ڪلبہ‎‌‌‎‌‌شـ؏ـردلاویز
5.17K subscribers
868 photos
1 video
12 links
زیر امضای تمام شعرهایم مینویسم" دل" نوشت
تابدانند " عشق را باید فقط با "دل " نوشت

#رزگار_موکریان

@Delaviz_20
Download Telegram
زنده می‌کرد مرا دم به دم اُمیّد وصال
ورنه دور از نظرت کشته‌ی هجران بودم

تا مگر يک نفسم بوی تو آرد دمِ صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم


#سعدی
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
‏زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری

‏از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
‏وز محنت فراقش بر دل بماند باری


#سعدی
امید خلق برآور چنان که بتوانی
به حکم آن که تو را هم امید مغفرتست

که گر ز پای درآیی بدانی این معنی
که دستگیریِ درماندگان چه مصلحتست


#سعدی
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جُلّاب خوشترست


#سعدی
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی

محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی


#سعدی
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او


#سعدی
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم


#سعدی
تو از سرِ من و از جانِ من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار


#سعدی
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند

ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار می‌کند


#سعدی
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب


#سعدی
یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی
شمع چنین نیامده‌ست از در هیچ مجلسی

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی


#سعدی
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم

دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟


#سعدی
هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم
لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

ز دستم برنمی‌خیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن


#سعدی
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست


#سعدی
در ســرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن

هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن


#سعدی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگرآدمی به چشم است ودهان وگوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت


#سعدی
‏ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
‏غیر از خیالِ جانان، در جان و سر نباشد

‏در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
‏بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد...


‏‌ #سعدی
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار


#سعدی
تا سر نکنم در سَرت ای مایه‌ی ناز
کوته نکنم زِ دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم زِ تو باز


#سعدی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی


#سعدی
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم


#سعدی