ڪلبہ‎‌‌‎‌‌شـ؏ـردلاویز
4.4K subscribers
864 photos
1 video
11 links
زیر امضای تمام شعرهایم مینویسم" دل" نوشت
تابدانند " عشق را باید فقط با "دل " نوشت

#رزگار_موکریان

@Delaviz_20
Download Telegram
امشب به خود تنها شدن را یاد دادم
دل را به تیغِ سَربُرِ جلّاد دادم

در خلوتم آتش زدم افسانه‌ات را
خاکسترش را هم به دست باد دادم ...

#محمد_بزاز
با شعر به دنیای دگر می‌برمت من ...
در شهرِ غزل، ناز شَوی می‌خرمت من ...

تو ناب‌ترین حرفِ دل از دفترِ عشقی
شاعر شده‌ام تا ڪه به نظم آورمت من ...


#محمد_بزاز
نَذر کردَم‌که‌ چو بَر دارِ دِلَت لانه کنَم...
روی زانویِ‌خودَم، مویِ‌تو را شانه کنَم...

گر چه مَجنون‌شدَن انگار به‌مَن می‌آیَد
قَصد دارم‌که تو را لیلیِ دیوانه کنَم...


#محمد_بزاز
مثل پیچک حلقه‌کن اندام خود را برتنم
تا که آتش گیرد از هُرم تنت پیراهنم

وَه، چه‌‌رقصی می‌شود وقتی‌تو باشی روبرو
دست‌اگر دور کمر، دستی دگر بر گردنم...


َ#محمد_بزاز
وقتی‌که اشک، شأنِ‌‌نزولِ ترانه است
دیگر تمام غصه‌ی دنیا بهانه است

نم‌نم ببار آیه‌یأمَّن‌یُّجیب را
زیباترین نشان خدا دانه‌دانه است

َ#محمد_بزاز
صبح است‌و غزل‌پاشیِ چشمانِ قشنگت
محرابِ نما ڪاشیِ چشمانِ قشنگت ...

از لوح‌و قلم، دفتر و دستک شده یڪ‌جا
بازیچه‌ے عیاشیِ چشمانِ قشنگت ...

َ#محمد_بزاز
شَب شنیدم به‌تَشَر عقل، دِلم را می‌گفت:
تا کجا این تَنِ بیچاره پیِ "عشق" دَوَد؟

ما که رفتیم از این دارِ بَلاخیزِ جنون
تو بِمان تا که علَف زیرِ سُمَت سبز شَود...!!

َ#محمد_بزاز
تو غم‌انگیزترین رفتنِ هر آمدنی...
مَزه‌ی تلخ‌ترین قصه‌ به‌سَر آمدنی...

مثلِ یک تیر‌‌ که از چِله رهایَش بکنند
پُشت این رفتنِ تو نیست دگر آمدنی...

َ#محمد_بزاز
با دِلم بَـر بومِ نقاشی کبوتَـــر می‌کِشم
از بلندای خیالم سویِ‌ تو پَـــر می‌کِشم

مـــن قَلـم را از سَــــرِ دلدادگی بَرداشتم
قلب‌ها را از "کمال المُلک" بهتَر می‌کِشم

َ#محمد_بزاز
شِعر در بسترِ دل گاه چنان بِنشینَد
ڪه غم از دل بروَد، سوز فراموش شَود...

گاه یک مصرعَش آنی زَند آتش به دلت
ڪه به صد بَحر، مَحال ڪه خاموش شَود...

َ#محمد_بزاز
صبح ‌آمده تا باز کنی پنجره‌ها را
از کوچه ببینم قَمَرین‌ روی‌ شما را

پلکی بزن ازدور که چشمان قشنگت
تأویل کند فَلسفه‌ی شَمس ‌و ضحی را

َ#محمد_بزاز
شِعر در بسترِ دل گاه چنان بِنشینَد
ڪه غم از دل بروَد، سوز فراموش شَود...

گاه یک مصرعَش آنی زَند آتش به دلت
ڪه به صد بَحر، مَحال است ڪه خاموش شَود...

ُ#محمد_بزاز
تو از دلتنگی‌ و آوار تنهایی چه ‌می‌دانی؟
از آزار زمان‌‌و آهِ شب، هنگام ویرانی

پریشانم؛ ولی حیف از غرور ابر چشمانی
که آن‌‌ را بر زمین قلبِ لَم‌یَزرع بِبارانی ‌...

ُ#محمد_بزاز
طی ‌شد شَبِ بی‌تو، ولی ای‌کاش بِدانی
اینجا سَحر از بعدِ تو هَمچون شَبِ‌تار است

آه از دِلَم اِنگار که‌در قاعده‌ی عشق
بی‌مَعرفَتی خاصیَتِ جِنسِ نِگار است


ُ#محمد_بزاز
محشرتَر از آن‌ است‌که در وَصف بگنجَد
صبحی‌که طلوعَش رخِ بی‌تای‌ِ تو باشد...

خورشید هم‌آئینه به‌دَست‌آمده امروز
تا آینه‌دارِ مهِ سیمایِ‌ تو باشد...


ُ#محمد_بزاز
شعر در بستر دل گاه چنان می شیند
که غم از دل برود سوز فراموش شود

گاه یک مصرع آن چون زند آتش به دلت
که به صد بحر محال است ک خاموش شود


ُ#محمد_بزاز
مثلِ برگی یَله با باد گلاویز شدم
نَقشی از تابلوی حضرتِ پاییز شدم

تا به خود آمدم آن سوز گرفتارم کرد
برگی از دفترِ یک فصلِ غم‌انگیز شدم


َُ#محمد_بزاز
تا تو در شعر منی، آرایه می‌خواهم چه‌کار
شاعرم؛ دل می‌پرستم، آیه می‌خواهم چه‌کار

با حضورت خانه‌ی من را گلستان کرده‌ای
پرسه در باغ گل همسایه می‌خواهم‌ چه‌کار


#محمد_بزاز
من در هوایت با نسیمی باز لرزیدم!
وقتی نگاهت می‌وزد، مجنون‌ترین بیدم

این دل حواسش پرتِ چشمان سیاهت بود
حتی زمانی‌که خدا را می‌پرستیدم !


#محمد_بزاز
بوسه‌ هایَش شوکران‌ را با شَراب آمیخته
زیرِ طاقِ روسَری شَب‌ را به‌ دار آویخته

نازِ چَشمَش نَعره‌ی هَل ‌مِن ‌مُبارز می‌کِشد
نَعشِ دل‌ها را بِبین هر سو به ‌راهَش ریخته


#محمد_بزاز