تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکبِ سیّار آنجاست
آخر ای بادِ صبا بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
#سعدی
فلک اینجاست ولی کوکبِ سیّار آنجاست
آخر ای بادِ صبا بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
#سعدی
عشق ودرویشی وانگشت نمایی وملامت
همه سهلست تحمل نکنم بارِ جدایی
گفته بودم چوبیایی غمِ دل باتوبگویم
چه بگویم که غم ازدل برودچون توبیایی
#سعدی
همه سهلست تحمل نکنم بارِ جدایی
گفته بودم چوبیایی غمِ دل باتوبگویم
چه بگویم که غم ازدل برودچون توبیایی
#سعدی
هر چند که عیبم از قَفا میگویند
دشنام و دروغ و ناسزا میگویند
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید
دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند
#سعدی
دشنام و دروغ و ناسزا میگویند
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید
دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند
#سعدی
چون حال بدم در نظر دوست نکوست
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست
#سعدی
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست
#سعدی
هرکس به نصيبِ خويش خواهند رسيد
هرگز ندهند جای پاکان به پليد
گر بختوَری مرادِ خود خواهی يافت
ور بختبَدی سزای خود خواهی ديد
#سعدی
هرگز ندهند جای پاکان به پليد
گر بختوَری مرادِ خود خواهی يافت
ور بختبَدی سزای خود خواهی ديد
#سعدی
زنده میکرد مرا دم به دم اُمیّد وصال
ورنه دور از نظرت کشتهی هجران بودم
تا مگر يک نفسم بوی تو آرد دمِ صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
#سعدی
ورنه دور از نظرت کشتهی هجران بودم
تا مگر يک نفسم بوی تو آرد دمِ صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
#سعدی
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
#سعدی
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
#سعدی
امید خلق برآور چنان که بتوانی
به حکم آن که تو را هم امید مغفرتست
که گر ز پای درآیی بدانی این معنی
که دستگیریِ درماندگان چه مصلحتست
#سعدی
به حکم آن که تو را هم امید مغفرتست
که گر ز پای درآیی بدانی این معنی
که دستگیریِ درماندگان چه مصلحتست
#سعدی
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جُلّاب خوشترست
#سعدی
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جُلّاب خوشترست
#سعدی
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
#سعدی
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی
#سعدی
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشک بوی او
#سعدی
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشک بوی او
#سعدی
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکندهایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم
گر به طوفان میسپارد یا به ساحل میبرد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکندهایم
#سعدی
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم
گر به طوفان میسپارد یا به ساحل میبرد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکندهایم
#سعدی
تو از سرِ من و از جانِ من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
#سعدی
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
#سعدی
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
#سعدی
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار میکند
#سعدی
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
#سعدی
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
#سعدی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
#سعدی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
#سعدی
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
در ســرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی