خود، قدر و بهایی سنگین و معنادار تعیین کنیم؛ برای هر رنجی آه نکشیم.
پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
آهِ مسرفانه، تعبیرِ شکسپیر است.
در داستان زندگیمان، درد و رنجهای بسیاری مارا وادار به آه کشیدن میکنند؛ اما آههای مسرفانهای هستند که تسکین میبخشند اما جان میکاهند.
به رایگان و به اسراف برای هر رنجی، آه کشیدن، شاید برای دمی حال ما را خوب کند و غصه را بیرون کند، اما چیزی به جان و وجود ما اضافه نمیکند.
برای "آه" خود، قدر و بهایی سنگین و معنادار تعیین کنیم؛ برای هر رنجی آه نکشیم.
پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
آهِ مسرفانه، تعبیرِ شکسپیر است.
Forwarded from اِنگار
چرا اهمالکاری میکنیم و مدام کارها را به تعویق میاندازیم؟
کمالگرا هستیم؛ باور داریم یا باید کاری را بینقص و تمام و کمال انجام دهیم یا کلا انجام ندهیم. برای شروع کارها منتظریم همهچیز روبهراه باشد تا بتونیم کار را شروع کنیم.
از شکست میترسیم؛ ترجیح میدهیم بعدا بگوییم چون تلاش نکردم شکست خوردم، اگر تلاش میکردم موفق میشدم تا اینکه بگوییم علیرغم تلاشمان شکست خوردیم.
از موفقیت میترسیم؛ فکر میکنیم استحقاق موفقیت را نداریم یا موفقیت، مسئولیتها و توقعات بیشتری همراه خودش میآورد.
اعتماد بهنفس پایین؛ بهطور کلی خودمان را ناتوانتر و ضعیفتر از دیگران میبینیم.
خودکارآمدی پایین؛ در مورد یک کار خاص فکر میکنیم از پس پیچیدگیهای آن برنمیآییم، مهارت لازم برای انجام آنرا نداریم و آن کار بیش از حد سخت است.
مشکل داشتن با ابهام و بلاتکلیفی؛ فکر میکنیم قبل از شروع کار باید همهچیز را بدانیم. هیچ تردید و نقطهی ابهامی درباره روند و نتیجهی کار را نمیتوانیم تحمل کنیم و در نتیجه از انجام آن اجتناب میکنیم.
جمعآوری وسواسگونهی اطلاعات؛ بهجای تصمیمگیری، برنامهریزی منطقی و شروع کار، مدتها فقط درباره آن موضوع اطلاعات جمعآوری میکنیم و گمان میکنیم با انجام این کار از خطا و اشتباهات احتمالی جلوگیری میکنیم.
بیزاری از یک بخشِ کار؛ تمام تمرکزمان روی بخشهای ناخوشایند و سختی کار است به جای تمرکز روی نتیجه و شادکامی انجام و پایان کار.
دکتر پرستوامیری
متخصص روانشناسی سلامت
@engaarr
@engaarr
@engaarr
دوست دارید این متن را چه کسی بخواند؟ برایش ارسال کنید. 🙂
کمالگرا هستیم؛ باور داریم یا باید کاری را بینقص و تمام و کمال انجام دهیم یا کلا انجام ندهیم. برای شروع کارها منتظریم همهچیز روبهراه باشد تا بتونیم کار را شروع کنیم.
از شکست میترسیم؛ ترجیح میدهیم بعدا بگوییم چون تلاش نکردم شکست خوردم، اگر تلاش میکردم موفق میشدم تا اینکه بگوییم علیرغم تلاشمان شکست خوردیم.
از موفقیت میترسیم؛ فکر میکنیم استحقاق موفقیت را نداریم یا موفقیت، مسئولیتها و توقعات بیشتری همراه خودش میآورد.
اعتماد بهنفس پایین؛ بهطور کلی خودمان را ناتوانتر و ضعیفتر از دیگران میبینیم.
خودکارآمدی پایین؛ در مورد یک کار خاص فکر میکنیم از پس پیچیدگیهای آن برنمیآییم، مهارت لازم برای انجام آنرا نداریم و آن کار بیش از حد سخت است.
مشکل داشتن با ابهام و بلاتکلیفی؛ فکر میکنیم قبل از شروع کار باید همهچیز را بدانیم. هیچ تردید و نقطهی ابهامی درباره روند و نتیجهی کار را نمیتوانیم تحمل کنیم و در نتیجه از انجام آن اجتناب میکنیم.
جمعآوری وسواسگونهی اطلاعات؛ بهجای تصمیمگیری، برنامهریزی منطقی و شروع کار، مدتها فقط درباره آن موضوع اطلاعات جمعآوری میکنیم و گمان میکنیم با انجام این کار از خطا و اشتباهات احتمالی جلوگیری میکنیم.
بیزاری از یک بخشِ کار؛ تمام تمرکزمان روی بخشهای ناخوشایند و سختی کار است به جای تمرکز روی نتیجه و شادکامی انجام و پایان کار.
دکتر پرستوامیری
متخصص روانشناسی سلامت
@engaarr
@engaarr
@engaarr
دوست دارید این متن را چه کسی بخواند؟ برایش ارسال کنید. 🙂
Forwarded from اِنگار
دردِ رهاشدن
دکتر پرستوامیری
متخصص روانشناسیسلامت
@engaarr
رها شدن، پذیرفته نشدن، نادیده گرفته شدن و طرد شدن از بزرگترین ترسهای انسانها (و به طور کلی پستانداران) است؛ طوری که به آن دردِ پستاندار بودن نیز گفتهاند.
پیشینهای چندین هزارساله از دردِ آدمی از دوری و رها شدن در #شعر و #ادبیات و #هنر جهان وجود دارد. توصیفاتی از زخمی که "خواسته نشدن" به ما وارد میکند، از آتش گرفتنِ قلبمان، از رسیدنِ کارد به استخوان، از سوختن جگر، از خنجر خوردن، #درد_جدایی و #دوری .
(کز فراقت "سوختم" ای مهربان فریادرس)
شاید گمان کنید این استعارات "جسمی" و عینی برای توصیف دردی "روانی" و انتزاعی استفاده شده است که ما برای بیانشان گنگ و عاجز بودهایم، اما تحقیقات نشان داده است که دردِ روانیِ طردشدن، دقیقا همان بخشهایی از #مغز را فعال میکند که در دردهای جسمی، مثل #سوختن و #زخمی شدن، فعال میشوند. دردِ جدایی یک دردِ واقعی است که در جسم، با گوشت و خون و استخوان تجربه و ادراک میشود، درست مانند وقتی که جسم ما آسیبی دیده باشد.
(چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی)
(این چنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد)
پژوهشها نشان دادهاند، دردِ جدایی، واقعا آدمی را بیمار (به معنای جسمی آن) و پیر (به معنای کاسته شدن از طول عمر) میکند. بیهوده نبودهست که شاعران و ادیبان هزاران سال از سوختن و گداختنشان در فراق، از پیر شدنشان و بیماری و نزاریشان گفتهاند و برای درمانِ دردِ فراق، طبیب خواستهاند.
(دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم)
(اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد)
و عجیب اینکه درد جسمانی #حافظه دراز مدتی در ذهن ما باقی نمیگذارد (احتمالا شما عینا درد فلان مرتبه که دستتان را با چاقو بریدهاید را الان به یاد ندارید)، اما دردِ جدایی، حافظهای جاندار و زنده، در ذهن ما دارد، درست مانند یک زخمِ همیشه تازه، که هربار از آن یاد کنیم، همان درد اول را تجربه خواهیم کرد.
بازآ که ز ناچشیده داروی وصال
دردی که نرفته بود، باز آمده است
.
.
شما تا به حال یک دردِ روانی را در جسمتان احساس کردهاید؟ قلبتان آتش گرفته؟ کارد به استخوانتان رسیده؟ جگرتان سوخته؟
@engaarr
@engaarr
دلتان میخواهد چه کسی این متن را بخواند؟
دکتر پرستوامیری
متخصص روانشناسیسلامت
@engaarr
رها شدن، پذیرفته نشدن، نادیده گرفته شدن و طرد شدن از بزرگترین ترسهای انسانها (و به طور کلی پستانداران) است؛ طوری که به آن دردِ پستاندار بودن نیز گفتهاند.
پیشینهای چندین هزارساله از دردِ آدمی از دوری و رها شدن در #شعر و #ادبیات و #هنر جهان وجود دارد. توصیفاتی از زخمی که "خواسته نشدن" به ما وارد میکند، از آتش گرفتنِ قلبمان، از رسیدنِ کارد به استخوان، از سوختن جگر، از خنجر خوردن، #درد_جدایی و #دوری .
(کز فراقت "سوختم" ای مهربان فریادرس)
شاید گمان کنید این استعارات "جسمی" و عینی برای توصیف دردی "روانی" و انتزاعی استفاده شده است که ما برای بیانشان گنگ و عاجز بودهایم، اما تحقیقات نشان داده است که دردِ روانیِ طردشدن، دقیقا همان بخشهایی از #مغز را فعال میکند که در دردهای جسمی، مثل #سوختن و #زخمی شدن، فعال میشوند. دردِ جدایی یک دردِ واقعی است که در جسم، با گوشت و خون و استخوان تجربه و ادراک میشود، درست مانند وقتی که جسم ما آسیبی دیده باشد.
(چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی)
(این چنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد)
پژوهشها نشان دادهاند، دردِ جدایی، واقعا آدمی را بیمار (به معنای جسمی آن) و پیر (به معنای کاسته شدن از طول عمر) میکند. بیهوده نبودهست که شاعران و ادیبان هزاران سال از سوختن و گداختنشان در فراق، از پیر شدنشان و بیماری و نزاریشان گفتهاند و برای درمانِ دردِ فراق، طبیب خواستهاند.
(دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم)
(اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد)
و عجیب اینکه درد جسمانی #حافظه دراز مدتی در ذهن ما باقی نمیگذارد (احتمالا شما عینا درد فلان مرتبه که دستتان را با چاقو بریدهاید را الان به یاد ندارید)، اما دردِ جدایی، حافظهای جاندار و زنده، در ذهن ما دارد، درست مانند یک زخمِ همیشه تازه، که هربار از آن یاد کنیم، همان درد اول را تجربه خواهیم کرد.
بازآ که ز ناچشیده داروی وصال
دردی که نرفته بود، باز آمده است
.
.
شما تا به حال یک دردِ روانی را در جسمتان احساس کردهاید؟ قلبتان آتش گرفته؟ کارد به استخوانتان رسیده؟ جگرتان سوخته؟
@engaarr
@engaarr
دلتان میخواهد چه کسی این متن را بخواند؟
این جلسات برای شماست؛
اگر مدام خودسرزنشی دارید.
احساس بیارزشی میکنید.
اغلب خودتون رو مقصر اتفاقها میدونید.
مدام احساس ناکافی بودن دارید.
احساس گناه دارید حتی وقتی علتی براش پیدا نمیکنید.
اگر مدام خودتون رو برای بهترین بودن تحت فشار قرار میدید.
احساس میکنید از پس کارها برنمیاید.
به خودتون اعتماد ندارید.
وقتی موفقیتی هم کسب میکنید اون رو دست کم میگیرید.
اهمالکار هستید و از این بابت مدام خودتون رو سرزنش میکنید.
اگر احساس میکنید در جمعها پذیرفته نیستید.
گوشهگیر و منزوی هستید.
همیشه از خودتون برای دیگران میگذرید.
احساس دوستداشتنی نبودن و رهاشدن میکنید.
توی روابط بیش از حد سرویسدهنده هستید.
اگر زود عصبانی و پرخاشگر میشید.
مثل بچهها لجبازی و قهر میکنید.
نمیتونید نظم و محدودیت رو بپذیرید.
احساس میکنید مثل یک بچه بیپناه و آسیبپذیرید.
۶ جلسهی ۲ ساعته؛ آنلاین در گوگلمیت؛ دوشنبهها و جمعهها ساعت ۱۹ الی ۲۱.
اطلاعات بیشتر در تلگرام، واتساپ و پیامک:
۰۹۳۶۵۷۰۵۱۷۱
دکتر پرستو امیری
@engaarr
اگر مدام خودسرزنشی دارید.
احساس بیارزشی میکنید.
اغلب خودتون رو مقصر اتفاقها میدونید.
مدام احساس ناکافی بودن دارید.
احساس گناه دارید حتی وقتی علتی براش پیدا نمیکنید.
اگر مدام خودتون رو برای بهترین بودن تحت فشار قرار میدید.
احساس میکنید از پس کارها برنمیاید.
به خودتون اعتماد ندارید.
وقتی موفقیتی هم کسب میکنید اون رو دست کم میگیرید.
اهمالکار هستید و از این بابت مدام خودتون رو سرزنش میکنید.
اگر احساس میکنید در جمعها پذیرفته نیستید.
گوشهگیر و منزوی هستید.
همیشه از خودتون برای دیگران میگذرید.
احساس دوستداشتنی نبودن و رهاشدن میکنید.
توی روابط بیش از حد سرویسدهنده هستید.
اگر زود عصبانی و پرخاشگر میشید.
مثل بچهها لجبازی و قهر میکنید.
نمیتونید نظم و محدودیت رو بپذیرید.
احساس میکنید مثل یک بچه بیپناه و آسیبپذیرید.
۶ جلسهی ۲ ساعته؛ آنلاین در گوگلمیت؛ دوشنبهها و جمعهها ساعت ۱۹ الی ۲۱.
اطلاعات بیشتر در تلگرام، واتساپ و پیامک:
۰۹۳۶۵۷۰۵۱۷۱
دکتر پرستو امیری
@engaarr
اِنگار
من خودم وقتی که شروع به خواندن کتابی میکنم، افکار گوناگون به قدری مرا احاطه میکند که مثل سدی در مقابل من قرار گرفته و مانع از خواندن من میشوند. بدون شک، کسانی که تصرّف شخصی دارند، عاجزند از این که قرائت زیاد داشته باشند. نیما یوشیج، سفرنامهی بارفروش…
.
چند روز پیش این متن را از نیما یوشیج خواندم و از آن روز، حیرانِ اصطلاحِ "تصرّفِ شخصی" شدهام.
بعد رفتم و در لغتنامه، معنای تصرّف را جستجو کردم؛
دست به کاری زدن؛
چیزی را مالک شدن؛
در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن؛
تسخیر؛ به چنگ آوردن؛ غلبه؛ چیرگی؛ تغییر؛ دگرگونی؛ تاثیر؛ نفوذ؛ هدایت کردن.
از شما تقاضا دارم وقتی اصطلاحِ تصرّف شخصی را میخوانید، تمام این معانی را در ذهنتان حاضر کنید تا متوجه شأن و شوکت واقعیِ آن بشوید.
انسانی که، حتی بر گوشهای از جهان، تصرّفی بیواسطه و شخصی دارد، در طولانیمدت نمیتواند در قلمرو دیگری باقی بماند؛ نمیتواند صرفا دریافتکنندهی اندیشههای دیگری باشد؛ زیرا تصرّف شخصی، همچون نیرویی عظیم و پرقدرت از درون فرد، برای دست بهکار شدن، اثرگذاری و غلبه کردن بر جهان، برای نفوذ و تحمیل خود و چنگ انداختن بر جهان بیرونی، میجوشد و دیگر مجالی برای قرائت ورودیها و اثرپذیری باقی نمیگذارد؛ کسی که در این جهان دارای تصرّف شخصی است، در کارِ جهان، به میل و ارادهی خود تغییر ایجاد میکند و نمیتواند توسط جهانِ دیگری تصرّف شود.
کاش بتوانیم تصرّفی شخصی بر امور داشته باشیم و نه صرفا متاثر و مصرفکنندهی اندیشهی دیگران باشیم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
چند روز پیش این متن را از نیما یوشیج خواندم و از آن روز، حیرانِ اصطلاحِ "تصرّفِ شخصی" شدهام.
بعد رفتم و در لغتنامه، معنای تصرّف را جستجو کردم؛
دست به کاری زدن؛
چیزی را مالک شدن؛
در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن؛
تسخیر؛ به چنگ آوردن؛ غلبه؛ چیرگی؛ تغییر؛ دگرگونی؛ تاثیر؛ نفوذ؛ هدایت کردن.
از شما تقاضا دارم وقتی اصطلاحِ تصرّف شخصی را میخوانید، تمام این معانی را در ذهنتان حاضر کنید تا متوجه شأن و شوکت واقعیِ آن بشوید.
انسانی که، حتی بر گوشهای از جهان، تصرّفی بیواسطه و شخصی دارد، در طولانیمدت نمیتواند در قلمرو دیگری باقی بماند؛ نمیتواند صرفا دریافتکنندهی اندیشههای دیگری باشد؛ زیرا تصرّف شخصی، همچون نیرویی عظیم و پرقدرت از درون فرد، برای دست بهکار شدن، اثرگذاری و غلبه کردن بر جهان، برای نفوذ و تحمیل خود و چنگ انداختن بر جهان بیرونی، میجوشد و دیگر مجالی برای قرائت ورودیها و اثرپذیری باقی نمیگذارد؛ کسی که در این جهان دارای تصرّف شخصی است، در کارِ جهان، به میل و ارادهی خود تغییر ایجاد میکند و نمیتواند توسط جهانِ دیگری تصرّف شود.
کاش بتوانیم تصرّفی شخصی بر امور داشته باشیم و نه صرفا متاثر و مصرفکنندهی اندیشهی دیگران باشیم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
Forwarded from مشقِ داستاننویسی
شهری مانند تمام شهرهای جهان
تازه آفتاب طلوع کرده بود که سه مسافر با کولهپشتیهای بزرگشان وارد قهوهخانه شدند؛ قهوهخانهای محلی در شهری کوچک که شب قبل را در آنجا گذرانده بودند.
صاحب قهوهخانه مردی بود میانسال، قدبلند و چهارشانه که یک چشمش از چشم دیگرش کوچکتر بود، طوری که اگر انسان با او چشم در چشم میشد، گمان میداشت که دارد با چشم تنگترش اورا موشکافی میکند.
قهوهخانهچی که خودش به ندرت از پشت دخل بیرون میآمد، یک آشپز داشت که در آشپزخانهی کوچک در پستو کار میکرد و یک شاگرد نوجوان که پسرکی بود لاغراندام و قد بلند که سعی میکرد با باز نگه داشتن بازوانش هیکلش را بزرگتر از چیزی که بود نمایش دهد.
سه مسافر دور میزی نزدیکی بخاری نفتی نشستند و هر سه صبحانهای محلی با چای سیاه سفارش دادند.
تا آماده شدن سفارششان، یکیشان تلفن همراه، دفترچه و خودکاری از کیفش درآورد و شروع کرد به حرف زدن. معلوم شد که دارد برنامه ادامهی سفر را با همسفرانش هماهنگ میکند.
هرچه میگفت دو همسفر دیگر، واکنشهایی کاملا متفاوت نشان میدادند.
یکی از آنها که معلوم بود، جهاندیدهاست و سفرهای زیادی به شرق و غرب عالم کردهاست، هیچ پیشنهادی برایش جذاب و تازه نبود. برخوردش با همه پیشنهادها این بود که: آخر چه چیزش جالب است؟! جالبتر از این را در فلان شهر یا کشور دیدهام!
و وسط برنامهریزی هی از خاطراتش از سفرهای دیگرش یاد میکرد.
اما همسفر دیگر، نه تنها با اشتیاقی وصفناشدنی با هر برنامهای موافق بود، بلکه سعی داشت دونفر دیگر را برای برنامههای بیشتر قانع کند. به نظر کمتر سفر کرده بود و برای کسب تجارب بیشتر، بیتاب بود.
مسافری که برنامهریزی میکرد، تلاش داشت هردوی آنها را به نوعی راضی کند.
صاحب قهوهخانه از پشت دخل با چشم تنگش آنها را زیر نظر داشت.
به یادآورد که وقتی بچه بود، پدرش به شهرهای مختلفی سفر میکرد تا اجناسش را بفروشد. یکبار که به یک شهر بسیار دور و معروف رفته بود هنگام بازگشت با شوق و ذوق ازاو پرسیده بود فلان شهر معروف چطور جاییست؟ و پدرش با خونسردی گفته بود: شهری مانند تمام شهرهای جهان.
یادش نمیآمد چرا، اما یادش میآمد که با شنیدن این جمله، ترس و ناامیدی جهان به دلش افتاده بود.
شهری مانند تمام شهرهای جهان ... این جملهای بود که تمام این سالها ملکهی ذهنش شده بود.
در این افکار بود که سه مسافر آمدند جلوی دخل تا حساب و کتاب کنند. مرد با دستهای بزرگش اسکناسها را گرفت و شمارد و گذاشت توی دخل و همچنان با چشم تنگترش سه مسافر، که در حال بحث دربارهی برنامه سفر از قهوهخانه بیرون میرفتند را، تعقیب میکرد.
رو کرد به شاگردش که داشت میز صبحانه را تمیز میکرد و گفت: جهان را باید کشف کرد، اما نه آنقدر حریصانه که ناامیدت کند. برای دوام آوردن در زندگی، همیشه باید چیزهایی را از دسترس تجربهت دور نگه داری.
پرستوامیری
https://t.me/mashgh_dastannevisi
تازه آفتاب طلوع کرده بود که سه مسافر با کولهپشتیهای بزرگشان وارد قهوهخانه شدند؛ قهوهخانهای محلی در شهری کوچک که شب قبل را در آنجا گذرانده بودند.
صاحب قهوهخانه مردی بود میانسال، قدبلند و چهارشانه که یک چشمش از چشم دیگرش کوچکتر بود، طوری که اگر انسان با او چشم در چشم میشد، گمان میداشت که دارد با چشم تنگترش اورا موشکافی میکند.
قهوهخانهچی که خودش به ندرت از پشت دخل بیرون میآمد، یک آشپز داشت که در آشپزخانهی کوچک در پستو کار میکرد و یک شاگرد نوجوان که پسرکی بود لاغراندام و قد بلند که سعی میکرد با باز نگه داشتن بازوانش هیکلش را بزرگتر از چیزی که بود نمایش دهد.
سه مسافر دور میزی نزدیکی بخاری نفتی نشستند و هر سه صبحانهای محلی با چای سیاه سفارش دادند.
تا آماده شدن سفارششان، یکیشان تلفن همراه، دفترچه و خودکاری از کیفش درآورد و شروع کرد به حرف زدن. معلوم شد که دارد برنامه ادامهی سفر را با همسفرانش هماهنگ میکند.
هرچه میگفت دو همسفر دیگر، واکنشهایی کاملا متفاوت نشان میدادند.
یکی از آنها که معلوم بود، جهاندیدهاست و سفرهای زیادی به شرق و غرب عالم کردهاست، هیچ پیشنهادی برایش جذاب و تازه نبود. برخوردش با همه پیشنهادها این بود که: آخر چه چیزش جالب است؟! جالبتر از این را در فلان شهر یا کشور دیدهام!
و وسط برنامهریزی هی از خاطراتش از سفرهای دیگرش یاد میکرد.
اما همسفر دیگر، نه تنها با اشتیاقی وصفناشدنی با هر برنامهای موافق بود، بلکه سعی داشت دونفر دیگر را برای برنامههای بیشتر قانع کند. به نظر کمتر سفر کرده بود و برای کسب تجارب بیشتر، بیتاب بود.
مسافری که برنامهریزی میکرد، تلاش داشت هردوی آنها را به نوعی راضی کند.
صاحب قهوهخانه از پشت دخل با چشم تنگش آنها را زیر نظر داشت.
به یادآورد که وقتی بچه بود، پدرش به شهرهای مختلفی سفر میکرد تا اجناسش را بفروشد. یکبار که به یک شهر بسیار دور و معروف رفته بود هنگام بازگشت با شوق و ذوق ازاو پرسیده بود فلان شهر معروف چطور جاییست؟ و پدرش با خونسردی گفته بود: شهری مانند تمام شهرهای جهان.
یادش نمیآمد چرا، اما یادش میآمد که با شنیدن این جمله، ترس و ناامیدی جهان به دلش افتاده بود.
شهری مانند تمام شهرهای جهان ... این جملهای بود که تمام این سالها ملکهی ذهنش شده بود.
در این افکار بود که سه مسافر آمدند جلوی دخل تا حساب و کتاب کنند. مرد با دستهای بزرگش اسکناسها را گرفت و شمارد و گذاشت توی دخل و همچنان با چشم تنگترش سه مسافر، که در حال بحث دربارهی برنامه سفر از قهوهخانه بیرون میرفتند را، تعقیب میکرد.
رو کرد به شاگردش که داشت میز صبحانه را تمیز میکرد و گفت: جهان را باید کشف کرد، اما نه آنقدر حریصانه که ناامیدت کند. برای دوام آوردن در زندگی، همیشه باید چیزهایی را از دسترس تجربهت دور نگه داری.
پرستوامیری
https://t.me/mashgh_dastannevisi
اِنگار
دست دادنِ مردانه! پسرک ۸/۹ ساله، آویزان و شل و ول با مادرش آمد توی مغازهی نوشتافزار فروشی. مادر سلام کرد؛ پسرک نه. یک دور توی مغازه زدند. پسرک خجالتی، سربهزیر و بی هیچ حرف و لبخندی با بند کیفش بازی میکرد. مادر در همان چند قدمِ داخل مغازه، دوسه باری…
.
من داستاننویس نیستم، اما روایت کردن به روشِ داستان رو بسیار دوست دارم.
گاهی موضوعاتی که با اونها مواجه میشم رو به شکلِ داستانی کوتاه، در کانال مشقِ داستاننویسی، مینویسم.
خوشحال میشم در کانال مشق داستننویسی هم همراهم باشید:
https://t.me/mashgh_dastannevisi
من داستاننویس نیستم، اما روایت کردن به روشِ داستان رو بسیار دوست دارم.
گاهی موضوعاتی که با اونها مواجه میشم رو به شکلِ داستانی کوتاه، در کانال مشقِ داستاننویسی، مینویسم.
خوشحال میشم در کانال مشق داستننویسی هم همراهم باشید:
https://t.me/mashgh_dastannevisi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میگویند زندگی در کلیت خود، نسخهی تمرینی ندارد؛ یعنی یکبار زندگی میکنیم و هرچه از آب درآمد، همان است.
نمیتوان زندگی را یکبار تمرین کرد و بعد انجامش داد.
ای کاش در جزییات هم میشد این دیدگاه را نگه داشت. در هر کاری، هر رابطهای، هر سفری، در هر تجربهای، هر غذا خوردنی، هر قدم زدنی، در هر جز از زندگی، طوری با آن برخورد میکردیم که انگار این تنها نسخه است؛ نسخهی اصلی و نه نسخهی تمرینیِ تکرارپذیر.
پرستو امیری
@engaarr
@engaarr
نمیتوان زندگی را یکبار تمرین کرد و بعد انجامش داد.
ای کاش در جزییات هم میشد این دیدگاه را نگه داشت. در هر کاری، هر رابطهای، هر سفری، در هر تجربهای، هر غذا خوردنی، هر قدم زدنی، در هر جز از زندگی، طوری با آن برخورد میکردیم که انگار این تنها نسخه است؛ نسخهی اصلی و نه نسخهی تمرینیِ تکرارپذیر.
پرستو امیری
@engaarr
@engaarr
فرد افسرده در خود فرو میرود و تعاملاتش را با جهان بیرون از خودش، به حداقل میرساند.
این فرو رفتن در خود و قطع ارتباط با جهان بیرون از دو سو، افسرده را افسردهتر میکند.
از یکسو، در خود فرو رفتن، تمرکزی ذرهبینی بر نقصانهای درونی فرد ایجاد میکند و فرد روزبهروز خود را ضعیفتر، ناتوانتر، بیارزشتر و شکستخوردهتر میبیند؛
و از سوی دیگر، قطع ارتباط با محیط، به مرور، فرد را از شناختِ واقعبینانهی جهان، و از پاداشهای کوچکی چون موفقیت در انجام کارهای ساده، معاشرت با آدمهای حمایتگر و ارضا نیازهای بینفردی، و انجام فعالیتهای لذتبخش محروم میکند.
در واقع فرد با انفعال بیش از حد، روزبهروز بر نگرش منفیش در مورد خویشتن، دیگران، جهان و آینده میافزاید و خود را از تجارب اصلاحکنندهی این نگرش، محروم میسازد.
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی سلامت
@engaarr
@engaarr
این فرو رفتن در خود و قطع ارتباط با جهان بیرون از دو سو، افسرده را افسردهتر میکند.
از یکسو، در خود فرو رفتن، تمرکزی ذرهبینی بر نقصانهای درونی فرد ایجاد میکند و فرد روزبهروز خود را ضعیفتر، ناتوانتر، بیارزشتر و شکستخوردهتر میبیند؛
و از سوی دیگر، قطع ارتباط با محیط، به مرور، فرد را از شناختِ واقعبینانهی جهان، و از پاداشهای کوچکی چون موفقیت در انجام کارهای ساده، معاشرت با آدمهای حمایتگر و ارضا نیازهای بینفردی، و انجام فعالیتهای لذتبخش محروم میکند.
در واقع فرد با انفعال بیش از حد، روزبهروز بر نگرش منفیش در مورد خویشتن، دیگران، جهان و آینده میافزاید و خود را از تجارب اصلاحکنندهی این نگرش، محروم میسازد.
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی سلامت
@engaarr
@engaarr
Forwarded from اِنگار
Forwarded from مشقِ داستاننویسی
خانم الف
خانم الف همیشه از وابستگی بچهها و همسرش به خودش شکایت داشت.
هرجا میرفت، چندساعت بعد میگفت باید به خانه برگردد و به خورد و خوراک و کارهای بچهها و همسرش رسیدگی کند.
بدون خانواده سفر نمیرفت، چون معتقد بود اگر یک روز در خانه نباشد، اوضاع خانه بههم میریزد.
در خانه از این شکایت داشت که هر یک از سه فرزند و همسرش، عادتهای غذایی خاص خودشان را دارند، و او باید به فکر همه این عادتها میبود:
- همسرم غذا رو فلان مدل میپسنده، طور دیگهای بپزم ایراد میگیره.
- پسرم فقط با فلان قاشق و چنگال غذا میخوره.
- دو تا دخترام هر کدوم ادا اطوار خودشون رو دارن. یکیشون غذا رو چرب باشه نمیخوره، اونیکی نباید رب تو غذاش باشه ... منم گرفتار اینام دیگه ...
خلاصه که، خانم الف حسابی به مادر فداکار و نمونه بودن معروف بود.
چند ماه پیش، دختر خانم الف، بچهگربهای را به سرپرستی گرفته بود. هفتههای اول خودش از او مراقبت میکرد. بچهگربهی شیرینی که هر غذایی که سر راهش بود میخورد و هرجا که گیرش میآمد و راحت بود میخوابید.
خانم الف هم که هر موجود زندهای را فورا در قلمرو مادری خود جا میداد، به بچه گربهی شیطان عادت کرده بود و میگفت انگار که نوهام باشد دوستش دارم.
امور مربوط به بچه گربه را دختر خانم الف انجام میداد، تا اینکه به مسافرتی چند هفتهای رفت و بچه گربه را به مادر سپرد.
بعد از چند هفته، هنگام بازگشت به خانه متوجه عادتهای تازه و عجیبی در بچه گربه شد. گربهکوچولو دیگر هر غذایی را نمیخورد. فقط نوع خاصی از غذا، آنهم در ظرفی خاص. یا مثل قبل هرجایی نمیخوابید. فقط روی جایی که خانم الف برایش درست کرده بود میخوابید، آنهم به شرطی که رویش پتوی نازکی بکشند.
خلاصه بچهگربه در عرض چند هفته، عادات و بهانههای تازهای پیدا کرده بود که قبلا نداشت.
عصر همان روز، دختر خانم الف شنید که مادر در گفتگو تلفنی با دوستش، داشت میگفت که:
نمیتونم بیام. فقط شوهر و بچههام نیستن که. این گربه کوچولو هم همه زندگیش به من وابستهست. هرغذایی نمیخوره. خودم باید براش غذا بپزم. خودم باید بخوابونمش. من نباشم کسی حوصله نمیکنه به این طفل معصوم برسه. مشکلات من که یکی دوتا نیست. منم و پنجتا بچه!
دختر خانم الف، شگفتزده فکر کرد که تمام زندگی مادر، در وابستگی اطرافیانش به او معنا میشود. و مادر، برای اینکه زندگیاش بیمعنا نشود، حتی قادر است در یک بچه گربه هم عادات خاصی بسازد که فقط خودش از پسش بربیاید.
کمی بعد رفت سر قابلمهای که روی گاز میجوشید و ناخودآگاه گفت: اه! مامان! باز تو این غذا رب ریختی؟!
مادر وسط مکالمه تلفنی گفت: مامان جان غذای تورو بدون رب درست کردم.
پرستو امیری
کانال مشق داستاننویسی:
https://t.me/mashgh_dastannevisi
خانم الف همیشه از وابستگی بچهها و همسرش به خودش شکایت داشت.
هرجا میرفت، چندساعت بعد میگفت باید به خانه برگردد و به خورد و خوراک و کارهای بچهها و همسرش رسیدگی کند.
بدون خانواده سفر نمیرفت، چون معتقد بود اگر یک روز در خانه نباشد، اوضاع خانه بههم میریزد.
در خانه از این شکایت داشت که هر یک از سه فرزند و همسرش، عادتهای غذایی خاص خودشان را دارند، و او باید به فکر همه این عادتها میبود:
- همسرم غذا رو فلان مدل میپسنده، طور دیگهای بپزم ایراد میگیره.
- پسرم فقط با فلان قاشق و چنگال غذا میخوره.
- دو تا دخترام هر کدوم ادا اطوار خودشون رو دارن. یکیشون غذا رو چرب باشه نمیخوره، اونیکی نباید رب تو غذاش باشه ... منم گرفتار اینام دیگه ...
خلاصه که، خانم الف حسابی به مادر فداکار و نمونه بودن معروف بود.
چند ماه پیش، دختر خانم الف، بچهگربهای را به سرپرستی گرفته بود. هفتههای اول خودش از او مراقبت میکرد. بچهگربهی شیرینی که هر غذایی که سر راهش بود میخورد و هرجا که گیرش میآمد و راحت بود میخوابید.
خانم الف هم که هر موجود زندهای را فورا در قلمرو مادری خود جا میداد، به بچه گربهی شیطان عادت کرده بود و میگفت انگار که نوهام باشد دوستش دارم.
امور مربوط به بچه گربه را دختر خانم الف انجام میداد، تا اینکه به مسافرتی چند هفتهای رفت و بچه گربه را به مادر سپرد.
بعد از چند هفته، هنگام بازگشت به خانه متوجه عادتهای تازه و عجیبی در بچه گربه شد. گربهکوچولو دیگر هر غذایی را نمیخورد. فقط نوع خاصی از غذا، آنهم در ظرفی خاص. یا مثل قبل هرجایی نمیخوابید. فقط روی جایی که خانم الف برایش درست کرده بود میخوابید، آنهم به شرطی که رویش پتوی نازکی بکشند.
خلاصه بچهگربه در عرض چند هفته، عادات و بهانههای تازهای پیدا کرده بود که قبلا نداشت.
عصر همان روز، دختر خانم الف شنید که مادر در گفتگو تلفنی با دوستش، داشت میگفت که:
نمیتونم بیام. فقط شوهر و بچههام نیستن که. این گربه کوچولو هم همه زندگیش به من وابستهست. هرغذایی نمیخوره. خودم باید براش غذا بپزم. خودم باید بخوابونمش. من نباشم کسی حوصله نمیکنه به این طفل معصوم برسه. مشکلات من که یکی دوتا نیست. منم و پنجتا بچه!
دختر خانم الف، شگفتزده فکر کرد که تمام زندگی مادر، در وابستگی اطرافیانش به او معنا میشود. و مادر، برای اینکه زندگیاش بیمعنا نشود، حتی قادر است در یک بچه گربه هم عادات خاصی بسازد که فقط خودش از پسش بربیاید.
کمی بعد رفت سر قابلمهای که روی گاز میجوشید و ناخودآگاه گفت: اه! مامان! باز تو این غذا رب ریختی؟!
مادر وسط مکالمه تلفنی گفت: مامان جان غذای تورو بدون رب درست کردم.
پرستو امیری
کانال مشق داستاننویسی:
https://t.me/mashgh_dastannevisi
.
.
عزیزانم لطفا اطلاعات عکس و توضیحات رو مطالعه بفرمایید:
ظرفیت لیست انتظار کمتر از بیست نفر است.
اولویت با #ایرانیان_خارج_کشور و مرجعانیست که توسط همکاران #روانپزشک و #روانشناس معرفی شدهاند.
بهمحض پر شدن این لیست انتظار، مراجع جدید نخواهم پذیرفت تا شهریورماه سال بعد.
و اگر قبلا هم پیام دادید برای لیست انتظار لطفا مجدد پیام بفرستید.
اطلاعات کامل تماس در اسلاید دوم هست.
با تشکر
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی سلامت/ رواندرمانگر بزرگسالان
.
عزیزانم لطفا اطلاعات عکس و توضیحات رو مطالعه بفرمایید:
ظرفیت لیست انتظار کمتر از بیست نفر است.
اولویت با #ایرانیان_خارج_کشور و مرجعانیست که توسط همکاران #روانپزشک و #روانشناس معرفی شدهاند.
بهمحض پر شدن این لیست انتظار، مراجع جدید نخواهم پذیرفت تا شهریورماه سال بعد.
و اگر قبلا هم پیام دادید برای لیست انتظار لطفا مجدد پیام بفرستید.
اطلاعات کامل تماس در اسلاید دوم هست.
با تشکر
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی سلامت/ رواندرمانگر بزرگسالان
.
.
کاش پدر و مادرها بدونن احترام، ارزش و عشقی که به بچهها میدن، چقدر میتونه در بزرگسالی، ازشون محافظت کنه، درست مثل یه سپر در برابر اتفاقات منفی زندگی.
آدمی که خودش رو محترم، ارزشمند و دوستداشتنی میدونه، اجازه نمیده دیگران ازش سواستفاده کنن یا بهش بیاحترامی کنن و زیر بار هر شرایطی نمیره.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
.
کاش پدر و مادرها بدونن احترام، ارزش و عشقی که به بچهها میدن، چقدر میتونه در بزرگسالی، ازشون محافظت کنه، درست مثل یه سپر در برابر اتفاقات منفی زندگی.
آدمی که خودش رو محترم، ارزشمند و دوستداشتنی میدونه، اجازه نمیده دیگران ازش سواستفاده کنن یا بهش بیاحترامی کنن و زیر بار هر شرایطی نمیره.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
Forwarded from اِنگار
آیینهای سنتی، رشتههای اتصال ما به یکدیگر، به طبیعت و به هستی هستند.
بدون آنها، "ما" معنایی نداریم، نهایتا ازدحامی از انسانهای تنها و منفرد هستیم بی هیچ جای پای سفتی در این هستی. آیینها، ما را حولِ معانی اصیل و باشکوه فراهم میآورند.
دیروز یکی از مراجعانم در خارج از کشور میگفت: چون اینجا تنهایی نوروز را جشن میگیریم حس و حالِ غریبی دارد، خیلی متفاوت از وقتی است که کل شهر در تکاپو باشند.
آیینها و روزهای خاصِ نامگذاری شده، پاسخگوی نیاز تعهد و تعلق داشتن به یک کلِ بزرگتر، به یک "قبیله" ، هستند. و این حسِ تعلق، تعهد و معنای جمعی، مفاهیمی بودهاند که در طی هزاران سال ما را از عظیمترین ترسهای وجودی محافظت کردهاند.
نوروز، باشکوهترین و پرمعناترین آیین ما ایرانیهاست؛ آیینی ملی و فراتر از قومیت، زبان و مذهب؛ آیینی که در جزییاتش پیوندیاست بین انسان با انسان و انسان با طبیعت و هستی.
نوروز را جدی بگیریم، هرچند دلمان چندان خوش نباشد. روانِ فردی و جمعیِ ما بیش از آنکه تصورش را بکنیم به آیینهای سنتی نیازمند است.
نوروز را تبریک عرض میکنم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
بدون آنها، "ما" معنایی نداریم، نهایتا ازدحامی از انسانهای تنها و منفرد هستیم بی هیچ جای پای سفتی در این هستی. آیینها، ما را حولِ معانی اصیل و باشکوه فراهم میآورند.
دیروز یکی از مراجعانم در خارج از کشور میگفت: چون اینجا تنهایی نوروز را جشن میگیریم حس و حالِ غریبی دارد، خیلی متفاوت از وقتی است که کل شهر در تکاپو باشند.
آیینها و روزهای خاصِ نامگذاری شده، پاسخگوی نیاز تعهد و تعلق داشتن به یک کلِ بزرگتر، به یک "قبیله" ، هستند. و این حسِ تعلق، تعهد و معنای جمعی، مفاهیمی بودهاند که در طی هزاران سال ما را از عظیمترین ترسهای وجودی محافظت کردهاند.
نوروز، باشکوهترین و پرمعناترین آیین ما ایرانیهاست؛ آیینی ملی و فراتر از قومیت، زبان و مذهب؛ آیینی که در جزییاتش پیوندیاست بین انسان با انسان و انسان با طبیعت و هستی.
نوروز را جدی بگیریم، هرچند دلمان چندان خوش نباشد. روانِ فردی و جمعیِ ما بیش از آنکه تصورش را بکنیم به آیینهای سنتی نیازمند است.
نوروز را تبریک عرض میکنم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM