رازهای پنهان و انرژی کائنات
3.64K subscribers
12.2K photos
2.32K videos
23 files
351 links
📺 Welcome to asrar_kaenat Channel,

💯 فال تلفنی و حضوری نداریم. لطفا سوال نپرسید...

💯 با هیچ شخص و کانالی همکاری نداریم.



درخواست فال شخصی به آی دی زیر پیام دهید 👇👇
@ad_royaa1361
Download Telegram
#هوس_تلخ
@Asrar_kaenat
#قسمت_نه
سرم رو با حرص تکون دادم و گفتم :
_ دیگه بدتر خب بگید من خودم و بکشم و خلاص دیگه چرا می خواید من و با یه روانی زنجیری همخونه کنید؟!
عمو با عصبانیت محکم کوبید روی میزش و گفت :
_ عس چرا فکر می کنی تو عقل کُلی و ما هیچی حالیمون نیست؟! جلال استاد برتر دانشگاهتونه، تضمین کرده که اگه
راهی برای درمان این انزجار درونی شما دو نفر باشه، فقط همین راهه خب من برم سر کوچه یه پسر گیر بیارم تا بیاد تو
رو درمون کنه؟!
با گریه زار زدم._نمی خوام من نمیخوام خوب بشم من این حس نفرت رو دوست دارم چرا دارید با این کارهاتون من و بیشتر از همه ی
مَردا متنفر می کنید؟
عمو نفس عصبیش رو محکم از سینه بیرون داد و گفت :
_ چون تنها راه همینه من اگه از دنیا برم، تو می مونی و یه دنیا مَرد که از همشون متنفری، می خوای توی همچین دنیایی
زندگی کنی؟
اشک هام آروم آروم روی صورتم غلت می زد که زیر لب گفتم:
_آره.
عمو نفس بلندی کشید و عصبی گفت:
_ لعنت بر شیطون اینقدر من و حرص نده یکی از دلایلی که تو و آریا رو توی این پروژه کنار هم گذاشتیم همین نفرت
مشترک بین شماست...جلال می گه اصل این پروژه یه مقاله ی تحقیقی بوده که توی یکی از دانشگاه های اروپا مطرح شده
و توی اون مقاله، طبق مطالعات یک دانشجو از عملکرد بیش از صد تا روانشناس به این نتیجه رسیده که اگر حتی دو نفر
رو که از هم متنفر هستند با یک برنامه ی درست و علمی کنار هم قرار بدیم و اون ها طبق برنامه دستورات روانکاو رو
انجام بدن، نفرت از دل هر دوی اون دو نفر رفع میشه و به جاش عشق و محبت جایگزین میشه.
. پوزخندی میون اشک هام روی لبم اومد و گفتم :
_ رسما شدم موش دیگه! عمو با حرص بلند و جدی گفت: _برو بیرون از اتاقم هر جور که می خوای فکر کن تصمیم با خودته. با دلخوری از روی مبل برخاستم و رفتم سمت در که عمو باز گفت: _ ولی به هر حال هر تصمیمی بگیری، بازم عسل منی. دررو باز کردم و محکم پشت سرم بستم.
برام خیلی سخت بود اینکه بخوام با پسری مثل آریا هم محرم بشم هم همخونه. البته این سختی فقط تا سه چهار روز بود. از مهلت استاد صالحی فقط سه روز مونده بود که جلسه ی کلاس استاد صالحی فرا رسید.
از همون لحظه ی ورودم به کلاس بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن. بعضی ها هم که فقط تو نخ خندیدن بودن. اما خیلی ها هم بدشون نمی اومد که کنایه بزنند، مثلاً فریبا دختری که از همون ترم اول، اونم هم ردیف مردها می دونستم و ازش متنفر بودم، جلو اومد و با پوزخندی گفت:
_ خب خانم تمجیدی فکر کنم این جلسه مشخص بشه که شما اهل تحقیقات علمی هستید یا نه. بعد کف دست هاش رو بهم زد و انگشت هاشو توی هم قلاب کرد و با ناز و افاده ادا درآورد:
_آه... من از همه ی مردها متنفرم، آیا کسی هست مرا درمان کند؟ چندتا از بچه ها خندیدند که یک پسر تخس و بی مزه هم همراهیش کرد و ادامه داد: _درمان شدن یا نشدن، مسئله نمره ی استاد صالحی است. صدای خنده ی بچه ها بالاتر رفت کله سارا با حرص داد زد : _خفه شید روانکاوان آینده راست می گید برید خودتون رو درمان کنید. فریبا باز از رو نرفت و دقیقاً جلویم ایستاد و گفت: _ اُه... من از همه ی پسرا متنفرم ولی حالا که قراره درمان بشم چه خوبه که اون پسر خوشگله ی باجذبه ی کلاس بیاد
درمونم کنه نه؟! نگاهش روی صورتم بود که ابرویی بالا انداختم و با حرص گفتم:
_ ببین فریبا جون اگه نمی خوای من با مشت بزنم توی دماغ عملی ت و دوباره برش بگردونم به شکل خرطوم فیلیش، برو بتمرگ سر جات.
فریبا پوزخند زد و خواست چیزی بگه که یکی از پسرها دوید سر کلاس و فریاد زد : _استاد صالحی اومد.
همه سر جاشون نشستند که استاد با اخم وارد کلاس شد پشت سرش هم، آریا اومد داخل با همون اخم پز جذبه ی همیشگی که فریبا عاشقش بود رفت سرجاش نشست.
استاد بی هیچ مقدمه ای گفت: _ خانم ثنایی. فریبا گفت: _بله استاد. _به گوشم رسیده که قبل از ورودم به کلاس شما خیلی از پروژه ی تحقیقاتی من استقبال کردی! فریبا لبخندی زد و مصمم گفت: _ چرا که نه استاد، من از اصلاح شدن نقطه ضعف هام بدم نمیاد. استاد لبخند محوی زد و گفت:
_خوبه؛ من با مدیر یکی از بیمارستان های روانی صحبت کردم تا چندتا از دانشجوهارو برای یه پروژه ی تحقیقاتی بفرستم اونجا.
#هوس_تلخ

@Asrar_kaenat
#قسمت_نه
سرم رو با حرص تکون دادم و گفتم :
_ دیگه بدتر خب بگید من خودم و بکشم و خلاص دیگه چرا می خواید من و با یه روانی زنجیری همخونه کنید؟!
عمو با عصبانیت محکم کوبید روی میزش و گفت :
_ عس چرا فکر می کنی تو عقل کُلی و ما هیچی حالیمون نیست؟! جلال استاد برتر دانشگاهتونه، تضمین کرده که اگه
راهی برای درمان این انزجار درونی شما دو نفر باشه، فقط همین راهه خب من برم سر کوچه یه پسر گیر بیارم تا بیاد تو
رو درمون کنه؟!
با گریه زار زدم._نمی خوام من نمیخوام خوب بشم من این حس نفرت رو دوست دارم چرا دارید با این کارهاتون من و بیشتر از همه ی
مَردا متنفر می کنید؟
عمو نفس عصبیش رو محکم از سینه بیرون داد و گفت :
_ چون تنها راه همینه من اگه از دنیا برم، تو می مونی و یه دنیا مَرد که از همشون متنفری، می خوای توی همچین دنیایی
زندگی کنی؟
اشک هام آروم آروم روی صورتم غلت می زد که زیر لب گفتم:
_آره.
عمو نفس بلندی کشید و عصبی گفت:
_ لعنت بر شیطون اینقدر من و حرص نده یکی از دلایلی که تو و آریا رو توی این پروژه کنار هم گذاشتیم همین نفرت
مشترک بین شماست...جلال می گه اصل این پروژه یه مقاله ی تحقیقی بوده که توی یکی از دانشگاه های اروپا مطرح شده
و توی اون مقاله، طبق مطالعات یک دانشجو از عملکرد بیش از صد تا روانشناس به این نتیجه رسیده که اگر حتی دو نفر
رو که از هم متنفر هستند با یک برنامه ی درست و علمی کنار هم قرار بدیم و اون ها طبق برنامه دستورات روانکاو رو
انجام بدن، نفرت از دل هر دوی اون دو نفر رفع میشه و به جاش عشق و محبت جایگزین میشه.
. پوزخندی میون اشک هام روی لبم اومد و گفتم :
_ رسما شدم موش دیگه! عمو با حرص بلند و جدی گفت: _برو بیرون از اتاقم هر جور که می خوای فکر کن تصمیم با خودته. با دلخوری از روی مبل برخاستم و رفتم سمت در که عمو باز گفت: _ ولی به هر حال هر تصمیمی بگیری، بازم عسل منی. دررو باز کردم و محکم پشت سرم بستم.
برام خیلی سخت بود اینکه بخوام با پسری مثل آریا هم محرم بشم هم همخونه. البته این سختی فقط تا سه چهار روز بود. از مهلت استاد صالحی فقط سه روز مونده بود که جلسه ی کلاس استاد صالحی فرا رسید.
از همون لحظه ی ورودم به کلاس بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن. بعضی ها هم که فقط تو نخ خندیدن بودن. اما خیلی ها هم بدشون نمی اومد که کنایه بزنند، مثلاً فریبا دختری که از همون ترم اول، اونم هم ردیف مردها می دونستم و ازش متنفر بودم، جلو اومد و با پوزخندی گفت:
_ خب خانم تمجیدی فکر کنم این جلسه مشخص بشه که شما اهل تحقیقات علمی هستید یا نه. بعد کف دست هاش رو بهم زد و انگشت هاشو توی هم قلاب کرد و با ناز و افاده ادا درآورد:
_آه... من از همه ی مردها متنفرم، آیا کسی هست مرا درمان کند؟ چندتا از بچه ها خندیدند که یک پسر تخس و بی مزه هم همراهیش کرد و ادامه داد: _درمان شدن یا نشدن، مسئله نمره ی استاد صالحی است. صدای خنده ی بچه ها بالاتر رفت کله سارا با حرص داد زد : _خفه شید روانکاوان آینده راست می گید برید خودتون رو درمان کنید. فریبا باز از رو نرفت و دقیقاً جلویم ایستاد و گفت: _ اُه... من از همه ی پسرا متنفرم ولی حالا که قراره درمان بشم چه خوبه که اون پسر خوشگله ی باجذبه ی کلاس بیاد
درمونم کنه نه؟! نگاهش روی صورتم بود که ابرویی بالا انداختم و با حرص گفتم:
_ ببین فریبا جون اگه نمی خوای من با مشت بزنم توی دماغ عملی ت و دوباره برش بگردونم به شکل خرطوم فیلیش، برو بتمرگ سر جات.
فریبا پوزخند زد و خواست چیزی بگه که یکی از پسرها دوید سر کلاس و فریاد زد : _استاد صالحی اومد.
همه سر جاشون نشستند که استاد با اخم وارد کلاس شد پشت سرش هم، آریا اومد داخل با همون اخم پز جذبه ی همیشگی که فریبا عاشقش بود رفت سرجاش نشست.
استاد بی هیچ مقدمه ای گفت: _ خانم ثنایی. فریبا گفت: _بله استاد. _به گوشم رسیده که قبل از ورودم به کلاس شما خیلی از پروژه ی تحقیقاتی من استقبال کردی! فریبا لبخندی زد و مصمم گفت: _ چرا که نه استاد، من از اصلاح شدن نقطه ضعف هام بدم نمیاد. استاد لبخند محوی زد و گفت:
_خوبه؛ من با مدیر یکی از بیمارستان های روانی صحبت کردم تا چندتا از دانشجوهارو برای یه پروژه ی تحقیقاتی بفرستم اونجا.