#مهدےجان ❤️
نه خواب است و نه رؤیا...
نه افسانه است و نه داستان...
حکایت ظهور را مى گویم...
زیباترین روزى که تاریخ به خود مى بیند و عاشقانه اى که در صفحه هاى تقویم، براى همیشه ماندگار خواهد شد...
بى شک آن روز، روز استجابت دعاست که به آن، مَبادا مى گفتیم...
خدایا
مَبادا ما نباشیم آن روز
یا باشیم و غرق خواب باشیم
یا خوابى رفته باشیم که با آمدن روز مَبادا هم، بیدار نشویم...
💕سلامتی امام زمان صلوات
🕊⃟ @EDshahid
نه خواب است و نه رؤیا...
نه افسانه است و نه داستان...
حکایت ظهور را مى گویم...
زیباترین روزى که تاریخ به خود مى بیند و عاشقانه اى که در صفحه هاى تقویم، براى همیشه ماندگار خواهد شد...
بى شک آن روز، روز استجابت دعاست که به آن، مَبادا مى گفتیم...
خدایا
مَبادا ما نباشیم آن روز
یا باشیم و غرق خواب باشیم
یا خوابى رفته باشیم که با آمدن روز مَبادا هم، بیدار نشویم...
💕سلامتی امام زمان صلوات
🕊⃟ @EDshahid
#احسان_به_والدین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد.
محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند .
بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد
دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد.
یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد.
رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند.
بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین!
به مادرش خیلی احترام می گذاشت .
🌹خاطره ای از شهید محمد گرامی🌹
🕊⃟ @EDshahid
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد.
محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند .
بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد
دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد.
یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد.
رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند.
بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین!
به مادرش خیلی احترام می گذاشت .
🌹خاطره ای از شهید محمد گرامی🌹
🕊⃟ @EDshahid
✍🏻 زیبا ترین متن دنیا
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم❤️
🕊⃟ @EDshahid
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم❤️
🕊⃟ @EDshahid
مادری که شهید تربیت میکند
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✍"می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن
انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....
بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون
"🌷شادیارواحطیبهشهداصلوات🌷"
🕊⃟ @EDshahid
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✍"می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن
انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....
بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون
"🌷شادیارواحطیبهشهداصلوات🌷"
🕊⃟ @EDshahid
دعای دفع بلا
از امام صادق(ع) نقل شده هر که در صبح سه مرتبه این دعای دفع بلا را بخواند تا شام به او بلایی نرسد و اگر در شام بگوید تا صبح به او بلایی نرسد
«بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَیْءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لَا فِی السَّمَاءِ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»
🕊⃟ @EDshahid
از امام صادق(ع) نقل شده هر که در صبح سه مرتبه این دعای دفع بلا را بخواند تا شام به او بلایی نرسد و اگر در شام بگوید تا صبح به او بلایی نرسد
«بِسْمِ اللَّهِ الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَیْءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لَا فِی السَّمَاءِ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»
🕊⃟ @EDshahid
📝』وقتی با آقا ابراهیم دور هم جمع میشدیم، دائم داستان پهلوانان قدیم را برای ما تعریف میکرد. از روحیات آنها، از ایمان و توکل آنها قصههای خوبی بلد بود.
خدامحوری
او یک انسان واقعی بود. یک انسانی که بندگی خدا را فقط در عبادت نمیدید، بلکه فرمان خدا را اطاعت میکرد. او مطیع فرمان خدا بود و در این راه از هیچ سختی و مشکلی نمیترسید.
***
رفاقت با ابراهیم برای تمام دوستان زمینه هدایت را فراهم میکرد. تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، بهخصوص جوانان و دوستانش دل میسوزاند. هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت. اگر میتوانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام میداد. او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار میگرفت نمیگذشت. تلاش خود را دوچندان میکرد تا او را به مسیر خدا برگرداند.
"🌹#شهید_ابراهیم_هادی🌹"
🕊⃟ @EDshahid
خدامحوری
او یک انسان واقعی بود. یک انسانی که بندگی خدا را فقط در عبادت نمیدید، بلکه فرمان خدا را اطاعت میکرد. او مطیع فرمان خدا بود و در این راه از هیچ سختی و مشکلی نمیترسید.
***
رفاقت با ابراهیم برای تمام دوستان زمینه هدایت را فراهم میکرد. تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، بهخصوص جوانان و دوستانش دل میسوزاند. هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت. اگر میتوانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام میداد. او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار میگرفت نمیگذشت. تلاش خود را دوچندان میکرد تا او را به مسیر خدا برگرداند.
"🌹#شهید_ابراهیم_هادی🌹"
🕊⃟ @EDshahid
شهدا با معرفتند ،
حاضرند دوباره تا پای جان بروند
تا تو جان بگیری ...
شهدا رفیق بازند
باور کن ،
آنها نیک رفیقانی
برای ما راه گم کردهها هستند ....
🕊⃟ @EDshahid
حاضرند دوباره تا پای جان بروند
تا تو جان بگیری ...
شهدا رفیق بازند
باور کن ،
آنها نیک رفیقانی
برای ما راه گم کردهها هستند ....
🕊⃟ @EDshahid
❤1
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#حکایت_مین_منور
"📜شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،
همه جا مثل روز ، روشن شد .
اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …
چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،
بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...
اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه
وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .
وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :
مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🚩
🕊⃟ @EDshahid
#حکایت_مین_منور
"📜شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،
همه جا مثل روز ، روشن شد .
اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …
چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،
بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...
اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه
وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .
وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :
مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🚩
🕊⃟ @EDshahid
😢1
🌼بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌼
🌼اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ🌼
🌼فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ🌼
🌼وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً 🌼
🌼وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً🌼
🌼حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً 🌼
🌼وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌼
🕊⃟ @EDshahid
🌼اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ🌼
🌼فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ🌼
🌼وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً 🌼
🌼وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً🌼
🌼حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً 🌼
🌼وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌼
🕊⃟ @EDshahid
حضرت آیت الله بهجت فرمود:
🕊⃟ @EDshahid
«اگر ظهور حضرت حجت(عج) نزدیک باشد، باید هرکس خود را برای آن روز مهیا سازد؛ از جمله اینکه از گناهان توبه کند».
🕊⃟ @EDshahid
(اهمیت استغفار از نظر آیت الله بهجت)
💐✨💐✨
🖋از حضرت آیت الله العظمی بهجت قدس سره درخواست کردم:
«یک ذکر خیلی بزرگ یادم بدهید!»
گفتند:ذکری یادتان بدهم که از جواهرهای همۀ کوه های دنیا و مروارید همه دریاها قیمتی تر باشد؟
گفتم:بله! و منتظر یک ذکر عریض و طویل خاص بودم؛ که گفتند:
استغفار... استغفار... استغفار!
اگر بدانید در این استغفار چه گنج هایی نهفته است! روح را صیقل می دهد، راه ها باز می شود و حاجت ها برآورده می شوند ...
(به شیوه باران، ص۵۹ )
💐✨💐✨
🕊⃟ @EDshahid
💐✨💐✨
🖋از حضرت آیت الله العظمی بهجت قدس سره درخواست کردم:
«یک ذکر خیلی بزرگ یادم بدهید!»
گفتند:ذکری یادتان بدهم که از جواهرهای همۀ کوه های دنیا و مروارید همه دریاها قیمتی تر باشد؟
گفتم:بله! و منتظر یک ذکر عریض و طویل خاص بودم؛ که گفتند:
استغفار... استغفار... استغفار!
اگر بدانید در این استغفار چه گنج هایی نهفته است! روح را صیقل می دهد، راه ها باز می شود و حاجت ها برآورده می شوند ...
(به شیوه باران، ص۵۹ )
💐✨💐✨
🕊⃟ @EDshahid
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#نصف_لیوان_آب
✍"آب جیره بندی شده بود
آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،
به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...
لیوان را به من داد و گفت :
من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...
گرفتم و خوردم
فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود.
[🌱 شًٍاًٍدًٍیًٍ اًٍرًٍوًٍاًٍحًٍ طًٍیًٍبًٍهًٍ شًٍهًٍدًٍاً صًٍلًٍوًٍاًٍتًٍ🌱]
🌾🔆
🕊⃟ @EDshahid
#نصف_لیوان_آب
✍"آب جیره بندی شده بود
آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،
به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...
لیوان را به من داد و گفت :
من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...
گرفتم و خوردم
فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود.
🌾🔆
🕊⃟ @EDshahid
#شهیدی_که_از_شهادتش_خبر_داشت
📝』یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم امام رضا (ع) نرفتم، میترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…
اجازه گرفت و رفت مشهد...
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ...
توی وصیت نامهاش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت…
…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبها تا سحر میخوابید داخل قبر، گریه میکرد و میگفت:
یا امام رضا (ع) منتظر وعدهام… آقا جان چشم به راهم نذار…
… توی وصیتنامهاش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
میگفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم
حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود…
🌾🔆🌾🔆🌾
🕊⃟ @EDshahid
📝』یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم امام رضا (ع) نرفتم، میترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…
اجازه گرفت و رفت مشهد...
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ...
توی وصیت نامهاش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت…
…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبها تا سحر میخوابید داخل قبر، گریه میکرد و میگفت:
یا امام رضا (ع) منتظر وعدهام… آقا جان چشم به راهم نذار…
… توی وصیتنامهاش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
میگفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم
حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود…
🌾🔆🌾🔆🌾
🕊⃟ @EDshahid
جذابترین خاطرات شهدا🌷
#شهیدی_که_از_شهادتش_خبر_داشت 📝』یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم امام…
✍روز موعود خبر رسید
ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمیخواهیم
همهی بچهها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه میکنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماسهاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش میبره
خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …
بچهها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ
کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه
اما وقتی شهید شد و وصیتنامهاش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همونروز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیتنامهاش نوشته بود…
📚"خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
🌾🔆🌾🔆🌾
🕊⃟ @EDshahid
ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمیخواهیم
همهی بچهها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه میکنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماسهاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش میبره
خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …
بچهها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ
کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه
اما وقتی شهید شد و وصیتنامهاش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همونروز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیتنامهاش نوشته بود…
📚"خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
🌾🔆🌾🔆🌾
🕊⃟ @EDshahid
❤1
✍∫ دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را میفهمد.
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۱🌹
🕊⃟ @EDshahid
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۱🌹
🕊⃟ @EDshahid
🕊1
📜خاطره ناب از #حاج_قاسم_سلیمانی درباره یک شهید خاص
#شهید_محمد_حسین_یوسفالهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود
💐🕊
اُورکت"
✍≻بعد از نماز میخواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز میآید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم میدانستم انسانی بی ریا و خالصی است.
📚"منبع: میزان
🕊⃟ @EDshahid
#شهید_محمد_حسین_یوسفالهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود
💐🕊
اُورکت"
✍≻بعد از نماز میخواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز میآید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم میدانستم انسانی بی ریا و خالصی است.
📚"منبع: میزان
🕊⃟ @EDshahid
❤2
✍"ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه میکرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اینها را ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال میشوند. بعد ادامه داد: بعضی از آدمها عاشق زنگ زورخانهاند. اینها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا میشدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمانها راه میرفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را میفهمد.
🌹برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم🌹
#شهید_ابراهیم_هادی"🚩
🕊⃟ @EDshahid
🌹برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم🌹
#شهید_ابراهیم_هادی"🚩
🕊⃟ @EDshahid
❤2