سعی کنید یکبار موقعیت رو تصّور کنید:
جائی نزدیکی های جنوبی شرقی ترین مرزهای خاکی مملکت، بین آدم هایی که همه غریب ان، یه روستای محروم پر از خاک و خل، یه مدرسه که کلش خلاصه میشه تو یه راهروی تاریک که عرضش به زور به دو متر میرسه و شیش هفت تا کلاس با دیوارهای رنگ و رو رفته ترک برداشته که های پنجره های آهن زده شده اش اولین چیزی که به ذهن القا میکنن اینه که اینجا فقط اسمش مدرسه است و دست آخر تویی و یه کلاس حدودا سی نفره از دخترهای دم کنکور و زمزمه این صدا توی سرت که "آهای پسرجان ! شیش دنگ حواست رو جمع کن ! اینجا بلوچستانه . . "
خودم رو جمع جور کردم، جدی ترین حالت ممکن رو گرفتم و وارد کلاس شدم و مستقیم رفت نشستم روی صندلی ای که وسط ضلع بالایی کلاس، در همون امتداد درقرار گرفته بود.
سرم رو بالاگرفتم و برای اینکه اول واکنش شون رو به حضورم بسنجم خیلی با احتیاط یه نگاهی انداختم به جمع بچه ها. پوشیه نداشتن، با کنجکاوی که همراه با حیا و شیطنت های بچه دبیرستانی بود بهم نگاه میکردن؛ مثل همه کلاس هاعادی زندگیم، درست برخلاف همه گفته ها و شنیده های قبلیم و این شد اولین ترک روی ذهنیت هایی که از قبل از #داستان_بلوچستان ساخته بودم.
خودم رو معرفی کردم و شروع کردم به درس دادن . .
#ادامه_داره
@Dastane_Balouchestan
جائی نزدیکی های جنوبی شرقی ترین مرزهای خاکی مملکت، بین آدم هایی که همه غریب ان، یه روستای محروم پر از خاک و خل، یه مدرسه که کلش خلاصه میشه تو یه راهروی تاریک که عرضش به زور به دو متر میرسه و شیش هفت تا کلاس با دیوارهای رنگ و رو رفته ترک برداشته که های پنجره های آهن زده شده اش اولین چیزی که به ذهن القا میکنن اینه که اینجا فقط اسمش مدرسه است و دست آخر تویی و یه کلاس حدودا سی نفره از دخترهای دم کنکور و زمزمه این صدا توی سرت که "آهای پسرجان ! شیش دنگ حواست رو جمع کن ! اینجا بلوچستانه . . "
خودم رو جمع جور کردم، جدی ترین حالت ممکن رو گرفتم و وارد کلاس شدم و مستقیم رفت نشستم روی صندلی ای که وسط ضلع بالایی کلاس، در همون امتداد درقرار گرفته بود.
سرم رو بالاگرفتم و برای اینکه اول واکنش شون رو به حضورم بسنجم خیلی با احتیاط یه نگاهی انداختم به جمع بچه ها. پوشیه نداشتن، با کنجکاوی که همراه با حیا و شیطنت های بچه دبیرستانی بود بهم نگاه میکردن؛ مثل همه کلاس هاعادی زندگیم، درست برخلاف همه گفته ها و شنیده های قبلیم و این شد اولین ترک روی ذهنیت هایی که از قبل از #داستان_بلوچستان ساخته بودم.
خودم رو معرفی کردم و شروع کردم به درس دادن . .
#ادامه_داره
@Dastane_Balouchestan
فردا، هفت صبح.
یک وقت هایی فکر میکنم سفر آیه خداست؛
و اینطور میشه که بار سفر رو میبندم و شاید برای آخرین بار راهی میشم به هوای این دیار گرم و غریب.
#داستان_بلوچستان رو این بار خط ب خط نقل میکنم، تا شاید یادگاری باشه از عهدی که بر شونه های ماست؛ تا شاید قراری باشه برای بی قراری های این روزهای سخت.
پ.ن:
بسم الله الرحم الرحیم
دعا کنید
@Dastane_Balouchestan
یک وقت هایی فکر میکنم سفر آیه خداست؛
و اینطور میشه که بار سفر رو میبندم و شاید برای آخرین بار راهی میشم به هوای این دیار گرم و غریب.
#داستان_بلوچستان رو این بار خط ب خط نقل میکنم، تا شاید یادگاری باشه از عهدی که بر شونه های ماست؛ تا شاید قراری باشه برای بی قراری های این روزهای سخت.
پ.ن:
بسم الله الرحم الرحیم
دعا کنید
@Dastane_Balouchestan
#داستان_بلوچستان تلاشی یه برای وفای ب یه عهد.
عهدی که پارسال با یکی از بچه بستم درباره اینکه به آدمها بگم اینجا توی #بلوچستان داره چ اتفاقی میافته.
اگر دوست دارید میتونید با فرستادن پست زیر برای گروه ها و کانال هاتون باقی آدمها رو هم دعوت کنید تا داستان این گوشه خاک #ایران رو دنبال کنن
ممنون
👇👇
عهدی که پارسال با یکی از بچه بستم درباره اینکه به آدمها بگم اینجا توی #بلوچستان داره چ اتفاقی میافته.
اگر دوست دارید میتونید با فرستادن پست زیر برای گروه ها و کانال هاتون باقی آدمها رو هم دعوت کنید تا داستان این گوشه خاک #ایران رو دنبال کنن
ممنون
👇👇
بچه های کلاس اما آشنا ترن. سوم تجربی های پارسال که سه روز صبح و عصر سرکلاسشون بودم حالا شدن چهارمی های پشت کنکوری. تنها فرقشون با بقیه بچه ها فقط اینه که جیغ نمیکشن. همونجور ریز میخندن و سرخ شدن. چهره اکثر بچه ها آشناس و سلام و احوال پرسی هامون بوی آشنایی میده.
از حال و احوالها که میگذریم، شروع میکنم ب سفارشات. نتیجه بچه های پارسال و آیه یاس خوندن های بقیه حسابی ناامیدشون کرده. باید همه مایه ام رو توی همین یکی دوساعت برای برگردوندنشون وسط بذارم. از تست زدن میگم، از آزمون دادن، از پیشرفت کردن، از تحلیل کردن، از بچه های #نیکشهر و #اسپکه و و و .
تموم که میشه دلم تقریبا راضی یه. حس میکنم کاری رو ک باید میکردم انجام دادم. اما دلم راضی نمیشه ب همین زودی ترکشون کنم. اصرار میکنن بمونم، حرف کنکور و درس و تست هم نزنم، فقط همینطوری الکی بمونم. دل خودم هم همین رو میخواد ولی پروازم دوازده ساعت جلو افتاده و اگه بخوام یبار دیگه #عمان رو ببینم باید زودتر راه بیافتم.
موقع رفتنم یبار دیگه دم در مدرسه جمع میشن برای خداحافظی. اینبار بقیه بچه های مدرسه هم جمع شدن. تقریبا بین بچه ها دوره شدم؛ حرف های آخر رو میزنم، خداحافظی میکنم، کوله ام رو روی دوشم میندازم، راه رو باز میکنن، قدم اول رو برمیدارم و از #داستان_بلوچستان میمونه چندتا دونه خرده ماجرا و ساحل عمان و چند خط چرایی.
روز_پنجم
#شنبه نهم بهمن
@Dastane_Balouchestan
از حال و احوالها که میگذریم، شروع میکنم ب سفارشات. نتیجه بچه های پارسال و آیه یاس خوندن های بقیه حسابی ناامیدشون کرده. باید همه مایه ام رو توی همین یکی دوساعت برای برگردوندنشون وسط بذارم. از تست زدن میگم، از آزمون دادن، از پیشرفت کردن، از تحلیل کردن، از بچه های #نیکشهر و #اسپکه و و و .
تموم که میشه دلم تقریبا راضی یه. حس میکنم کاری رو ک باید میکردم انجام دادم. اما دلم راضی نمیشه ب همین زودی ترکشون کنم. اصرار میکنن بمونم، حرف کنکور و درس و تست هم نزنم، فقط همینطوری الکی بمونم. دل خودم هم همین رو میخواد ولی پروازم دوازده ساعت جلو افتاده و اگه بخوام یبار دیگه #عمان رو ببینم باید زودتر راه بیافتم.
موقع رفتنم یبار دیگه دم در مدرسه جمع میشن برای خداحافظی. اینبار بقیه بچه های مدرسه هم جمع شدن. تقریبا بین بچه ها دوره شدم؛ حرف های آخر رو میزنم، خداحافظی میکنم، کوله ام رو روی دوشم میندازم، راه رو باز میکنن، قدم اول رو برمیدارم و از #داستان_بلوچستان میمونه چندتا دونه خرده ماجرا و ساحل عمان و چند خط چرایی.
روز_پنجم
#شنبه نهم بهمن
@Dastane_Balouchestan
و اما #کلام_آخر
اینجا پایان #داستان_بلوچستان ه. نقطه انتهایی روایت های من از مجموعه تعامل ها و مواجه هام با آدمها و اتفاق های این گوشه خاک ایران. همه چیزهایی که دیدید و خوندید از یک زاویه نگاه خاص - که به نوع تعامل من با وقایع اطرافم برمیگرده - بیان شده. نه همه ی چیزی یه که در ظاهر و باطن بلوچستان وجود داره و نه تنها زاویه ای یه که میشه از اون به مساله نگاه کرد.
اگر کسی وجود داره که مجموعه این نوشته ها جایی رو در گوشه ذهنش برای بلوچستان باز کرده و یا بنابر چیزهایی که اینجا خونده تصمیم گرفته قدمی برای این تیکه از خاک وطنش برداره، بدونه که ممکنه با چیزهایی مواجه بشه که با حرفهایی که اینجا نقل شدن کاملا متفاوت باشه. به هرحال اینجا #بلوچستانه، با همه تفاوت هاش، منحصر ب فردی هاش و غریبی هاش.
ممنون که همراه بودید؛
والسلام
#روز_ششم
#یکشنبه دهم بهمن یکهزار و سیصد و نود و پنج
بر بالای #آسمان_بلوچستان
امضا: #میم_الف
اینجا پایان #داستان_بلوچستان ه. نقطه انتهایی روایت های من از مجموعه تعامل ها و مواجه هام با آدمها و اتفاق های این گوشه خاک ایران. همه چیزهایی که دیدید و خوندید از یک زاویه نگاه خاص - که به نوع تعامل من با وقایع اطرافم برمیگرده - بیان شده. نه همه ی چیزی یه که در ظاهر و باطن بلوچستان وجود داره و نه تنها زاویه ای یه که میشه از اون به مساله نگاه کرد.
اگر کسی وجود داره که مجموعه این نوشته ها جایی رو در گوشه ذهنش برای بلوچستان باز کرده و یا بنابر چیزهایی که اینجا خونده تصمیم گرفته قدمی برای این تیکه از خاک وطنش برداره، بدونه که ممکنه با چیزهایی مواجه بشه که با حرفهایی که اینجا نقل شدن کاملا متفاوت باشه. به هرحال اینجا #بلوچستانه، با همه تفاوت هاش، منحصر ب فردی هاش و غریبی هاش.
ممنون که همراه بودید؛
والسلام
#روز_ششم
#یکشنبه دهم بهمن یکهزار و سیصد و نود و پنج
بر بالای #آسمان_بلوچستان
امضا: #میم_الف
باوجود اینکه تقریبا دوسالی از شروع #داستان_بلوچستان میگذره و جزئیات وقایع بارهای اولی که عازم این خاک شدیم خیلی با دقت تو خاطرم باقی نمونده، اما چیزهایی هست که فکر میکنم باید درباره یکسری اتفاقها چیزهایی رو بنویسم.
داستان مربوط میشه به حوالی اسفند 95 که برای بار دوم راهی منطقه شدم و بعد از یک هفته تنهایی سرکردن با کلاس و تست و مشاوره، حسین، امیر و سامان به نیکشهر ملحق شدن، کلاسها رو به حسین و امیر سپردم و من و سامان هم راهی منطقه #چانف شدیم.
بار قبلی که بچههای چانف رو دیده بودم مربوط میشد به یکسال قبل توی همون مدرسه تنگ و تاریک #پیپ. فکر کردن به دوباره دیدن این آدمها رو حس هیجان و دلشوره طوامانی همراهی میکرد .
از نیکشهر تا چانف که حدود 60 کیلومتری شمال شرق نیکشهره چیزی حوالی یکساعت و نیم با ماشین راهه. جاده کوهستانی باریک و پر پیچ و خمی که دوطرفش با صخرههای سنگی روشن و تیره احاطه شده بود به معیت سردی لطیف آسمون تمیز و یه دستی که تیکه های کوچیک ابرهای سفید گله گله حجم آبی روشنش رو پر کرده بودن، مسیر کوتاهمون رو به یه سفر لذت بخش تبدیل کرد.
@Dastane_Balouchestan
داستان مربوط میشه به حوالی اسفند 95 که برای بار دوم راهی منطقه شدم و بعد از یک هفته تنهایی سرکردن با کلاس و تست و مشاوره، حسین، امیر و سامان به نیکشهر ملحق شدن، کلاسها رو به حسین و امیر سپردم و من و سامان هم راهی منطقه #چانف شدیم.
بار قبلی که بچههای چانف رو دیده بودم مربوط میشد به یکسال قبل توی همون مدرسه تنگ و تاریک #پیپ. فکر کردن به دوباره دیدن این آدمها رو حس هیجان و دلشوره طوامانی همراهی میکرد .
از نیکشهر تا چانف که حدود 60 کیلومتری شمال شرق نیکشهره چیزی حوالی یکساعت و نیم با ماشین راهه. جاده کوهستانی باریک و پر پیچ و خمی که دوطرفش با صخرههای سنگی روشن و تیره احاطه شده بود به معیت سردی لطیف آسمون تمیز و یه دستی که تیکه های کوچیک ابرهای سفید گله گله حجم آبی روشنش رو پر کرده بودن، مسیر کوتاهمون رو به یه سفر لذت بخش تبدیل کرد.
@Dastane_Balouchestan
بجز جمع ۵-۶ نفرهی بچههای #تجربی، باقی بچههای که چشمی میشد حدس زد تعدادشون به بیست و اندی نفری میرسه دانشآموزهای #انسانی بودن.
به این ترتیب بزرگترین اتاق مدرسه که برای برگزاری کلاسها تخته و نیمکت هاش رو دست نخورده باقی گذاشته بودن به سامان و بچههاش رسید و اتاق کوچیک بچه های تجربی هم سهم من شد .
به بهانه تجدید دیدار قبل از شروع اولین کلاس یه گعده جمع و جور گرفتیم و یذره از چه کنید چُون باشید های هم پرسیدیم. هرچند توی خوش و بش کردنها همچنان رگههایی از شیطنتها و بازیگوشیهاشون دیده میشد، با این وجود هرکسی بار قبلیِ این بچه ها رو دیده بود میتونست خستگی حس و حالشون رو بخوبی از لابلای شوخی کردنهاشون بفهمه. از قبل خبر داشتم پدر زهرا که پارسال پرشیطنتترین و سرزبوندار ترین شاگرد کلاس بود فوت کرده و چند وقته بخاطر این اتفاق حالش خیلی روبراه نیست. بعد، از بین پرسوجوهایی که بعد از تموم شدن گعده کوتاهمون از مسیولین اردو کردم، فهمیدم علاوه بر حال و اوضاع زهرا، بخشی از سنگینی جمع به درگیریهای خانوادگی یکی دیگه از بچهها _ که اگه اشتباه نکنم اسمش عایشه بود_ برمیگرده. [*]
نیم ساعت بعد در همین شرایط اولین جلسه کلاس رو شروع کردم . .
[ادامه داره . . ]
[*] خیلی دلم میخواست درباره ماجرای عایشه بیشتر بنویسم، اما محافظهکاریهایی که بخاطر شرایط خاص قومی بر #بلوچستان حاکمه اجازه
نوشتن بیشتر از این رو نمیده.
پ.ن: چندیست دوستان پیشنهاد کردن که #داستان_بلوچستان رو کتاب کنم.
@Dastane_Balouchestan
به این ترتیب بزرگترین اتاق مدرسه که برای برگزاری کلاسها تخته و نیمکت هاش رو دست نخورده باقی گذاشته بودن به سامان و بچههاش رسید و اتاق کوچیک بچه های تجربی هم سهم من شد .
به بهانه تجدید دیدار قبل از شروع اولین کلاس یه گعده جمع و جور گرفتیم و یذره از چه کنید چُون باشید های هم پرسیدیم. هرچند توی خوش و بش کردنها همچنان رگههایی از شیطنتها و بازیگوشیهاشون دیده میشد، با این وجود هرکسی بار قبلیِ این بچه ها رو دیده بود میتونست خستگی حس و حالشون رو بخوبی از لابلای شوخی کردنهاشون بفهمه. از قبل خبر داشتم پدر زهرا که پارسال پرشیطنتترین و سرزبوندار ترین شاگرد کلاس بود فوت کرده و چند وقته بخاطر این اتفاق حالش خیلی روبراه نیست. بعد، از بین پرسوجوهایی که بعد از تموم شدن گعده کوتاهمون از مسیولین اردو کردم، فهمیدم علاوه بر حال و اوضاع زهرا، بخشی از سنگینی جمع به درگیریهای خانوادگی یکی دیگه از بچهها _ که اگه اشتباه نکنم اسمش عایشه بود_ برمیگرده. [*]
نیم ساعت بعد در همین شرایط اولین جلسه کلاس رو شروع کردم . .
[ادامه داره . . ]
[*] خیلی دلم میخواست درباره ماجرای عایشه بیشتر بنویسم، اما محافظهکاریهایی که بخاطر شرایط خاص قومی بر #بلوچستان حاکمه اجازه
نوشتن بیشتر از این رو نمیده.
پ.ن: چندیست دوستان پیشنهاد کردن که #داستان_بلوچستان رو کتاب کنم.
@Dastane_Balouchestan
اینقدری که من از این مدت ده سالهی کنکور درس دادن میفهمم، سی چهل روز پایانی منتهی ب کنکور، روزهای مهم آرامش روانیان.
در شرایط عادی سرفصلهای تازهای رو که تا رسیدن به آمادگی تست زدن فاصله دارن شروع نمیکنیم، نتیجه آخرین آزمون آزمایشی رو اعلام نمیکنیم، بچهها خیلی اجازه تعامل و برهمکنش باهم رو ندارن، بهشون سفارش میکنیم بجز ورق زدنهای تفنی سراغ کتاب و دفتر رو نگیرن و به چی میشه چی نمیشههای روزهای آخر فکر نکنن.
بجاش بیشتر زمانهاشون رو با خانواده بگذرونن، یه نیمچه برنامه کوه رفتن و شنا کردن برای خودشون کنار بذارن و یه دستی به برنامه غذاییشون بکشن.
حالا همه اینها رو بذارید کنار کلاسی که قراره دو هفته مونده به کنکور، وسط ماه رمضون، تو یه اردوی جمعی در جوار آدمهایی برگزار بشه که زندگیشون درگیر اتفاقات عاطفییه و ذهنشون پره از تجربه تلاشهای نافرجام آدمهای سالهای قبل؛ چه اتفاقی قراره بیافته؟
یه تخته وایتبرد نه خیلی بزرگ رو روی یکی از دیوارهای اتاق آویزون کردیم و شروع کردم به درس دادن مفاهیم اولیه.
زنگ اول خوب گذشت، بنظرم میرسید موضوع رو دنبال میکنن و با مفاهیم درگیر میشن. زنگ دوم رو که به هوای حل کردن چندتا مسالهی دست گرمی شروع کردم، دیدم زهرا سر کلاس برنگشته. بچهها گفتن بخاطر سردردهایِ همیشگی این روزهاش تو یکی از اتاقها دراز کشیده. اون زنگ و زنگ بعدی رو به همون منوال با بالا و پایین کردن مسالهها گذروندیم.
مثالها که جدی تر شدن، روند بچهها هم کندتر شد و آخرهای زنگ سوم خستگیِ درس و بیحالیِ روزه کلاس رو گرفت. به بهانه استراحت و نماز بچهها رو نیمساعتی زودتر تعطیل کردم و سراغ زهرا رو گرفتم. در اتاق رو که زدم از حال دراز کشیده بلند شد و بزور نشست، دوستاش هم که چادر به سر چهار طرفش نشسته بودن یذره جابجا شدن که برای نشستن من جا باز کنن. میگفت سردردهاش از یکی دو هفته بعد پدرش شروع شدن و این روزهای آخر منتهی به کنکور حسابی شدت گرفتن. وقتی محض احتیاط زنگ زدم به خانم دکتر #ش [۱] و علایم رو بهش گفتم، بنابر توقع تشخیص داد که سر دردها عصبیان و احتمال داره به چشم ها و استخوان ها و عضلات صورت هم سرایت کنن و این وضعیت تا خارج شدن از زیر فشارها ادامه دارن.
پانوشت:
[۱] در واقع #داستان_بلوچستان ما از نقطه خانم دکتر #ش شروع شد. عجیبه که باوجود نقش همیشگیش در این جریان قصه، هنوز چیزی ازش ننوشتم.
@Dastane_Balouchestan
در شرایط عادی سرفصلهای تازهای رو که تا رسیدن به آمادگی تست زدن فاصله دارن شروع نمیکنیم، نتیجه آخرین آزمون آزمایشی رو اعلام نمیکنیم، بچهها خیلی اجازه تعامل و برهمکنش باهم رو ندارن، بهشون سفارش میکنیم بجز ورق زدنهای تفنی سراغ کتاب و دفتر رو نگیرن و به چی میشه چی نمیشههای روزهای آخر فکر نکنن.
بجاش بیشتر زمانهاشون رو با خانواده بگذرونن، یه نیمچه برنامه کوه رفتن و شنا کردن برای خودشون کنار بذارن و یه دستی به برنامه غذاییشون بکشن.
حالا همه اینها رو بذارید کنار کلاسی که قراره دو هفته مونده به کنکور، وسط ماه رمضون، تو یه اردوی جمعی در جوار آدمهایی برگزار بشه که زندگیشون درگیر اتفاقات عاطفییه و ذهنشون پره از تجربه تلاشهای نافرجام آدمهای سالهای قبل؛ چه اتفاقی قراره بیافته؟
یه تخته وایتبرد نه خیلی بزرگ رو روی یکی از دیوارهای اتاق آویزون کردیم و شروع کردم به درس دادن مفاهیم اولیه.
زنگ اول خوب گذشت، بنظرم میرسید موضوع رو دنبال میکنن و با مفاهیم درگیر میشن. زنگ دوم رو که به هوای حل کردن چندتا مسالهی دست گرمی شروع کردم، دیدم زهرا سر کلاس برنگشته. بچهها گفتن بخاطر سردردهایِ همیشگی این روزهاش تو یکی از اتاقها دراز کشیده. اون زنگ و زنگ بعدی رو به همون منوال با بالا و پایین کردن مسالهها گذروندیم.
مثالها که جدی تر شدن، روند بچهها هم کندتر شد و آخرهای زنگ سوم خستگیِ درس و بیحالیِ روزه کلاس رو گرفت. به بهانه استراحت و نماز بچهها رو نیمساعتی زودتر تعطیل کردم و سراغ زهرا رو گرفتم. در اتاق رو که زدم از حال دراز کشیده بلند شد و بزور نشست، دوستاش هم که چادر به سر چهار طرفش نشسته بودن یذره جابجا شدن که برای نشستن من جا باز کنن. میگفت سردردهاش از یکی دو هفته بعد پدرش شروع شدن و این روزهای آخر منتهی به کنکور حسابی شدت گرفتن. وقتی محض احتیاط زنگ زدم به خانم دکتر #ش [۱] و علایم رو بهش گفتم، بنابر توقع تشخیص داد که سر دردها عصبیان و احتمال داره به چشم ها و استخوان ها و عضلات صورت هم سرایت کنن و این وضعیت تا خارج شدن از زیر فشارها ادامه دارن.
پانوشت:
[۱] در واقع #داستان_بلوچستان ما از نقطه خانم دکتر #ش شروع شد. عجیبه که باوجود نقش همیشگیش در این جریان قصه، هنوز چیزی ازش ننوشتم.
@Dastane_Balouchestan
#اطلاعیه
سلام !
فکر کنم از بعد از سفر دوم یا سومم به بلوچستان بود که صورت مساله یه نگرانی مهم درباره رشد و پیشرفت بلوچستان تو پس زمینه ذهنم شکل گرفت. صورت مسالهای که به مرحمت خوندن چند خط کتاب و نشستن سر یکی دوتا کلاس، شروع کرد به رشد کردن و بعد از مدتی هم بطرز عجیب و غریبی از مفاهیم تاریخ تمدن و ماجراهای فلسفه تکنولوژی سر درآورد.
در واقع دلیل محافظهکاریهام درباره فعالیتهای اجتماعی تو بلوچستان به همین مساله برمیگرده. تو این سالها بارها با آدمها درباره جنس کاری که داریم انجام میدیم سر و کله زدم و چندباری هم سعی کردم تا حرفهام رو درباره چرایی ماجرا مکتوب کنم و تو کانال به اشتراک بذارمشون.
با اینحال من باب طول و تفسیر ماجرا، هربار وسطهای کار از ادامه نوشتن دست کشیدم و به امید پیدا کردن یه راه بهتر برای منظم کردن این حرفها، نوشتنش رو ب یه زمان دیگه موکول کردم.
القصه چند وقت پیش که با یکی از دوستان درباره همین موضوع حرف میزدم، ب ذهنم رسید که شاید بد نباشه یه قدم در تعامل با اعضای کانال جلوتر برم و بعد از این همه وقت نوشتن، از آدمها دعوت کنم تا این حرفهای صدبار نوشته و پاک شده رو تو یه جلسه حضوری بشنون.
به همینخاطر این پست در واقع دعوتییه از همه آدمهای این جمع برای اینکه در محل #سایت کامپیوتر #دانشکده_فیزیک دانشگاه صنعتی #شریف (۱) جمع بشن و این تیکه از روایت #داستان_بلوچستان رو مستقیم و بی واسطه بشنون.
قاعدتا تصمیم نهایی برای برگزاری یا عدم برگزاری این جلسه وابسته به حضور آدمهاست بنابراین اگر دوست دارید در جلسه شرکت کنید لطفا من رو در جریان قرار بدید.
@Mahmoodreza_Amini
ممنون
امضا: #میم_الف
پ.ن:
۱. محل گذران دوران خدمت مقدس حقیر هست !
@Dastane_Balouchestan
سلام !
فکر کنم از بعد از سفر دوم یا سومم به بلوچستان بود که صورت مساله یه نگرانی مهم درباره رشد و پیشرفت بلوچستان تو پس زمینه ذهنم شکل گرفت. صورت مسالهای که به مرحمت خوندن چند خط کتاب و نشستن سر یکی دوتا کلاس، شروع کرد به رشد کردن و بعد از مدتی هم بطرز عجیب و غریبی از مفاهیم تاریخ تمدن و ماجراهای فلسفه تکنولوژی سر درآورد.
در واقع دلیل محافظهکاریهام درباره فعالیتهای اجتماعی تو بلوچستان به همین مساله برمیگرده. تو این سالها بارها با آدمها درباره جنس کاری که داریم انجام میدیم سر و کله زدم و چندباری هم سعی کردم تا حرفهام رو درباره چرایی ماجرا مکتوب کنم و تو کانال به اشتراک بذارمشون.
با اینحال من باب طول و تفسیر ماجرا، هربار وسطهای کار از ادامه نوشتن دست کشیدم و به امید پیدا کردن یه راه بهتر برای منظم کردن این حرفها، نوشتنش رو ب یه زمان دیگه موکول کردم.
القصه چند وقت پیش که با یکی از دوستان درباره همین موضوع حرف میزدم، ب ذهنم رسید که شاید بد نباشه یه قدم در تعامل با اعضای کانال جلوتر برم و بعد از این همه وقت نوشتن، از آدمها دعوت کنم تا این حرفهای صدبار نوشته و پاک شده رو تو یه جلسه حضوری بشنون.
به همینخاطر این پست در واقع دعوتییه از همه آدمهای این جمع برای اینکه در محل #سایت کامپیوتر #دانشکده_فیزیک دانشگاه صنعتی #شریف (۱) جمع بشن و این تیکه از روایت #داستان_بلوچستان رو مستقیم و بی واسطه بشنون.
قاعدتا تصمیم نهایی برای برگزاری یا عدم برگزاری این جلسه وابسته به حضور آدمهاست بنابراین اگر دوست دارید در جلسه شرکت کنید لطفا من رو در جریان قرار بدید.
@Mahmoodreza_Amini
ممنون
امضا: #میم_الف
پ.ن:
۱. محل گذران دوران خدمت مقدس حقیر هست !
@Dastane_Balouchestan
🌴 سلام
🔹 علی الظاهر از شرایط برمیاد که حالا حالاها فرصت تجربه جدیدی برای نوشتن از #بلوچستان به دستم نمیاد.
🔸 اگه احیانا طی یکسال اخیر به #داستان_بلوچستان ملحق شدید، میخواستم این توضیح رو بدم که این کانال نه جایی برای خرده نوشتههای روزانه که جایی برای ثبت تجربهها و خاطرههای روزانه از سفرهام به عنوان یه معلم به بلوچستان بود.
🔹 بخاطر همین حتی اگر هیچ فرصت دوبارهای هم برای سفر به بلوچستان و از سر گرفتن خاطرهنویسیهای این کانال بدست نیاد، باز هم نوشتههایی در این چاردیواری وجود دارن که بنظرم ارزش خوندهشدن رو دارن.
📝 منسجمترین ثبت خاطراتم از این تجربهها مربوط میشن به سفر ده دوازده روزهی چهارسال پیشم به منطقه چانف و لاشار.
نوشتههام درباره این سفر از این پست شروع شدن و تا سی و چند پستِ کوتاهِ بعدش که شامل مجموعهای از عکسها و نوشتهها و آهنگهاست ادامه پیدا کردن و احتمالا امانتدار مهمترین حرفها و صریحترین تجربههاییان که بنا داشتم توی این کانال دربارهشون بنویسم.
🕰 اگه این کانال رو نگه داشتید تا یه روزگاری فرصتی کنید و یه سرکی تو حرفهاش بکشید، بنظرم خوندن همین سی و اندی پست کوتاه که احتمالا بیشتر از بیست سی دقیقه هم وقت نمیبرن، کفایت میکنه.
📮 بخونیدشون و اگر دوستشون داشتید دوستانتون رو هم به خوندنشون دعوت کنید.
🍃ممنون
▪️امضا: #میم_الف
🔰 @Dastane_Balouchestan
🔹 علی الظاهر از شرایط برمیاد که حالا حالاها فرصت تجربه جدیدی برای نوشتن از #بلوچستان به دستم نمیاد.
🔸 اگه احیانا طی یکسال اخیر به #داستان_بلوچستان ملحق شدید، میخواستم این توضیح رو بدم که این کانال نه جایی برای خرده نوشتههای روزانه که جایی برای ثبت تجربهها و خاطرههای روزانه از سفرهام به عنوان یه معلم به بلوچستان بود.
🔹 بخاطر همین حتی اگر هیچ فرصت دوبارهای هم برای سفر به بلوچستان و از سر گرفتن خاطرهنویسیهای این کانال بدست نیاد، باز هم نوشتههایی در این چاردیواری وجود دارن که بنظرم ارزش خوندهشدن رو دارن.
📝 منسجمترین ثبت خاطراتم از این تجربهها مربوط میشن به سفر ده دوازده روزهی چهارسال پیشم به منطقه چانف و لاشار.
نوشتههام درباره این سفر از این پست شروع شدن و تا سی و چند پستِ کوتاهِ بعدش که شامل مجموعهای از عکسها و نوشتهها و آهنگهاست ادامه پیدا کردن و احتمالا امانتدار مهمترین حرفها و صریحترین تجربههاییان که بنا داشتم توی این کانال دربارهشون بنویسم.
🕰 اگه این کانال رو نگه داشتید تا یه روزگاری فرصتی کنید و یه سرکی تو حرفهاش بکشید، بنظرم خوندن همین سی و اندی پست کوتاه که احتمالا بیشتر از بیست سی دقیقه هم وقت نمیبرن، کفایت میکنه.
📮 بخونیدشون و اگر دوستشون داشتید دوستانتون رو هم به خوندنشون دعوت کنید.
🍃ممنون
▪️امضا: #میم_الف
🔰 @Dastane_Balouchestan
Telegram
داستان بلوچستان
فردا، هفت صبح.
یک وقت هایی فکر میکنم سفر آیه خداست؛
و اینطور میشه که بار سفر رو میبندم و شاید برای آخرین بار راهی میشم به هوای این دیار گرم و غریب.
#داستان_بلوچستان رو این بار خط ب خط نقل میکنم، تا شاید یادگاری باشه از عهدی که بر شونه های ماست؛ تا شاید قراری…
یک وقت هایی فکر میکنم سفر آیه خداست؛
و اینطور میشه که بار سفر رو میبندم و شاید برای آخرین بار راهی میشم به هوای این دیار گرم و غریب.
#داستان_بلوچستان رو این بار خط ب خط نقل میکنم، تا شاید یادگاری باشه از عهدی که بر شونه های ماست؛ تا شاید قراری…