اینقدری که من از این مدت ده سالهی کنکور درس دادن میفهمم، سی چهل روز پایانی منتهی ب کنکور، روزهای مهم آرامش روانیان.
در شرایط عادی سرفصلهای تازهای رو که تا رسیدن به آمادگی تست زدن فاصله دارن شروع نمیکنیم، نتیجه آخرین آزمون آزمایشی رو اعلام نمیکنیم، بچهها خیلی اجازه تعامل و برهمکنش باهم رو ندارن، بهشون سفارش میکنیم بجز ورق زدنهای تفنی سراغ کتاب و دفتر رو نگیرن و به چی میشه چی نمیشههای روزهای آخر فکر نکنن.
بجاش بیشتر زمانهاشون رو با خانواده بگذرونن، یه نیمچه برنامه کوه رفتن و شنا کردن برای خودشون کنار بذارن و یه دستی به برنامه غذاییشون بکشن.
حالا همه اینها رو بذارید کنار کلاسی که قراره دو هفته مونده به کنکور، وسط ماه رمضون، تو یه اردوی جمعی در جوار آدمهایی برگزار بشه که زندگیشون درگیر اتفاقات عاطفییه و ذهنشون پره از تجربه تلاشهای نافرجام آدمهای سالهای قبل؛ چه اتفاقی قراره بیافته؟
یه تخته وایتبرد نه خیلی بزرگ رو روی یکی از دیوارهای اتاق آویزون کردیم و شروع کردم به درس دادن مفاهیم اولیه.
زنگ اول خوب گذشت، بنظرم میرسید موضوع رو دنبال میکنن و با مفاهیم درگیر میشن. زنگ دوم رو که به هوای حل کردن چندتا مسالهی دست گرمی شروع کردم، دیدم زهرا سر کلاس برنگشته. بچهها گفتن بخاطر سردردهایِ همیشگی این روزهاش تو یکی از اتاقها دراز کشیده. اون زنگ و زنگ بعدی رو به همون منوال با بالا و پایین کردن مسالهها گذروندیم.
مثالها که جدی تر شدن، روند بچهها هم کندتر شد و آخرهای زنگ سوم خستگیِ درس و بیحالیِ روزه کلاس رو گرفت. به بهانه استراحت و نماز بچهها رو نیمساعتی زودتر تعطیل کردم و سراغ زهرا رو گرفتم. در اتاق رو که زدم از حال دراز کشیده بلند شد و بزور نشست، دوستاش هم که چادر به سر چهار طرفش نشسته بودن یذره جابجا شدن که برای نشستن من جا باز کنن. میگفت سردردهاش از یکی دو هفته بعد پدرش شروع شدن و این روزهای آخر منتهی به کنکور حسابی شدت گرفتن. وقتی محض احتیاط زنگ زدم به خانم دکتر #ش [۱] و علایم رو بهش گفتم، بنابر توقع تشخیص داد که سر دردها عصبیان و احتمال داره به چشم ها و استخوان ها و عضلات صورت هم سرایت کنن و این وضعیت تا خارج شدن از زیر فشارها ادامه دارن.
پانوشت:
[۱] در واقع #داستان_بلوچستان ما از نقطه خانم دکتر #ش شروع شد. عجیبه که باوجود نقش همیشگیش در این جریان قصه، هنوز چیزی ازش ننوشتم.
@Dastane_Balouchestan
در شرایط عادی سرفصلهای تازهای رو که تا رسیدن به آمادگی تست زدن فاصله دارن شروع نمیکنیم، نتیجه آخرین آزمون آزمایشی رو اعلام نمیکنیم، بچهها خیلی اجازه تعامل و برهمکنش باهم رو ندارن، بهشون سفارش میکنیم بجز ورق زدنهای تفنی سراغ کتاب و دفتر رو نگیرن و به چی میشه چی نمیشههای روزهای آخر فکر نکنن.
بجاش بیشتر زمانهاشون رو با خانواده بگذرونن، یه نیمچه برنامه کوه رفتن و شنا کردن برای خودشون کنار بذارن و یه دستی به برنامه غذاییشون بکشن.
حالا همه اینها رو بذارید کنار کلاسی که قراره دو هفته مونده به کنکور، وسط ماه رمضون، تو یه اردوی جمعی در جوار آدمهایی برگزار بشه که زندگیشون درگیر اتفاقات عاطفییه و ذهنشون پره از تجربه تلاشهای نافرجام آدمهای سالهای قبل؛ چه اتفاقی قراره بیافته؟
یه تخته وایتبرد نه خیلی بزرگ رو روی یکی از دیوارهای اتاق آویزون کردیم و شروع کردم به درس دادن مفاهیم اولیه.
زنگ اول خوب گذشت، بنظرم میرسید موضوع رو دنبال میکنن و با مفاهیم درگیر میشن. زنگ دوم رو که به هوای حل کردن چندتا مسالهی دست گرمی شروع کردم، دیدم زهرا سر کلاس برنگشته. بچهها گفتن بخاطر سردردهایِ همیشگی این روزهاش تو یکی از اتاقها دراز کشیده. اون زنگ و زنگ بعدی رو به همون منوال با بالا و پایین کردن مسالهها گذروندیم.
مثالها که جدی تر شدن، روند بچهها هم کندتر شد و آخرهای زنگ سوم خستگیِ درس و بیحالیِ روزه کلاس رو گرفت. به بهانه استراحت و نماز بچهها رو نیمساعتی زودتر تعطیل کردم و سراغ زهرا رو گرفتم. در اتاق رو که زدم از حال دراز کشیده بلند شد و بزور نشست، دوستاش هم که چادر به سر چهار طرفش نشسته بودن یذره جابجا شدن که برای نشستن من جا باز کنن. میگفت سردردهاش از یکی دو هفته بعد پدرش شروع شدن و این روزهای آخر منتهی به کنکور حسابی شدت گرفتن. وقتی محض احتیاط زنگ زدم به خانم دکتر #ش [۱] و علایم رو بهش گفتم، بنابر توقع تشخیص داد که سر دردها عصبیان و احتمال داره به چشم ها و استخوان ها و عضلات صورت هم سرایت کنن و این وضعیت تا خارج شدن از زیر فشارها ادامه دارن.
پانوشت:
[۱] در واقع #داستان_بلوچستان ما از نقطه خانم دکتر #ش شروع شد. عجیبه که باوجود نقش همیشگیش در این جریان قصه، هنوز چیزی ازش ننوشتم.
@Dastane_Balouchestan
یکی از چیزهایی که درباره #بلوچستان قابل تامله اینه که بنظر میرسیه بچهها خیلی بازی نمی کنن.
با وجود اینکه خانوادههای بلوچ پر جمعیتان و توی هر خونه دو سه تایی پسر بچه و دختر بچه پیدا میشد و #نیکشهر هم یه شهرستان خلوت و امن محسوب میشه اما یادم نمیاد خیلی بچهها رو در حال بازی کردن توی کوچه و خیابونها دیده باشم یا صدای دویدن و شیطنت کردن هاشون رو توی خونههایی که هر از گاهی مهمونشون میشدیم شنیده باشم. به خاطر نوع کاری که اونجا انجام میدم بیشتر از این فرصت برهمکنش با بچهها رو نداشتم، اما به قول سرکار علیّه خانم دکتر #ش، اینکه ممکنه این آدمها بازی های کودکانه محلی زنده نداشته باشن میتونه معنی مهمی داشته باشه.
از اونطرف عوضش بزرگترها در قبول هرگونه پیشنهاد در این زمینه حسابی آماده به یراقن.
اون روزی که با بچه های #لاشار قرار گذاشتیم بعد از کلاس فوتبال بازی کنیم، زنگ نخورده سه چهارتایی شون تا شهرداری رفته بودن و کلید زمین چمن رو از شهردار گرفته بودن و لباس پوشیده وسط زمین منتظر بودن که با بقیه بچهها و کادر مدرسه سر برسیم.
یبار دیگهای هم که توی ذهنم مونده، چندتایی از بچه های #نیکشهر جمع شدن توی خانه معلم، ده جفت جوراب رو تو هم گوله کردیم و دو جفت دمپایی هم جای تیرک ها کاشتیم و یه ساعتی وسط راهرو خانه معلم از خجالت همه حاضرین و سکنیگزیدگان دراومدیم.
https://t.me/Dastane_Balouchestan/46
@Dastane_Balouchestan
با وجود اینکه خانوادههای بلوچ پر جمعیتان و توی هر خونه دو سه تایی پسر بچه و دختر بچه پیدا میشد و #نیکشهر هم یه شهرستان خلوت و امن محسوب میشه اما یادم نمیاد خیلی بچهها رو در حال بازی کردن توی کوچه و خیابونها دیده باشم یا صدای دویدن و شیطنت کردن هاشون رو توی خونههایی که هر از گاهی مهمونشون میشدیم شنیده باشم. به خاطر نوع کاری که اونجا انجام میدم بیشتر از این فرصت برهمکنش با بچهها رو نداشتم، اما به قول سرکار علیّه خانم دکتر #ش، اینکه ممکنه این آدمها بازی های کودکانه محلی زنده نداشته باشن میتونه معنی مهمی داشته باشه.
از اونطرف عوضش بزرگترها در قبول هرگونه پیشنهاد در این زمینه حسابی آماده به یراقن.
اون روزی که با بچه های #لاشار قرار گذاشتیم بعد از کلاس فوتبال بازی کنیم، زنگ نخورده سه چهارتایی شون تا شهرداری رفته بودن و کلید زمین چمن رو از شهردار گرفته بودن و لباس پوشیده وسط زمین منتظر بودن که با بقیه بچهها و کادر مدرسه سر برسیم.
یبار دیگهای هم که توی ذهنم مونده، چندتایی از بچه های #نیکشهر جمع شدن توی خانه معلم، ده جفت جوراب رو تو هم گوله کردیم و دو جفت دمپایی هم جای تیرک ها کاشتیم و یه ساعتی وسط راهرو خانه معلم از خجالت همه حاضرین و سکنیگزیدگان دراومدیم.
https://t.me/Dastane_Balouchestan/46
@Dastane_Balouchestan