تو از سرِ من و از جانِ من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
#سعدی
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
#سعدی
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
#سعدی
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
#سعدی
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
#سعدی
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
#سعدی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
#سعدی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
#سعدی
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
در ســرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشم است ودهان وگوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
#سعدی
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشم است ودهان وگوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
#سعدی
ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
غیر از خیالِ جانان، در جان و سر نباشد
در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد...
#سعدی
غیر از خیالِ جانان، در جان و سر نباشد
در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد...
#سعدی
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
#سعدی
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
#سعدی
تا سر نکنم در سَرت ای مایهی ناز
کوته نکنم زِ دامنت دست نیاز
هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم زِ تو باز
#سعدی
کوته نکنم زِ دامنت دست نیاز
هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم زِ تو باز
#سعدی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
#سعدی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
#سعدی
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
#سعدی
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
#سعدی
مه است این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتابِ عالمافروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علیرغم بدآموز
#سعدی
پری یا آفتابِ عالمافروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علیرغم بدآموز
#سعدی
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و مَنَش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
#سعدی
میرفت و مَنَش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
#سعدی
روی تو خوش مینماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه ی صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
#سعدی
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه ی صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
#سعدی
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیمِ شأن توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
#سعدی
کاین مدح آفتاب نه تعظیمِ شأن توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
#سعدی