ڪلبہ‎‌‌‎‌‌شـ؏ـردلاویز
5.59K subscribers
871 photos
1 video
11 links
زیر امضای تمام شعرهایم مینویسم" دل" نوشت
تابدانند " عشق را باید فقط با "دل " نوشت

#رزگار_موکریان

@Delaviz_20
Download Telegram
جرم است سراپای من خاک نهاد
لیکن بودم به عفو او ، خاطر شاد

ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای
فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد


#وحشی_بافقی
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست


#وحشی_بافقی
ما از آن پاک دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و یک دوست نداریم

ما چون زدری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهر کس که بریدیم بریدیم ...


#وحشی_بافقی
گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی


#وحشی_بافقی
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را


#وحشی_بافقی
دگر آن شب است امشب، که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها، که یکی اثر ندارد...

من و زخمِ تیزدستی، که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده بر خاک و تنم خبر ندارد.


#وحشی_بافقی
ای دل سوی دلدارشـو ای یارسـوی یارشـو
ای پاسبان بیـدار شـو خفتـه نشاید پاسبان

هرسوی شمع ومشعله هرسوی بانگ و مشغله
کامشب جهــان حامـله زاید جهان جاودان


#وحشی_بافقی
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ

دردمحرومی‌دیدارمراکشت‌افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ


#وحشی_بافقی
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است اینکه گوید بدلی ره است دلرا
دل من ز غصه خون شد،دل او خبر ندارد


#وحشی_بافقی
می توانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم، شکیباییم هست

سوی تو گویم نخواهم آمد اما، می شنو
ایستاده بر در دل، صد تقاضاییم هست


#وحشی_بافقی
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید

آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید


#وحشی_بافقی
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا


#وحشی_بافقی
چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم

بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو می‌دیدم که ازحد می‌برد جور و جفا رفتم


#وحشی_بافقی
ای آنکه بر آرنده ی حاجات تویی
هم کافل و کافی مُهمات تویی

سِر دل خویش را چه گویم با تو
چون عالِم سر و الخفیات تویی


#وحشی_بافقی
از تو همین تواضع عامی مرا بس است
در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است

نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قُرب
همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است


#وحشی_بافقی