صبا ز طرهٔ جانان من چه میخواهی
ز روزگار پریشان من چه میخواهی؟
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه میخواهی؟
ُ#ملک_الشعرای_بهار
ز روزگار پریشان من چه میخواهی؟
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه میخواهی؟
ُ#ملک_الشعرای_بهار
ز نار هجر میسوزم ز درد عشق می نالم
خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم
گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر
خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم
ُ#ملک_الشعرای_بهار
خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم
گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر
خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم
ُ#ملک_الشعرای_بهار
ﺩﺭ ﻏﻤﺶ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﭘﯿﮏ ﺁﻫﻢ ﻣﯽﺭﺳﺪ
ﺻﺒﺮﮐﻦ، ﺍﯼ ﺩﻝ! ﺷﺒﯽ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽﺭﺳﺪ
ﺷﺎﻡ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻏﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﮐﺰ ﭘﺲ ﺁﻥ ﻧﻮﺑﺖ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻫﻢ ﻣﯽﺭﺳﺪ
ُ#ملک_الشعرای_بهار
ﺻﺒﺮﮐﻦ، ﺍﯼ ﺩﻝ! ﺷﺒﯽ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽﺭﺳﺪ
ﺷﺎﻡ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻏﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﮐﺰ ﭘﺲ ﺁﻥ ﻧﻮﺑﺖ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻫﻢ ﻣﯽﺭﺳﺪ
ُ#ملک_الشعرای_بهار
شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست
ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست
ُ#ملک_الشعرای_بهار
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست
ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست
ُ#ملک_الشعرای_بهار
دوش چون برشد آن درفش سیاه
گشت پیدا طلایه دیماه
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه
ُ#ملک_الشعرای_بهار
گشت پیدا طلایه دیماه
تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه
ُ#ملک_الشعرای_بهار
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
ُ#ملک_الشعرای_بهار
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
ُ#ملک_الشعرای_بهار
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
َُ#ملک_الشعرای_بهار
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
َُ#ملک_الشعرای_بهار
دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه میخواهی؟
دوباره آمدی ای سیل غــم، نمیدانم
دگر ز کلبهٔ ویران من چه میخــواهی؟
ُ#ملک_الشعرای_بهار
به حیرتم که تو از جان من چه میخواهی؟
دوباره آمدی ای سیل غــم، نمیدانم
دگر ز کلبهٔ ویران من چه میخــواهی؟
ُ#ملک_الشعرای_بهار
درطوافِ شمع میگفت این سخن پروانه ای
سوختم زین آشنـایان ای خوشا بیگانـه ای
بلبل از شوقِ گُـل و، پروانـه از سودای شمع
هر یکی سوزد بـه نـوعی، در غمِ جانانه ای
#ملک_الشعرای_بهار
سوختم زین آشنـایان ای خوشا بیگانـه ای
بلبل از شوقِ گُـل و، پروانـه از سودای شمع
هر یکی سوزد بـه نـوعی، در غمِ جانانه ای
#ملک_الشعرای_بهار
برگیر می لعل از آن پیش که در باغ
برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند
صبح استوگلان دیده گمارند به خورشید
چون سوی بت نوشلبی، شیفتهای چند
#ملک_الشعرای_بهار
برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند
صبح استوگلان دیده گمارند به خورشید
چون سوی بت نوشلبی، شیفتهای چند
#ملک_الشعرای_بهار